✨﷽✨
⚜ ⚜
👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
💭 مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
💭 مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”
💭 آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
📘#داستانهایبحارالانوار
💠 بدترینِ انسانها
🔹مسلمانان در محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله اجتماع کرده بودند، حضرت در ضمن سخنرانی فرمودند:
➖"آیا مایلید از بدترین انسان به شما خبر دهم؟"
گفتند: بلی!یارسول الله خبر دهید.
➖پیامبر فرمودند:آن کس که خیرش به دیگران نرسد،زیردستش را بزند، و همیشه علاقه داشته باشد تنهاغذا بخورد،مبادا کسی در کنار سفره ی طعام او بنشیند.
حاضران میپنداشتند،از این شخص بدترکسی نیست.
🔹حضرت فرمودند:
➖"از این بدتر هم هست،میخواهید او را معرفی کنم؟"
اصحاب:بلی یارسول الله!معرفی فرمایید.
➖پیامبر فرمودند:"بدتر از او،کسی است که مردم نه امیدی به خیرش دارند و نه از شرش در امانند."
اصحاب گمان کردند خداوند بدترازچنین فرد، کسی را نیافریده است.
🔹پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: ➖"میخواهید ازاین بدتر رابه شما نشان دهم؟"
اصحاب گفتند:بلی یارسول الله نشان دهید.
➖پیامبر فرمودند:"آدمی که بسیار فحش دهد،لعن و نفرین کند و ناسزا گوید.هرگاه از مسلمانان نزد او نام برده شود،از بدگویی او کوتاهی نکند و هر کس نام او را بشنود،لعن و نفرینش کند."
📚 بحار: ۷۲،ص ۱۰۷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚#حکایت
فردی به خاطر قوزی كه بر پشتش بود خیلی ناراحت بود . شبی از خواب بیدار شد خیال كرد سحر شده، برخاست و به حمام رفت . از سر آتشدان حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. توجه نكرد و داخل شد . سر بینه كه داشت لخت میشد حمامی را خوب نگاه نكرد و متوجه نشد كه سر بینه نشسته. وارد گرمخانه كه شد دید گروهی بزن و بكوب دارند و گویا عروسی دارند و میرقصند. او نیز همراهشان آواز خواند و رقصید و شادی کرد . درضمن اینكه میرقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید كه آنها از ما بهتران هستند. به روی خود نیاورد و خونسردی اش را حفظ کرد.
از ما بهتران هم كه داشتند میزدند و میرقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا در همان شهر مرد بدجنسی كه او هم قوزی بر پشتش داشت، از او پرسید: «تو چه کردی كردی كه قوزت برداشته شد؟
او هم داستان آن شب را تعریف كرد. چند شب بعد مرد بدجنس به حمام رفت و دید باز « از ما بهتران ها ، آنجا گرد هم آمده اند .گمان كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان میآید. وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و شادی كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند آزرده شدند. قوز مرد اولی را آوردند گذاشتند بالـای قوز او ، آن وقت بود كه پی برد اشتباه کرده است . ولی پشیمانی سودی نداشت . مردم با دیدن او و شنیدن داستان گفتند : قوز با قوز شد.
حالـا همین داستان با زبان شعر که هیچ کس سراینده اش را نمی شناسد.
شبی گوژپشتی به حمام شد
عروسی جن دید و گلفام شد
برقصید و خندید و خنداندشان
به شادی به نام نكو خواندشان
ورا جنیان دوست پنداشتند
زپشت وی آن گوژ برداشتند
دگر گوژپشتی چو این را شنید
شبی سوی حمام جنی دوید
در آن شب عزیزی زجن مرده بود
كه هریك ز اهلش دل افسرده بود
در آن بزم ماتم كه بد جای غم
نهاد آن نگون بخت شادان قدم
ندانسته رقصید دارای قوز
نهادند قوزیش بالـای قوز
خردمند هر كار برجا كند
خر است آنكه هر كار هر جا كند
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🔥#عاقبت_رباخواري
آقا سید مهدی کشفی که از یاران مخصوص میرزا جواد نقل می کرد:
شبی توی خانه خوابیده بودم ، دیدم که صدای ناله ی سوزناکی از حیاط می آید.
