eitaa logo
پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
637 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
610 ویدیو
10 فایل
♦️اولین کانال رسمی اطلاع رسانی آزادگان ایران اسلامی اخبار واقعی مرتبط با آزادگان، ایثارگران، سیاسی و اجتماعی، از پذیرش هرگونه آگهی، تبلیغ معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️اعلام زمانبندی و نحوه مراجعه وراث سهام‌داران عدالت فوت شده به سامانه https://ddn.csdiran.ir 🔹جدول زمان بندی انتقال سهام متوفیان سهام عدالت به وراث به این شرح است: وراث متوفیان سال ۱۳۸۴ و قبل از آن در تاریخ ۱۵ آبان متوفیان سال ۸۵ در تاریخ ۲۷ آبان سال ۸۶ و ۸۷ در تاریخ ۱۱ آذر سال ۸۸ و ۸۹ در تاریخ ۲۵ آذر سال ۹۰ و ۹۱ در تاریخ ۹ دی سال ۹۲ و ۹۳ در تاریخ ۲۳ دی سال ۹۴ و ۹۵ در تاریخ ۷ بهمن سال ۹۶ و ۹۷ در تاریخ ۲۱ بهمن سال ۹۸ و ۹۹ در تاریخ ۵ اسفند سال ۱۴۰۰ و به بعد ۱۹ اسفند 🔹این اطلاعیه را در هر گروهی حضور منتشر کنید تا خانواده های ایثارگران شهید و متوفی مطلع گردند. 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸در آن جلسه قرار عقد گذاشته شد، هفتم فروردین ۱۳۶۵ جشن عقد خصوصی خانه ما قرار شد، عروسی بماند برای بعد، منصوره خانم هم یک قواره پارچه پیراهنی به من هدیه داد. با آن پارچه من به طور رسمی نشان کرده علی آقا شدم. آخر شب موقع خداحافظی علی آقا رو به همه کرد و گفت: «حلالم کنید» صبح روز بعد قرار بود به منطقه برود. دلم می‌خواست بگویم شفاعت یادتون نره» اما هر کاری کردم نتوانستم. آن شب، قبل از خواب می‌خواستم توی تقویمم جلوی هفتم فروردین علامت بگذارم اما تقویم سال ۱۳۶۴ داشت به پایان می‌رسید و باید تقویم سال بعد را می‌خریدم. زمستان ۱۳۶۴ گذشت و فروردین ۱۳۶۵ از راه رسید. آن سال هم مثل تمام عیدهای بعد از جنگ خانۀ ما رنگ سفره هفت سین و مراسم عید نوروز را به خود ندید. مادرم معتقد بود چون خیلی از خانواده‌ها داغدار شهدایشان هستند و در جنگ به سر می‌بریم به خاطر همدردی با آن خانواده‌ها نباید مراسمی برگزار کنیم، اما بهار این چیزها سرش نمی‌شد. بهار با عطر خوش گلها و شکوفه‌ها و باران و نسیم فرح بخش نوروزی از راه رسیده بود. روز اول عید به خانه مادربزرگ‌ها رفتیم و بعدازظهر عمه و دایی‌ها آمدند دیدن پدر و مادر روز دوم در خانه منتظر مهمان نشستیم. کارگاه خیاطی مادر تعطیل بود و ما از اینکه مادر را بیشتر می‌دیدیم خوشحال بودیم. هفتم عيد مراسم جشن عقد ما بود. اما هنوز هیچ کاری انجام نشده بود. نه به خرید عروسی رفته بودیم و نه حتی حرفش در میان بود. از علی آقا و خانواده‌اش هم خبری نبود. روز چهارم فروردین ماه بود شب قبل بابا از دوستانش شنیده بود معاون علی آقا شهید شده است. مادر مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شده بود و توی آشپزخانه مشغول کار بود. حدود ساعت نه صبح، مادر مرا از خواب بیدار کرد و با ناراحتی گفت: «فرشته بلندشو رادیو اعلام کرد: مصیب مجیدی، معاون علی آقا شهيد شده، امروز تشییع جنازه‌اش است. زودباش صبحانه بخور، باید بریم» رؤیا و نفیسه هم بیدار شدند. صبحانه خوردیم، لباس پوشیدیم راه افتادیم. با اینکه روزهای آغاز سال نو بود، باغ بهشت غلغله بود. جمعیت زیادی برای تشییع پیکر شهید مجیدی به باغ بهشت آمده بودند. بارانی که از دیشب باریده بود قبرها را شسته و تمیز کرده بود. روی خیلی از قبرها سبزه و گل و