شجاع - نگهبان شیعه و کرد اردوگاه تکریت ۱۱ در سالهای اخیر که به علت بعضی گفتگوها با وی در آن سالها، بعد از آزادی به صورت غیر منتظره توانستیم با ایشان ارتباط برقرار کنیم و اولین جملهای که ایشان گفتند: این بود که شما رستگار شدید.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#تصویر #شجاع
بهمن دبیریان| ۱۶
▪️دورریز نداشتیم
بیشتر اوقات، داخل صمون (نان) خمیر بود خوب پخته نبود، ما خمیر رو بیرون میآوردیم و مثل دان مرغ، ریز ریزش میکردیم و جلو آفتاب میگذاشتم تا خشک شود و بعد میآوردیم مثل نخود شور نوش جان میکردیم و اکثرا بچه ها آنقدر گرسنه بودند که حتی خمیرش را هم دور نمی انداختند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#بهمن_دبیریان #خاطرات_آزادگان
علیرضا دودانگه| ۲۳
▪️ماه برکت حتی در اسارت
ماه مبارک رمضان بود بر سهمیه نان و غذا چیزی اضافه نشده بود و همان سهمیه روزانه قبل ماه رمضان بود. زمانیکه افطاری تمام میشد ظرفها را جمع میکردیم برای شستن گاهی اوقات مشاهده میشد داخل ظرفهای غذا مقداری نانهای دست نخورده و بعضا نصف نانی وجود دارد البته اغلب نون کم بود و بچهها خمیرش را هم دور نمیانداختند ولی به هرحال تک و توک پیش میآمد و این هم به برکت ماه رمضان بود که چیز گران قیمتی مثل نان در اردوگاه حتی به اندازه نصف نانی اضافه بیاید و من واقعا دیدم ناشکری است که این نانها را جمع نکنیم یا به زبان امروزی به نام نان خشک از آسایشگاه بریزیم بیرون همه اینها را جدا کرده و میآوردم خرد میکردم و تقریبا هر کدامشان را به اندازه یک گردو خشک و داخل یک کیسه تمیز آنها را جمع میکردم و میگفتم بعد از ماه رمضان لازم میشود، روزها بلند است تابستان گشنه میشویم استفاده میکنیم. تقریبا یک کیسه پر نان خشک جمع کرده بودم. بعد از مدتی که ماه رمضان تمام شد یک روز نمیدانم ماشین خراب شده بود یا چه اتفاقی افتاده بود تا غروب منتظر آمدن نان ماندیم اما خبری نشد وقت غروب که هوا تاریک شده بود نگهبان آمد گفت: «الیوم صمون ماکو» همه به همدیگر نگاه کردن که چکار کنیم از گشنگی! من گفتم: آقایان نگران نباشید من نان ذخیره کردهام آن شب آن کیسه نان را در بین جمعیت آسایشگاه به نسبت مساوی تقسیم کردم همه خوردن چقدر هم میچسبید. اینگونه از برکت ماه رمضان بعد از ماه رمضان بهرهمند شدیم و از گرسنگی نجات پیدا کردیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی
▪️بعضی نگهبانها به روزه داری تظاهر میکردند
على ابلیس هم به ادعای خودش روزه میگرفت یا حداقل تظاهر به روزه داری میکرد. یک روز هم که دسته جمعی بچهها را شکنجه میکرد با تبختر جاهلانهای گفت: بذار گناه روزه دارها گردنم بیفته». او جلادی بود که در شقاوت بی نظیر بود و عامل اصلی شهادت «محمد رضایی» او بود علاوه بر آن، بچهها می گفتند: او عامل اصلی شهادت «علی اکبر قاسمی» هم هست.
▪️صبح روزه بود بعدازظهر سیگار میکشید
🔸عبدالكريم ياسين هم یک روز صبح آمد و با لحنی بچهگانه خودش را لوس کرد و به من گفت: امروز روزه گرفتم. بعدازظهر دیدم دارد سیگار میکشد. من چیزی نگفتم خودش گفت: نتوانسته ادامه بدهد.
