♦️اساتید محترم، دوستان، اوقاتتون خوش،
مردم و مبارزین غزه و کل فلسطین شرایط بسیار سختی را در این لحظات می گذرانند لطفا همگی، در نمازهای خود و در اوقات فضلیت دعا، برای این مردم مبارز و مستضعف و در مساجد و حرم های مطهر و سایر مشاهده شریفه با الحاء و تضرع برای نجات و پیروزی آنان و شکست دشمنان آنان دعا بفرمایید . دعا بی تاثیر نیست.
👈داستان سریال یوسف نبی به پایان رسید .
🤲الهم عجل لولیک الفرج
👌هدیه کنیم به روح مطهر هنرمند فقید مرحوم فرج الله سلحشور فاتحه مع صلوات.
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
دانشجوی مدافع حرمی که در روز دانشجو به شهادت رسید
💐شهید دانشجو «احمد قاسمی کرانی» در آزمون کارشناسی ارشد رشته مکانیک پذیرفته شده بود که عشق به دفاع از اسلام او را به دانشگاه جهاد کشاند تا اینکه در ۱۶ آذر سال ۹۴ به شهادت رسید.
💠 «احمد قاسمی کرانی» اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۹ همزمان با میلاد پیامبر اکرم (ص) در یکی از روستاهای توابع شهرستان فارسان متولد شد. پس از پایان دوران کارشناسی و در مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه شیراز پذیرفته شد. قرار بود بهمن ماه سال ۹۴ در این دانشگاه مشغول به تحصیل شود که جهاد در سوریه علیه تروریستها او را به دانشگاه جهاد در برابر تکفیریها کشاند.
💐 وی پس از معرفی از گردان فتح لشکر عملیاتی هفت ولیعصر (عج) خوزستان به تیپ پانزده تکاوری امام حسن مجتبی (ع) در بهبهان رفت و در سحرگاه ۲۵ آبان ماه سال ۱۳۹۴ به همراه گردان امام حسین (ع) تیپ تکاور جهت دفاع از حرم آل الله به سوریه اعزام شدند و در ۱۶ آذر ماه، روز دانشجو به دست تروریستهای تکفیری در منطقه لاذقیه سوریه به شهادت رسید.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 کلید بهشت
کلید جهنم
•┈••✾✾••┈•
🔸در همان لحظات اولیه اسارت، وقتی افسر عراقی پلاک را از گردنم درآورد، با نگاهی تمسخرآمیز گفت: این همان کلید بهشت است که [امام] خمینی به شما داده تا با آن درِ بهشت را باز کنید و داخل شوید؟! در جواب افسر عراقی، یکی از برادران بسیجی نکته سنج، با اشاره به پلاک افسر عراقی گفت: حتماً این هم کلید جهنم است که صدام به شما داده تا وقتی به دست ما کشته شدید، به راحتی در جهنم را باز کنید و داخل شوید!؟
با شنیدن این جواب دندانشکن، افسر عراقی که سخت عصبانی شده بود، با ضربات سیلی و لگد به جان آن جوان بسیجی افتاد و او را کتک مفصّلی زد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸مادر جهیزیهام را کامل گرفته بود و بخشی از آن را توی کارتنهای کوچک و بزرگ بسته بندی کرده و توی خرپشته گذاشته بود. نیمی از آن را هم توی انباری کوچکی که گوشه حیاط بود، چیده بود. رؤیا و نفیسه برای روز عروسی لحظه شماری میکردند. هر روز رفت و آمد به خانه ما بیشتر میشد. مادربزرگ، دختر خالهها و زنداییها برای کمک به مادر هر روز به ما سر می زدند. شب شد. چراغهای حیاط را روشن کرده بودیم. هر چند دقیقه یک بار آبی توی حیاط میگرفتم تا خنکتر شود. دست آخر دیوارها را هم شستم به حیاط و درختهای کوچک و سبز و باغچه پُر از گلمان نگاه میکردم که زیر نور چراغهای حیاط و آبی که رویشان بود شاداب و باطراوت تر شده بودند. فکر کردم اگر در حیاط خانهمان چادر بزنیم و ریسههای چراغ رنگی لابلای درختها و توی حیاط ببندیم جشنمان چقدر باشکوه میشود. خودم را در لباس عروس و با تور سفید تصور میکردم. علی آقا کنارم ایستاده بود و مهمانها نقل و سکه و گل روی سرمان میریختند. فکر کردم جایگاهی برای عروس و داماد درست کنیم. زنگ زدند و علی آقا و خانوادهاش وارد حیاط شدند. از همان بدو ورودشان حسی به من میگفت خبر خوبی در راه نیست. منصوره خانم و آقا ناصر و علی آقا مثل همیشه شاد و سرحال نبودند. مادرم از همه جا بی خبر با آب و تاب از کارهایی که انجام داده بود میگفت. از اینکه مهمانها را دعوت کرده و سفارش شیرینی داده و قرار است حیاط را فرش کنیم منصوره خانم لب میگزید و با پر چادر کلوکهاش، که گلهای درشت و برجستهای داشت، ور میرفت.
آقا ناصر به منصوره خانم اشاره کرد تا چیزی را که باید میگفتند بگوید. منصوره خانم من و منی کرد و گفت: "راستش یکی از فامیلای ما فوت کرده ما جشن نمیگیریم."
یک دفعه همه وارفتیم. رنگ و روی مادرم پرید. با این حال، مظلومانه پرسید: «یعنی میگین عروسی رو عقب بندازیم؟!» منصوره خانم انگار دلش برای مادر سوخت نگاهی به آقا ناصر و علی آقا انداخت و گفت: «نه ما با شما کاری نداریم. شما مختارید کارتان انجام بدین، شما زحمت کشیده این مهمان دعوت کردین، تدارک دیدین شما برای خودتان جشن بگیرین. ما بی سروصدا میآییم عروسمان را می بریم.» بابا و مادر با تعجب به هم نگاه میکردند و با حرکات چشم و ابرو نظر یکدیگر را میپرسیدند. مادر گفت: «ما کلی مهمان دعوت کردهایم.» من آنقدر از دیدن علی آقا خوشحال بودم که نمیتوانستم از اتفاقی که افتاده ناراحت باشم. علی آقا اصرار میکرد که ما مراسممان را به هم نزنیم. عاقبت ما پذیرفتیم.
از فردای آن روز سرعت مادر برای تکمیل کارهایش بیشتر شد. با اینکه دست و بال بابا خیلی باز نبود، هرطور بود جهیزیه خوب و مفصلی برایم تهیه کرد سعی داشت در برگزاری جشن سنگ تمام بگذارد. مادر به بازار رفت و برایم به جای لباس عروس یک پیراهن شیری رنگ بسیار زیبا خرید به قیمت دو هزار و پانصد تومان، که آن زمان پول کمی نبود. هر روز و هر شب در خانه ما بحث و تکاپوی برگزاری مراسم کوچک اما آبرومندانه عروسی بود.
