-
#فاطمیه فقط مخصوص اینهکه
بشینیم و تو خلوت خودمون
و با اشکامون برای حضرت فاطمه،
کمکم گناههای دلمون رو پاک کنیم.
#ایام_فاطمیه
•
19.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در درگاه تو نجات است🥺
مادرم فاطمه😭
#فاطمیه
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_80 #پشت_لنزهای_حقیقت دکتر: بیمار اورژانسی داریم، فورا دکتر حمدان رو پیج کنین. پرستار: چشم. ح
#پارت_81
#پشت_لنزهای_حقیقت
علیاکبر: الو حسین جان، خوبی برادر؟ کجایی؟
حسین: سلام، رسیدید؟
علیاکبر: بله، رسیدیم، کجایی؟بیایم ببینیمت.
حسین: بیا مستشفی الساحل.
علیاکبر: حله داداش.
میشد همه چی خوب پیش بره و داروها برسه و من از این درد نجات پیدا کنم ولی یکباره حال روزم بهم خورد و مجدد از هوش رفتم.
حسین: دکتر پس چی شد؟ چرا اینجور شد؟
دکتر: اثرات مواد فسفری و شیمایی، فقط امیدوارم هوشیاریشون ثابت بمونه پایین نیاد.
حسین: من داروها رو تهیه کردم، الان دستم میرسه.
دکتر: امیدوارم نتیجه بده، ما تلاشمون میکنیم ولی بقیه چیزا رو میسپاریم دست خدا.
حسین: دکتر خواهش میکنم زن جوون من رو نجات بدید.
دکتر: توکلتون به خدا باشه آقا حسین.
باز دستی بلورین که به سمت من دراز شده بود، از میان آن همه باغ و درختهای سرسبز.
این بار دستش رو گرفتم و پشت سرش راه افتادم، زیبایی باغ چشمم رو گرفته بود.
به یه رودخونه زلال رسیدیم، خانم دستش رو از دستم جدا کرد و گفت:
هم ازش بخور هم تنت رو بشور، منم برم برات لباس بیارم.
آب اینقدر زلال و پاک بود که خودم رو توش واضح میدیدم.
خنکای آب که در لای انگشتام میرفت جون میگرفتم، پاهام رو هم تو آب گذاشتم، خم شدم و دو دستی آب زدم بصورتم، تا حالا آب به این سبکی ندیده بودم.
علیاکبر: حسین جان سلام.
حسام: سلام آقا حسین.
حسین: سلام، خوش اومدید.
علیاکبر: خیره ان شاالله، سارا خانم!؟
حسین: حالش خوب نیست، بیهوش شده.
علیاکبر: چرا آخه!؟ ما که رفتیم رو به بهبودی بودن.
حسین: قضیهاش مفصله، داروها رو بده من بدم دکتر.
علیاکبر: بفرما.
حسام: بیچاره سارا خانم، چقدر اذیت شدن تو این چند ماه.
..........
گالانت: خبر موثق دارم اون دختره دم مرگ، دیگه از شرش خلاص میشیم.
نتانیاهو: خودش مهم نیست، اطلاعاتی که از ما تو دستش مهمتر که بعد از مرگش هم پابرجاست، حتما تا الان به اون ایرانیها رسیده.
گالانت: اگر رسیده بود، تا الان باید اینجا رو با خاک یکسان میکردن.
نتانیاهو: به زودی اون رو هم میکنن.
..............
عباس: ابوعلی، خبر رسیده تو بیمارستان جاسوس هست که اخبار سارا خانم رو برا اونا میبره.
حسین: فکر میکنی جاسوس کی باشه؟
عباس: از خود دکتر گرفته تا پرستار و خدمتکار و ......
حسین: دکتر رو زیر نظر بگیر با تیمت، لحظه به لحظه، داروهای سارا دستش، حواست باشه بلایی سرشون نیاره.
پرستارها و بقیه با من.
عباس: حله.
باز هم اون لحظات زیبا و آرامش بخش به پایان رسید، مجدد به هوش اومدم.
حسین: سارا؟ صدام رو میشنوی؟
سارا: حسین، تنم میسوزه
حسین: دیگه همه چی تموم میشه الان، نگران نباش، داروهات رسیدن، دادم دکتر الان میاد اونا رو هم به زخمت میزنه بهتر میشی.