▪️روزهداری مساوی بود با دوست خمینی بودن
نکته مهم این بود که اگر چه نفس روزه گرفتن ممنوعیت قانونی نداشت اما این وسیلهای بود تا بتوانند بچههای مذهبی مقید را شناسایی کنند. اصولاً هرکسی که روزه میگرفت "دجال" یا دوست خمینی معرفی میشد. بعدها هم اگر خلافی ولو کوچک از او میدیدند به شدت تنبیهش میکردند.[خدا رحمت کند امام خمینی عزیز را که هر جا در اردوگاه، صحبت از انجام تکالیف اصیل اسلامی، دینی و انقلابی بود عراقیها او را به امام خمینی(ره) نسبت می دادند]
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان
توضیح مدیر کانال
بدبینی اسرای ایرانی به ادعای نماز خواندن یا روزه گرفتن نگهبانان بی دلیل نبود چرا که آنها صدها بار با طرح ادعاهای بی دلیل و بدون هیچگونه شاهدی در حالیکه ما یقین داشتیم آنها دروغ میگویند اسرا را شکنجه کردند. در بعضی موارد براساس ادعاهای واهی و دروغین بعضی از اسرا را به شهادت رساندند. چطور کسی که دستش به خون اسرای غریب آلوده شده قابل اعتماد بود، چکونه میشد به حرف او که میگفت: روزه هستم اطمینان کرد که آيا واقعا اهل نماز و روزه است یا خير!؟
https://eitaa.com/taakrit11pw65
سید عبدالرحیم موسوی| ۷
▪️امان از هموطن جاهل
هرکدام یک لیوان دسته دار داشتیم که جنسش از روی بود.بعد از چای خوردن آنها را توی تشت میریختیم تا بچههایی که مسئول شستن ظروف هستند لیوانها را هم بشویند.
هرکس برای شناختن لیوان خودش یک علامتی روی آن حکاکی کرده بود.
من روی لیوانم کلمه "رضا" را حک کرده بودم. غیر از دو سه نفر از دوستانم کسی نمیدانست که رضا اسم فرزندم است.
اما مدتی همین کلمه "رضا" سوژهای شده بود برای اذیت کردن من، ماجرا از این قرار بود:
چند ماه پیش یکی از هم استانیها که سرباز ارتش بود و بعد از ما اسیر شده بود پیشم نشسته بود خیلی مستأصل بود و اظهار ناامیدی میکرد. کم کم حرفش به توهین تبدیل شد و به حضرت امام توهین کرد. در جواب به او گفتم: انشاءالله میریم ایران، نگران نباش شما بهتر است به جای توهین به امام به فکر خال کوبیهای بدنت باشی، با این وضع زشته برگردی ایران.
همین تذکر من باعث شد ارتباط ما شکرآب شود و کم کم دنبال نقطه ضعفی از من بگردد .
این همشهری بزرگوار یک دوست شمالی هم پیدا کرده بود که او هم بدلایلی دل خوشی از من نداشت. لذا این دو نفر فهمیده بودند که من پسری دارم که اسمش رضاست به همین دلیل این دو که هیچکدام هم اسمشان رضا نبود فقط و فقط برای اینکه مرا اذیت کنند مرتب همدیگر را رضا صدا میزدند و حتی یکی از آنها روی لیوانش نام رضا را نوشته بود.
خیلی وقتها اینقدر این کلمه را تکرار میکردند که من دلم میشکست و چارهای نداشتم جز اینکه پتو را روی سرم بکشم و گرمای شدید را تحمل کنم ولی با خودم تنها باشم.
از آنجایی که میدانستم مادر این هم استانی در قید حیات نیست، دائم برای مادرش فاتحه میخواندم و دعا میکردم که روح مادرش گلایه مرا به فرزندش منتقل کند شاید این پسر سر عقل بیاید و دست از این کارش بردارد.