مادرم تصمیم گرفته بود هر طور شده این جشن را برگزار کند. می گفت: «بچهها گناه دارن خودشان متوجه نیستن. فردا روزی به مراسم عروسی که برن غصه میخورن که چرا ما از این برنامهها نداشتهایم. باید براشان خاطرههای خوب بسازیم.»
بالاخره، مادر کار خودش را به نحو احسن انجام داد. هر چند نه حیاط را فرش کردیم نه چادر زدیم و نه ریسه لابلای درختها کشیدیم. مراسم ما جشنی ساده و بی سروصدا بود به صرف میوه و شیرینی. البته با یک صندلی مخصوص عروس بدون داماد، هرچه اصرار کردیم علی آقا نیامد میگفت: «مجلس زنانه است. من خجالت میکشم بیام و وسط آن همه زن بشینم. عادت زنها را میدانم داماد را که میبینن دست میزنن و شلوغ میکنن.» فردای آن روز علی آقا به خانه ما آمد و گفت: خانم دوستش در دانشگاه مشهد قبول شده. آنها همه زندگی و اسباب و اثاثیه شان را ریختهاند توی یک اتاق و کلید خانه را دادهاند به علی آقا گفته بودند: تا زمانی که آنها مشهد هستند ما میتوانیم در خانه آنها زندگی کنیم بدون پرداخت اجاره.
علی آقا گفت: «بیا بریم خانه را ببین. اگه پسندیدی، وسایل ببریم بچینیم»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️قابل توجه کلیه دوستان و همسنگران عزیز
خانوار گرامی
با سلام و عرض خدا قوت خدمت شما
به کانال اطلاع رسانی سایت سبد کالای من خوش آمدید.
300/000 تومان تخفیف (هدیه)
جهت خرید سبد کالای غذایی
قیمت سبد کالا با تخفیف 1/200/000 تومان
اعتبار تا : اطلاع ثانوی
سفارش از طریق لینک زیر:
https://mysabadkala.ir/product/sabadkala1/
در صورت هرگونه مشکلی در مراحل ثبت نام، خرید و یا هر موضوع دیگری، از طریق همین سامانه پاسخگوی شما خواهیم بود.
باتشکر
پستیبانی سبد کالای من
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱۷
سید فالح سید السادات
┄┅┅❀┅┅┄
♦️شهید چمران و نیروهایش تا حدود زیادی امنیت را از نیروهای بعثی سلب نمودند. شهید چمران در پی هر شبیخون جلسهای با شهید رستمی در «عباسیه» تشکیل می داد. عباسیه ده کیلومتر از روستای ما فاصله دارد و دکتر چمران گاهی مرا به جلسه محرمانه و خصوصی خودش با شهید رستمی دعوت میکرد و میگفت: مردم منطقه بایستی با همه امکاناتشان علیه دشمن اشغالگر و متجاوز وارد عمل شوند زیرا این دشمن کینه ورز سرزمینهای آنان را تصرف کرده، روستاهایشان را ویران و مزارعشان را سوزانده است.
من وقتی سخنان دکتر چمران را میشنیدم و با لهجه لبنانی به عربی با من سخن می گفت، مورد تحلیل قرار میدادم سخت تحت تأثیر قرار میگرفتم که این مرد با اراده و دانشمند با همسر و برادرش و نزدیکترین کسانش به دورترین و محرومترین منطقه آمده و زندگی خویش را در معرض خطر قرار داده و شبیخون میزد و همانند قهرمانی نامدار که البته او چنین بود، خواب را از هزاران هزار سرباز تا بن دندان مسلح عراقی بعثی ربود و آرامش آنان را بر هم زده و حملات کوبنده و ویرانگری را بر آنها وارد نموده، آنگاه به خود میگفتم این شیوه جوانمردی نیست او را تنها بگذارم اما چه کنم. من فرزند پسر نداشتم. با ده دختر و دو همسرم در سنگر خانه ایستادهایم. از منطقه بیرون نرفتیم و در کنار او و نیروهایش ماندیم. مردم ما بر اثر بمباران به مناطقی دور دست مهاجرت اجباری کرده بودند. احشامشان به دست دشمن افتاد. خانههایشان به دست اشغالگران بعثی غارت گردید مواد غذایی مردم به یغما رفت و مزارعمان هم سوزانده شد. افراد کمی که مانده بودند را دور خودم جمع کردم. و گفتم: دوستان شما میبینید که دکتر چمران و خانوادهاش آمدهاند. از ما و روستاهای ما دارند دفاع میکنند. شایسته نیست که او را تنها بگذاریم. هرکدام به نحوی به او کمک کنیم تا بتواند بر دشمن متجاوز پیروز گردد. آنها گفتند: ما تاکنون از هرگونه کمک دریغ نکردهایم. در شناسایی محل استقرار نیروهای بعثی به بسیج عشایری و سپاه حمیدیه کمک کردهایم، خود برادرمان علی هاشمی میداند که اگر کمک ما نبود امروز عراقیها حمیدیه را اشغال کرده بودند. ما دکتر چمران را بخاطر مردانگیش دوست داریم. او حتی همسرش را آورده است. به او بگو ما برای راندن بعثیها آمادهایم. در کنارشان میجنگیم و برای دفاع از سرزمین و اسلام و انقلاب و عزتمان آماده شهادت هستیم. درخواست داریم نشستی با او داشته باشیم. من در حالیکه از شدت ذوق در پوست خود نمیگنجیدم؛ نزد دکتر چمران که در خانهام بود، رفتم غیرت و جوانمردی مردم را به اطلاع او رساندم و ناخواسته اشکم جاری شد! دکتر با ارادهای فولادین گفت: خواهی دید که ارتش و نیروهای اسلامی ایران بعثیهای متجاوز را وادار به گریز و تسلیم خواهند کرد و افزود: شما شیعه هستید سربازان حسين بن على عليهما السلام میباشید با کمک شما و رسیدن امکانات بیشتر جنگی برنامههایمان را انجام میدهیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم / ۲۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸خانه در دو کوچه در داشت. یک در که داخل حیاط بود کوچهاش روبروی کوچۀ خودمان بود. ساکنان طبقه دوم از آن در رفت و آمد میکردند. در دیگر که مربوط به ما میشد داخل کوچه قاضیان بود که آن هم فاصلهٔ چندانی با خانۀ ما نداشت. اواسط کوچه سمت راست پلاک ۱۷ خانهای سه طبقه بود که طبقه اول پارکینگ و طبقه دوم و سوم مسکونی بود. علی آقا کلید را انداخت و در خانه را باز کرد.
