eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
782 عکس
493 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_81 #پشت_لنزهای_حقیقت علی‌اکبر: الو حسین جان، خوبی برادر؟ کجایی؟ حسین: سلام، رسیدید؟ علی‌اکب
بعد از چهار روز مرخص شدم، باز هم مکان جدید، مکانی که باز هم به مدت نامعلوم امنیت ما رو تامین می‌کنه. تنها شانس بزرگی که آوردم این بود که آتش بس اعلام کردن، که ای کاش اعلام نمی‌کردن. حسین: صحبت‌های رئیس جمهور ایران تو سازمان ملل، خیلی نارضایتی ایجاد کرده بین مردم لبنان. سارا: هنوز نیومده دست گل آب داده؟ حسین: از مردم ایران انتظار میرفت بعد از دیدن آقای رئیسی شخصیتی مثل ایشون انتخاب کنن. سارا: دست رو دلم نذار، این خودش درد بزرگیه. راستی آقای رضایی و قادری کجان؟ حسین: با یه تیم خبرنگار که جدیدا از ایران اومدن دارن مشغول جمع‌آوری اخبار از منطقه هستن. سارا: اگر درست حساب کتاب کرده باشم الان محرم و صفر تموم شده و وارد ربیع شدیم، ماه شهریور باید باشیم. حسین: آره درسته. سارا: چقدر همه چی زود گذشت، محرم پارسال من کربلا بودم، امسال.... حسین: امسال تو خود واقعه کربلایی. واقعا هم همین طور بود، لبنان و غزه با کربلا فرقی نداشتن، اونجا همه چی می‌دیدیم، علی‌اکبرها و علی‌اصغرها و گهواره‌های ربوده شده و مادرهای داغ دیده و..... دونه‌های قرمز از بین نرفتن ولی سوزش و خارشش بخاطر پماد و شربت و قرص‌ها کمتر شده بود. وقتی به چیزی دست میزدم بخاطر وجود دونه‌ها نمی‌تونستم جنس وسیله رو حس کنم. سارا: حسین اجازه هست به پدر و مادرم زنگ بزنم؟ حسین: اهم فکر نکنم الان دیگه مشکلی داشته باشه. فقط خیلی طولش نده و از مکانت هیچی نگو. سارا: باشه، ممنون. بعد از شش ماه با خونواده‌ام تماس گرفتم، خیلی سخت تونستم بغضم رو کنترل کنم. حانیه: الهی مادر دورت بگرده، مادر چرا اینقدر بی‌وفایی، نمی‌گی مادری دارم پدری دارم؟ دو ماه پیش بعد از سه ماه غیبت و عذاب یه نامه دادی دیگه ازت خبری نشد. سارا: ببخشید مادر عزیزم، من واقعا شرایط تماس رو نداشتم، زنگ زدم بگم حالم خوبه. حانیه: شنیدم یه نفر باهات ازدواج کرده، اما تو که...؟ سارا: درسته مادر، من با آقا حسین ازدواج کردم، خطبه عقدمون سید حسن خوندن، ایشون این پیشنهاد رو دادن تا وقتی که اینجا هستم ایشون به عنوان یه محرم کنارم باشه. حانیه: بعدا ازش جدا میشی؟ کی میای ایران؟ الان موندی اونجا چیکار کنی؟ سارا: هنوز چندتا کار دارم، آقای رضایی و قادری هم اومدن اینجا. شرایط اینجا نیازه به مخابره سریع داره، کلی کار هست که می‌تونم انجام بدم، عکس‌هایی که از دست دادم و می‌خوام با کیفیت بهتر مجدد به تصویر بکشم. حانیه: الان جات خوبه؟ اون مرد اذیتت نمی‌کنه؟ زبونت رو می‌فهمه؟ خوب تیمارت می‌کنه؟ سارا: آره مامان، هم جام خوبه هم آقا حسین خوب به من رسیدگی می‌کنه. می‌بخشید مامان من نباید خیلی صحبت کنم، خیلی دوست داشتم با پدر هم صحبت کنم ولی بخاطر شرایط نمی‌تونم، خیلی سلام بابا رو برسون، دلم براتون تنگ شده امیدوارم به زودی ببینمتون. حانیه: دخترم زود برگرد، ما منتظرت هستیم. یه مقدار از دلتنگی چند ماهه من با شنیدن صدای مادرم برطرف شد، یه آرامش نسبی پیدا کردم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_82 #پشت_لنزهای_حقیقت بعد از چهار روز مرخص شدم، باز هم مکان جدید، مکانی که باز هم به مدت نامع
