eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.7هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 یگرنگ بمان... حتی اگردر دنیایی زندگی میکنی که مردمش برای پر رنگ شدن حاضرند هزار رنگ باشند... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 #داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
♥️🍃⇨﷽ 🌷 حاج آقا مجتبی تهرانی در اسلام دستوراتی وجود دارد که این دستورات برای آن است که گمان بد در جامعۀ اسلامی پیدا نشود. این پیشگیری است. مثلاً از اینکه انسان خودش را در شرایطی قرار بدهد که موجب تهمت زدن به انسان شود، نهی شده است. در محلّی نرو که اگر بروی، به تو تهمت می زنند. برای چه؟ «تهمت می زنند»، معنایش این است که تو در آن محلّ رفتی، ولی عمل زشتی انجام ندادی. یک مثال از خودم برای شما می زنم -الحمدلله که این بساط ها برچیده شد! یکبار این برای من اتّفاق افتاد که برای شما نقل می کنم و شما هم اگر خواستید بخندید، بخندید- در یکی از این خیابان های بالای شهر بودم که می خواستم به عیادت مریضی در بیمارستان بروم. سرِ چهارراهی رسیدم که یک مغازه در آنجا بود. داخل مغازه رفتم که بپرسم فلان بیمارستان کجا است و نشانی بگیرم. وقتی بیرون آمدم دیدم آنجا مشروب فروشی است! حالا کسی باشد که توجّه دارد به اینکه اینجا چه محلّی است ولی بگوید: من که نظر سوئی ندارم؛ می خواهم بروم نشانی بگیرم؛ لذا برود آنجا نشانی بگیرد و بیاید بیرون؛ نه! اسلام این کار را نهی کرده است. 💟← « بہ ما بپیونید » →💟 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌱نخودسبز سرشار از ساپونین بوده که یک ترکیب گیاهی با تأثیرات ضد سرطانی است !🌱 ▫️ساپونین، با کاهش رشد تومور و افزایش تخریب سلول‌ های سرطانی با این بیماری مبارزه میکند. + اضافه کردن نخود سبز به رژیم غذایی به حفظ سلامت و کمک می‌کند، را کنترل و حتی برای نیز مفید است. ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ ☀️ امام سجاد (علیه السلام): 💠 از دروغ كوچك و بزرگش، جدّى و شوخيش بپرهيزيد، زيرا انسان هرگاه در چيز كوچك دروغ بگويد، به گفتن دروغ بزرگ نيز جرئت پيدا مى كند. 📚 منبع: تحف العقول ص 278 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ۱۶۹((سرباز مخصوص)) 🌷دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ... اون روز عاشورا ... کابووس های بی امانم ... و حالا ...  دیگه حال، حال خودم نبود ... بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم ... کسی زیاد بهم کار نمی داد ... همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل امام حسن عسکری ... از اتوبوس که پیاده شدم ... جلوی آرامگاه، خشکم زد ... 🌷همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ... کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت ... شهید "حشمت الله امینی" ... 🌷این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ... اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ... چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ... 🌷همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ...- داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ...  خندید ... 🌷- دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ... 🌷با دلخوری بهش نگاه کردم ... - اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ زدی جوابنداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ... 🌷ـ به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ... آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ...  نفسم برید و نشستم زمین ...  - یا زهرا ... یا زهرا ...  