راه پلهای فراخ داشت با پلههایی کوتاه، خانه دلباز و بزرگ و پرنور بود. از یک طرف پنجرهها باز میشد داخل حیاط و از این طرف داخل کوچۀ قاضیان، نقشه خانه برایم خیلی مهم نبود. همین که خانه نزدیک خانه مادرم بود عالی بود. علی آقا گفت: «میپسندی؟»
گفتم: «خیلی»
بعد هم سرکی توی هال و پذیرایی و آشپزخانه و اتاق خوابها کشیدم. یکی از اتاقها درش قفل بود که صاحبخانه وسایلش را توی آن چیده بود. علی آقا از اینکه خانه را پسندیده بودم خوشحال بود. گفت: زهرا خانم اگه وجیهه خانم اجازه بده جهیزیهات را بیاریم بچینیم.
گفتم: چرا اجازه نده هر وقت دوست داشتی آماده است. همان روز علی آقا با چند نفر از دوستانش به خانه ما آمد و جهیزیهام را آوردند.
مادر برایم یک فرش شش متری گذاشته بود؛ فرش را که پهن کردیم، تازه متوجه شدیم پذیرایی خانه چقدر بزرگ است. علی آقا عصر رفت و از تعاونی سپاه دو تخته فرش دوازده متری خرید و انداختیم توی هال و پذیرایی، با این حال دور تا دور پذیرایی خالی بود. علی آقا چند متر موکت هم خرید و اطراف پذیرایی را با آن پر کردیم. شب بیست و هفتم مردادماه بود و قرار بود علی آقا به همراه خانوادهاش به خانه ما بیایند و مرا به خانه خودمان ببرند. مادر، زنداییها و فامیلهای نزدیک را دعوت کرده بود.
بعد از خوردن شام ظرفها را شستیم و خانه را مرتب کردیم. منتظر داماد و فامیلهایش شدیم. مادر از سر شب گریه میکرد. اسپند دود میکرد و دور سرم میچرخاند. هر کاری میکردم گریه نکنم نمیشد.
من همان پیراهن شیری را که مادر برایم خریده بود پوشیدم و چادری را که سر عقد بر سر کرده بودم. ساعت از ده گذشت. یازده شد، نیامدند. نمیدانم چرا دلهره داشتم به مادر گفتم: «مادر، مطمئنی قرار بوده امشب بیان؟ شاید قرارشان فردا شب بوده و شما اشتباه شنیدهای، مادر هم به شک افتاده بود. بلاتکلیف نشستیم. فامیلها گرم گفت و گو بودند. دقیقهها به کندی میگذشت. یک ساعت دیگر هم گذشت. به مادر گفتم: مادر من خوابم گرفت. شاید مشکلی براشون پیش اومده.
مادر به دلهره افتاده بود. مرا بغل کرد بوسید و گفت: «همین الانها میآن» و در بغلم گریه کرد.
همین طور هم شد. کمی بعد صدای زنگ در بلند شد علی آقا، امیر، حاج صادق، منیره خانم و مریم آمدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️برخی از شهدای گروه جوله اول قاتل بسیجیها بودند
🔷️ یکی از کارهای خوبی که در زمان حضور و درگیری یا ضدانقلاب، سپاه در کردستان انجام داد این بود که یک گشت بومی به نام گروه «جوله» (یعنی گشت) درست کرده بود که از پیشمرگان کرد و تعدادی کومله و دموکراتهای تسلیمی تشکیل شده بود.
◇ غیر از پیشمرگان که بخاطر اعتقاد خود عضو سپاه بودند تعدادی از اعضای گروهکها که سالها در کوهها آواره و دربدر زندگی میکردند و دائم در حال درگیری بودند، خسته میشدند بعد تصمیم میگرفتند تسلیم شوند و اسلحه را بر زمین و کنار گذارند تا اماننامه دریافت کنند. بعضی از اینها به گروه «جوله» یا همان گروه گشت میپیوستند.
🔻گروه جوله قویترین، زرنگترین تیزبینترین و سریعترین چریکها بودند.
◇ بعضی از افراد این گروه اول از کوملهها و نیروهای روبرو بودند و در درگیریها بسیاری از پاسدارها و بسیجیها را سر بریده و شهید کرده بودند، همین افراد جذب اخلاق و رفتار شهدای کردستان و سرداران شهید بروجردی، کاوه شدند و توبه کردند.
◇ توابین گروه جوله جان برکفان دفاع از کردستان شدند، از شیعیان کرد گرفته تا دلاوران اهل تسنن، همگی وارد میدان دفاع شدند و توابین کومله تعداد زیادی هم شهید دادند.
◇ جالب است که بدانیم کردستان قهرمان در کنار شهدای جوله، ۵ هزار و ۴۰۰ شهید برای دفاع از کیان ایران اسلامی تقدیم انقلاب کرد.
#شهدای_کردستان
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
21.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود این سان معراج انسانی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#مداحی
#کلیپ
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🌹به یاد سردار بیسر عملیات کربلای ۵
پدرش روایت میکند:
نصفه شب از صدای ناله نماز شبش
از خواب بیدار شدم. میان گریههایش میگفت: خدایا اگر شهادت را نصیبم کردی،
🔻میخواهم مثل امام حسین (ع) بی سر
🔸مثل حضرت عباس (ع) بیدست باشم.
وقتی پیکرش را آوردند
نه سر داشت و نه یک دست
گویا آن شب خدا میشنیدش ...!!
#شهید_سردار_ماشاالله_رشیدی
#فرمانده_گردان_سیدالشهداء
#لشکر۴۱_ثارالله
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️پیشنهاد هیئت مدیره به مجمع عمومی فوق العاده در خصوص افزایش سرمایه شرکت اقتصادی و خودکفائی آزادگان - نماد: خودکفا
🔹موضوع: پیشنهاد هیئت مدیره به مجمع عمومی فوق العاده در خصوص افزایش سرمایه
🔸با عنایت به ماده 3 دستورالعمل مراحل زمانی افزایش سرمایه شرکتهای ثبت شده نزد سازمان بورس و اوراق بهادار (مصوب 1395/07/17 هیئت مدیره سازمان بورس و اوراق بهادار و اوراق بهادار) به پیوست گزارش توجیهی هیئت مدیره به منظور پیشنهاد افزایش سرمایه از مبلغ 7,500,000,000,000 ریال به مبلغ 10,000,000,000,000 ریال از محل سود انباشته به منظور به منظور اصلاح ساختار مالی، کارآمدسازی داراییها، کاهش ريسک مالی و بهبود نسبت مالکانه که در تاریخ 1402/08/06 به تصویب هیئت مدیره رسیده و جهت اظهارنظر به حسابرس و بازرس قانونی ارسال شده، ارائه میگردد. اظهارنظر بازرس قانونی نسبت به گزارش مذکور متعاقبا اطلاع رسانی میگردد.