با تموم شدن داروها و پماد‌ها کم‌کم سوزش و خارش دونه‌های قرمز شروع می‌شدن. دکتر گفته بود شانس آوردم که زنده موندم، بمب‌های فسفری طرف رو می‌کشند، اگر زنده بگذارند هم انواع بیماری‌ها رو بهش تحمیل می‌کنن از قبیل همین دونه‌های قرمز رنگ یا مشکلات تنفسی و معیوب‌کردن سلول‌ها که در نهایت منجر به مرگ و سرطان میشه. سارا: کجا حسین؟ لباس رزم پوشیدی! حسین: دارم میرم مرز، زود برمی‌گردم. چند روز بیش‌تر طول نمیکشه. سارا: بزار منم بیام، تصاویر اون صحنه‌ها رو ثبت کنم. حسین: نه عزیزم، تو هنوز خوب نشدی، اما قرار نیست اینجا بمونی، تو باید بری. سارا: برم!؟ کجا برم!؟ حسین: میفرستم نبطیه، منطقه‌ای که پناهندگان اونجا هستن. سارا: چرا اونجا؟ حسین: اونجا که قایم بشی کسی پیدات نمی‌کنه، فعلا اونجا امنه، چند نفر هم از نیروهای امنیتی هستن. سارا: بعد از دوبار ربوده شدن و اون همه بدبختی کشیدن خودم و خودت باز هم می‌خوای من رو از خودت دور کنی؟ هنوز متوجه نشدی هیچ‌جا جز کنار خودت برای من امن نیست؟ حسین چند لحظه بعد از این حرف من سکوت کرد، این اولین جمله شاید عاشقانه من بود. خجالت کشیدم و چند قدمی عقب رفتم. سرم رو پایین انداختم و دست‌هام تو هم گره کردم؛ حسین آقا چند قدمی جلوتر اومدن دستاشون روی شونه‌ام گذاشت، دست دومش رو زیر چونه‌ام آورد و سرم رو بالا آورد و پرسید: واقعا کنار من احساس امنیت می‌کنی؟ لب‌هام انگار به هم چسبیده بود نمی‌دونم صورتم چقدر سرخ شده بود، ضربان قلبم رو دیگه حس نمی‌کردم. حسین منو در آغوش کشید و دست‌هاش لای موهام برد و شروع به نوازش کرد. حسین: منم همین طور سارا جان، منم همین طور. هرچند که حسین عجله داشت برای رفتن اما بخاطر رد و بدل شدن این سخنان کنار دستم نشست. حسین: من فکر می‌کردم هرچی ازت دورت باشم تو راحت‌تری، ببخش اگر با کارهام اذیتت کردم. سارا: این چه حرفیه، این من بودم که با رفتارهام باعث این جدایی و دوری میشدم. حسین: منطقه نبطیه برای تو امن‌تر، جایی که من میرم از اونجا خیلی دور نیست، هر وقت برا استراحت بیام بهت سر میزنم. سارا: من از وقتی اومدم نتونستم هیچ عکسی و خبری رو بفرستم، بزار بیام. حسین: خیمه پناهنده‌ها در نبطیه پر از موضاعات و سوژه‌های جذاب و دردناک جنگی هستش، اونجا می‌تونی فعالیت کنی. سارا: چقدر طول میکشه؟ تا کی باید اونجا باشی؟ حسین: نمی‌دونم، جنگه دیگه، تا وقتی که اونا پیش میان ما هم باید دفاع کنیم. سارا: میشه خیلی من رو منتظر نذاری و زود برگردی؟ حسین: تو هم قول بده دیگه ربوده نشی و من رو نگران خودت نکنی. هردوتامون با این حرف خندیدیم. حسین: آها اینم بگم، آقا علی‌اکبر و حسام هم اونجا میان، تنها نیستی اونجا برا کار، اونا آخر مهر میخوان برگردن ایران، منم سعی می‌کنم کارهام جور کنم تا اون موقع باهم برگردیم ایران. سارا: واقعا!؟ حسین: اهم، پس سعی کن خوب بمونی. با لبخند و صلوات از حسین جدا شدم، حالا منم شدم یک پناهنده و رانده شده از شهر و دیار. باید خودم رو با شرایط خیمه کوچیک و آب و غذای جیره بندی شده وفق می‌دادم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
