یارانه
«شهروند گرامی! یارانه شما قطع شده است. شما دیشب در کبابی سرکوچه مشغول خوردن کباب بودهاید.» معاونت کل مبارزه با دلههای مفتخور، ستاد هدفمندسازی یارانه
این پیامکی بود که دیشب واسم اومد. حالا عینا نه ولی نقل به مضمون. قضیه چیه؟ بلا نسبت شما ما دیشب گفتیم بعد شیش ماه بریم مزه گوشت رو زیر زبونمون آپدیت کنیم. والا دیگه خسته شدیم از گیاهخواری. خود گوسفندها هم ماهی یه بار دیگه لبی به گوشت برادر میزنن. رفتیم سر کوچه، مغازه حسین کبابی. حسین بین بچهها معروفه به یزید. از بس ناکسه. بیانصاف دویست گرم کباب دستت میده بیست گرمش گوشت نیست. ولی خوب بچه محله دیگه. با صفاست هنوز مشتریشیم. رفتم مغازش و گفتم: «حسین جون!» گفت: «جون!» گفتم: «بادمجووون چه گرون شده!» گفت: «آره خدایی یه جوری همه کشیدن بالا که هیچ امیدی به پایین کشیدنشون نداریم.» گفتم: «بگذریم. حسین جون سه سیخ سفارشی بزن.» سه سیخ رو گذاشت رو منقل و یَک بویی بلند شد که نگو. انگاری دارن کباب میپزن. ولی خوب خر داغ میکردن. گفتم که. یزید کبابی یه روده راست تو شکمش نیست.
ادامه در فرسته بعد ...
@tanzac
ناکس خر میکشه قیمت رو پایین نگه داره. ولی خوب خرهای مرغوبی میکشه. توشون بره است! یعنی موتوری سالمند حالا ظاهر که مهم نیست. مهم تفاهمه. چیز یعنی مهم کیفیت گوشته. حالا خدا وکیلی شما قضاوت کنین: رواست واسه سه سیخ دنده خر یا چند پره جیگر الاغ نر که اون هم دیگه تو مرافعه با مادهاش چیزی ازش نمونده یارانه ما حذف بشه؟ حالا من هیچی یارانه عمهمون رو چرا حذف کردید؟ بابا این بنده خدا ما میریم خونهشون مهمونی آخر کار رسید میاره امضاء کنیم چی خوردیم! یعنی پیش اومده رفتیم اونجا با میوه و شیرینی پذیرایی شدیم. وقتی برگشتیم خونه پیامک زده: صورتحساب شما: سه عدد خیار، چهار سیب، پنج پرتقال، دو شیرینی و شش استکان چای جمعا هفتاد هزار تومان با احتساب مالیات بر ارزش افزوده هفتاد و هفت هزار تومان. یعنی تیکه آخری رو اگه تو غذاخوری بانک مرکزی هم غذا میخوردی عبدالناصر تخفیف میداد حالا الان رو نمیدونم. شاید فقط ناهارش بیمالیات باشه. خلاصه عمه ما اینها رو حساب میکنه و تا قرون آخرش رو میگیره. بعد یه همچین آدمی رو یارانهاش رو قطع کردن. انتظار هم دارن اعتراض نشه. همین جوری مردم رو ناراضی میکنین دیگه. عمه من قبلا نشستهای بصیرتی تو خونشون برگزار میکرد. البته قبلش شرط میکرد پذیرایی با خود پایگاهه. الان برانداز شده. یه چیزهایی تو گروه فامیلی میفرسته که خود براندازها گاهی ریپلای میکنن و پاسخ شبهه رو میدن ...
... آقا هل نده ... دارم میرم ... عه مثل این که نوبت روغن من شد. داداش دو تا لادن طلایی. ممنونم ...
#یارانه
#گرانی
#عمه
#بنزین
#هدفمندی_یارانه_ها
#علی_بهاری
@tanzac
7.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاد اتوبوسهای سیر و سفر افتادم. ده متر که میرفت نصف جمعیت، کله تو نایلون عُق میزدن!
@tanzac
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دولت میگه دارم با ریشههای فساد مبارزه میکنم!
@tanzac
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از موتوری جنس نگیرید
@tanzac
دیشب تو اوج گرمای هوا بلند شدم کولر رو خاموش کردم. پسر و دخترش مهم نیست. فقط خدا کنه سالم باشه!