🔹بدیهی است انجام افزایش سرمایه یادشده منوط به موافقت سازمان بورس و اوراق بهادار و تصویب مجمع عمومی فوقالعاده میباشد.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♨️ لطفا فیلم سمت چپ رو ببینید اگر باور نکردید فیلم سمت راست سند فیلم سمت چپ تقدیم به شما عزیزان حتما مشاهده کنید.🌹🌹🌹
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ وداع با لالهها...
همه، به همراه خانوادههایمان در سالروز شهادت خانم حضرت زهرا سلام الله علیها در مراسم وداع با لالهها (پیکر ۱۱۰ شهید خوشنام) حضور خواهیم یافت.
یکشنبه، ٢٦ آذرماه ساعت ٨ صبح
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
گهی استخدام بانک آینده سال ۱۴۰۲ (مدیر شعبه و کارشناس)
بانک آینده به منظور تأمین نیروی انسانی مورد نیـاز خـود برای تصدی مدیر شعبه و همچنین شغل کارشناس حقوقی از داوطلبان واجـد شـرایط، از جمله فارغالتحصیلان حقوق، دعوت به همکاری می نماید.
آگهی استخدام بانک آینده سال ۱۴۰۲
اطلاعیه جذب مدیر شعبه
بانک آینده برای تکمیل کادر مدیریتی و غنی نمودن نظام اطلاعات منابع انسانی خود، از کلیه فرهیختگان بازنشسته نظام بانکی و علاقمندان به همکاری، در سطح رئیس شعبه در منطقه تهران بزرگ و مراکز استان ها به ویژه در شهرهای اردبیل، آبادان، شیراز، اهواز، اصفهان، کرج، مشهد، تاکستان، بوئین زهرا، شهرکرد، یزد، قم، کاشان و رشت، دعوت به همکاری مینماید.
داشتن دانش و تجربه لازم و همچنین باور و تعهد عملیاتی به اصول بنیادین مدیریت در بانک آینده نظیر:
• ارزش آفرینی برای مشتریان توأم با رفتار فاخر
• توسعه سازمان و فرهنگ حرفه ای فروش
• به اشتراک گذاشتن دانش و تجربه، یادگیری و توسعه حرفه ای سرمایه انسانی
• توانایی بارز توسعه برند و ایجاد شعبه متمایز و متمرکز بر تجارب مشتریان
• توانایی متمایز بازاریابی، تجهیز منابع و مدیریت مصارف در سطح حرفهای
• مشارکت جویی، نوآوری و کارآفرینی سازمانی
ازجمله معیارهای اصلی، در انتخاب داوطلبان برای تصدی مسئولیت مهم شعبه میباشد.
متقاضیان محترم در صورت برخورداری از روحیه ارزشآفرینی و تجربه کافی، می توانند نسبت به تکمیل اطلاعات فردی در زیر، اقدام فرمایند.
پیشاپیش، از اینکه، بانک آینده را برای ادامه فعالیت بعدی خود انتخاب مینمائید، ابراز خرسندی نموده و امید است در صورت رسیدن به توافق، شرکای خوبی برای یکدیگر و طرف های مورد اعتمادی برای مشتریان و سایر ذینفعان بانک باشیم.
اطلاعیه جذب کارشناس حقوقی
بانک آینده به عنوان یکی از بانکهای خصوصی کشور با ویژگیهای متمایز در عرصه بانکداری پیشرفته و با اعتقاد به سرمایه انسانی به عنوان برجستهترین شایستگی کلیدی برای ایجاد مزیت رقابتی؛ از افراد مجرب، متخصص، متعهد و با انگیزه، از بین دانش آموختگان کلیه رشتههای حقوق و برای مشاغل کارشناس حقوقی دعوت به همکاری مینماید.
شرایط ثبت نام
• دارا بودن حداکثر سن ۲۸ سال برای بانوان و ۳۰ سال برای آقایان
• دارا بودن حداقل مدرک تحصیلی کارشناسی حقوق
• سکونت در شهر تهران حداقل در ۵ ساله اخیر
• دارا بودن ۳ یا ۵ سال سابقه امور حقوقی ترجیحاً امور حقوق بانکی
• عدم اشتغال به امر وکالت، سردفتری اسناد رسمی و کارشناس رسمی دادگستری
• دارا بودن سلامت جسمانی و روانی به تأیید پزشک معتمد بانک
• دارا بودن کارت پایان خدمت و یا معافیت های غیرپزشکی برای آقایان و گواهی عدم سوءپیشینه
• تسلط به مهارتهای هفتگانه (ICDL) و آشنایی با زبان انگلیسی
متقاضیان محترم در صورت برخورداری از روحیه ارزش آفرینی و تجربه کافی می توانند نسبت به تکمیل اطلاعات فردی اقدام فرمایند
بدیهی است پس از بررسی درخواست های واصله، از متقاضیان واجد شرایط جهت انجام مصاحبه تخصصی دعوت لازم بهعمل آورده می شود.
ضمناً ثبت نام افراد، تعهدی برای بانک در جهت استخدام ایجاد نمی نماید.
برای ورود به صفحه استخدام بانک آینده و ثبت درخواست🔸اینجا🔸کلیک کنید.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11p90
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۲۷
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸على آقا پیراهن آبی کم رنگی پوشیده بود با شلوار نوک مدادی. قیافهاش با همیشه فرق میکرد. جلو آمد و با من سلام و احوالپرسی کرد. مادر قرآن دستش بود. آن را باز کرد و چند آیه برایمان خواند. علی آقا از بابا و مادر اجازه خواست. بابا و دایی محمود دستم را گرفتند و بین گریهها و دعاهای مادر مرا از اتاق پذیرایی آوردند توی هال، راهرو و حیاط. مادر زیر لب دعا میخواند و دستپاچه و بیهدف از این طرف به آن طرف میرفت. معلوم نبود دنبال چه میگردد. نفیسه، مغموم و نگران، رفتنم را نگاه میکرد. مادر کنارم ایستاد و چند بار مرا بوسید. در گوشش گفتم: «مادر جان، حلالم کن»
مادر با اشک و بغض گفت: «الهی خوشبخت بشین، الهی عاقبت بخیر بشین، خوش بحالت عزیزم.