عادت کنین غُصه هر اتفاقِ بد رو یک دفعه بخورین نه یک عمر🌱ᥫ᭡
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_83 #پشت_لنزهای_حقیقت با تموم شدن داروها و پماد‌ها کم‌کم سوزش و خارش دونه‌های قرمز شروع می‌شد
شرایط زندگی اونجا خیلی سخت بود، با کمترین امکانات باید خودت رو وفق میدادی. خبری از مواد بهداشتی نبود، احتمال وبا و هر نوع بیماری امکان پذیر بود. به هر خیمه که سر میزدیم یا پدرخانواده شهید شده، یا مادر یا فرزند، در یک خیمه شش دختر و پسر بودن که پدر و مادرشون رو از دست داده بودند. زنی تنها در یک خیمه تمام خانواده و حتی بستگانش را از دست داده بود، در اون منطقه درد زیاد بود حرف زیاد بود. دوربینم رو برداشتم سعی کردم قصه هر خیمه رو طوری به تصویر بکشم که با یک کپشن بدون شرح همه چی از تصویر فهمیده بشه. چقدر حالم خوب شد وقتی دوربین رو دوباره دست گرفتم. اما هربار که چیزی رو دست می‌گرفتم این دونه‌های قرمز شروع به گز‌گز و خارش و سوزش می‌کردن، و باز هم یادآوری صحنه‌های تلخ اسارت و شکنجه و .... ام‌حیدر: دخترم، تو اینجا تنهایی؟ سارا: بله، همسرم رفته خط مقدم، خونمون هم .... ام‌حیدر: تو لبنانی نیستی؟ سارا: نه، من ایرانیم، برا مخابره اوضاع جنگ و عکس جمع کردن از جنایات صهیونیست‌ها اومدم اینجا. ام‌حیدر: پس تو زود برمی‌گردی کشورت. سارا: هنوز معلوم نیست، الان شش ماه من اینجام. ام‌حیدر: شش ماه!؟ سارا: بله. اصلا دلم نمی‌خواست که به این خانم دوباره همه درد و رنجی که کشیدم رو باز گو کنم. ام حیدر: دخترم، دست‌هات!؟ سارا: تحفه همین شش ماه اینجا موندن و هوای آلوده جنگ. شما فارسی رو هم خوب بلدید هم متوجه می‌شید. ام‌حیدر: من قبلا دانشگاه ایران درس می‌خوندم، خیلی سالها پیش، فکر کنم الان ۲۵ سالی می‌گذره. سارا: چه خوب. ام‌حیدر: من پزشک این منطقه هستم، خوب می‌دونم این دونه‌های قرمز حاصل مواد شیمایی موجود توی بمب‌هاست، تا الان چند نفر از همین پناهنده‌ها دچار این مشکل شدن، درمانش فقط با داروهایی هست که تو ایران یا آمریکا پیدا میشه. سارا: استفاده کردم، ولی اثری نداشته. ام‌حیدر: باید تحت درمان قرار بگیری، شاید نیاز باشه خونت رو تغییر بدن. سارا: جداً!؟ ام‌حیدر: همسرت کی برمیگرده؟ سارا: نمی‌دونم. ام‌حیدر: حتما فوری باید با همسرت برگردی ایران، این تاول‌ها به مرور عفونت می‌کنه و دچار مشکل میشی. سارا: همسرم گفته برگرده حتما می‌ریم ایران. ام‌حیدر: خوبه، فعلا این داروها رو بگیر، استفاده کن، حتما ماسک بزن، دست‌هات رو با شوینده‌ها مثل صابون و اینا اصلا نشور، اگر می‌تونی با آب خنک و تمییز حتما دست‌هات و بدنت رو بشور. سارا: شرایط منم مثل بقیه پناهنده‌هاست، معلوم نیست آب تمییز می‌تونم پیدا کنم یا نه. ام‌حیدر: روزی یک بار آب تمییز اندازه یک بطری نوشابه یکنفره آب میارن، سعی کن اونو بدست بیاری و استفاده کنی. سارا: چشم. خیلی ممنون خانم ام‌حیدر: ام حیدر هستم. سارا: خوشبختم، منم سارا هستم. ام‌حیدر: خیلی مراقب خودت باش سارا جان. نمی‌دونستم از اینکه چند نفر دیگه هم همین دور اطراف مثل من هستن خوشحال باشم یا ناراحت. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
