🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۳۷
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹شب بچههای تخریب برای ایجاد چند معبر میخواستند کار کنند. من و برادری از بندرگز به نام محمد تقی ندافی، نیروهای حفاظتی بودیم. او سمت چپ بچهها و من سمت راست آنان بودم؛ چون کار بچهها تمام شد گفتند: آمادهاید برویم. همینطور سینهخیز آمدیم و با سنگ علامتگذاری میکردیم. من به سراغ ندافی آمدم. سمت ندافی به رودخانه میخورد. یعنی ۲ تا ۳ متری رودخانه کرخه بود. رودخانه هم جای حساسی بود. میدان مین دشمن هم پهنایش ۵۰ متر بود. بعد از میدان مین، جادهای بود که حدوداً ده متر عرض داشت. بعد از جاده خاکریز دشمن بود. یعنی ۶۰ متر با دشمن فاصله داشتیم، لیکن آنجایی که آقای ندافی بود، چون رودخانه بود عرض میدان مین دشمن ۳۰ متر فاصلهاش بیشتر نبود. اندازههای ما به قدم بود. یعنی هر ۱۰ قدم یک سنگ میگذاشتیم که مسیر را از دست ندهیم. اندازهگیری ما با قدم بود و سنگ! مثلاً میگفتیم: از محل کانال تا نخستین خاکریز دشمن چند متر بود؟ میشود به این نکته اشاره کرد که گفتیم: ۶۰ متر، یعنی هر ده متر با قدم که میشمردیم، یک سنگ میگذاشتیم. بعد از اینکه اندازهگیری و سنگ چینی به پایان رسید. من به سراغ ندافی رفتم. دیدم چهرهاش را کامل با مقنعه پوشانده و صدای خر و پف او از مترها آنطرفتر شنیده میشد. ما در چند گامی دشمن بودیم و هر آن امکان داشت گشت دشمن برسد، او را در این وضع میدید. حالا او را میکشت یا اسیر میکرد. کلیه زحمات یک ماه و پانزده روزۀ ما لو میرفت، زندگی ما و او در خطر جدی قرار میگرفت رفتم نزدیک یواش صدایش زدم اما به خواب بسیار عمیقی رفته بود. به هر جان کندنی بود او را بیدار کردم، اما مثل اینکه فراموش کرده ما در یک قدمی دشمن بودیم. چنانچه سر و صدایی به راه میانداخت دشمن میشنید!
او گفت: بابا بزار بخوابم. اما این "بابا و بخوابم" را با صدای بلند گفت. دشمن کالیبر منور زد اما چیزی را ندید. با زحمت او را متوجه کردم و گفتم: شما میدانی ما کجا هستیم؟
باز متوجه نشد و در حالیکه به دیوار تکیه کرده بود، گفت: خستهام، بزار بخوابم.
خلاصه وقتی گفتم: دشمن متوجه شده تازه فهمید چکاری را انجام داده است! بعدها هر وقت او را میدیدم میگفتم: نزدیک بود خوابت کار دست ما بده.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
** 🇮🇷پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️تفحص پیکر یک شهید با دستهای بسته
در جریان کشف پیکر شهدای دفاع مقدس، گروههای تفحص کمیته جستجوی مفقودین امروز ۲۲ دی ماه موفق شدند پیکر یکی از شهدای منطقه عملیاتی شرهانی را تفحص کنند.
این شهید دفاع مقدس با دستهای بسته و با سربند «یا ثارالله» کشف شده و دارای پلاک شناسایی است. رزمندگان دفاع مقدس در منطقه شرهانی عملیات «محرم» اجرا کرده بودند.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
امیر بیگزند - پادکست سوتیتر.mp3
8.75M
#پادکست_سوتیتر | امیر بیگزند
🎙پسر خدمتکاری که امیر بزرگ ایران شد
🔸میرزا محمدتقیخان فراهانی مردی است که تاریخ او را هرگز فراموش نخواهد کرد. در فاصلۀ روزهایی که پسر یک خدمتکار بود تا روزی که در حمام خونش را ریختند، اتفاقهایی افتاد که محمدتقی را امیرکبیرِ ایران کرد. این پادکست مروری است بر این روزها.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️کشف راه جدید هکرها برای نفوذ به حسابهای گوگل
🔸محققان امنیتی راهی را کشف کردهاند که به مجرمان سایبری اجازه میدهد بدون نیاز به رمز عبور، به حسابهای گوگل افراد دسترسی پیدا کنند.
🔸این راه نفوذ برای اولین بار در اکتبر سال ۲۰۲۳ فاش شد و یک هکر، در کانالی در اپلیکیشن پیامرسانی تلگرام، پستی درباره آن منتشر کرد.
🔸در این پست اشاره شده بود که چگونه حسابها میتوانند از طریق آسیبپذیری مربوط به کوکیها که توسط وبسایتها و مرورگرها برای ردیابی کاربران و افزایش کارایی و قابلیت استفاده آنها استفاده میشود، به خطر بیافتند.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
هدایت شده از محمد
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸هفته دوم خانه خلوت تر شد. به جز ما که خانهای نداشتیم، حاج بابا، خانم جان، دایی محمد، مریم و دختر شش ماههاش مونا، حاج صادق و خانوادهاش هم پیش منصوره خانم ماندند. شبها هرکس جایی پیدا میکرد و میخوابید. علی آقا و حاج صادق اغلب رختخوابشان را روی تراس میانداختند. من، منصوره خانم، مریم و مونا توی پذیرایی کنار در تراس میخوابیدیم. یک شب، نیمههای شب از خواب بیدار شدم. علی آقا پاورچین، پاورچین طوری که کسی را بیدار نکند از تراس بیرون آمد. از کنار ما آهسته آهسته گذشت، پردۀ بین پذیرایی و هال را کنار زد و رفت توی هال و بعد هم دستشویی، فکر کردم زود برمیگردد. خیلی منتظر شدم برنگشت. بلند شدم بدنبالش رفتم، توی هال بود. داشت نماز میخواند. سر به سجده گذاشته بود و گریه میکرد. شانههایش میلرزید طوری که متوجه نشود، پشت سرش نشستم. تکیه دادم به دیوار، چه دل پُری داشت؛ مظلومانه و جانسوز گریه میکرد. دلم برایش سوخت. تابحال علی آقا را اینطوری ندیده بودم. میدیدم صبح تا عصر چطور پی دل آقا ناصر و منصوره خانم بالا میرود آنها را دلداری میدهد، با آنها حرف میزند، و میخنداندشان، میدانستم چقدر امیر را دوست داشت. اما در این مدت ندیده بودم حتی یک قطره اشک بریزد. حالا همان علی آقا
داشت زار میزد. منتظر شدم تا بالاخره از سر سجده برداشت. آهسته طوری که فقط خودش بشنود، گفتم: «علی جان...» برگشت به طرف صدا، پنجره هال باز بود و نور چراغ برق کوچه افتاده بود توی هال، روشنایی طوری بود که یکدیگر را به خوبی میدیدیم. یکه خورد با تعجب گفت: «فرشته!»