وقتی توی کوچه جلوی ماشین رسیدیم، بابا دست علی آقا را گرفت و توی دست من گذاشت و گفت: "علی آقا من فرشتهام رو به تو میسپارم جان تو و جان دختر من."
علی آقا گفت: «به خدا بسپارید حاج آقا»
بابا گفت: «البته البته هر دوتون رو به خدا میسپارم» سرم را پایین انداخته بودم و هیچکس را نمیدیدم. صدای علی آقا را شنیدم که میگفت: حاج آقا امیدوارم داماد لایقی برای شما باشم. امیدوارم برای زهرا خانم هم همسر خوبی باشم.
بابا گفت: «البته که هستی به خدا قسم اگه دخترم یه شب با یه مرد مثل تو زندگی کنه، صد برابر بهتر از اینه که یه عمر با یه نامرد زندگی کنه.»
بعد دست انداخت گردن علی آقا و او را بوسید.
هر دو زن داییهایم مرا سوار ماشین دوست علی آقا کردند. خودشان هم کنارم نشستند. ماشین مال احمد صابری دوست علی آقا بود که خودش هم رانندگی میکرد. علی آقا هم نشست کنار احمد صابری. از چند خیابان گذشتیم، به امامزاده عبدالله رسیدیم. آقای صابری با ماشین هفت بار دور امامزاده عبدالله چرخید. شوخی میکرد و سربه سر علی آقا میگذاشت. در تمام این هفت دور چشمم به گنبد امامزاده بود و برای خوشبختی و عاقبت بخیریمان دعا میکردم. بعد از آنجا به میدان امام خمینی و بعد هم به خیابان بوعلی رفتیم. فقط ماشین حاج صادق دنبالمان بود. توی پیکان قهوهای حاج صادق همسر و دخترش بودند و مریم و امیر آقا نه بوقی می زدند و نه سروصدایی بود. از چند خیابان گذشتیم، آقای صابری گفت: «بریم سنگ شیرا؟» علی آقا حرفی نداشت بعد از سنگ شیر از چند خیابان دیگر گذشتیم تا رسیدیم به کوچه قاضیان. علی آقا پیاده شد و در ماشین را باز کرد و دستم را گرفت. آقا ناصر، حاج بابا، خانم جان، منصوره خانم و مادر و خواهرها جلوی در منتظرمان بودند. بوی اسپند توی کوچه پیچیده بود. آقا ناصر دستم را گرفت و رفتیم داخل. توی راه پلهها آقا ناصر شروع کرد به خواندن: «امروز که این جشن به توجه حَسَن است
ز الطاف خدا و حجت ابن الحسن است
مانند گل یاس بود تازه عروس، داماد گل شقایق و یاسمن است از عشق محمد (ص) و و علی و زهرا(س)
لبریز بود ساغر داماد و عروس ...
بقیه هم صلوات میفرستادند و دنبالمان می آمدند. توی خانه خودمان که رسیدیم مهمانها چند دقیقهای نشستند. بعد جلو آمدند تبریک گفتند آرزوی خوشبختی برایمان کردند و بعد خداحافظی کردند و رفتند
وقتی خانه خالی شد حاج بابا من و علی آقا را دست به دست داد و برایمان دعا کرد. همه تقریبا رفته بودند به جز زن داییها علی آقا وضو گرفت، من هم وضو گرفتم، به او اقتدا کردم و پشت سرش ایستادم به نماز. بعد از نماز نشستیم و برایم حرف زد همه چیزهایی را که در زمان عقد گفته بود و از من خواسته بود دوباره تکرار کرد. گفت:
«پدر و مادر تو پدر و مادر من هم هستن. شما هم پدر و مادر من رو مثل پدر و مادر خودت بدان. اگه هر دوی ما به خانوادههای هم احترام بذاریم هیچ مشکلی پیش نمیاد. شما هم که زن معتقد و با ایمان و باحجابی هستی من چیز دیگه.ای از شما نمیخوام چون زن مسلمان به وظایف خودش آشناست و از طرفی شما تو خانواده خوب و مؤمن و اصیلی تربیت شدهای.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️هم نام فرمانده
در نوک کانال ماهی حفاظت از سه سنگر نونی شکل را به نیروهای ما سپرده بودند. بچهها در این لحظات طبع شوخیشان گل میکرد. برادر عزیزی که نام و فامیل ایشان محسن رضایی بود با خنده میگفت: برادران توجه کنید اگر یک دفعه من بر اثر اصابت ترکش یا گلوله به شهادت رسید،م مبادا فریاد زده و یا پخش نمایید که محسن رضایی شهید شده؟
چرا که هم باعث تضعیف جبهه خودی میشود و هم پایین آمدن روحیهها میشود و از سوی دیگر باعث خوشحالی دشمن شده و با جری شدن ممکن است به سمت ما هجوم بیاورند.
بچهها با شنیدن این حرفها به شوخی میگفتند: حالا شما شهید شو، بعدش ما یک راه حلی پیدا میکنیم.
ساعتی بعد بود که آتش دشمن شدت گرفت و برادر محسن رضایی گردان فجر بهبهان در کنار خاکریز واقع در شلمچه به شهادت رسید.
روحش شاد.
راوی : حاج یدالله مسیح پور
#کتاب خاطرات تپه عرفان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
#شهید
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakri11tpw90
♦️ نماینده مردم دزفول بودم،
توی مجلس رفتم پیش رئیس مجلس و گفتم: "باید به مردم اسلحه بدیم"
او هم گفت: "هر چی نیاز داری بنویس تا در صورت امکان تهیه کنیم."
کاغذ یادداشت کوچکی از روی میزش برداشتم و نوشتم،
✍ هزار قبضه ژ۳، هزار قبضه ام یک، هزار قبضه آرپیجی، هزار دست لباس و کلاه نظامی,
دقیقاً نمیدانستم چه تعداد نیاز است ولی از هر کدام ۱۰۰۰ تا نوشتم. زیر همان کاغذ یادداشت دستورش را داد.
▪️▪️▪️
با کلی دوندگی بالاخره اسلحهها و لباسها را گرفتم و فرستادم دزفول،
انبار درست و حسابی نداشتیم همه را ریختیم توی یک مدرسه.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ مردان واقعی
🔸 آهنگ خیلی زیبا با تصاویر شهدا ...
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
گمنامی تنها برای شهرت پرستان دردآور است وگرنه همه اجرها در گمنامیست.
محکمه خون شهداء محکمه عدلیست که ما را در آن به محاکمه میکشند...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#شهید
#کلیپ
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️آخرین سجده عاشقی
🥀 میگفت: «دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم»
🥀 یکی از دوستانش میگفت: در حال عکس گرفتن بودم، دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است. اول فکر کردم نماز میخواند؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن وقت نماز هم گذشته است، همه تجهیزات نظامی را با خودش داشت.