سلام مادرانه😍 صبحتون بخیر🥰 آذری‌های کانال تولدتون مبارک❤️🎀🎀🎀 آذری‌های کانال کجا نشستن؟🥳🤩
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_84 #پشت_لنزهای_حقیقت شرایط زندگی اونجا خیلی سخت بود، با کمترین امکانات باید خودت رو وفق میداد
تمام روز مشغول عکس و فیلم برداری بودم، آخر سر هم تو خیمه می‌نشستم پای تدوینش. ده روز از اقامت تو محله پناهنده‌ها و آواره‌ها گذشته بود، عادت که... نمیشه گفت عادت کردیم، ولی سعی کردم شرایط متوجه بشم. دوربین و موبایلم رو جمع کردم و یک ساک دستی که همه وسایلم و دو دست لباس داشتم گذاشتم. هوا نه سرد بود نه گرم، از خیمه بیرون اومدم تا قدم بزنم، خواب از سرم پریده بود. اون شب همه آروم خوابیده بودند، آروم و بی‌صدا وارد خیمه اون بچه‌هایی شدم که همه بستگانشون رو از دست داده بودند. خواهر بزرگ‌تره بیدار بود. امل: سلام. سارا: چرا بیداری؟ امل: خوابم نمیاد. سارا: گرسنه نیستی؟ امروز بهتون غذا رسیده؟ امل: من نتونستم غذا بخورم، همه سهم غذام رو دادم به خواهر برادرام، اونا از من گرسنه‌تر بودن، علی زخمی شده، باید غذا بخوره تا زود خوب بشه. اون لحظه واقعا قلبم به درد اومده بود، حرفی برا گفتن نداشتم، یادم اومد که من یه تیکه نون و خرما دارم. سارا: اسمت چیه خوشگل؟ امل: امل سارا: امل جان من الان برمی‌گردم، تو خیمه یه چیزایی دارم برات بیارم. امل: دستتون درد نکنه، من چیزی نمی‌خوام. سارا: همین جا باش الان میام. با عجله سمت خیمه رفتم، خدا رو شکر لقمه دم دست بود، سریع لقمه رو برداشتم، با خودم گفتم اون صحنه رو هم به تصویر بکشم، خواهر فداکار. کیف رو کامل برداشتم و از خیمه بیرون رفتم، به چند قدمی خیمه رسیدم که یهو صدای هواپیماهای جنگی رو بالا سرم حس‌کردم، اصلا نتونستم واکنشی نشون بدم، در کمتر از چند ثانیه همه منطقه گُر گرفت. خیمه امل و خواهر برادراش میون آتش بود، کیف و لقمه رو رها کردم و سمت خیمه دویدم. حرارت آتش مانع از ورود من به دل آتش می‌شد، صداشون می‌اومد که هنوز زنده هستن. چشم‌هام رو بستم همین که اومدم به دل آتش بزنم یک نفر من رو عقب کشید. سارا: ولم کن، باید اون بچه‌ها رو نجات بدم. حسام: خانم علوی دیوونه شدید؟ سارا: اومدید اینجا که چی!؟ هنوز حرف آقای قادری تموم نشده بود که مجدد صدای بمباران اومد. موشک‌ها خیمه ساده و بی‌شیله پیله امل و خواهر و برادرانش رو هم سوزوند. صدای جلز و ولز سوختن و پخته شدن گوشت تو گوشم می‌پیچید. فقط بلند فریاد زدم؛ امللللل. علیرضا: حسام، خانم علوی رو از اینجا ببر. سارا: امل داره می‌سوزه، اون غذا نخورده، بیاید امل رو نجات بدیم. حسام: خانم علوی باید بریم، کاری از دستمون برنمیاد. آقای قادری آستین لباسم رو گرفته بود و پشت سرش می‌کشید، من چشمم به خیمه پر آتش امل بود. بوی کباب تو منطقه پر شده بود، اما نه کباب مرغ و گوسفند، کباب آدمی. یک روز کامل طول کشید تا آتش منطقه رو خاموش کردن. از شهدا چیزی نمونده بود، فقط خاکسترشون باقی مونده بود، امل و خواهر برادراش هم خاکستر شدن. علیرضا: خدا رو شکر به موقع رسیدیم، حالتون خوبه؟ سارا: به موقع رسیدید!؟ این همه خیمه سوخت، بچه‌ها همه خاکستر شدن، انوقت شما به فکر من بودید؟ حسام: ما اومده بودیم به همه بگیم تا خیمه‌ها رو تخلیه کنن ولی اون نامردا مهلت ندادن. سارا: امل چند روز بود غذا نخورده بود، برادرش علی زخمی بوده و بخاطر اون سهم غذاش رو میداده به اون، لباش معلوم بود که چند روز حتی آب نخورده. علیرضا: متاسفم واقعا خانم علوی. الان باید بریم، حسین منتظر ماست. حتی پای رفتن هم نداشتم، اون صحنه‌ها بعدا تصاویرش منتشر شد، ولی من از شدت بزرگی اون مصیبت هیچ تصویری ثبت نکردم، چون واقعا حالم بد بود. به دور از انسانیت بود که من عکس و فیلم بگیرم مردم تو آتش در حال سوختن بودن. تا چندین روز حالم خراب بود، دیگه واقعا از هرچی بوی کباب بود بدم می‌اومد، بعد از اون دیگه سر سفرمون کباب نبود. گوشت هم حذف شد، چون واقعا هم بوش هم دیدنش حالم رو بد می‌کرد. حسین: سارا جان برات سوپ و برنج آوردم، بیا یکم بخور. سارا، غذا نخوری حالت بدتر میشه، بیا یکم غذا بخور، فردا می‌خوایم بریم ایران با این حال و روز پدر و مادرت ببینند که ناراحت میشن. سارا: میل ندارم. حسین: اینطوری که نمیشه، فقط چندتا قاشق بخور. اول مهر برگشتیم ایران، البته موقتا، حالا دیگه من کلی کار داشتم که باید انجام میدادم، ولی برای درمان مشکلاتم و زخم‌ها و تاول‌هام باید می‌رفتم ایران. هادی: سلام دخترم خوش اومدی. حانیه: الهی مادر دورت بگرده، خوش اومدی، چقدر لاغر شدی مادر، چه بلایی سرت اومده. هادی: سلام، من پدر سارا هستم. حسین: سلام، خوشبختم. علیرضا: سلام آقای علوی. حسام: اینم از خانم علوی، خدا رو شکر که به آغوش خونواده‌اش برگشت. مادر وپدرم متوجه حال خرابم شدن ولی هیچ حرفی نزدن، یک راست از فرودگاه رفتیم بیمارستان. فورا تحت درمان قرار گرفتم و زخم‌های سابقم رو هم مجدد چک کردن.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_84 #پشت_لنزهای_حقیقت شرایط زندگی اونجا خیلی سخت بود، با کمترین امکانات باید خودت رو وفق میداد
دکتر: شرایط خوبی ندارن متاسفانه، یک معجزه است که زنده مونده، تمام گوشت تنش بر اثر مواد شیمیایی موجود آب شده. حانیه: یعنی چی دکتر؟ دکتر: بدنش در حال تحلیل رفتن، هر دارویی استفاده کنیم فایده نداره. هادی: یعنی نمیشه کاری براش کرد!؟ دکتر: تعویض خون فقط راه چاره‌است که به علت کمبود خون یکم سخته. حسین: من خونم O+ هستش می‌تونم بهش خون بدم. هادی: ما نمی‌تونیم بهش خون بدیم؟ دکتر: فقط گروه خون O+ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
گوشه‌ای از مشکلات آواره‌های غزه و لبنان🥺 با این تصویر پارت قبلی رو خیلی خوب می‌تونید متوجه بشید و لمس کنید😭💔
16.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادرم ما به امید شفاعت تو هستیم😭 گرچه روسیاه و شرمسار از گنه خویشیم💔😭 ولی به مهربانی و دعای تو دلبستیم🖤