جواب دادم: «جانم!»
پرسید: «اینجا چکار میکنی؟»
- خوابم نمیبره.
- باز حالت بده؟
- حالم بد نبود.
گفت: میدانم حالت خوش نیست میدانم خیلی سخته تو الان به خدا نزدیکتری، برام دعا کن.
با تعجب نگاهش کردم توی صدایش هنوز پُر از گریه بود. گفت: «خدا، به جهادگرا وعده بهشت داده، خوش بحال امیر، با چهار ماه جهاد، اجر و پاداشش را گرفت. فکر کنم من یه مشکلی دارم. من روسیاه هفت ساله تو جبههام اما هنوز سُر و مُر و گنده، زندهام»
با بغض گفتم: «علی، ناشکری نکن»
سر درد دلش باز شد. دروغ نمیگم فرشته، خدا خودش میدانه. من نمیخوام تو رختخواب بمیرم. میدانم بالاخره جنگ دیر یا زود تمام میشه و همه برمیگردن سر خانه و زندگی خودشان، ماها که میمانیم روزی صدهزار بار از حسرت میمیریم و زنده میشیم گفتم: «علی آقا این حرفها چیه راضی به رضای خدا باش»
گفت: «تو هستی؟»
با اطمینان گفتم: «بله که هستم.»
با خوشحالی پرسید اگه من شهید بشم بازم راضی میشی؟ ناراحت نمیشی؟» کمی مکث کردم اما بالاخره جواب دادم.
ناراحت چیه؟ از غصه میمیرم. تو همسرمی، عزیزترین کسم، نیمی از وجودم ما همدیگر رو دوست داریم. بابای بچهام هستی اصلا فکرش هم برام سخته، اما وقتی خواست خدا باشه، راضی میشم، تحمل میکنم. یک دفعه خوشحال شد، زود پرسید: «واقعاً؟!»
از این حرفها گریهام گرفته بود.
منتظر جواب من نشد ادامه داد: «فرشته این دنیا صفر تا صدش یه روز تمام میشه همه بالاخره میمیریم، اما، فرصت شهادت همین چند روزه است» بعد رو به قبله نشست. دستهایش را به شکل دعا بالا گرفت و با التماس گفت: خدایا خودت از نیاز همه بندههات آگاهی، میدانی تو رختخواب مردن برام ننگه. خدایا، شهادت نصیبم کن.
هیچ وقت پیش کسی گریه نمیکرد. در اوج غم و ناراحتی سرخ میشد، اما گریه نمیکرد، اما این بار پیش من زد زیر گریه و با بغض و حسرت گفت: «وقتی تازه مصیب شهید شده بود، یه شب خوابش رو دیدم. دستش رو گرفتم و گفتم: مصیب من و تو همه راهکارهارو با هم قفل کردیم تو رو خدا این راهکار آخری رو به من بگو، مصیب جواب نداد. دستش رو سفت چسبیدم. میدانستم اگه تو خواب دست مُرده رو بگیری و قسمش بدی هر چی بپرسی جواب میده. گفتم ولت نمیکنم تا راهکار بهم نگی، فکر میکنی مصیب چی گفت؟ گفت: راهکارش اشکه، اشک فرشته راهکار شهادت اشکه» دوباره دستش را به حالت دعا بالا گرفت و گفت: «بارالها، اگه شهادت رو با اشک میدی اشکا و گریههای من عاجز روسیاه رو قبول کن.»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۳۸
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹بعد از پایان عملیات کانالکشی، شبیخون ما به دشمن انجام شد. دشمن در این محور متحمل کشتههای زیادی شد و در واقع یک ضربه کاری خورد. ما توانستیم مقدار زیادی اسلحه و مهمات به غنیمت گرفته و ادوات زیادی از دشمن را به آتش بکشیم. رعب و ترس دشمن را فرا گرفت، دائم منوّر میانداخت، لحظهای به خواب نمیرفت. این اثر نیروهای جنگهای نامنظم شهید چمران بود که در جبههها و محورهای عملیاتی حضوری فعال داشتند و ضربات سختی را بر دشمن زبون وارد میکردند.
یک شب گروهی از بچهها حدوداً یازده نفر رفتند که کارشان در آن شب فقط شناسایی بود. ما چند نوع کار انجام میدادیم. آقای دکتر به ما آموخت که اول خوب شناسایی کنیم. برای انجام یک عملیات آفندی و یورش به دشمن و شبیخون، چندین بار کار شناسایی را انجام دهیم. وقتی که شناسایی از هر حیث انجام شد، بعد از آن نوبت خنثی کردن مینها میرسید. در هر حال آن شب در گروه ما حسین رضایی، محمد تقی فدایی، حسن علیقلی، حسن ضیاءمنش، کامبیز جماجم و احمد مفرح نژاد که همه این عزیزان رزمنده در جنگهای نامنظم شهید چمران به شهادت رسیدند، جوانانی نترس، بی باک و رزمنده به مفهوم واقعی بودند! جنگهای زیادی با دشمن کرده و خطرات را به جان خریده بودند سرانجام از گروه ما رفتند. فقط از میان آنان من زنده ماندهام و فرهاد برزگر همه، هم سن و سالهای خودم بودند. یعنی بین ۱۷ تا ۱۸ ساله بزرگ اینها حسن ضیاءمنش بود که متولد ۳۷ بود که آن موقع سن او بین ۲۴ - ۲۵ بود. البته یک فرد دیگری که ترک قزوین بود، سنش ۴۰ سال بود، اسم او را فراموش کردهام. فرهاد برزگر، حسین رضایی، حسن علیقلی بچههای تهران بودند و همینطور کامبیز جماجم تهرانی بود که تصادف کرد، دست چپش از کار افتاد معلول گردید و محمد تقی ندافی که بچه بندرگز بود.