🥀 جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم. دستم را که روی کتف او گذاشتم، به پهلو افتاد. دیدم گلولهای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت.
🥀 صورتش را که دیدم زانوهایم سست شد به زمین نشستم. با خودم گفتم: «اینکه یوسف شریف است»
شهید یوسف شریف
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱۸
سید فالح سید السادات
┄┅┅❀┅┅┄
♦️مهرماه ۵۹ گذشت و عراقیها اغلب مناطق ما را اشغال کردند و پانصد متری ما آمدند. بین منزلمان و خط اول دشمن، رودخانه کرخه کور بود. آنها خاکریز خودشان را در کنار ساحل رودخانه و در امتداد آن به وجود آوردند و ما میدیدیم که آنها تیربارهایی بر سر سنگرها گذاشتند و گاهی به ویژه در شبها شلیک میکردند. از سپاه حمیدیه گاهی افراد میآمدند و به شناسایی میپرداختند و در حسینیه استراحت میکردند، من برای آنان غذا تهیه میکردم و میرفتند. روز پنجم آذر ماه ۵۹ بود که هوا ابری و بارانی بود و منطقه گل آلود شد و باران میبارید. آن روز شهید سرگرد رستمی فرمانده عملیات جنگهای نامنظم به خانه ما آمد و تعدادی نیرو همراه او بود. لودری آورد و به احداث سنگر در ۵۰ متری ما مشغول گردید. همسرم سید فالح بارها شهید سرگرد رستمی را دیده بود و اطلاعات دقیقی در مورد بعثیها به او میداد و با تراکتور او را میبرد و از جلوی عراقیهای بعثی عبور میداد و آنگاه به مقر اصلی خویش در عباسیه باز میگشت.
در هر حال بعد از این، چند سنگر کنده شد، اسلحه نیمه سنگینی را آوردند و در آنجا متمرکز کردند. ظهر روز پنجم آذرماه ۵۹ بود که علیه تانکهای عراقی دست به تیراندازی زدند و در پی آن بیش از سه یا چهار تانک منفجر گردید و آتش و دود از آنها به آسمان برخاست.
از فاصله دور هم توپخانه ارتش در حمیدیه نیروهای ارتش عراق را زیر شدیدترین ضربات قرار دادند. در جبهه روستای ما آتش شعله هایش بالا رفته بود. ابتدا، اضطراب زیادی در بین سربازان دشمن به وجود آمد و آنگاه با تانک و توپخانه و انواع سلاح حتی آر پی جی به سوی ما شلیک کردند. همسرم گفت: خیلی سریع داخل اتاق گلی شویم، شاید زنده بمانیم. آن روز طوری شده بود که ما تا غروب نتوانستیم از اطاق خارج شویم. احشام ما در روستا پراکنده بودند و در پی این حوادث که برای اولین بار رخ میداد وحشت ما را فرا گرفت. به همسرم گفتم: دیگر جای ماندن نیست. اغلب همسایههای ما بعد از این که بعثی ها به آتش باری دست زدند روستا را ترک کرده و با وانتهایی که داشتند وسایل زندگی خویش را جمع آوری و فوراً از منطقه پرخطر و روستا دور شدند. بعضی هم گاوهای خویش را در منطقه درگیری جا گذاشتند و رفتند!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🌸 نصیحت امام صادق (علیه السلام)
✅ سفیان ثوری می گوید: به حضرت صادق (علیه السلام) عرض کردم : یا بن رسول الله مرا نصیحت کن، حضرت ابتدا چهار نصیحت سپس به تقاضای بیشتر وی حضرت تعداد پنج نصیحت دیگر فرمود: روی هم نه نصیحت شد، آنها عبارتند از:
❶ دروغگو؛ جوانمردی ندارد.
❷ پادشاه؛ رفیق ندارد( ریاست رفاقت نمی شناسد).
❸ حسود؛ آسایش نبیند.
❹ بد اخلاق؛ مجد و بزرگی نیابد.
❺ به خدا اعتماد کن؛ که ایمان همین است؛
❻ به آنچه که خدا داد راضی باش؛ که بی نیازی همین است.
❼ با همسایگان خوش رفتاری کن؛ تا مسلمان باشی.
❽ با بی دین رفاقت نکن؛ که فسق و فجورش را به تو می آموزد.
❾ با مردم خدا ترس مشورت کن.
📚 خصال، ج۱، ص۱۶۹
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakri11tpw90
🔻قسمتی از داستان زندگی، #بی_بی_سکینه
🅾 خاطرات مادر یکی از نیروهای شهید حاج قاسم سلیمانی که قابل تامل است.
✅ "خدا در هر عصری حجتی دارد که با او به انسان احتجاج میکند"
🌹من سختی زیاد کشیدم تا تنها پسرم بزرگ شد. هم مادر خانه بودم هم مرد خانه! شوهرم و دختر سه سالهام مریض بودند، هردو در یک سال مردند. در کل شهر کرمان کسی را نداشتیم من بودم همین یک پسر، به نام علی!
میرفتم سر کوره آجرپزی و بعدازظهرها که از سرکار برمیگشتم توان راه رفتن نداشتم و از خستگی از خدا میخواستم جان مرا هم بگیرد! حتی گاهی زندگی چنان سخت میشد که زیر باران و برف، گدایی هم میکردم. علی که کوچک بود نمیگذاشتم بفهمد چکار میکنم با خودم میگفتم این بچه گناهی ندارد و غصه میخورد.
شب میگفت: مامان!
چرا پاهایت تاول زده؟
میگفتم: چیزی نیست بخاطر سرماست، مادر !
وقتی هیچ پولی نداشتم با یک نان سر میکردیم و گاهی یک نان را هم سه قسمت میکردیم تا در طول سه روز بخوریم.
علی که بزرگ شد با اینکه در یک خانه خرابه زندگی میکردیم میگفت: "مامان خدا داره ما رو امتحان میکنه باید صبر کنیم و شکر کنیم!"
یک دست لباس داشت که وقتی میشستم تو سرما بدون لباس میایستاد تا لباسش خشک شود میگفتم: مادر سردت نیست؟
می گفت: نه، کدوم سرما؟!
وقتی که میرفتم سرکار برای اینکه حتی همسایهها هم نفهمند چیزی نداریم که بخوریم قابلمهای آب میگذاشت سر گاز تا جوش بیاید و قل بزند تا اگر همسایهای آمد و چیزی آورد بگوید: نه! ببین مادر من غذا درست کرده برایمان! کوچک بود هنوز، یه روز که چیزی برای خوردن نداشتیم گفت: مادر! برویم نان بگیریم؟
با سرافکندگی گفتم: مادر صاحب کار هنوز پول کارم را نداده است.