این اذیت و آزار آنها چند ماهی طول کشید و بعد هم خود به خود تمام شد اما هنوز این رفتار زشت آنها در ذهنم باقی مانده است.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐 محسن جامِ بزرگ | ۳
▪️آماده اسارت شده بودم
گرچه عراقیها هنوز جرات نکرده بودند جلوتر بیایند اما مواضع ما از نظر نظامی تقربیا سقوط کرده بود و من سخت مجروح بودم. به رضا (یکی از نیروهای گردان که او هم بسختی مجروح شده بود) گفتم: رضا جان! یک تکانی به خودت بده. خودت را بینداز توی لبه کانال تا به کمک هم برویم داخل(در آن لحظه تمام خط ما کانالی بود به درازای بیست متر با سه تا سنگر بود)
دست سالمم را از پاشنه پای سالم او گرفتم و با تمام توان میکشیدم بلکه بتواند از این شیب خودش را بکشاند بالا و بیفتیم توی کانال به جای اینکه او بیاید بالا من روی گِلها لیز میخوردم و میرفتم پایین و او هم میرفت پایین تر. مرتب با ناله میگفت: نمیتوانم، نمیتوانم!
دلداریاش میدادم و میگفتم: چرا میتوانی، علی! علی! تلاش کن. آهان من پاشنهات را محکم گرفتهام، بیا بالا، بیا ...
علی علی گویان به خواب می رفتم! نمی دانم، بیهوش میشدم، بیهوش میشدیم. شاید تا ساعت حدود چهار عصر، بِکِش بِکِش داشتیم و شاید بیست سی بار از هوش رفته بودیم!
سعید کاظمی هم یک متر و نیم آن طرفتر، زخمی و موجی افتاده بود. گاهی تکانی میخورد، سر و صدایی میکرد و دوباره از حال میرفت. این چند ساعت ما در نقطه کور چشمان عراقیها بودیم که به طرف ما تیراندازی نشد، اما سر و صدای تیر و توپ از دور و نزدیک میآمد. طرفهای عصر متوجه صدای نزدیک تیراندازی شدم، دقت کردم، چشمهایم از شدت خستگی و خون گرفتگی بالا نمیآمد. دوباره دقت کردم. چیزی که نباید میشد داشت میشد. آنها یکی یکی به اجساد شهدای غواص تیر خلاص میزدند. هرکس لباس غواصی به تن داشت تیر میخورد. یکی دو تا، چندتا! آنها از مرده بچههای غواص هم وحشت داشتند. برايشان باور کردنی نبود نوجوانان غواص تا خط سوم آنها پیش رفته باشند!
شمارش معکوس برای ما هم باید شروع میشد، حتی اگر خودمان را به مردن میزدیم و تکان نمیخوردیم، باز میزدند!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
💐 محسن جام بزرگ | ۴
▪️گَل، خلاص گولّه سی!
با چشمان خودم میدیدم که عراقیها دارند به اجساد رزمندگان تیر خلاص میزنند و با جراحت سنگینی که داشتم نمیتوانستم قدم از قدم بردارم و در چنین حالتی انتظار نداشتم عراقیها تحمل کنند و یک جنازه را به عقب ببرند ولی ناگهان در تاری چشمهایم دیدم یک نفر از عراقیها از سنگری نزدیک من، با دست اشاره میکند که طرفش بروم. او با دست و با زبان به من میگفت: بیا، بیا!
من هم با تکان دستم و در همان حالت افتاده به او حالی کردم: نمیتوانم، نمیتوانم!
او حالا به زبان عربی ترکی(فکر میکنم او از عراقیهای ترک زبان استان کرکوک بود)با من از آن فاصله حرف می زد و هم زمان با دست هایش اشارههایی میکرد. چند کلمهای ترکی بلد بودم.(این عبارات آذری، بیان راوی عزیز نیست. برای اینکه معنا درست باشد، این عبارات را از دوست آذری زبان جویا شدم.)
او گفت: گَل، خلاص گولّه سی!(بیا تیر خلاص میزنند)
به ترکی گفتم: بی لیرَم، آمّا گَلَه بیلمیرم!
بالاخره حالیش کردم که مجروحم و نمیتوانم به طرفش بروم. این بیا نیاها ادامه داشت که او رفت و با یک افسر ستوان دوم برگشت. حالا ستوان هم ترکی ترکی به من تفهیم میکرد که بروم و من هم تلاش میکردم که به آنها تفهیم کنم که نمیتوانم!