در یکی از شبهایی که گروه پنج نفرهای از ما برای شناسایی رفته بودند، زمانی که این گروه میخواستند از میدان مین عبور کنند، یکیشان پا روی مین گذاشته و انفجاری بوجود آمد. برای اینکه عملیات لو نرود و دشمن متوجه نگردد چهار تن دیگر از گروه به سوی کانال بازگشتند. به بچههای دیگر داخل کانال پیوستند ولی از نفر پنجم خبری نبود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
Https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️عکس دو خواهر شهید العاروری که صبح امروز بازداشت شدند.
🔹کانال تلگرامی شبکه اطلاع رسانی فلسطین عکسی از فاطمه و دلال دو خواهر صالح العاروری فرمانده شهید حماس منتشر کرد که بامداد امروز در یورش اشغالگران به خانههایشان در شهرکهای البیره و عاروره در شمال رام الله بازداشت شدند.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
34.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸زائــــر کـــربــــلـــا
♦️فیلمی عجیب و جالب از نوجوانی که شهدا را با چشم خود می دید!؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ هدیه سردار سلیمانی به فرماندهان و دوستان، #انگشتر بود.
🔹انگشترهایی از حاج قاسم و چهرههایی که همه شاد، خرسند و لبخند رضایت از دریافت انگشتر در سیمایشان کاملاً هویداست.
◇ همانند حنایی که قبل از عملیات رزمندگان دفاع مقدس بر دست میزدند، انگشترها را در دست میکنند گویا برات شهادتشان امضاء شده است ...
◇ امروز دیگر این انگشتر برایشان مفهوم دیگری دارد زیرا این انگشتری را از دست کسی گرفتهاند که ″دست و انگشتر″ او تنها نشان سالم از پیکر غرق به خون و اربا اربایش بود.
◇ فیلمی زیبا از خاتم (انگشتر) بخشی حاج قاسم
#حاج_قاسم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در اطلاعیهای از انهدام مقرهای جاسوسی و تجمع گروهکهای تروریستی ضدایرانی در منطقه با موشکهای بالستیک در نیمه شب امشب خبر داد.
🔹به گزارش سپاه نیوز، سپاه پاسداران در اطلاعیهای از انهدام مقرهای جاسوسی و تجمع گروهکهای تروریستی ضد ایرانی در بخشهایی از منطقه با موشکهای بالستیک خبر داد.
🔹متن اطلاعیه شماره 1 سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به این شرح است :
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
به آگاهی ملت شریف و قهرمان ایران اسلامی میرساند با توکل به خداوند متعال و عنایات حضرت ولیعصر (عج) در پاسخ به جنایات اخیر تروریستی دشمنان ایران اسلامی مقرهای جاسوسی و تجمع گروهکهای تروریستی ضد ایرانی در بخشهایی از منطقه در نیمه امشب با موشکهای بالستیک سپاه مورد هدف قرار گرفت
*💢فوری/چند خبر میدانی*
🔹صفحه توییتر ایران به عبری عصر امروز نوشته بود این تازه آغاز است باذن الله.حالا در توئیت جدید و در واکنش به توئیت قبلی خود نوشته شب بخیر از اربیل ...
🔸منبع ویژه الطاهره: هدفگیری با موشکهای ایرانی فاتح 110 انجام شد
🔹 رسانههای عراقی: مواضع وابسته به موساد اسرائیل در اربیل مورد هدف قرار گرفته است.
🔸خبرنگار شبکه المیادین: مناطقی در نزدیکی فرودگاه بینالمللی حلب هدف حملات جنگندههای ارتش اسرائیل قرار گرفته است.
🔹الحدث: ۶ حمله موشکی ایران به مجتمع در حال ساخت کنسولگری آمریکا در اربیل دقایقی پیش
🔸گزارشهای اولیه حاکی از آن است که حمله به پایگاه آمریکایی در فرودگاه بینالمللی اربیل با 10 پهباد مسلح انجام شده است.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
💢سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در اطلاعیهای از انهدام مقرهای جاسوسی و تجمع گروهکهای تروریستی ضدایران
💢سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در اطلاعیهای از انهدام مقرهای جاسوسی و تجمع گروهکهای تروریستی ضد ایرانی در منطقه با موشکهای بالستیک در نیمه شب امشب خبر داد.
🔹به گزارش سپاه نیوز ؛ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در اطلاعیهای از انهدام مقرهای جاسوسی و تجمع گروهکهای تروریستی ضد ایرانی در بخشهایی از منطقه با موشکهای بالستیک خبر داد.
🔹متن اطلاعیه شماره 1 سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به این شرح است :
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
به آگاهی ملت شریف و قهرمان ایران اسلامی میرساند با توکل به خداوند متعال و عنایات حضرت ولیعصر (عج) در پاسخ به جنایات اخیر تروریستی دشمنان ایران اسلامی مقرهای جاسوسی و تجمع گروهکهای تروریستی ضد ایرانی در بخشهایی از منطقه در نیمه امشب با موشکهای بالستیک سپاه مورد هدف قرار گرفت
*💢فوری/چند خبر میدانی*
🔹صفحه توییتر ایران به عبری عصر امروز نوشته بود این تازه آغاز است باذن الله، حالا در توئیت جدید و در واکنش به توئیت قبلی خود نوشته شب بخیر از اربیل ...