گفت: طوری نیست دیشب یک دانه خرما خوردم میتوانم تحمل کنم ...
اون روز مستاصل آمدم در خیابان و رو کردم به خدا و گفتم: خدایا 🙌 امروز یک لقمه نان گیر من میآید؟ برگشتم خانه دیدم نزدیک درب خانه یک کیسه نان هست برداشتم آوردم داخل ... علی بعد از چند دقیقه آمد گفت: مادر بیا بخوریم ... گفتم: نگاه کردی تو کیسه چی بود؟ گفت: خدا همین را برایم فرستاده!
خودم رفتم پای کیسه دیدم نانها از کپک سبز شده بودند! علی یک مقدارش را شسته و نشسته شروع کرد به خوردن ...
علی که بزرگ شد جنگ شد.
علی میرفت در کارهای پشت جبهه کمک میکرد تا به چشم حاج قاسم، که فرمانده لشگر کرمان بود بیاد، آنقدر رفت و آمد تا حاج قاسم او را با خودش به جبهه برد و شد جزو فرماندهان محوری لشگر ثارالله شد و بعدها هم علی شهید شد ...
بعد شهادت علی کسی را نداشتم ... حاج قاسم برایم پسر شد، از سوریه زنگ میزد میگفت: صدایت را شنیدم. خستگیم رفع شد مادر! صدایت را شنیدم ارامش پیدا کردم مادر!
یک شب ساعت ۲ نصفه شب تلفن خانه زنگ زد با ناراحتی گفتم: کیست این وقت شب زنگ میزند؟ برداشتم، گفت: منم قاسم، قاسم سلیمانی! دلم تنگ شده برایت، از کربلا زنگ میزنم، به جایت زیارت کردم، برایت چه سوعاتی بیاورم؟ حاج قاسم همیشه میگفت: ما افتخار میکنیم بی بی سکینه از ماست! مادری که در عالم یک فرزند داشت و هیچ قوم و اقوامی نداشت و ندارد! زن زحمت کشیده سیه چرده پر از معنویتی که امروز افتخار شهر ماست او مادر شهید ماست که با کار در کورههای خشت مالی او را بزرگ کرد ...
حالا اما بی بی سکینه در کنار دو پسرش خوابیده است ...
علی که در جوانی به یاد روزهای گرسنگی کیسه به دوش میگذاشت و درب خانههای نیازمندان میرفت و در جبهه مجاهدت حق بر علیه باطل به شهادت رسید امروز مزارش حاجتها می دهد ...
و قاسم پسر دیگرش که از ۷۰ ملیت دنیا زائر دارد و آرامش قلب بی بی سکینه است ...
بی بی اگر چه در این دنیا کسی را نداشت و ندارد ولی آنجا مادر لشگری از شهیدان راه خداست ....
#کناب_خاطرات_دردناک
#ناصرکاوه
🌷هدیه به روح بی بی سکینه پاکزاد عباسی و فرزند شهیدش سردار شهید علی شفیعی فرمانده محور لشگر ثارالله و شهید حاج قاسم سلیمانی رحمت الله علیه بخوانید فاتحهای همراه با صلوات
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
حاج قاسم همه زندگیاش برکت بود
همراهان او هم مانند علی شفیعی
هرکدام یک افتخاری برای کشور بودند.
ماجرای فوق را بخوانیم،
نظام ما با خون اینگونه شهیدان آبیاری شده قدر این نظام، ولایت فقیه و ... را بدانیم و خطاب به همه هستم، از خودم تا همه مسئولین و همه مردم از بالا تا پایین و از دارا و ندار اگر خیانت، دزدی، اختلاس، گرانفروشی، احتکار، کم فروشی، کم کاری، پارتی بازی، رشوه گرفتن و .... انجام دهیم پا روی این خونها گذاشته و باید آن دنیا در مقابل خدا، انبیاء، ائمه معصومین و شهدا جوابگو باشیم، در ضمن در این دنیا هم خدا ما را رسوا خواهد کرد.
اللهم صل علی محمد و آل محمد
التماس دعا، ناصر کاوه
** 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90 **
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۲۸
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 فردای آن شب علی آقا مهمان داشت. تعدادی از نیروهایش بودند و چند نفری از فامیلهای ما مردها در طبقه دوم خانه همسایه، نشسته بودند و زنها در خانه ما، شام را از بیرون آوردند. بعد از شام یکی از دوستان علی آقا شروع کرد به مداحی صدای صلواتشان که بالا میآمد ما زنها هم صلوات میفرستادیم. کمی بعد از شام مردها خداحافظی کردند و رفتند. به همین زودی مراسم ساده و بی آلایش ازدواج ما تمام و زندگی مشترکمان آغاز شد.
منصوره خانم، آقا ناصر و امیر آقا خانه ما ماندند. منصوره خانم علاقه عجیبی به بچههایش داشت. با اینکه حالش خوب نبود، مسئول پخت و پز شد. نظافت خانه، جارو و شستن ظرفها و پاک کردن سبزی به عهده من بود. امیر آقا هم خرید خانه را انجام میداد. امیر آقا پسر مهربان و آرامی بود و نسبت به همه ما بسیار عاطفی، گاهی منصوره خانم تا ظهر برای خرید چهار پنج بار او را بیرون میفرستاد. هیچ وقت نشنیدم اعتراضی بکند یا چیزی بگوید، مثلا چرا همه خریدها را یکباره نمیگویید. بعد از چهار روز منصوره خانم و بقیه به خانه خودشان رفتند. آن روز من تنها ماندم. اولین باری بود که خودم غذا میپختم. برای ناهار پلو با کباب تابهای گذاشتم. نزدیک ظهر بود، بوی کباب خانه را برداشته بود. صدای زنگ در آمد، پشت در رفتم و پرسیدم: «کیه؟» علی آقا بود گفت: «منم، مهمان داریم.»
دویدم و چادر سر کردم و در را باز کردم. علی آقا با یکی از دوستانش یا الله گویان آمدند تو، بعد از خوشامدگویی رفتم توی آشپزخانه علی آقا بدنبالم آمد. اوقاتم کمی تلخ بود. گفتم: «شما که میخواستی مهمون بیاری کاش زودتر به من خبر میدادین!» خندید و گفت: «یه نفر مهمان که اطلاع دادن نداره، یعنی یه لقمه نان و پنیر هم نیست ما بخوریم!»