چشم هام گر گرفت و به خون نشست ... ✍ادامه دارد...... @tafakornab @shamimrezvan http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی نروم جز به‌ همان ره که توام راهنمایی الهی آغاز میکنیم روزمان را با نام زیبایت 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃 💚الهی به امیدتو💚 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ ‍ ‍ ﷽ 🌼﷽🌼﷽ 🌼﷽🌼﷽ ﷽🌼﷽ 🌼﷽ ﷽ 🍃🌼اولین پنجشنبه مهر ماه 🍃🌼معطر به عطر خوش صلوات 🍃🌼بر حضرت محمد (ص) 🍃🌼و خاندان مطهرش 🌼🍃 🌼الّلهُمَّ 🌼صلّ 🌼علْی 🌼محَمَّد 🌼وآلَ 🌼محَمَّدٍ 🌼وعَجِّل 🌼 فرَجَهُم ﷽ 🌼﷽ ﷽🌼﷽ 🌼﷽🌼﷽ ﷽ 🌼﷽🌼﷽ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
❤️ ❤️ 💚 💚 💝 💝 خوشا صبحی ڪہ خیرَش را تو باشی ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی خوشا روزے ڪہ تا وقٺِ غروبش دعایے خوب و ذڪرش را تو باشی 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✋ ⛅️اول هر صبح با گریہ صدایٺ میزنم ضجہ از داغ فراق ڪربلایٺ میزنم☄ ⚡️تو براٺ اربعینم را بده ، من از نجف تا خود باب الحسین سینہ برایٺ میزنم☄ 🍃السلام علی الحسین 🌱و علی علی بن الحسین 🍃و علی اولاد الحسین 🌱و علی اصحاب الحسین 🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 🌸ذكر روز پنجشنبه🌸 🥀لٰا اِلٰهَ اِلَّا اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبين 💥معبودي جز خدا نيست 💥پادشاه برحق آشكار ➖➖➖➖➖➖ 💎روز ۵شنبه ۲ رڪعت نمازبـہ نیت ڪسب مال وثروت بخواند‌ و سپس《سوره یاسین》بخواندواین عمل را تا ۳ روز انجام دهد بهتر است  📚گوهر شب چراغ ۱۵۷/ ۲ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 4 مهر ماه 1398 🌞اذان صبح: 04:31 ☀️طلوع آفتاب: 05:55 🌝اذان ظهر: 11:56 🌑غروب آفتاب: 17:56 🌖اذان مغرب: 18:14 🌓نیمه شب شرعی: 23:14 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅چرا صبحانه وعده غذایی مهم روز به شمار میاد؟ 🏵قدرت حافظه بهتر 🏵کمک به کاهش وزن 🏵کاهش خطر ابتلا به بیماری های قلبی 🏵افزایش قدرت درک و تمرکز 🏵بالا بردن سطح انرژی و متابولیسم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین پنجشنبه‌ی پاییزی و ياد درگذشتگان😔 🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ میگویند خیرات برای رفتگان😔 مثال نسیم خنکی ست که🌸 در هوای داغ به صورت انسانی می وزد به همین لذت ‌بخشی🌸 و به همین لطافت🌸 پنجشنبه است😔 خیرات رفتگان فاتحه و صلوات❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍂🍁 پاییزتون رنگی🍂 تکرار نشدنی 🍁 پر از لحظات ناب عاشقانه...🧡 و سرشار از عشق به خدا ❤️ اولین پنجشنبه ی پاییزیتون پر از مهر آخرهفته خوبی درکنارخانواده داشته باشید🧡 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((چشمهای کور من)) 🌷پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ... چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ... نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ... 🌷خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ... 🌷زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ...اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ...- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ... 🌷داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ...به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ... 🌷اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ...از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ... 🌷همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ... 🌷چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ...ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ... 🌷سال هاست ساکم رو بستم ... شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ... میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ... تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه .... خدایا بپذیر؛ امن یجیب های این نسل سوخته را .... 🌺یاعلی مدد ....🌺 🌴التماس دعای فرج🌴 فردا ان شاالله منتظر داستان واقعی جدید باشید @tafakornab @shamimrezvan http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌ °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
🔅 : 🔸 كَفُّ الأَذى مِن كَمالِ العَقلِ ، وفيهِ راحَةُ البَدَنِ عاجِلاً وآجِلاً . 🔹 آزار نرساندن ، از كمال خِرَد است و در دنيا و آخرت ، مايه راحتى تن . 📚 الكافي: ج ۱ ص ۲۰ ح ۱۲ 〰➿➿〰➿〰➿〰➿〰 💠امام سجاد علیه السلام: ❌"بد زبانی و فحاشی موجب رد شدن دعا می شود." 📚معانی الخبار،ص۲۷ص۲ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️📰 📰☝️ حکم باز و بسته کردن گوشی تلفن همراه موقع نماز @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh حداقل برای یک☝نفر جهت تبلیغ دین ارسال کنید
✨قَالَ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي ﴿۲۵﴾ ✨گفت پروردگارا سينه‏ ام را گشاده گردان (۲۵) ✨وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي ﴿۲۶﴾ ✨و كارم را براى من آسان ساز (۲۶) ✨وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي ﴿۲۷﴾ ✨و از زبانم گره بگشاى (۲۷) ✨يَفْقَهُوا قَوْلِي ﴿۲۸﴾ ✨تا سخنم را بفهمند (۲۸) 📚سوره مبارکه طه ✍آیات ۲۵ تا ۲۸ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
آورده اند بازرگاني بود اندک مايه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستي به رسم امانت گذاشت و رفت.اما دوست اين امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.بازرگان، روزي به طلب آهن نزد وي رفت.مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشي زندگي مي کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست مي گويي!موش خيلي آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است.دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان گفت:فردا باز آيم.رفت و چون به سر کوي رسيد پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند از پسر اثري نشد.پس ندا در شهر دادند.بازرگان گفت:من عقابي ديدم که کودکي مي برد.مرد فرياد برداشت که دروغ و محال است،چگونه مي گويي عقاب کودکي را ببرد؟بازرگان خنديد و گفت:در شهري که موش صد من آهن بتواند بخورد،عقابي کودکي بيست کيلويي را نتواند گرفت؟مرد دانست که قصه چيست،گفت:آري موش نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هيچ چيز بدتر از آن نيست که در سخن ، کريم و بخشنده باشي ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم🌼 من امروز با تمام وجود خوشبختی‌ام را جشن میگیرم؛زیرا هدفی برای زیستن،دلی برای دوست داشتن و مهربان خدایی برای پرستیدن دارم. خدایا سپاسگزارم❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
