eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
اسدالله خالدی | ۲ ▪️عیدی حاج محمود نطاق حجره حاج محمود نطاق تو بازار چارسوق بزرگ بود. خانم خانما بعضی وقت‌ها در خانه آنها کار می‌کرد. خیلی وقت‌ها من هم همراهش می‌شدم. با صادق شان که خیلی زود به رحمت خدا رفت همبازی بودم. حاج محمود خیلی مهربان بود. من را مثل صادق‌شان دوست داشت. از روز اول اسفند تو دل و جان من عيد شروع می‌شد. اولین کسی که بوی عید را می‌شنید من بودم. کت شلوار خاکستری رنگ و پیراهن و بلوز و جوراب و یک جفت گیوه عیدی ای بود که حاج محمود به من می‌داد. 🔻 گرمای تابستان جوشیم‌ می کرد! با شروع تابستان، همه آن شیرینی ها زهر مارم می‌شد. هم داداش عباس می‌دانست و هم خانم خانها که گرمای تابستان جوشی ام می‌کند. به بچه های محله پورش می‌بردم و با مشت و لگد به جانشان می‌افتادم. 🔻نان سنگک پخت می کردیم داداش عباس برای ارام کردنم صبح کله سحر بیدارم می‌کرد و همراه خودش به مغازه نانوایی اش می‌برد. نانوایی سر پل امیربهادر بود. سنگک پخت می‌کردیم. در تمام مدتی که در نانوایی داداش عباس کار کردم نتوانستم با خمیرزن کنار بیایم. - همه این بلاها که سرت می آد از باد کله‌ات است. مانده بودم باد از کجا تو کله ام رفته است. بعد از پخت نان دسته شان می‌کردم و رو شانه های باریکم بارشان می‌زدم تو خیابان و کوچه ها راه می‌افتادم. از یک خانه به خانه دیگر در می کوبیدم و یکی یکی می‌فروختم شان. همه داغش را می‌خواستند. پا تند کن ... زود باش ... پا تند کن. 🔻مدیون داداش عباسم هستم صدای داداش عباسم هنوز تو گوشم مانده، الان وقتی به آن صدا گوش می‌دهم قلبم هری می‌ریزد. من مدیون داداش عباسم هستم. آره، مدیون مردانگی او. خیلی وقت ها زیر بال و پرم را گرفت. تمام بداخمی اش برای آدم کردن من بود. این را وقتی بزرگ شدم فهمیدم. شاید اگر می‌دانستم روزی برای یک کف دست نان روزها و شب‌ها باید در انتظار بمانم آن قدر ارزان سنگگ‌ها را حراج نمی‌کردم. در اسارت اعصاب برامون نگذاشتند! همچنانکه خاطرات کودکی را بیاد میارم یاد اسارتم می افتم، نعره های گوش خراش نگهبانهای عراقی هنوز هم بر سرم سنگینی می‌کند. قف في الصف.... قف في الصف (برو تو صف). این جمله لعنتی را در همه جا و همه لحظات می‌شنیدیم. پشت پیراهن های زرد و سرمه ایمان چنگ زده می‌شد و تو صف فشرده می شدیم. دیوانه که می‌شدند فحش‌های چارواداری -که برای ما بی معنی بودند - از گلوی لوله خرطومی‌شان بیرون می‌ریخت. خیلی هاشان آدمهای خودخواه شریر و بی رحم و بی شعوری بودند. صف اسیرهای در خود فرورفته جگرم را آتش می‌زد. چه کار می‌توانستم بکنم. ادامه دارد آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
🔻اجرای طرح پایش سلامت در همایش آزادگان اردوگاه تکریت ۱۱ در مشهد - ۱۳ بهمن ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی علیدوست قزوینی | ۳۰ 🔻گزارشی از اتاق آشوبگران در سال ۱۳۶۱ بهمن سال ۱۳۶۱ بود، عراقی ها بقول خودشان دجال ها و خرابکارها را یک جا جمع کرده بودند و اتاق خرابکاران و آشوبگران را تشکیل داده بودند تا بتوانند راحتتر آنها را کنترل کنند و در ضمن بقیه اتاق ها نیز آرام باشند. ما تعداد مان کم بود و مثل بقیه اتاق ها رند نبود و آمار عراقی ها جور نمی شد دنبال این بودند که نفرات اتاق ما خرابکارها را نیز رند کنند پس از هر کس بهانه ای می گرفتند به اتاق ما تبعیدش می کردند. 