🔸منبع ویژه الطاهره: هدف گیری با موشکهای ایرانی فاتح 110 انجام شد
🔹 رسانههای عراقی: مواضع وابسته به موساد اسرائیل در اربیل مورد هدف قرار گرفته است.
🔸خبرنگار شبکه المیادین: مناطقی در نزدیکی فرودگاه بینالمللی حلب هدف حملات جنگندههای ارتش اسرائیل قرار گرفته است.
🔹الحدث: ۶ حمله موشکی ایران به مجتمع در حال ساخت کنسولگری آمریکا در اربیل دقایقی پیش
🔸گزارشهای اولیه حاکی از آن است که پایگاه آمریکایی در فرودگاه بینالمللی اربیل با حداقل 10 هواپیمای بدون سرنشین بمبگذاری شده هدف قرار گرفته است.
🔹منابع عراقی: حجم آتش و انفجار به شدت بالا است.
🔸منابع صابرین نیوز در اربيل: این حمله موشکی به نقاط مختلف، خشنترین حملهای است که استان اربیل تا الان شاهد آن بوده است.
🔹در اربیل عراق صدای تیر اندازی های متعددی شنیده میشود.
💢سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در اطلاعیه شماره 2 خود از انهدام محلهای تجمع فرماندهان و عناصر اصلی مرتبط با جنایات اخیر تروریستی کرمان و راسک در سوریه با موشکهای بالستیک در بخشی از عملیات موشکی ساعتی پیش خبر داد.
🔹اطلاعیه شماره 2 سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منتشر شد.
متن اطلاعیه به این شرح است:
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
" أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ عَلَى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ"
ملت عزیز و شریف ایران اسلامی
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پاسخ به جنایات اخیر گروهکهای تروریستی، در به شهادت رساندن مظلومانه جمعی از هموطنان عزیزمان در کرمان و راسک، محلهای تجمع فرماندهان و عناصر اصلی مرتبط با عملیاتهای تروریستی اخیر، به ویژه داعش، در سرزمینهای اشغالی سوریه را شناسایی و آنها را با شلیک تعدادی موشک بالستیک منهدم نمود.
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به ملت بزرگ ایران اطمینان میدهد، گروهکهای تروریستی بدخواه ملت ایران هرکجا که باشند را خواهد یافت و آنها را به سزای اعمال ننگینشان خواهد رساند.
سایر اهداف منهدم شده اعلام خواهد شد.
💢فوری/چند خبر میدانی*
🔹سامانه پدافندی C_RAM آمریکا نتوانست موشکها و پهبادهای سپاه پاسداران را منهدم کند.
🔸آژیر خطر در کنسولگری آمریکا واقع در اربیل عراق (اقلیم کردستان) مجددا به صدا درآمد.
🔹تمامی پروازهای اربیل لغو و فرودگاه بین المللی بسته شد.
🔸سنتکام: هرگونه تعرض به منابع ایالات متحده به واکنش ویرانگر ارتش آمریکا منجر خواهد شد.
🔹فرودگاه اربیل عراق بسته شد.
🔸صدای انفجارهای متعدد جدیدی در اربیل عراق (اقلیم کردستان) شنیده میشود.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اولین فیلم کامل از محل اصابت موشک ها به یکی از مقرهای ترویستهای وابسته به موساد در اقلیم کردستان عراق
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔴پیشرو دیزایی کیست؟
🔹پیشرو دیزایی، مسئولیت صادرات نفت از کردستان عراق به اسرائیل را به عهده داشت که در حملات امشب سپاه کشته شد.
🔹پیشرو دیزایی صاحب گروه ساختمانسازی فالکون بود.
🔹این تاجر کُرد از نزدیک با موساد و رهبری کردستان در ارتباط بود.
گفته می شود او تامین کننده منابع مالی عملیات های تروریستی در ایران از جمله حادثه کرمان بود
🔹او همچنین مالک مجموعه شرکتهای امپایر بود که در حوزه تجارت نفت فعال بود. این مجموعه در سال ۲۰۰۳ و پس از حوادث عراق تأسیس شد و به تولید نفت مشغول بود.
🔹طبق اخبار موثق، گروه SB Falcon، یک ارتش خصوصی کوچک نیز داشت که پرسنل نظامی سابق ایالات متحده را استخدام میکرد.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۳۹
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 به محور، بیسیم زدیم و اطلاع دادیم گفتند: عملیات را متوقف کنند. در هر حال ما این گروه پنج نفره را شمردیم دیدیم یکیشان نبود. فهمیدیم که جوانی به نام «مجید» نیست. هرچه گشتیم. اثری از مجید نبود. این چهار تن باز رفتند و آن منطقه را گشتند. حتی آنجایی که مین منفجر شده بود رفتند، اما مجید پیدا نشد. گفتند: ممکن است زخمی و به اسارت در آمده یا اینکه تکه تکه شده و شهید شده است.