‍ ‍ ✳️ ماجرای دیوانگی بهلول دانا 💠 آیه‌ها و آینه‌ها 💠 💠آیه: وَلاَ تَعَاوَنُواْ عَلَى الإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ مائده/2 و بر گناه و تجاوز همكارى نكنيد 💠 آینه: 🔹حکایت؛ هارون‌الرشید خلیفه عباسی خواست کسی را برای قضاوت بغداد تعیین نماید، با اطرافیان خود مشورت کرد، همگی گفتند: برای این کار کسی جز بهلول صلاحیت ندارد. بهلول را خواست و قضاوت را به وی پیشنهاد کرد. بهلول گفت: من صلاحیت و شایستگی برای این سمت را ندارم. هارون گفت: تمام اهل بغداد می‌گویند، جز تو کسی سزاوار نیست، حال تو قبول نمی‌کنی! بهلول گفت: من به وضع و شخصیت خود از شما بیشتر اطلاع دارم و این سخن من یا راست است یا دروغ، اگر راست باشد، شایسته نیست کسی که صلاحیت منصب قضاوت را ندارد، متصدی شود. اگر دروغ است، شخص دروغگو نیز صلاحیت این مقام را ندارد. هارون اصرار کرد که باید بپذیری و بهلول از او یک‌شب مهلت خواست تا فکر کند. فردا صبح خود را به دیوانگی زد و سوار بر چوبی شده و در میان بازارهای بغداد می‌دوید و صدا می‌زد دور شوید، راه بدهید، اسبم شما را لگد نزند. مردم گفتند: بهلول دیوانه شده است! خبر را به هارون‌الرشید رساندند و گفتند: بهلول دیوانه شده است. گفت: او دیوانه نشده ولیکن دینش را به این وسیله حفظ و از دست ما فرار نمود تا در حقوق مردم دخالت ننماید. آری آزمایش هر کس نوعی مخصوص است نه تنها ریاست برای بهلول آماده بود بلکه وقتی غذای خلیفه را برای او می‌آوردند، می‌گفت: غذا را ببرید پیش سگ‌های پشت حمام بی اندازید، تازه اگر سگ‌ها هم بفهمند، از غذای خلیفه نخواهند خورد!1 آن کز ره بیدادگری رهسپر است هم خصم خدا و هم عدوی بشر است 📚با اقتباس و ویراست از کتاب یک‌صد موضوع 500 داستان @tafakornab @shamimrezvan
زندگی یک بازی درد آور است زندگی یک اول بی آخر است زندگی کردیم اما باختیم... کاخ خود را روی دریا ساختیم لمس باید کرد این اندوه را... بر کمر باید کشید این کوه را.... ⚘|❀ ❀|⚘ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 #داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت
📌داستانک🍃🌺 🔻 وسوسه 🔻 🐒روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد ، روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند 👈و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند 👈به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت 🐒با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشت زارهایشان رفتند این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون ها آن قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد 👈این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۶۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت : این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به ۵۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۶۰ دلار به او بفروشید روستایی‌ها که وسوسه شده بودند پول‌هایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون 📚 مجموعه شهر حکایات http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
✨﷽✨ ✨ آدم ها  به هرحال  شما را قضاوت خواهند کرد زندگی تان را صرفِ💫 تحتِ تاثیر قرار دادن دیگران نکنید برای خودمان، زندگی کنیم💫 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 💫💫💫💫💫💫💫
هدایت شده از خانواده بهشتی
گفتم : به من ربطی نداره . وقتی از توان بچه اش با خبر نیست ، بی خود اون رو تو کارزار می فرسته . بهتره اول ببینه پسرش کار بلد ، هست یا نه بعد ازش انتظار داشته باشه. آسلان واقعاً عصبانی بود . مثل وحشی ها بازوم رو چنگ زد و من رو کشید و گفت : راه بیفت . من این زبون دراز تو رو قیچی نکنم آسلان نیستم . بازوم رو از چنگش کشیدم بیرون و گفتم : به من دست زدی نزدی ! دفعه ی آخرت باشه دست کثیفت رو به من می زنی. خنده ی زشتی کرد که دندونهای زشتش حالم رو به هم زدن و بعد گفت : خیلی خودت رو دست بالا می گیری دختر . برای من بهتر و بی زبون تر از تو دست و پا می زنن. پوزخندی اومد رو لبم و گفتم : بهتر ! فقط حواست باشه دستت به من بخوره ، زهرم رو بهت می ریزم . رسیدیم به در یه ساختمان خشتی ته حیاط که گویا محل زندگی خدمتکارای زن بود. در رو با صدای قیژ بدی باز کرد و گفت : برو تو . من تو نمی تونم بیام اینجا مال زناست. تو اونجا با رقیه می خوابی. بعد بلند رقیه رو صدا کرد. یه کم که منتظر شدیم ، رقیه نفس زنان از توی باغ اومد تو حیاط و گفت : کاری داشتی آسلان خان ؟ آسلان که از طرز صحبت رقیه مشعوف شده بود گفت : آی پارا رو ببر داخل رو نشونش بده و بعد ببرش مطبخ. هم قراره اونجا کار کنه و هم تو باغ. مثل خودت. تا شب کاراش رو بهش یاد بده . رقیه چشمی گفت و منو کشید تو خونه. خونه که چه عرض کنم. یه چهار دیواری خشتی بود با چهار تا اتاق کوچیکی که هر کدوم مال دو نفر بودن. باهم به آخرین اتاق رفتیم . نیمه تاریک بود و یه پنجره کوچیک به پشت باغ داشت که فاصله اون با دیوار هم کم بود واسه همین نور زیاد داخل نمی اومد. گوشه ی اتاق دو دست لحاف و تشک بود رنگ رو رفته و کثیف با یه میز سماوری کوچیک که یه پایش هم شکسته بود به آدم دهن کجی می کرد . درسته که تو روستایی به مراتب کوچیکتر زندگی کرده بودم ، اما خونه زندگی و اتاق من ، اونجا کجا و اینجا کجا!!! گفتم : سر نفر قبلی که تو این اتاق با تو بود چی اومده ؟ گفت: نون از مطبخ دزدیده بود . خان اونقدر با شلاق زدش که خون بالا آورد و جا به جا مرد. از تصورش حالم بد شد. چرا اینقدر ظالم بود این مرتیکه ؟ به خاطر نون ؟من اینا رو آدم می کنم. پدرم با زبون و همینطور با ابهتش چموش تر و نادونتر از اینا رو رام کرده بود. به رقیه گفتم : من باید لحاف تشک اون رو بندازم ؟ گفت : آره خوب. گفتم : من باید بشورمش. حتماً شیپیشک داره. نگاهی به سر و وضع نسبتاً تمیزم که تو مسافت طولانی یه کم خاکی شده بود انداخت و گفت: می دونم برات سخته . تو خان زاده ای و اینجا بودن برات سخته . اما فکر نکنم خان بذاره بشوری. گفتم : خان چند بچه داره ؟ زن داره ؟ گفت : آره زن داره . اونم چه زنی . مثل اژدها می مونه. صد رحمت به آسلان. بچه هم یه دختر و یه پسر . پسرش تایماز رو دیدی. دخترش هم اسمش آینازه. افلیجه. همین ظلمی که اینا کردن ، باعث شده ، خدا این نون رو بذاره تو سفره شون. پسرشون فرنگ رفته. اونجا وکیل شده . تازه اومده ایران . می خواد بره پایتخت. راستی آی پارا! خوشحالم که تو موهاتو تونستی نگه داری. وقتی اونجوری زدی پسر خان رو ناکار کردی ، هم خیلی خوشحال شدم و هم داشتم از ترس قالب تهی می کردم . من گفتم الان خان دوشقه ات می کنه. لبخندی بهش زدم و گفتم : مطمئن باش یه جوری نظر خان رو عوض می کنم که بذاره بقیه هم مو داشته باشن و نتراشتشون. رقیه بهت زده نگام کرد و گفت : چـــــــــــــی؟ می خوای کاری کنی که موهای ما رو نتراشن ؟ گفتم : آره یه راهی پیدا می کنم. مطمئن باش. رقیه کودکانه پرید و بغلم کرد و گفت : ممنون آی پارا . چه خوب شد که تو اومدی اینجا. با خودم فکر کردم : خوب شد ؟ واقعاً خوب بود من اینجا بودم ؟ عصر همون روز تونستم اجازه که هیچ دستور اکید شستن لحاف و تشک همه رو بگیرم. بعضی از مستخدم ها خوشحال شدن و بعضی تنبل و کثیف ها هم بدشون اومد . ماجرا اینطور بود که : عصر همون روز توسط بیگم خاتون احضار شدم تا در مورد کاری که با پسرش کردم توبیخ بشم. سر تا پای من رو که بررسی کرد و گفت : تو به چه جرأتی رو پسر و شوهر من چاقو کشیدی؟ می دونی می تونم همین جا چالت کنم؟ بعد با صدای بلند و ترسناک داد زد به خاطر این دو تل شوید چرا یه همچین الم شنگه ای به پا کردی؟ من تربیت شده ی دایه جان بودم و می دونستم با یه مرد مستبد و یه زن مستبد نمی شه عین هم برخورد کرد و به خاکشون زد . پس شدم یه آی پارای دیگه. آ ی پارایی که در مقابل خان چموش و گستاخ بود ، شد یه زن حیله گر در برابر زنش . درست مثل خودش. ••••●❥JOiN👇🏾 @zendegiasheghaneh @tafakornab