🔻سرود نیمه تمام! ایام مبارک دهه فجر از راه رسید برنامه های متنوعی در اردوگاه و آسایشگاه ها اجرا می شد تا یادی از ایران و دهه مبارک فجر باشد. یکی از روزها، بعد از آمار که درها بسته شد برنامه شروع شد و گروه سرود شروع کرد به خواندن: بهمن شد، بهمن شد فجر امید، صبح سپید ناگهان نگهبان خودی اعلام وضعیت قرمز کرد، در آسایشگاه باز شد یک دفعه دیدیم هر چه دیوانه و خل چل در اردوگاه بود وارد آسایشگاه شدند و دو نفرشان همان لحظه ورود، بنا کردند با هم دعوا کردن و خلاصه بساط گروه سرود را بهم زدند و تا مدت ها بچه ها یادشان بود و با شوخی خنده می خواندند: بهمن شد، صبح سپید. فجر امید، سر به مسئول گروه سرود می گذاشتند یادش بخیر. آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
🔻آزاده سرافراز کرمانشاهی ما نوشته است: در محفل انس با خدای تعالی و در دعای پر فیض ندبه مسجد اعتمادی واقع در محله خيام کرمانشاه، دعاگوی دوستان آزاده و اعضای کانال خاطرات آزادگان هستم. اسفندیار ریزوندی آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ ۴ سال اسارت
عباسعلی مومن -نجار ▪️اینگونه می خوابیدم عباسعلی مومن معروف به عباس نجار در توصیف حالت خود در هنگام خوابیدن در اردوگاه اسارت چنین نوشته است: شبهایی که ما اسرا سر بر بالین می گذاشتیم و در آن برزخ و حصارهای پولادی و سیم های خاردار از فردای خودمون وحشت داشتیم که فردا چه بلایی بر سر همه و یا یک عزیزی که که توسط کدام خود فروخته لو رفته خواهد آمد و باید صبح می کردیم در حالی که امیدی نداشتیم که فردا زنده باشیم یا نه ولی شب هایی که خواب نداشتیم و من گاهی با خودم موقع خواب چنین دعایی زمزمه می کردم و تا یک خواب بدون استرس داشته باشم: خدایا دنیای بیرون، از تسلط من خارج است پس توفیقم بده تا بر دنیای درونم تسلط یابم و یواش یواش با ذکر صلوات می خوابیدم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 محسن جامِ بزرگ | ۷۳                                        ▪️عزاداری تا سه روز! در بندهای یک و دو تا سه روز برای رحلت امام خمینی (ره) عزاداری انجام شد. بعد از سه روز، یک افسر از بغداد آمد و به دستور او نگهبان‌ها افرادی را که قبلا شناسایی کرده و اسم آنها را یاداشت کرده بودند از بقیه جدا کردند و به ملحق بردند که آنجا شکنجه های سختی را بچه ها متحمل شده بودند . در بندهای سه و چهار بچه ها ادامه داده بودند که نگهبانهای جدید با باتوم های سرگرزی آنها را زدند و تعدادی را به زندانهای جدید ساخت چند نفره انداختند. 🔻سلول های انفرادی، مجازات عزاداری این سلول دخمه ها را خود بچه ها بدون اینکه بدانند چیست، ساختند. از راهرویی بسیار باریک تعدادی اتاقک لانه سگی با درهایی نصف قامت معمولی انسان و با سقفی کمی بلندتر، بچه ها را با فشار داخل آنجا می کردند. این لانه مرغ ها آن قدر کوچک بود که بسختی امکان دراز کردن پاها بود و حتی ایستادن و نشستن معمول را برای افراد قد بلند را غیر ممکن می ساخت و فشار زیادی به آدم وارد می آمد به گونه ای که وقتی اسیری از آن زندان هارونی بیرون می آمد، نمی توانست درست بایستد. بی انصاف ها آنها را در طول روز فقط یک بار برای هواخوری بیرون می آوردند که آن هواخوری هم کتک خوری بود!) و شرایط و شکنجه های سختی را به آنها روا داشتند. 