نمیدانم، چرا ستوان فکر کرد من ارتشی و درجهدار هستم. او دو انگشت راستش را شکل دو تا هشت روی هم به من نشان داد و پرسید: ملازم؟ ملازم؟ و بعد درجههای خیالی را زد روی شانه نفر اول که یعنی گروهبان، یعنی افسر...
یاد آموزشهای علی آقا افتادم که میگفت: اگر اسیر شدید سعی کنید متقاعدشان کنید که ارتشی هستید و هر چه درجهتان بالاتر، ارزشتان بیشتر و آنها شما را نخواهند کشت و نگه میدارند برای روز مبادله اسرا و از این حرفها، با این موقعیت ایجاد شده، در یک لحظه تصمیم خودم را گرفتم که یک افسر غواص باشم!(اطلاعات دوران سربازی ام از درجه و رتبه به کارم آمد)
دست را بردم روی شانهام و با جمع کردن انگشتهایم فهماندم که بله افسرم. او هم با استفاده از انگشتانش پرسید: یک ستاره یا دو ستاره یا سه ستاره؟ از فرصت استفاده کردم با توجه به سن و سال و موهای ریحته سرم به خودم فی الفور ترفیع درجه ویژه دادم، البته به سه تا ستاره بسنده کردم که شک نبرند. با سه انگشت هفت شده دستم به آنها گفتم: سه تا ستاره دارم. یعنی ستوان یکم هستم. او هم در جواب، سه تا انگشت اشاره دو دستش را به هم چسباند و بعد از لحظهای پنج انگشت دست راستش را جمع کرد و رو به بالا گرفت و به من خواست بفهماند که صبر کنم که البته من متوجه نشدم! (بعدها فهمیدم این علامت نزد عربها به معنی صبر کردن است) از چهرهشان پیدا بود که میخواهند محبت کنند و از اینکه من هم مثل خودشان افسر هستم خوشحال بودند! قدری نگذشت که از بالای خاکریز و کنار سنگرشان طنابی را آویزان کردند تا مرا بالا بکشند. با یک دست چطور میتوانستم آویزان بشوم. طناب را گرفتم، اما در رفت. دوباره انداختند، باز در رفت.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
صادق جهانمیر| ۲۰
▪️مگه تو اولیای الهی هستی؟
مدتی که در زندان بیمارستان الرشید بغداد با افسران زندانی عراقی در یک بخش بستری بودم «مطار» مریض عراقی با اینکه سیگار کشیدن براش خطرناک بود و من مانع میشدم ولی بالاخره تسلیم اصرار او شدم و اجازه دادم که از سیگارهای من بردارد. سیگار کشیدن همان و حالش بهم خوردن همان، البته ختم بخیر شد. دکترای عراقی حنجره او را عمل کردند و یک وسیله در زیر گلویش قرار دادند و با سوراخی که ایجاد کردند باعث شدند مطار از تنفس سخت و خس و خس سینه راحت شود. جریان به اطلاع همسرش رسید و در هنگام ملاقات حضوری، زنش یه پاکت به من داد و گفت: زود بذار تو کمدت تا کسی نفهمه کی بهت داده. من قایمش کردم و هنگامی که همه ملاقات کنندهها رفتند پتویم را جمع کردم رفتم زیر پای ابو احمد انداختم. با تعجب پرسید چرا اومدی اینجا؟ جواب دادم: «فی عملی حکمت لا آدری کیف اقول لک بس الیوم فاذنی انام فی جوارک» یعنی در کارم حکمتی است ولی نمیدونم چطور بهت بگم فقط بذار امشب در کنار تخت شما بخوابم.
قبول کرد و گفت: «میخالف بس های لیل واحد» یعنی عیب نداره ولی فقط امشب.
عصرها زود شام می آوردند و ساعت نهایت ۹ شب در را می بستند و تا فردا صبح هر کی کاری داشت (قضای حاجت) باید تحمل می کرد.