روز بعد از سوی محور، گروهی آمدند و در روز روشن، دوربین بردیم و تا خاکریز دشمن رفتیم و با دوربین اطراف را نگاه کردیم. باز خبری از مجید نبود. من و حنیف برزگر تا ساعت ۱۱ صبح تلاش کردیم باز هم اثری از برادر همرزممان نیافتیم. آقا رضا، فرماندهمان گفت: در روز نروید؛ ممکن است دشمن شما را ببیند و کل عملیات لو برود. شب شد و هوا رو به تاریکی گذاشت. دو گروه پنج نفره از بچهها رفتند و من هم با آنان منطقه را تقسیم کردیم و گشتیم چیزی نیافتیم. ناچار به محور اصلی خودمان برگشتیم. ساعت ۲ شب بود که باز این دو گروه آمدند، دقیقاً محل انفجار و اطراف آن را گشتیم، باز مجید پیدا نشد. شب دوم به تلاشمان افزودیم اما او را نیافتیم. اما رضا گفت: دیگر پیگیر نشوید. فایده ندارد و کار را تعطیل کرد، اما من و خلیفه برزگر بدون هماهنگی با آقا رضا رفتیم و فکر کردیم شاید زخمی شده و جایی افتاده است. خلاصه روز سوم هرچه گشتیم او را پیدا نکردیم. دشمن سخت منوّر میانداخت و با کالیبر تیراندازی میکرد، وضع خطرناکی را به وجود آورده بود. آقا رضا این بار به صورت جدی گفت: به صورت کامل جستجوی مجید را متوقف کنید. احمد، دوست صمیمی مجید بود و هر دو باهم به شناسایی میرفتند و خیلی باهم جور بودند. او خواب مجید را دیده که به او گفته بود: شما تا نزدیکی من میرسید و برمیگردید. من در چالهای افتادهام، بیایید و مرا بردارید. احمد پیش رضا آمد و گفت: مجید به خوابم آمده و آدرس دقیقی داده، او در ساعت ۲ شب به خوابم آمد و آدرس همانجا که مین منفجر شده را داده، او گفته ۲۰ قدم به سمت راست، بعد ۵ قدم به عقب برگرید. در آنجا گودالی هست که من داخل چاله افتادهام. آقا رضا گفت: شما و خلیفه برزگر، با احمد بروید و مجید را بیاورید. احمد درست همانجایی که مجید آدرس داده بود ما را برد پیکر مجید را یافتیم. او در وقت انفجار زنده بود و برای اینکه به دست بعثیها نیفتد، خودش را به داخل چاله کشانده و شهید شده، وقتی پیکر مطهرش را بلند کردیم، دیدیم پایش از ناحیه مچ قطع شده و همچنین در قلبش و سرش ترکش خورده است. عکس امام را هم برگردنش آویزان کرده بود به خدا قسم میخورم عکس امام را دیدم که نور داشت، چیزی که در آن تاریکی نظرمان را جلب کرده بود، نوری بود که از آن عکس تابیده میشد. او را عقب بردیم بعد به تهران فرستادیم و در همانجا به خاک سپرده شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ کدوی دوست داشتنی
حسن هارونیپور
•┈••✾✾••┈•
🔸در کمپ ۵ شهر تکریت عراق دوران اسارتم را میگذراندم. یک روز صبح، ماشین آیفایی که برای اسرا نان آورده بود وارد اردوگاه شد. عراقیها به من و چند نفر دیگر گفتند: «بیاید نانها را ببرید توی انبار»
اولین گونی نان را به دوش گرفتم و بردم داخل انبار، گونی دوم را برمیداشتم که چشمم به یک عدد تخمه کدو افتاد. آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. روز بعد در گوشه حیاط کوچک اردوگاه تخمه کدو را کاشتم و به آن آب دادم. چند روز بعد جوانه زد و از خاک سر برآورد. هر روز شاهد رشد بوته کدو بودم؛ تا آنکه بزرگ شد، گل داد و گلها تبدیل به چند کدوی کوچک شدند.
پیرمردی تهرانی که به او حاج آقا مراد میگفتیم، بهم گفت: «حسنجان! کدوی بزرگتر رو بذار، بقیه رو از بوته جدا کن تا زودتر رشد کنه.»
کدو روز بروز بزرگ و بزرگتر میشد. هر ۳ روز یک بار به آن آب میدادم و کنارش مینشستم. از بس به آن کدو علاقهمند شده بودم، به «کدوی هارونی» معروف شده بود! حتی نگهبانهای اردوگاه هم از علاقه من به آن آگاه بودند.
بعدازظهر یکی از روزها، یکی از رفقایم موقع قدم زدن از نگهبانها شنیده بود که با خنده به هم میگفتند: «امشب کدوی هارونی رو میدزدیم، میپزیم، میخوریم و داغش رو به دلش میذاریم.»
وقتی از تصمیم شیطانی آنها مطلع شدم، به فکر چاره افتادم. رفتم سرنگی را که ته کیسهام مخفی کرده بودم، برداشتم. چندین بار آن را از فاضلاب توالت پر و در جای جای کدو تزریق کردم. شب نگهبانها کدو را چیده، سرخ کرده و خورده بودند.
صبح روز بعد که سوت آمار را زدند و وارد حیاط شدیم نه از کدو خبری بود و نه از نگهبانها!! وقتی سراغشان را از نگهبانهای جدید گرفتیم، گفتند: «اونا شدید اسهال گرفتن بردن بیمارستان بستری شون کردن.»
منبع:
کتاب «زبوندراز»
به قلم رمضانعلی کاوسی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸علی آقا بعد از شهادت امیر خیلی تغییر کرد. راهکار اشک به خصوصیات جدیدش اضافه شد. بیشتر توی خودش بود. کم حرف و محجوب شده بود. دیگر از آن سروصداها، بگو بخندها و شیطنتها خبری نبود. کم خوراک و لاغر شده بود، اما مهربان و دلسوزتر، اغلب قطرههای اشک توی چشمانش دو دو میزد. شبهایش به نماز، دعا و گریه میگذشت. روز بروز کم خواب میشد. بعد از برگزاری مراسم چهلم امیر، برای اینکه روحیه منصوره خانم و آقا ناصر تغییر کند با چند نفر از دوستانش سفر زیارتی به مشهد ترتیب دادند. در آن سفر چند نفر از خانوادههای شهدا هم بودند. خانوادهای به نام ترنجیان با منصوره خانم و آقا ناصر هم صحبت شده بودند و سعی میکردند روحیه آنها را تغییر بدهند.
همین که برگشتیم علی آقا به منطقه رفت. منصوره خانم طاقت تنهایی را نداشت. بنابر این به خانه حاج صادق رفت. به ناچار من هم با آنها رفتم. شهریورماه سال ۱۳۶۶ مصادف بود با محرم. علی آقا، به قول خودش، بعد از هفت سال، دهه اول محرم آمده بود همدان، هرشب برای عزاداری جایی میرفت و بعد از نیمه شب برمیگشت.