از بس شدید و سوزناک بود ، هراسان ازخواب برخاستم که چه خبر است؟
رفتم در را باز کردم، دیدم در این حیاط ما که به این کوچکی است یک کاروانسرای بزرگی است و دور تا دورش حجره می باشد
و صدا از یک حجره می آید..
دویدم پشت حجره هرکار کردم در باز نشد.
از شکاف درب نگاه کردم ببینم چه خبر است!
دیدم یکی از رفقای ما که اهل بازار تهران است افتاده و به اندازه نصف کمر انسان، سنگ آسیاب روی او چیده اند.
و یک شخص بد هیبت از آن بالا ، توی حلقوم دهان او چیزهایی میریزد.
ناراحت شدم ، هرچه کردم در باز نشد
هرچه التماس کردم به آن شخص که چرا به رفیق ما این طور میکنی !
اصلا نگفت : تو کی هستی؟
این قدر ایستادم که خسته شدم برگشتم آمدم توی رختخواب ولی خواب از سرم بکلی پرید
نشستم تا صبح شد
حال نماز خواندن نداشتم . رفتم در خانه میرزا جواد آقا و محکم در زدم
میرزا جواد آقا از پشت در گفت چه خبره ؟ چه خبره ؟ حالا یه چیزی بهت نشون دادند نباید که اینطوری کنی؟ !
گفتم من همچو چیزی دیدم.
گفت بله ، شما مقامی پیدا کرده اید.
این مکاشفه است.
🔥آن رفیق بازاری شما رباخوار بود و در آن ساعت داشت نزع روح (روح از بدنش کنده ) می شد. من تاریخ برداشتم . بعد خبر آمد که آن رفیق ما در همان ساعت فوت کرده است...
📘کتاب شرح حال آیت اللّه العظمى اراکى,ص 299.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚 #داستان_زیبای_آموزنده
🔹 روزی شاگردان نزد حکيم رفتند و پرسيدند:
استاد، زيبايي انسان در چيست؟
استاد دو کاسه آورد و گفت:
به اين دو کاسه نگاه کنيد 👇
اولی از #طلا درست شده و درونش زهر است
و دومي کاسه اي #گلی است و درونش آب گواراست،
شما کدام را مي خوريد؟
🔹 شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را.
حکيم گفت: آدمی هم همچون اين کاسه است،
آنچه که آدمی را زيبا می کند،
درونش و اخلاقش است.
در کنار صورتمان بايد سيرتمان را زيبا کنيم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🔻دزد و مرد پارسا
دزدی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت، دل تنگ شد، پارسا را از این خبر شد، گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ
ترا کی میسر شود این مقام
که با دوستانت خلافست و جنگ
حکایتهای #سعدی
#شعر
#دزد
#مرد_پارسا
@tafakornab
#حکایاتبهلولوملانصرالدینضربالمثل👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#درسنامه
ابوعلے سینا میگوید
سه نڪته را اگر رعایت ڪنید
زندگے ارامے خواهید داشت:
✅خوشحال هستید (قول) ندهید
✅عصبانے هستید (جواب) ندهید
✅ناراحت هستید(تصمیم)نگیرید...
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
هیچگاه به دنبال صورت زیبا نباشید!
"روزی پیر خواهد شد..."
هیچگاه به دنبال پوست خوب نباشید!
"روزی چروک خواهد شد..."🌸🍃
هیچگاه به دنبال اندام خوب نباشید!
"روزی عوض خواهد شد..."
هیچگاه به دنبال موی زیبا نباشید!