#پدر
#خاموش_کردن_کولر
@tanzac
اخلاص - 1
ماشین وارد کوچه شد. آرام پیاده شدیم. در را کمی محکم بستم که با واکنش لفظی رکیک راننده مواجه شد. به سمت خانهای که قرار بود برویم حرکت کردیم. در سبز و بزرگی بود. گوشه سمت چپش، کاغذ سفید بزرگی چسبانده بودند. رویش بزرگ نوشته بود: «نگویید دیگران نمیبینند. کافی است خدا ببیند» در زدیم. با کمی تاخیر در را باز کردند. خانمی میانسال با چادر رنگی در هال را باز کرد و خوش آمد گفت. لاغر اندام، کوتاهقد و عینکی. دست راستش تسبیحی داشت و مدام لبش میجنبید. از خجالت، سرم را پایین انداخته بودم. مادر را تعارف کردم. من بعد از او وارد شدم. پدر خانواده روی مبل در پذیرایی نشسته بود. پیراهن چهارخانه، شلوار پارچهای مشکی و جوراب سفید پوشیده بود. دست راستش تسبیح بود و دست چپش صلواتشمار. بعد از تکهپاره کردن تعارفهای معمول نشستیم. پدر گاهی با دست چپ، دکمه صلواتشمار را میزد و گاهی با دست راست دانه تسبیح میانداخت. بعد از چند دقیقه گفتن کلماتی که من فقط "سین"ش رو میشنیدم سرش را بالا آورد و گفت: «من روزم ولی شما بفرمایید» بفرمایید را که گفت آماده شدم پرتقال بردارم ولی بعد پشیمان شدم و موز برداشتم. دوباره گفت: «چند ساله روزه میگیرم. پنجشنبهها» همین طور که موز را داخل بشقابم میگذاشتم گفتم: «خدا قبول کنه» و شروع کردم کندن پوستش. آمدم با چاقو نصفش کنم که صدای حاجی من را متوجه خودش کرد: «خدا توفیق انجام مستحبات رو نصیب هر کسی نمیکنه. باید توفیق داشته باشی» بعد رو کرد به مادرم و پرسید: «آقاپسر اهل مستحبات هستند؟» مادر گفت: «راستش حاج آقا من اطلاعی ندارم» نفس عمیقی کشید. چند ثانیه به من خیره شد و گفت: «سعی کنید جایی نگید کارهاتون رو. همین که خدا بدونه کافیه» تصمیم گرفتم داخل بحث بشوم که بیش از این ما را معطل خودش نکند. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم ... «حاج آقا توقع شما از داماد آیندهتون چیه؟» گفت: «والا من میگم فقر و نداری مال همه هست. واسه همین توقع زیادی از شما ندارم. فقط مخلص باشید. هر کاری کردید مزدش رو از خدا بخواید. همین» با این حرف حاجی، نفس راحتی کشیدم. همین لحظه بود که مادر دختر خانم با سینی چایی از آشپرخانه به طرف هال راه افتاد. همین طور که میآمد گفت: «بهبه ماشالا پدر زن و داماد خوب با هم گرم گرفتیدها» حاجی در یک لحظه مثل خروسی که سرش را از روی زمین بالا میآورد چونان نگاه بدی بهش کرد که بنده خدا با لکنت گفت: «معذرت میخوام. یه لحظه ناخواسته یاد ثریا قاسمی افتادم» مادرم که تا آن لحظه فقط یک شیرینی کوچک برداشته بود اعتماد به نفس پیدا کرد و یک موز هم برداشت. همین طور که داشت موز را پوست میکند گفت: «حاج آقا اگه اجازه بدید این دو تا جوون برن با هم یه صحبتی بکنن. پسر من خیلی شوخطبعه، مطمئنم دل دختر خانمتون رو میبره» حاجی هم سرش را به نشانه تایید آورد پایین و با یک سبحان الله دوباره سر جای خودش برگرداند. من یک لحظه فکر کردم پشیمان شده. راستش یاد رونالیدینیو افتادم که به چپ نگاه میکرد و به راست پاس میداد. با دختر خانم رفتیم داخل اتاق.
ادامه دارد...
#علی_بهاری
#ازدواج
#طلاق
#خواستگاری
#سبک_زندگی
@tanzac