شیرینی و هفت سین چیده بودند. نسیم خنکی می‌وزید و درخت‌های کوتاه و بلند باغ بهشت را به حرکت در می‌آورد. به نزدیک جایگاهی که در آنجا مراسم سخنرانی قبل از تشییع اجرا می‌شد رفتیم. آن قسمت از همه جای باغ بهشت شلوغ‌تر بود. منصوره خانم و مریم را بین جمعیت دیدیم. بی اندازه از دیدن آنها خوشحال شدم. از بلندگوهای جایگاه تلاوت قرآن به گوش می‌رسید. مسئولان شهر و تعداد زیادی پاسدار و ارتشی جلوی جمعیت ایستاده بودند. مریم گفت: شهید رو آوردن اون جلو، خانواده‌اش هم اون جلو هستن. در همین موقع صدای قرآن قطع شد و مجری پشت تریبون رفت. صدای محکم و گیرایی داشت. وقتی گفت: بسم الرب الشهداء والصدیقین، همه ساکت شدند. سکوت حزن انگیزی باغ بهشت را فراگرفت. مجری ضمن تشکر از حضور گسترده مردم، شهادت شهید مصیب مجیدی معاون فرماندهی اطلاعات و عملیات لشگر انصار الحسین را به امت شهید پرور و خانواده معزز این شهید بزرگ تبریک و تهنیت گفت، و در حالی‌که مشتش را رو به مردم حرکت می‌داد فریاد زد: برای دفن شهدا مهدی بیا مهدی بیا ... مجری روی بالکن باریک و بلند طبقه دوم غسالخانه، ایستاده بود. مردم هم توی محوطۀ بزرگی که روبروی غسالخانه و مخصوص خواندن نماز میت بود جمع شده بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ اردوگاه عنبر در بارگاه جانان / ۴ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ گروه‌های قبل به محض پیاده شدن از اتوبوس‌ها، زمین مقابل حرم را بوسیده و داخل صحن به روی زانو و بعد سینه خیز به سوی ضریح مولا رفته بودند. بوسیدن زمین مقابل صحن اباعبدالله، مردم نظاره‌گر را، منقلب کرده بود. گروهبان جبار با حالت تهدید آمیزی در حالی‌که بشدت وراجی می‌کرد و گاه دشنامی هم مخلوط اراجیفش می‌کرد گفت: «برخی از افراد دجال بین شما هستند که نمی‌گذارند شما زیارتتان را با دلی آسوده بجا آورید. کارهایی انجام می‌دهند که هیچ دیوانه‌ای آن کارها را انجام نمی‌دهد، گروه قبلی آسفالت خیابان را می‌بوسید» بعد خنده‌ای کرد اما وقتی قیافه‌های جدی را دید خنده روی لب‌های سیاه و گنده‌اش ماسید. آقاجان، قرن، قرن اتم است انسان‌ها به کره ماه می‌روند؛ بعد شما آسفالت خیابان را می‌بوسید. ذهن شما چرا این‌قدر خراب است؟ معلوم نیست تو کله شما چی کرده‌اند؟ بعد از هشت سال، هنوز دست از کارهای عجیب، غریب و دجالگرانه‌تان بر نمی‌دارید. هشدار می‌دهم اگر بلند، بلند گریه کنید، سینه خیز بروید از همان جا شما را به اردوگاه بر می‌گردانم و مطمئن باشید که ما اجازه این‌کار را داریم. بچه‌ها دزدکی به هم نگاه می‌کردند ابرو می‌انداختند و می‌خندیدند. با سخنرانی گروهبان جبار خوراک شوخی و خنده تا مدت‌ها جور شد. بعد از یک ساعت وراجی ما را به دسته‌های سی نفره تقسیم کرده به سوی زمین بسکتبال روانه کردند. بچه‌های عرب زبان و یا کسانی که عربی بلد بودند به عنوان سرگروه انتخاب شدند. ساعت حدود یک بعدازظهر همه برای صرف ناهار به آسایشگاه‌ها رفتند. بعد از غسل زیارت همه لباس تمیزی را که برای این روز کنار گذاشته بودیم، پوشیدیم و بعد از بسته بندی لوازمی که بعنوان تبرک، اعم از پارچه و جانماز حاشیه پتوها تسبیح و یا مقداری شکر در داخل نایلون، آماده رفتن شدیم. تمام اردوگاه حتی کسانی که دفعات قبل به زیارت رفته بودند، آمدند بدرقه ما، طلب دعا می‌کردند. درد و رنج هشت ساله را فراموش کرده بودند و در آغوش هم می‌گریستند. همه به اتفاق گفتند