غذا را آوردند من گفتم: سیرم نمیخورم ساعت ۹ به بعد که در را بستند رفتم سرکمدم و پاکت را آوردم دیدم بله! یه مرغ درسته پخته و سرخ شده زن مطار برام هدیه آورده بود.
من اونو گذاشتم تو یه بشقاب ملامین و گذاشتم جلوم، همه چشماشون چهار تا شد و هی میپرسیدند: صادق تو این مرغ طبخ شده را از کجا آوردی؟ من هم با نیشخند میگفتم: خوش، هذا من عندالله یعنی خوب این از جانب خدا برام اومده، میگفتند: ما را مسخره کردی؟ مگه تو اولیای الهی هستی که از آسمان برات مائده فرستاده بشه.
من میخندیدم و جواب دادم حالا دوست دارید از این سفره آسمانی نصیبی داشته باشید یا نه؟ اگر سهم میخواهید چیزی نپرسید که از جواب دادن معذورم،
خلاصه اون شب با شوخی و خنده و هندوانه گذاشتن زیربغل ابواحمد دو تا ران مرغ را برای خودم و باقی را دادم به یکی از مریضها، هرکی دلش میخواست یه تیکه کوچیک بهش دادم.
مطار هم هر از گاهی یه نگاه به من میکرد و چند تا سرفه کوچیک میزد، یعنی سر ما را به باد ندی صادق، ولی خدایی از اون شب که به آقا امام زمان عجل الله متوسل شده بودم. دیگه از هیچی واهمه نداشتم که به خودم بگم اسیری و میزنند تو را میکشند. اصلا تو این وادیها نبودم روحیهام زمین تا آسمون فرق کرده بود و احساس میکردم یه دستی حامی من است.
خلاصه اون شب هم گذشت تا یک روز که با سرباز نگهبان عراقی دعوام شد من با عصا و او با قنداق تفنگ. سرتون درد آوردم تا زمان دیگر درود و بدرود.
آزاده موصل و عنبر
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#صادق_جهانمیر
حمیدرضا رضائی| ۵
▪️حل مشکل غسل به لطف امجد و شلال
گروهبان امجد مدتی مسئول حانوت (فروشگاه) بود و به رغم ظاهر خشکش آدم بدی نبود. در سال سوم اسارت، در بند ۳ و ۴ بجای گروهبان فارس مسئول بند شده بود. با کمک ایشان و موافقت استوار شلال که شیعه بود در داخل آسایشگاه محل دستشویی را کمی شیب داده و سیمان کرده و روزنهای به بیرون باز کردیم و باصطلاح فاضلابی به بیرون کشیدیم بدینوسیله بچهها توانستند با آب تانکر بالای آسایشگاه، حمام کرده و نماز صبحشان را با غسل بخوانند. قبل از این آب بود ولی چون فاضلاب برای خروج آب نداشتیم نمیشد راحت غسل کرد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#حمید_رضا_رضایی
محمد عبدلی نژاد| ۲
▪️بچه ۸ ساله ما را با کابل میزد!
جو اردوگاه تکریت 12 خیلی آزار دهنده بود. دوستانی را که از اردوگاه 12 به اردوگاه 18 برده بودند بعد از آزادی تعریف میکردند ما شب و روز برای شما دعا میکردیم چه از لحاظ غذایی و چه از لحاظ وضعیت داخلی اردوگاه. سروان جمال فرمانده اردوگاه بود. نقیب جمال باور کنید از نسل شمر بود، زمانی که ماها رو از الرشید به اردوگاه تکریت آوردند، جمعه شب بود. آن شب نزدند ولی صبح شنبه قضاش را بجا آورد و برنامه تونل مرگ رو برای اسرا اجرا کرد، خودش دم در آسایشگاه چندتا کشیده میزد بعد به با لگد پرت میکرد داخل تونل مرگ ... حتی پسر خودش رو هم آورده بود برای شکنجه اسرا، کابلی داده بود دستش و با اون بچهها رو میزد، تقریباً این توله سگ هشت سال سنش بود ...
آزاده تکریت ۱۲
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_عبدلی_نژاد