"روزی سپید خواهد شد..."
در عوض به دنبال قلبی وفادار باشید،
که تا ابد دوستتان خواهد داشت🌸🍃
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این تصویر شادی در مغزشماست... ☝️
مولکول های میوزین را نشان میدهد!
لبخند روی لب شما در همین لحظه به
خاطر قدم زدن بامزه ایست که دارد در مغزتان اتفاق می افتد
#شادباشید
#سلامعصربخیر☕️
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حدیث_مهدوی
❤️امام حسین(ع)فرمودند:
🌼اگرامام مهدی عليهالسلام قيام کند
مردم اورا انکار میکنند و نمی شناسند؛
👈زيراآن حضرت دراوج جوانی
ظهورمی کند
وآنها می پندارندکه او پيروکهنسال است.
📚معجم الاحادي
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬆️🎥کلیپ خلاصه ای از مراحل شستن دستها در وضو💦🙌🏾
#احکام_شرعی
#احکام_وضو
#کلیپ_آموزشی
#شستن_دست
➖➖➖➖➖➖
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
❣رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَا فِي نُفُوسِكُمْ إِنْ تَكُونُوا
✨صَالِحِينَ فَإِنَّهُ كَانَ لِلْأَوَّابِينَ غَفُورًا ﴿۲۵﴾
❣پروردگار شما به آنچه در دلهاى خود داريد
✨آگاه تر است اگر شايسته باشيد قطعا
❣او آمرزنده توبه كنندگان است (۲۵)
📚 سوره مبارکه الإسراء✍ آیه ۲۵
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حکایت_وصل_مهدی_عج🌴
#ویژه_جمعه_ها
✔️تشرّف علامه حلّی خدمت امام عصر علیه السلام.
➖▪️➖🌟📜🌟➖▪️➖
🌟علامه حلی در شب جمعه ای تنها به زیارت امام حسین علیه السلام می رفت.
سواره بود و شلاقی در دستش.اتفاقاً در راه عربی که پیاده به سمت کربلا می رفت، با او همراه شد.
بین راه مرد عرب مسئله ای را مطرح کرد.
علامه حلی خیلی زود فهمید مرد عرب بسیار با اطلاع وعالم است.چند سوال کرد تا بفهمد مرد عرب چه عیار علمی ای دارد.او هم همه را جواب داد.علامه از علم مرد عرب به وجد آمده بود، جواب تمام مشکلات علمی اش را یکی یکی می گرفت.
▪️در بین سوال و جوابها نظرشان متفاوت شد. علامه فتوای عرب را قبول نکرد و گفت: این فتوا بر خلاف اصل و قاعده است و روایتی برای استناد ندارد.
مرد عرب گفت: دلیل این حکم که من گفتم، حدیثی است که شیخ طوسی در کتاب تهذیب نوشته است.
🌟علامه گفت: این حدیث را در تهذیب ندیده ام.
👈مرد گفت: در آن نسخه ای که تو از تهذیب داری از ابتدا بشمارد، در فلان صفحه و فلان سطر پیدا می کنی.
▪️علامه از شدت علم و دانستن غیب شک برد که شاید همراهش امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.ناگاه شلاق از دستش افتاد. مرد عرب خم شد تا شلاق را بردارد.
علامه گفت: به نظر شما ملاقات با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) امکان دارد؟
🌟مرد عرب شلاق علامه را در دستش گذاشت و گفت: چطور نمی شود در حالی که دستش در دستان توست.علامه از بالای مرکبش پایین افتاد و پای امام را بوسید و از شوق زیاد بیهوش شد.
به هوش که آمد، هیچ کس در آنجا نبود.ناراحت شد و افسرده.
▪️وقتی به خانه برگشت، کتاب تهذیبش را برداشت. به صفحه ای که امام گفته بود نگریست و حدیث را دید.
👈کنار حدیث و در حاشیه کتاب نوشت: این حدیثی است که مولای من صاحب الامر من را به آن خبر دادند.