🔻بعضی فکر می کردند انقلاب تمام شده است! با رحلت امام، بچه ها دلگیر و ناراحت بودند. تعداد اندکی هم که ماهیت انقلاب اسلامی را درست نمی شناختند احساس می کردند انقلاب به پایان خط خود رسیده است و نگران بودند‌. در همان روزها به یکی از همین برادرانِ کم آورده گفتم: نگو برادر! یک بقال وقتی شاگردش را جواب می کند، یک نفر جدید می آورد مگر می شود کشور بی رهبری بماند؟ اگر امام رحلت کرده اند، خدای امام زنده است. مگر روح مطهر ائمه ناظر و نگهبان ما نیستند؟ این چند سال چه طور خدا به ما عنایت داشته، بعد از این هم خواهد داشت. ما صاحب داریم، این هم یک امتحان دیگر است. ما نباید کم بیاوریم! شب که در اخبار شنیدیم آقای خامنه ای به عنوان رهبر معرفی شدند، روحیه ها برگشت. 🔻رهبری حل شد بقیه مسایل هم حل می شود احساس من این بود که عراقی ها که بارها هرج و مرج و کودتا را در عراق تجربه کرده بودند، باور نمی کردند به این سرعت جانشین امام معرفی گردد. البته سئوال های فراوانی در ذهن ها بود که در آن اوضاع جوابی برایش نداشتیم، ولی ملالی نبود موضوع اصلی که رهبری بود حل شده بود بقیه مسایل هم حل می شد، هر چه بود سایه پر نور آقا سیدعلی، ناامیدی ها را به امید تبدیل کرد و ما باید منتظر خبرهای خوش دیگر می ماندیم. رحلت امام برامون خیلی تلخ بود چنان که گاهی عراقی ها به ما دلگرمی می دادند! هوای گرم خرداد ماه ۱۳۶۸ بغداد و قطع گاه و بیگاه آب، آزارها و نگرانی ها را دو چندان می کرد. از طرفی سقف فلزی آسایشگاه ما، گرما را مضاعف می کرد و شدت تعریق، آب بدن را به سرعت تقلیل می داد. 🔻آب قطع شد یا شاید هم قطع کردند! در این گیر و دار ، آب را قطع کرده بودند و یا بر اثر خرابی لوله ها خودش قطع شده بود ولی بهرحال به عراقی ها اعتماد نداشتیم و در این کار هم به آنها مظنون و مشکوک بودیم. وقتی تلویزیون منظره هایی از آبشارها و کوه های شمال عراق پخش می کرد ما از تشنگی له له می زدیم. آن روز تا شب به ما آب نیامد یا ندادند و ما داشتیم هلاک می شدیم. داد و فریاد راه انداختیم و از جلیل خواستیم که هر جور شده آب تهیه کند. او با زبان گرمی و چاشنی تهدید بالاخره موفق شد یک سطل آب از آنها بگیرد. به هر نفر یک لیوان آب رسید که حیات بخش بود. مقداری آب در ته سطل مانده بود. از من سئوال کردند آب بقیه را چه کار کنند؟ گفتم: بدهید به من فکری دارم. آب باقی مانده را در یک سطل خالی کوچک رنگ ریختم و در بین پتوها، کنار خودم قایم کردم. پرسیدند: چه کار می خواهی بکنی حاجی؟! گفتم: نگران نباشید آب را ذخیره می کنیم برای موارد اورژانسی. اگر کسی حالش خراب شد و آب نیاز داشت از این آب می دهیم. یکی دوتا از سربازهای تهرانی به این کار با سوء ظن نگاه می کردند و مرتب درخواست آب داشتند که من ندادم و تذکر دادم این آب برای موارد ضروری است.   آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65