گفتم: «چرا، اما من خودم خجالت میکشم» با خونسردی گفت: «اصلا» بخاطر این چیزا خجالت نکش به ما ناهار هم ندی، گله نمیکنیم یه جای خلوت میشینیم، راجع به کارای خودمان حرف میزنیم. یه لقمه نان و پنیر و یه استکان چای شیرین به ما بدی، کلّی ممنون و مدیونت میشیم» با جواب علی آقا خلع سلاح شده بودم به شوخی گفت: «حالا چی پختی؟ چه بو برنگی راه انداختی، گلم»
گفتم: «پلو و کباب تابهای» نفس عمیقی کشید و گفت:«به به والله زن خوب نعمته، هرکی نداره باخته»
خندیدم و سفره را دستش دادم.
ناهارمان به اندازه بود. آنها توی هال غذا خوردند و من توی آشپزخانه. سفرهمان پُر بود از نعمت سبزی، ماست و خربزه، نوشابه هم داشتیم. یاد حرف مادر افتادم: «مهمان روزیش رو با خودش میاره.»
فصل پنجم: كُلُم
یک هفته از زندگی مشترکمان میگذشت یک روز صبح علی آقا بعد از نماز صبح گفت: «زهرا خانم من امروز باید برم، ساکم کجاست؟» با تعجب پرسیدم: «کجا؟»
خندید و گفت: «خانۀ عمو شجاع، خب گُلم منطقه، من به جز جبهه کجا دارم برم!»
با دلخوری نگاهش کردم.
- نمیشه کمی دیرتر بری؟
- نه... دشمن نامردی کرده، ساکش را بستم حوله، وسایل شخصی، چند پیراهن، شلوار، کمی میوه و تنقلات برایش گذاشتم گفت: «اینجاست که فرق آدم متأهل معلوم میشه، نمردیم و ساک ما هم پر از کمکهای مجرد و مردمی شد»
اشک توی چشمهای هر دویمان بازی میکرد. علی آقا آدم تو داری بود و خیلی کم احساساتش را به زبان میآورد. خم شد و مشغول بستن بند پوتینهایش شد. ساعت هدیه سر عقد را بسته بود. به دستش گشاد بود. فکر کردم یادم باشد دفعه بعد که برگشت بدهم برایش کوچکش کنند. وقتی سرش را بالا گرفت دیدم چشمها و صورتش تا زیرگلو سرخ شده، صدایش بغض داشت، گفت: «گلم مواظب خودت باش، حلالم کن» دلم میخواست با صدای بلند گریه کنم. دلم میخواست بگویم مرا با خودت ببر، توی چشمهایم خیره شد. چشمهای آبیاش مثل دریا متلاطم بود. گفتم:«تو هم مواظب خودت باش، شفاعت یادت نره» یک دفعه بدون اینکه چیزی بگوید از پلهها پایین دوید و همانطور که تندتند و پشت به من میرفت، دستش را بالا گرفت و گفت: «گلم، من رفتم، خداحافظ»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ تخلیه گاوهای دیری فارم
راوی بهنام صادقی
┄═❁❁═┄
یک تریلی شرکت نفت معروف به داف DAF بیرون مسجد بهبهانیها ایستاده بود. آقای لطفی به ما گفت: با این ماشین بروید، من و بهنام رفیعی و احمد دشتی پشت تریلی سوار شدیم به دیری فارم در حوالی فرودگاه رفتیم.
دیری فارم یا مزرعه لبنیات، محل بزرگی بود که یک انبار کاه سرپوشیده بزرگ، محل نگهداری گاوهای شیرده و محل شیردوشی داشت و گاوها بیشتر از نژاد هولشتاین بودن که متعلق به شرکت نفت بود.
این گاوها بسیار بزرگ بودند و همگی شماره بر بدنشان داشتند.
دوتا پسر نوجوان اهل جزیره در آنجا بودند، یکیشان فارسی خوب حرف میزد، دیگری فقط عربی، به ما گفت: باید گاوها را منتقل کنیم ایستگاه هفت.
تکه چوبی به ما داد و طریقه راه بردن گاوها را یادمان داد.
خیلی در کارشان وارد بودند. گاوها را به ترتیبی که نوجوان عرب زبان اشاره میکرد وارد تریلی کردیم. بعد فهمیدم که خانوادگی آنها را حمل کرده بودیم تا از وحشی شدنشان جلوگیری کنند.
بعد از سوار کردن گاوها به سراغ سطلهای فلزی بزرگ حمل شیر رفتیم.
بعلت قطع برق شیرهای دوشیده شده فاسد شده بودند.
تریلی حامل گاوها به آرامی و از طریق پل ایستگاه دوازده بطرف ایستگاه هفت رفتیم.
بعد از پاسگاه ژاندارمری و منازل فرهنگیان یک گاراژ بزرگ بود و دو نفر با بیلرسوت شرکت نفت جلوی درب گاراژ ایستاده بودند، گاوها را تخلیه کردیم.
بعد از صرف غذا مجددا به دیری فارم برگشتیم.
دو نوجوان عرب در محل نبودند، داد و فریاد کردیم، اومدن، گفتند: بعلت اینکه خمپاره زدن در داخل یک گودال قایم شده بودند.
دوباره تعدادی از گاوها را به ترتیبی که گذشت سوار کردیم و ایستگاه هفت تحویل شرکتیها دادیم.
روز بعد به دیری فارم رفتیم، پسرهای عرب نبودند و هر چی صداشون زدیم پیداشون نشد. خودمان باقیمانده گاوها را سوار کردیم، تمام مدت میترسیدیم گاوها وحشی بشن، چون نمیدونستیم که کدومشان باهم هستند.
راننده هم برخلاف روز قبل که به آرامی میرفت، پایش را گذاشته بود روی گاز، هرچه میگفتیم: آرامتر برو گاوها وحشی میشن گوش نمیداد.
با ترس از وحشی شدن گاوها به ایستگاه هفت رسیدیم.
دو تا پسر عرب توی گاراژ بودند و گاوها را پیاده کردیم، بهما گفتند: دیروز خانوادهها را آوردیم و امروز مجردها را، برای همین خطری نداشتند. وقتی از ترس خودمان گفتیم، خندیدند.
رفتار این دو پسر با گاوها خیلی جالب بود. انگاری سالهاست با هم دوست بودند.
روز سوم ماشین داف ما را به گاراژ برد پسرهای عرب اونجا بودند و ظرفهای بزرگ شیر را ردیف کرده بودند.
بدلیل اینکه چندین روز شیر آنها دوشیده نشده بود سینههای آنها به طرز وحشتناکی متورم شده بود.
به ما گفتند: اگر دوشیده نشوند سینه گاوها میترکد و میمیرند.
دستهایمان را با مایع ضدعفونی شستیم و پسر عرب نحوه ایستادن در کنار گاو و دوشیدن را یادمان داد و دست بکار شدیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#آبادان
#خاطرات
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90