➖▪️➖🌟📜🌟➖▪️➖
📚بحارالانوار،ج۷
🌤الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج الساعة🌤
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
🔻خوردن یک قاشق عسل🍯قبل ازخواب😴
باعث سلامت کبد و داشتن خوابی راحت می شود.
🍯عسل خواب آور است.
كساني كه کم خوابی دارند👇
قبل از خواب چند قاشق مرباخوری عسل مصرف کنند.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
🌸براےشاد بودن کافیست
🍀کمتر فکر کنید بیشتراحساس کنید
🌸کمتر اخم کنید بیشتر لبخند بزنید
🍀کمتر قضاوت کنید بیشتر بپذیرید
🌸کمتر گلایه کنید بیشتر سپاسگزار باشید
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🔻بوزینه و لاک پشت
🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢
آوردهاند که در جزیره بوزینگان، بوزینهای شهر را ترک و به ساحل دریا که جنگل بزرگی داشت رفت. در آن جا یک درخت انجیر پیدا کرد و بر روی آن خانه ساخت. در زیر آن درخت، سنگپشتی همیشه برای آنکه خستگی از تن بیرون کند، مینشست.
روزی بوزینه از درخت انجیر میچید که ناگهان یکی از آنها در آب افتاد. آواز افتادن انجیر در آب، به گوش بوزینه خوش آمد و یک شادی در او پدید آورد. پس هراز گاهی انجیری در آب میانداخت، تا با شنیدن آواز آن خوشحال شود. در این میان، سنگپشت به خوردن آن انجیرها میپرداخت و باخود میاندیشید که بیگمان، بوزینه، این انجیرها را برای او میاندازد. لاکپشت میپنداشت که اگر بوزینه بدون هیچ آشنایی، این کار را میکند، اگر بین آنها دوستی باشد، چه خواهد کرد. پس بوزینه را آواز داد و هرآنچه را در اندیشهاش گذر کردهبود، به او گفت. بوزینه نیز به سوی او دست دوستی دراز کرد و دوستی آنها آغاز شد. روزگار بر دوستی آندو گذشت و چون سنگپشت هر روز اندکی دیرتر به خانه میرفت، همسر او دچار نگرانی و دلتنگی شد و در این باره...
با خواهر خواندهی خود به گفتوگو پرداخت. خواهرخوانده، دلیل دیر آمدن او را دوستی وی با بوزینه دانست و گفت که سنگپشت آتش دوری تو را با آب دوستی بوزینه خاموش و سرد میکند. آندو چارهی این کار را در نابودی بوزینه دانستند، بنابراین همسر سنگپشت، خود را به بیماری زد. هنگامی که سنگپشت به خانه برگشت، همسرش را بیمار دید. پس به دنبال چارهای شد، اما چیزی نیافت و همسر هر روز بدتر از روز پیش شد. سنگپشت علت بیماری را از خواهرخوانده پرسید، خواهرخوانده گفت؛ کسی که از درون بیمار و نومید باشد، چگونه میتواند درمان شود، که او گرفتار نا امیدی شده است. پس سنگپشت زار بگریست و گفت، این چه دارویی است که در این دیار یافت نمیشود، نام آن را به من بگویید تا هرکجا باشد آن را پیدا کنم؟ خواهرخوانده گفت؛ آن چیزی نیست مگر دل بوزینه. پس سنگپشت، هرچه اندیشید چیزی نیافت مگر آنکه تنها دوست خود را نابود کند. هرچند این کار را بهدور از مردانگی و دوستی میدانست، اما مهر به زنش او را به این کار واداشت تا شاهین وفا را سبک سنگ کند. پس به نزد بوزینه رفت و از او خواست تا به خانهاش بیاید. بوزینه نخست از رفتن خودداری کرد، اما درپایان پذیرفت. بوزینه به سنگپشت گفت؛ من چگونه باید از این دریا بگذرم تا به خانهی تو برسم؟ من تو را بهآنجا که جزیرهای پر از خوردنیهاست میبرم. پس سنگپشت او را بر پشت خود سوار کرد و رو به خانه گذارد.سنگپشت چون به میان آب رسید، کمی ایستادبا خود اندیشید که؛ بدترین کار همانا نامردی با دوستان است؛ نکند که گرفتار فریب شدهام؟ بوزینه از او علت ایستادنش را پرسید؟ سنگپشت گفت؛به این میاندیشیدم که به دلیل بیماری همسرم، نتوانم از پس آن همه مهر و خوبی تو بیرون بیایم و آیین مهماننوازی را بهخوبی انجام ندهم.بوزینه گفت؛ هرگز چنین اندیشهای را به دل راه نده. سنگپشت، پس از اینکه کمی دیگر رفت، باز دچار همان اندیشه شد و ایستاد. بوزینه اینبار دچار بدگمانی شد و باردیگر علت را از سنگپشت پرسید. سنگپشت گفت؛ ناتوانی و پریشانی زنم مرا نگران ساخته است. بوزینه پرسید، بیماری زنات چیست؟ و راه درمان آن چهچیز است؟ سنگپشت گفت؛ پزشکان درمان او را دارویی میدانند که دست من به آن نمیرسد. بوزینه پرسید؛ آن دارو چیست؟ سنگپشت گفت: دل بوزینه.
ناگهان دودی از سر بوزینه برخواست و جهان پیش چشمانش تاریک شد و با خود گفت، افزون خواهی و آز، مرا در این گرداب انداخت؛ پس راهی مگر نیرنگ، برای رهایی از این دام نماندهاست. اگر به جزیره برسم، چنانچه از دادن دل خودداری کنم، در زندان باشم و از گرسنگی بمیرم و اگر بخواهم که بگریزم، در آب خفه شوم.
بوزینه گفت؛ پزشکان درست گفتهاند و بوزینگان ما نیز از این بیماری زیاد میگیرند و ما در دادن دل به آنها، هیچ رنجی نمیبینیم. اما ایکاش زودتر این سخن را به من میگفتی تا دل را با خود میآوردم؛ زیرا در این پایان عمر، مرا به دل نیازی نیست و از بس غم بر او باریدهاست، که آرزویی مگر دوری و نابودی آن را ندارم. سنگپشت گفت؛ چرا دل را با خود نیاوردی؟ بوزینه گفت؛ آیین ما چنین است که هرگاه به دیدار کسی میرویم، برای آنکه روز بر وی خوش بگذرد، دل را با خود نمیبریم، زیرا که دل، جای اندوه و رنج است. اما اگر بازگردی من آن را برداشته و با خود میآورم. سنگپشت به تندی بازگشت و بوزینه را به کنار آب رساند. بوزینه بر شاخ درخت پرید. سنگپشت، ساعتی در زیر درخت چشم بهراه ماند، سپس بوزینه را آواز داد. بوزینه خندید و گفت:
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی در شرط من نبود که با من چنین کنی.
🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒
#حکایت
#کلیله_دمنه
@tafakornab
#حکایاتبهلولوملانصرالدینضربالمثل👆
🔻همچون آفتاب
☀️مثل واژگونی کشتی ها در امواج دریا، شما هم در امواج حوادث واژگون می شوید.
در آن حال، امیدی به نجات نیست.
مگر کسی که خدا از او پیمان محکم گرفته، همو که ایمان در دلش ثابت شده، همان که خدا به روحی از جانب خود تأییدش کرده باشد...
☀️سپس امام صادق علیه السلام قسم خورد و فرمود:
غیبت امامتان سال ها طول خواهد کشید. امتحانی سخت پیش روی شماست.
در آن زمان چشم های اهل ایمان برایش اشک خواهد ریخت.