من، مادر و خواهرها سالهای قبل به سپاه میرفتیم. سپاه هیئت خوبی داشت و برنامههای عزاداریش از جاهای دیگر بهتر بود. یک شب علی آقا گفت: «فرشته من میخوام برم سپاه، میای؟» به یاد خاطرات سالهای قبل و نشاط معنوی که از آن عزاداریها در خاطرم باقیمانده بود، با خوشحالی قبول کردم. آن سال هوای همدان از اواسط شهریور ماه سرد شده بود. شبها سردتر هم میشد، چون جای مشخصی برای زندگی نداشتیم، نمیدانستم لباسهای گرمم را کجا گذشتهام. منیره خانم ژاکت مشکی ضخیمی داشت، داد تنم کردم. سوار ماشین شدیم و با علی آقا رفتیم. شهر سیاهپوش بود. پرچمها و پارچههای سیاه و سرخ از در و دیوار آویزان بود. علی آقا جایی نزدیک میدان آرامگاه باباطاهر ماشین را پارک کرد. مثل همیشه قبل از پیاده شدن جای قرارمان را برای برگشت گذاشتیم، چون هنوز توی همدان با هم راه نمیرفتیم. مخصوصاً اینکه داشتیم میرفتیم سپاه، خیلی دوست و آشنا توی مسیرمان بود. قبل از پیاده شدن، علی آقا گفت: «فرشته، برام دعا کن» گفتم: «من همیشه تو رو دعا میکنم» گفت: «نه، دعا نکن صحیح و سالم باشم. دعا کن زودتر شهید بشم» با اخم نگاهش کردم. با غم گفت: تو الان داری میری مجلس امام حسين، من از اول جنگ به سیدالشهداء اقتدا کردم و رفتم جبهه، امشب میخوام براتم رو بگیرم. آمدم ازش بخوام لیاقت شهادت به من بده. اما میدانم اگه تو دلت با من یکی نشه و دعا نکنی به جایی نمیرسم. فرشته، گلم، دعام کن.»
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. خیلی طبیعی بود که در آن لحظات این حرفها را جدی نگیرم. هرچند، هر وقت حرف شهادت پیش میآمد دلم میلرزید.
علی آقا با حالتی خاص و بسیار عجیب گفت: «فرشته خانم، یادته گفتی راضی به رضای خدا باش، من راضی شدم تو برام دعا كن، خدا هم از من راضی باشه اگه خدا از زحمات ما راضی نباشه و جهادمان رو قبول نکنه خیلی ضرر کردیم. نمیدانم اصلا پیش خدا روسفید میشیم یا نه؟ اما دیگه از این دنیا که مثل قفسه خسته شدهام امشب از امام حسین برام بخواه، مثل تمام شهدا که قفس دنیا رو شکستن و رفتن کمک کنه تا منم این قفس رو بشکنم. مثل مجیدی، مثل امیر مثل خود امام حسین، من امشب میرم که دوباره به آقا اباعبدالله لبیک بگم و حسین گونه تا آخرین لحظه عمرم زندگی کنم. به قول تو بقیهاش با خداست. راضیام به رضای او» بعد از اینکه حرفهایش تمام شد، نفس عمیقی کشید. از ماشین پیاده شدیم. در ماشین را قفل کرد. انگار پرواز میکرد. خیلی زود جلو افتاد هر چقدر تند میکردم به او نمیرسیدم. باد سردی میوزید. علی آقا جلو بود، خیلی جلو.
مردم زیادی توی پیاده رو بودند. اما بین آن همه من علی آقا را میدیدم که با پیراهن مشکی و شانههایی قوی جلو میرفت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ گلستان یازدهم/ ۵۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸نیمه های شهریور پاییز همدان با باد و سرما از راه رسید. علی آقا بعد از عاشورا به منطقه رفت من خانه منصوره خانم ماندم. پنجرهها را خیلی زود بستیم. لباسهای گرم را از بقچهها درآوردیم. باد برگهای سبز درختان را ناجوانمردانه میریخت. برگها قبل از زرد شدن ریختند و درختان را لخت و غور کردند. همه میدانستیم پاییز و زمستانی طولانی و سخت در انتظارمان است. شبهای بلند پاییزی را با بافتن لباس برای نوزادی که در راه بود سپری میکردیم. منصوره خانم میل و کامواها را از توی کمدش بیرون آورده بود. بلوز قشنگی از یقه سر انداخته بود و با زمزمهها و مویههای حزن انگیز مشغول بافتن آن بود. به منیره خانم هم یاد داده بود با هم چند دست بلوز، شلوار و کلاه برای نوزاد توراهی بافتیم.
عصر بیست و هفتم آبان ماه بود. علی آقا که چند روزی در همدان بود، میخواست آن شب به منطقه برگردد. در این چند روزی که از جبهه برگشته بود تا توانسته بود به منصوره خانم و آقا ناصر محبت کرده بود. بیماری منصوره خانم بعد از شهادت امیر بحرانیتر شده بود و هر روز قسمتی از بدنش را درگیر میکرد اما هنوز از همه بدتر مشکل کلیههایش بود که روز بروز وخیم تر میشد. علی آقا چند بار او را به بیمارستان برد و با چند پزشک حاذق و باتجربه درباره بیماریش صحبت کرد و نتیجهای نگرفت.
نشسته بودیم توی هال، علی آقا بلند شد آستینهای بلوزش را بالا زد، پاچه شلوارش را چند تا زد و رفت وضو بگیرد. همیشه توی آشپزخانه وضو میگرفت. بدنبالش رفتم انگار یکی میگفت: «فرشته خوب نگاهش کن نگاهش کردم، آن قد و قامت ورزشکاری و عضلانی را شانههای پهن و درشتش را گردنی پهن و قوی داشت. پشت گردن و سرش به هم چسبیده بود. ساق پاهای گوشتی و سفیدش معلوم بود. با آن پاشنههای صورتی قلنبه که وقتی توی خانه راه میرفت محکم میکوبیدشان به زمین، مسح سر و پاها را کشید. فکر کرد من هم میخواهم وضو بگیرم. از جلوی سینک ظرفشویی کنار آمد. با دقت همه حرکاتش را زیر نظر داشتم. نباید هیچ چیز را فراموش میکردم، از آشپزخانه رفت توی پذیرایی جانماز کوچکش را از توی جیب پیراهنش درآورد و با آن صدای محزونش شروع کرد به گفتن اذان و اقامه بدنبالش آمده بودم و پشت سرش نشسته بودم و با بغض نگاهش میکردم سرش را کج کرده بود و با تضرع نماز میخواند توی قنوتش سه بار گفت: اللهم ارزقنی توفيق الشهادة فی سبيلك.