که درد و عذاب این هشت سال اسارت، می‌ارزد به این‌که انسان به پابوس مولایش برود. شام مختصری خورده شد و بعد با گماردن نگهبان، مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند. هر چند بین خواندن دعا با شنیدن رمز "سیم خاردار" دعا قطع شد و بعد ادامه یافت اما بچه‌ها از نور و برکت دعا استفاده کردند. می‌سوختند و می‌گریستند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️یادش بخیر عملیات محرم در همچنین روزهایی بود که ایران عملیات محرم را شروع کرد و فتوحات زیادی کسب نمود. جبهه شرهانی از مظلوم‌ترین جبهه‌هایی بود که تا آن روز دیده بودیم. کار را باید در زمین دشمن ادامه می‌دادیم و برای حراست از دستاوردهای عملیات روی تپه‌های ۱۷۵ و ۱۷۸ مستقر می‌شدیم. منطقه کاملاً عملیاتی بود و درگیری در حد بالایی ادامه داشت. هوای سرد پاییز، دسترسی سخت به تدارکات و امکانات بسیار ضعیف و فاصله کم با دشمن و از همه خاص‌تر، تسلط دشمن روی کانال‌ها شرایطی رقم زده بود که جز با دل ایستادن، منطقی برای مقاومت نداشت. کانال‌ها بیش از یک کیلومتر از جاده اصلی فاصله داشتند. کانال‌هایی باریک، با عرض کمتر از یک متر، که باید آنها را طی می‌کردیم تا آذوقه‌ای به نیروها برسد. حساسیت منطقه به‌ حدی بود که اگر سرت بالاتر از خط کانال می‌آمد درجا میزبان گلوله قناسه‌ای می‌شد و با یک زخم کاری در وسط پیشانی. گاهی اسلحه هم دیگر کارساز نبود و کار به بد و بیراه کلامی هم می‌کشید. دیوانه‌وار تلاش می‌کردند تا تپه‌ها را باز پس بگیرند، ولی هیچ‌گاه موفق نشدند. شهید می‌دادیم ولی پا پس نمی‌کشیدیم. یاد شهدایی که از عملیات محرم بین ما و دشمن مانده بودند بخیر ! هر صبح با دمیدن نور خورشید به آنها سلامی می‌دادیم و استمدادی می‌طلبیدیم. مظلومیت بچه‌ها، خصوصا شهدای آن روزها دل را آتش می‌زند و همت‌شان را قابل تقدیر    ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
66.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️خاکشیر شدن تانک میرکاوا و زره پوش‌های ببری اسرائیل در غزه 🔷️ ویدئو را با کیفیت اصلی اینجا قرار می‌دهیم تا لذت کامل و تمام ببرید. 🔸روزهای گذشته به تعدادی از دوستان گفته شد، اگر رزمندگان فلسطین ویدئوی نبرد خود با صهیونیست‌ها در غزه را منتشر کنند، هیچ کسی دروغ‌های سرکرده‌های رژیم کودک‌کش در مورد اشغال این باریکه را باور نخواهد کرد و هیچ‌کس باور نخواهد کرد که تروریست‌های صهیونیست هیچ تلفاتی نداده‌اند. 🔹یاسین هرچه را ببیند منهدم می‌کند، تانک‌های مرکاوا و زره‌پوش‌های ببر و بلدوزرهای زرهی همه در برابر اراده پولادین مقاومت فلسطینی‌ها در غزه خاکشیر می‌شوند. 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️حسرت ژاپنی‌ها ┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻یادش بخیر! اون موقع‌ها هم همه چی پارتی بازی بود 😤 و تا به دل نمی‌نشستی به جبهه راهت نمی‌دادن 😔 می‌گفتیم : - بابا! می‌خوایم جون بدیم، می‌خوایم برا رزمنده‌ها خشاب پر کنیم. ولی جواب همون بود که بود. - حالا ما بچه سالیم، چرا باباهای ما رو نمی‌برید...؟ خیلی که بهمون فشار می‌اومد می‌گفتیم : - یعنی به درد گونی سنگر هم نمی‌خوریم! 😳😭 - الانه خیلی عجیبه، نه؟😊 - الان بله، ولی اون موقع نه اصلاً، به اوج یه فرهنگی چنگ انداخته بودیم که ژاپنی‌ها چپ چپ نگامون می‌کرد.😵‍💫 راستی کجاش عجیبه؟ ها. کجاش؟ کافیه یکم وجدانی بشیم همین ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 جمعیت زیادی تا جلوی در ورودی باغ بهشت، توی گلزار شهدا و جای جای باغ بهشت پراکنده بودند. داشتم به دور و بر نگاه می‌کردم که مریم با آرنج به دستم زد و گفت: نگاه کن علی! داداش علیه‌ها!» علی آقا روی بالکن پشت تریبون ایستاده بود. با دیدنش نفسم بند آمد. چند قدم عقب رفتم و دور از چشم مادر و منصوره خانم و بقیه با دقت به علی آقا نگاه کردم. این اولین باری بود که راحت و بدون رودربایستی و خجالت می‌توانستم نگاهش کنم. هنوز همان اورکت کره‌ای تنش بود. پیراهنش معلوم نبود چون زیپ و دکمه‌های اورکت را بسته بود. قیافه‌اش گرفته و مغموم بود. هر چند چهارشانه بود، به نظر تکیده و لاغر می‌رسید. ریش‌هایش بلند و صورتش استخوانی بود. شروع به سخنرانی کرد، مصیب فرزند گلوله، ترکش‌ها، خمپاره‌ها، مصیب فرزند گرسنگی‌ها، تشنگی‌ها، خستگی‌ها، مصیب مالک اشتر زمان بود. عقب‌تر رفتم و تکیه‌ام را به دیوار دادم و با دقت گوش کردم. قشنگ و مسلط حرف می‌زد؛ هر چند صدایش پر از غم و اندوه بود. فکر کردم چقدر برایش سخت است. چقدر سنگین است. یعنی موقع شهادت مصیب کنار او بوده؟ چه حالی داشته؟ مریم صدایم کرد. رفتم و کنارش ایستادم. منصوره خانم و او داشتند گریه می‌کردند. مریم با گریه گفت: «آقا مصیب و علی خیلی با هم دوست بودن. این آخرا خیلی به خونه ما می‌اومد. برای ما شده بود عین برادر و برای مامان با امیر و علی و صادق فرقی نمی‌کرد. هوای باغ بهشت سنگین شده بود. انگار همه اموات از داخل قبرها بیرون آمده و نزدیک ما در حرکت بودند. ابرهای سیاه و خاکستری آسمان را پوشانده بودند. دلم می‌خواست جای خلوتی می‌نشستم و گریه می‌کردم. دلم برای دایی محمد تنگ شده بود. آرزو کردم کاش خبری از دایی محمد می‌رسید، کاش برای دل مادربزرگ پیکرش پیدا می‌شد. مادرم به شدت گریه می‌کرد. نمی‌دانستم دلش برای دایی محمد تنگ شده بود یا واقعاً برای آقا مصیب گریه می‌کرد. وقتی جمعیت به حرکت افتاد من هم گریان و نالان پشت سر تابوت دویدم. صداى لااله‌ الاالله جمعیت باغ بهشت را پُر کرده بود. صحنه غم انگیز و دلگیری بود انگار توی آن تابوت کسی خوابیده بود که پسر عزیز کرده همۀ آن جمعیت بود. مردم فریاد می‌زدند، این گل پرپرشده فدای رهبر شده برای دفن شهدا مهدی بیا مهدی بیا .... چشمم به مریم افتاد؛ گوشه‌ای ایستاده بود و زیر بازوی منصوره خانم را گرفته بود، داشت از توی قمقمه‌ای که دستش بود به او آب می‌داد، جلوتر رفتم منصوره خانم بی‌حال و بی‌رمق بود و رنگش پریده بود. برای یک لحظه ترسیدم. مریم گفت: مامان ناراحتی کلیه داره؛ بخاطر کلیه‌هاش نباید غصه بخوره و عصبی بشه. مادر و رؤیا و نفیسه و مریم هم رسیدند و سعی کردند کاری کنند تا حال‌منصوره خانم زودتر خوب شود. هنوز مراسم تمام نشده بود، اما ما با منصوره خانم به میدان امام خمینی که میدان اصلی شهر است، آمدیم. حال منصوره خانم کمی بهتر شده بود. موقع خداحافظی با مادر قرار گذاشتند روز چهارشنبه به خانه ما بیایند و برای خرید عروسی به بازار برویم. دم مغرب بود و ما توی اتاق نشسته بودیم. تلویزیون روشن بود. بابا به اخبار و تماشای تلویزیون خیلی علاقه‌مند است. با صدای بلند ما را صدا زد و گفت: «بچه‌ها، علی آقا» صدا و سیمای مرکز همدان داشت گزارشی از جبهه پخش می‌کرد. علی آقا روی تپه‌ای نشسته بود و داشت درباره جاده ام القصر و رزمندگانی که در آنجا به شهادت رسیده بودند صحبت می‌کرد. می‌گفت هواپیماهای دشمن علاوه برآنکه مناطق عملیاتی را بمباران می‌کردند، گاهی تیرآهن و سنگ و گونی‌های شن بر سر رزمندگان می‌ریختند. همه با اشتیاق به تلویزیون و علی آقا نگاه می‌کردند. فقط من بودم که نمی‌توانستم شادی‌ام را بروز دهم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