☀️پرسیدم: پس چه باید کرد؟
خورشید تابیده بود به ایوان خانه.
☀️امام صادق علیه السلام رو به خورشید کرد و فرمود:
آفتاب را می بینی؟
حقیقت امر ما از آفتاب هم روشن تر است.
📚(مکیال المکارم، ج2، ص 235؛ کافی، ج 1،ص 336)
#امام_زمان
@tafakornab
#حکایاتبهلولوملانصرالدینضربالمثل👆
🔻گدا و صندوقچه جواهرات
💎💎💎💎💎
گدایی ٣٠ سال کنار جاده ای مینشست.
یک روز غریبه ای از کنار او گذر کرد.
گدا طبق عادت کاسه خود را به سمت غریبه گرفت و گفت :
بده در راه خدا
غریبه گفت : چیزی ندارم به تو بدهم؟
آنگاه از گدا پرسید : آن چیست که رویش نشسته ای ؟؟ گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمی ست . تا زمانی که یادم می آید ، روی همین صندوق نشسته ام .
غریبه پرسید : آیا تاکنون داخل صندوق رادیده ای؟
گدا جواب داد: نه !
برای چه داخلش راببینم ؟؟ دراین صندوق هیچ چیزی وجود ندارد .
غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟
نگاهی به داخل صندوق بینداز .
گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند.
ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است.
من همان غریبه ام که چیزی ندارم به تو بدهم اما می گویم نگاهی به درون بیانداز.
نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتراست {درون خویش}
صدایت را می شنوم که می گویی: اما من گدا نیستم
گدایند همه ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند.
💎💎💎💎💎
#پندانه
@tafakornab
#حکایاتبهلولوملانصرالدینضربالمثل👆
🔻تو آدم نمیشوی
▪️روزی روزگاری پادشاهی به وزیرش می گوید که: ای وزیر من زمانی که جوان بودم پدرم همیشه به من می گفت "تو آدم نمیشی". خیلی دوست داشتم تا بتوانم نظرش را عوض کنم.
▫️وزیر می گوید: قربان شما هم اکنون یک پادشاه هستید. به نظرم شرایطی فراهم آورید که پدرتان شما را ببیند، آنگاه نظرش تغییر خواهد کرد.
بنابر حرف وزیر، پادشاه دستور می دهد که شرایط سفر را به روستایی که پادشاه در آنجا بدنیا آمده بود فراهم کنند تا پدرش که هنوز در خانه ی قدیمی خودش در آن روستا زندگی می کرد او را ببیند.
پادشاه با تمام عظمت خود به همراه وزیران و سربازان و همراهان سوار بر اسب زیبا و با وقار خود به روستا می روند. سپس دستور می دهد تا سربازان پدرش را از خانه اش گرفته و به میدان روستا بیاورند.
همه ی اهالی روستا در حال تکریم و تعظیم به پادشاه بودند اما زمانی که پدر پادشاه به میدان می آید خیلی آرام و ساده در مقابل پادشاه که بر اسب سوار بود می ایستد.
▪️پادشاه می گوید که: ای پدر ببین من پسرت هستم. همان کسی که می گفتی آدم نمی شود. ببین که من هم اکنون پادشاه این مملکت هستم و همه از من فرمان می برند. حال چه می گویی؟
▫️پیرمرد نگاهی به روی پسرش می اندازد و می گوید: من هنوز سر حرف هستم. تو آدم نمیشی.
من هرگز نگفتم تو پادشاه نمیشی، گفتم تو آدم نمیشی. تو اگر آدم بودی به جای اینکه سرباز بفرستی دنبال من خودت می آمدی در خانه را می زدی و من در را برایت باز می کردم. اگر تو آدم بودی حال که من آمده ام به احترام من که پدرت هستم از اسب پیاده میشدی.
نه، من از نظرم بر نمی گردم. تو آدم نمیشی.