وقتی نمازش تمام شد آمد کنار آقا ناصر نشست و شروع کرد به سفارش کردن، آقاجان این بار دیر برمیگردم؛ شاید دو ماه، بعد شاید برا فرشته هم نشه برگردم، به یکی از بچهها سپردم از داهات برا فرشته روغن حیوانی بیارن. گفتم: گوسفند زنده هم بیارن. من نبودم براش قربانی کنین. وقتی سفارشهایش تمام شد آمد طرف من.
- فرشته، آلبومم بیار.
رفتم آلبوم را از توی اتاق بیاورم. همین که میخواستم بیرون بیایم توی چهارچوب در رفتیم تو دل هم. خندید و گفت: «بیا بشینیم همینجا» نشستیم و علی آقا آلبوم را باز کرد و ورق زد. عکس دوستان شهیدش را میدید و آه میکشید. گاهی میگفت: کو شهید نظری؟ شهید تکرلی! یادت بخیر شهید شاه حسینی.
صورتش سرخ شده بود و اشک توی چشمهایش برق میزد. آلبوم را گرفتم و خواستم آن را کنار بگذارم، آلبوم را از دستم کشید و گفت: گلم، ولش کن این آلبوم تمام زندگی منه. انگیزه ماندن و جنگیدن منه.
گفتم: خودت رو اذیت میکنی.
اشکهایش داشت دانه دانه روی گونههایش میچکید.
- فرشته اینا همه عاشق آقا اباعبدالله بودن بخاطر آقا خیلی عرق ریختن، خیلی زخمی شدن، خیلی بی خوابی کشیدن، خیلی تشنگی و گرسنگی کشیدن، خیلی زیر آفتاب سوختن، اما یه بار نگفتن خسته شدیم، تشنهایم، خوابمان میاد. به این عکسا نگاه میکنم تا اگه خسته شدم یادم نره شهید قراگوزلو شبا به جای خواب و استراحت نماز شب، زیارت عاشورا میخواند و هایهای گریه میکرد. به اینا نگاه میکنم تا اگه یه وقت آرزو کردم کاش منم خانه و زندگی داشتم یادم بیاد مصیب میگفت: زیاد آرزو نکنین چون مرگ به آرزوهای شما میخنده یادم باشه امروز زمان آرزو نیست، زمان حرف نیست، باید عمل کنیم هرکسی سری داره باید هدیه بده. دست داره باید بده. اگه پیره و نمیدانه بیاد جبهه باید از جبهه پشتیبانی کنه.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ شهیدی که جوانی را از چوبهدار نجات داد.
🔷️ جوان نوزده ،بیست سالهای که متعلق به یکی از خانوادههای سرمایهدار شهر بود به جرم عضویت در سازمان مجاهدین خلق و احتمالا حمل اسلحه به اعدام محکوم شده بود.
◇ پدر پیرش هرکسی را لازم بود ببیند دیده بود که کاری کنند جوانش را از اعدام نجات دهند.
◇ نمیدانم چه کسی آدرس آقا جلال را داده بود.گفته بود برو پیش جلال، این با بقیه فرق دارد.
◇ جلال را پیدا کرد. حرفهایش را با ناامیدی زد و رفت.
◇ جلال به زندان رفت تا پسر جوان را ببیند. ساعتها با او صحبت کرد.
◇ اطمینان پیدا کرد که او تحت تاثیر فضای روانی قرار گرفته و حالا به اشتباهش پی برده، رفت پیش دادستان متقن و محکم استدلال آورد تا دادستان راضی شد حکم را لغو کند.
◇ جلال نگاه متفاوتی داشت. معتقد بود خیلی از جوانانی که دچار محاسبات اشتباه شدهاند را اگر برایشان استدلال آورده شود با آنها صحبت شود به اشتباهشان پی میبرند.
◇ جلال معتقد بود این جوانان سرمایههای آینده این مملکت هستند، نباید به راحتی آنها را نادیده گرفت تا جاییکه امکان دارد باید تلاش کرد که جذب شوند.
◇ پیرمرد بعد از نجات پسرش به همراه او به خانه جلال آمد و گفت: آقا جلال تو زندگی فرزندم را نجات دادی بگو چگونه برایت جبران کنم؟!
🔻آقا جلال پاسخ داد: چیزی نمیخواهم جز شهادت، دعا کن شهید شوم.
#سردار_شهید_جلال_کاوند
فرمانده تیپ ۱۴۵ مصباح الهدی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🌷مزار شهیده فائزه رحیمی
🔸️قطعه ۲۸ گلزار شهدا
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۴۰
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹شهید چمران یاد داده که حد اکثر نیازهای خودمان را از دشمن به غنیمت بگیریم، حتی غذا و لباسمان را از او میگرفتیم.
در هر حال محورهای جنگی سوسنگرد، از محورهای اصلی جبهه بود زیرا سوسنگرد به اهواز خیلی نزدیک و ۵۵ کیلومتر با اهواز فاصله دارد و در مسیر عارضه طبیعی وجود ندارد. شهید چمران و نیروهایش تلاش میکردند که از نفوذ دشمن به سوی سوسنگرد، حمیدیه و اهواز جلوگیری کنند.