لیوان، صمون، قاشق غذاخوری یادگاری از دوران اسارت برادر آزاده جواد اسفندیاری 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ اردوگاه عنبر در بارگاه جانان / ۵ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ لحظه رفتن فرا رسید. دور تا دور آسایشگاه ایستادند و یکی رفت وسط و بر سینه زد. هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله .. قطرات اشک بر روی سینه‌های سرخ و ملتهب می‌چکید و آنگاه با فرود آمدن دست‌ها برروی سینه به اطراف تراوش می‌کرد. اذان گفته شد بعد از خواندن نمازی که با همیشه فرق داشت، با صدای «یا الله! اسرع» عراقی‌ها، از زیر قرآن‌ها گذشتند. بعد از نیم ساعت که در حیاط نشستیم دستور حرکت داده شد، سوار بر اتوبوس‌ها از اردوگاه دور شدیم. بیرون از اردوگاه را می‌دیدم که بعد از چند سال برای اولین بار بود. آسمان تاریک بود و ستاره‌ها همچون فانوس بر سقف سیاه شب، تلائلو می کردند. چند سرباز جلو و چند نفر دیگر هم عقب اتوبوس نشسته مجذوب و نظاره گر عرفان و عشق بودند. اکثرا در حال ذکر گفتن بودند. چند نفر دیگر با زبان بی زبانی مشغول صحبت با عراقی‌ها. ساعتی بعد اتوبوس در ایستگاه قطار موصل ایستاد و ما از میان انبوه سربازان مسلح سوار قطار شدیم. هر کوپه قطار از دو قسمت تشکیل می‌شد و هر قسمت بیست صندلی دو نفره داشت. قطار با سروصدا و سوت و فغان از جا کنده شد و به سوی مقصدی نامعلوم به راه افتاد. عراقی‌ها هر چند ساعت یک بار آمار می‌گرفتند تا اسرا از میان آن همه سرباز و افسر فرار نکنند. قطار دل سیاه شب را می‌شکافت و مانند ماری برروی زمین می‌خزید و به پیش می تاخت. اطراف قطار را که نگاه می‌کردی به جز سیاهی که گاه در آن دور دست‌ها چراغی درونش سوسو می‌زد، چیز دیگری نمی‌دیدی. بعضی به آسمان پرستاره نگاه می‌کردند و بعد به همدیگر می‌گفتند: «ببین مثل این‌که آسمان عراق هم ستاره داره!» چندین سال بود که در شب آسمان را ندیده بودند. شام مختصری که شامل تکه‌ای نان و گوشت که در اردوگاه تهیه شده بود پخش شد. فقط ذکر بود و دعا و گفتگو راجع به کربلا و مظلومیت آقا اباعبدالله علیه السلام. سربازها کم و بیش از جریان دعا و نماز مطلع بودند، اما اعتراض و برخوردی نمی‌کردند. نماز را در قطار خواندیم. قبل از طلوع آفتاب بود که قطار در ایستگاه بغداد متوقف شد. در میان تدابیر شدید امنیتی از قطار به اتوبوس‌ها منتقل شدیم. در فاصله کوتاهی که اتوبوس‌ها در کنار یک خیابان متوقف شدند یک سرباز عراقی پوتین‌هایش را در آورد و بعد از گرفتن وضو به نماز ایستاد. اهل سنت بود و باوقار نماز می‌خواند. مجذوب او شده بودند یکی گفت: «چه عجب! بالاخره در ارتش عراق یکی پیدا شد که نمازخوان باشد!» آن سرباز وقتی سوار اتوبوس شد با احترام و مهربانی بچه‌ها سینه به سینه شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یک قطعه دفاع مقدس حمل مجروح در معرکه نبرد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 کانال اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90