#حکایت
@tafakornab
#حکایاتبهلولوملانصرالدینضربالمثل👆
🔻بُخارا
امیر اسماعیل سامانی، اولین پادشاه سامانی بود که ابتدا از طرف برادرش امیر نصر سامانی، حکومت بخارا را داشت. هنوز چندی از مدّت حکمرانی او نگذشته بود که رعیتنوازی او باعث شد که تعداد زیادی گِردش را گرفتند. فتنه جویان، امیر نصر، برادر بزرگ را تحریک کردند و او لشکری فراوان از سمرقند برای سرکوبی برادر کوچکش امیر اسماعیل، عازم کرد و در روز درگیری، سپاه امیر نصر شکست خوردند و خودش هم فرار کرد و به دست یکی از سربازان امیر اسماعیل گرفتار شد.
او را دستبسته نزد امیر اسماعیل آوردند. همه فکر میکردند که او دستور قتل برادر بزرگ را میدهد ولی بالعکس، او از اسب پیاده شد و ران برادرش را بوسید و دستور داد که خیمهای رو به روی خیمه خودش به او اختصاص بدهند و گفت:
«تو همان برادر بزرگتر منی و من از طرف تو مشغول خدمتگزاری بر بخارا هستم، هر چه رأی تو باشد.» بعد برادرش را روانه سمرقند کرد و در سال 279 امیر نصر وفات یافت و تمام ماوراءالنهر در اختیار امیر اسماعیل قرار گرفت.
📚اخلاق روحی؛ پند تاریخ، ج 2، ص 99
#حکایت
#پند
#بخارا
@tafakornab
#حکایاتبهلولوملانصرالدینضربالمثل👆
🔻خروس اگر خروس باشه توی راه هم مي خونه
يكي خونه يه روستايي مهمان بود خروس چاق و چله ميزبان چشمشو گرفت بود
نصفه هاي شب دور از چشم همه بلند شد خروس را گرفت و به راه افتاد صاحبخانه از خواب بيدار شد و گفت :حالا كه زوده داري ميري بمون تا خروس بخونه بعد برو
مهمان دزد در جوابش گفت:خروس اگر خروس باشه توي راه هم مي خونه
دزد رفت و صاحبخونه از همه جا بي خبر خوابيد...
صبح وقتي رفت سر لونه خروس تازه فهميد ديشب مهمون بي معرفتش چه گفته😐
#ضرب_المثل
#خروس
@tafakornab
#حکایاتبهلولوملانصرالدینضربالمثل👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫سلام يا مهدي
نماهنگ سلام عزیز خدا 💚
🎤مداح اهل بیت،مجید بنی فاطمه
مناجات با امام زمان (عج)😔
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
╰❁╮◈◈╰❁╮◈◈╰❁╮
♡ ایــــــــــہــــــــــا
الــــعــــزیـــــز ♡
#غروب_جمعه
✨تمام روزهای هفته را در انتظار جمعه ام
دوباره صبـح
ظهــر
غـروب شـد
شب شد
نیامـــدی...😔
💫اللهم عجل لولیک الفرج💫
#ایها_العزیز
(روزهای چشم به راهی)
💠 #ویژه_ی_جمعه_ها
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆از عجایب هشتگانه هم زیباتر است و دوست دارید هزار بار ببینید! شما خیلی خوش شانس هستید که این کلیپ رو پلی می کنید! صحنه هایی ناب که تنها تعداد کمی پیش از مرگ، شانس دیدنش را دارند!
این قدر زیبا و رویایی هستند که خودتان دوست دارید برای تمام مخاطب ها و گروهها ارسال کنید!
روز و ماه و حال و سال تک تک تون به زیبایی این صحنه ها باشد!❣
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
بزن رو لینک زیر وارد شو👇
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
سرشار از انرژی های مثبت🎶
👈🏽 #اینجاافسردگی_معنانداره 👍👍