گفتم، ما در زمین کشاورزی و سفت و سخت آنجا کانال در میآوردیم. ۲۲ نفر بودیم و کار را تقسیم بندی کرده بودیم. مثلاً ۵ متر ما کانال میکندیم و آن طرف بچههای دیگری بودند و این پنج مترها را به هم وصل میکردیم تا بتوانیم فاصله مورد نظر را کانالکشی کنیم. در خلال شناسایی که میرفتیم عمده کارمان این بود که ببینیم دشمن چقدر تانک داشت؟ چه تعداد نیرو هستند، جادهشان چیست؟ مقرشان کجاست؟ همۀ جزئیات و موقعیتهای نیروها را کاملاً مشخص میکردیم. هر چه مربوط به آنها بود ما آن را شناسایی و اطلاع پیدا میکردیم. شناسایی ما به حدی دقیق انجام میگرفت که ما حتی نوع غذای نیروهای دشمن را میدانستیم. از برنامه جنگی آنها و از اهدافشان کاملاً آگاهی داشتیم. تا عملیات فتح المبین ما با بچههای شهید چمران بودیم. در عملیات بستان (طریق القدس) حسن آقا و حمید عزیزنژاد شهید شدند. دوباره من و فدایی ماندیم و تا شب عملیات فتح المبین بودیم. بعد از آن دوباره یک گروه تشکیل دادیم. این گروه در برگیرنده حسن احمدی، رضا رسولی، محمد رضا غریبی، ابوالفضل عمرانی، محمود عمرانی، من و تعداد دیگری که روی هم رفته ۲۲ نفر میشدیم و در تیپ کربلا، مرتضی قربانی عمل میکردیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔸دستگیری هکر ۱۵ ساله با هک حساب بانکی ۵۰۰ شهروند
🔹فرمانده انتظامی استان البرز از شناسایی و دستگیری متهم ۱۵ ساله کلاهبرداری اینترنتی و برداشت غیرمجاز از حساب بانکی ۵۰۰ نفر از شهروندان خبر داد.
🔹متهم با انجام اقدامات اطلاعاتی شناسایی و به همراه همدست ۱۹ سالهاش با هماهنگی قضایی در مخفیگاهشان در استان همدان دستگیر شدند.
🌷
ای کاش
مادرت
می دانست
اینجایی
#شهید_گمنام
#ابناء_الفاطمةالزهرا
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸میدانستم علی آقا خسته و غصهدار است. به قول خودش از اول جنگ یک گردان از دوستانش شهید شده بودند. کنارش نشستم و با هم به عکسهای شهدا نگاه کردیم. او بدون رودربایستی از من، اشک میریخت و من از گریه او بغض میکردم و میگریستم.
شب شام مختصری خورد. بعد گفت: «گلم، میخوام بخوابم. ساعت دو و نیم بیدارم میکنی؟» همیشه چند ساعت قبل از رفتنش غم دنیا رو میریخت توی دلم، کلافه بودم حوصله هیچ کاری را نداشتم رختخوابش را باز کردم، چراغ را خاموش کردم و گذاشتم بخوابد. میدانستم تا صبح توی ماشین خوابش نمیبرد. از اتاق بیرون آمدم. منیره خانم توی آشپزخانه بود. منصوره خانم و آقا ناصر و حاج صادق داشتند تلویزیون نگاه میکردند. برنامه مستندی درباره شهید خرازی بود. دوربین زوم کرده بود روی صورت پسر کوچکش، مهدی همسرش از خاطرات مشترکشان میگفت، دلم لرزید. یک طوری شدم، با خودم فکر کردم نکند زبانم لال علی شهید بشود و بچه ما هم اینطوری بشود. بلند شدم و رفتم توی اتاق. چراغ را روشن کردم. علی آقا خیلی زود خوابش برده بود. آنقدر خوابش عمیق بود که نور زیاد لامپ هم چشمهایش را نزد. نشستم بالای سرش دلم شکسته بود. یاد عصر افتادم و بغضش به خاطر دوستان شهیدش چقدر توی خواب قیافهاش مظلوم شده بود. انگار کسی میگفت: «فرشته، خوب نگاهش كن، فرشته این صورت را این جزئیات چهره را همه را خوب حفظ کن؛ برای یک عمر زل زدم به صورتش و آن همه چین و چروک روی پیشانی و دور چشمش، آخر بیست و پنج سالگی و این همه خط روی پیشانی! پاهایش از زیر پتو بیرون بود. فکر کردم باید خوب نگاه کنم و یادم نرود. یادم نرود این حالت انگشتهای پایش را، انگشتهای گوشتی و سفیدش را و پاهایی که آنقدر سفید بود که مثل پارچهای نازک روی رگها کشیده شده بود؛ رگهای آبی و فراوان مثل ریشههای یک درخت قوی و تنومند. میخواستم همه جزئیات بدنش را حفظ کنم. باید شکل آن بازوهای عضلانی را آن قد و بالا، ریشهای بلند و بور، چشمهای آبی ابروهای درهم و پرپشت و موهایی سیخ که هیچ وقت درست و حسابی شانه نمیشد به یاد میسپردم. ابروهایش چرا اینقدر زود به زود بلند میشد. گاهی قیچی برمیداشتم و به دنبالش میدویدم. میگفتم بذار ابروهات رو مرتب کنم. نمیگذاشت. زیر بار کوتاهی ابرو نمیرفت. به اصرار من دستش را با آب دهان خیس میکرد و میکشید روی ابروها، آن چشمهای آبی هیچ وقت یک خواب سیر به خود ندید. انگار یک چشمش خواب بود و آن یکی بیدار. اما، آن شب عجیب بود. چه خواب عمیقی! مدت طولانی بالای سرش نشستم، اما بلند شدم و آمدم بیرون ساکش را بستم. فصل انار و نارنگی بود. دو تا انار ترک خورده بزرگ برایش گذاشتم. حاج صادق و منیره خانم و بچهها توی اتاق خواب خودشان بودند، آقا ناصر و منصوره خانم توی هال خوابیده بودند. رفتم توی آشپزخانه ظرفها را شستم و گریه کردم. روی کابینتها را دستمال کشیدم، خوابم نمیبرد. حالم خوش نبود. باز دلم زیر و رو بود باز میخواستم عُق بزنم با آن شکم، با آن حالتهای بد و کسالت آور، شلنگ را گرفتم و کاشیهای سفید کف آشپزخانه را خوب شستم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/takri11tpw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
ای لشکر صاحب زمان آماده باش
آماده باش
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90