سارا: حسین اینقدر بخاطر من تلاش نکن، من موندنی نیستم.
حسین: تو هیچجا نمیری، من رو تنها نمیزاری.
سارا: اگر بمیرم از این دردها خلاص میشم.
حسین: تو زنده میمونی، از این دردها هم به زودی خلاص میشی.
دکتر: سلام، خدا رو شکر بهوش اومدید.
حسین: دکتر، اون داروها چند روزه اثر میزارن؟
دکتر: یه مقدار زمان میبره اما به هر حال خب از درد کم میکنه.
حسین: شنیدی؟ زود خوب میشی.
دکتر: این یه پماد، هرروز باید به تنش بمالید، این رو هم الان تزریق میکنم فردا هم تزریق میکنم، انتظار میره حداقل دو هفتهای ۳۰ درصد اثر بهبودی ببینم.
حسین: ان شاالله، ان شاالله.
کی مرخص میشه؟
دکتر: دو سه روز اینجا باشه بهتره، من باید مطمئن بشم از اثر گذاریش.
حسین: خیلی ممنون دکتر.
دونههای قرمز حتی لای انگشتهای پام و دستام هم رفته بود، به جز سر و صورتم تقریبا جای سالمی تو تنم نمونده بود.
حسین آقا زحمت پماد رو میکشیدن، پماد رو آروم آروم و با نوازش رو دونههای قرمز میگذاشت.
اما من همچنان در فکر این بودم که معنای اون خواب چی میتونه باشه؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار در هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح بخیر زندگی ❤️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_81 #پشت_لنزهای_حقیقت علیاکبر: الو حسین جان، خوبی برادر؟ کجایی؟ حسین: سلام، رسیدید؟ علیاکب
#پارت_82
#پشت_لنزهای_حقیقت
بعد از چهار روز مرخص شدم، باز هم مکان جدید، مکانی که باز هم به مدت نامعلوم امنیت ما رو تامین میکنه.
تنها شانس بزرگی که آوردم این بود که آتش بس اعلام کردن، که ای کاش اعلام نمیکردن.
حسین: صحبتهای رئیس جمهور ایران تو سازمان ملل، خیلی نارضایتی ایجاد کرده بین مردم لبنان.
سارا: هنوز نیومده دست گل آب داده؟
حسین: از مردم ایران انتظار میرفت بعد از دیدن آقای رئیسی شخصیتی مثل ایشون انتخاب کنن.
سارا: دست رو دلم نذار، این خودش درد بزرگیه.
راستی آقای رضایی و قادری کجان؟
حسین: با یه تیم خبرنگار که جدیدا از ایران اومدن دارن مشغول جمعآوری اخبار از منطقه هستن.
سارا: اگر درست حساب کتاب کرده باشم الان محرم و صفر تموم شده و وارد ربیع شدیم، ماه شهریور باید باشیم.
حسین: آره درسته.
سارا: چقدر همه چی زود گذشت، محرم پارسال من کربلا بودم، امسال....
حسین: امسال تو خود واقعه کربلایی.
واقعا هم همین طور بود، لبنان و غزه با کربلا فرقی نداشتن، اونجا همه چی میدیدیم، علیاکبرها و علیاصغرها و گهوارههای ربوده شده و مادرهای داغ دیده و.....
دونههای قرمز از بین نرفتن ولی سوزش و خارشش بخاطر پماد و شربت و قرصها کمتر شده بود.
وقتی به چیزی دست میزدم بخاطر وجود دونهها نمیتونستم جنس وسیله رو حس کنم.
سارا: حسین اجازه هست به پدر و مادرم زنگ بزنم؟
حسین: اهم فکر نکنم الان دیگه مشکلی داشته باشه.
فقط خیلی طولش نده و از مکانت هیچی نگو.
سارا: باشه، ممنون.
بعد از شش ماه با خونوادهام تماس گرفتم، خیلی سخت تونستم بغضم رو کنترل کنم.
حانیه: الهی مادر دورت بگرده، مادر چرا اینقدر بیوفایی، نمیگی مادری دارم پدری دارم؟ دو ماه پیش بعد از سه ماه غیبت و عذاب یه نامه دادی دیگه ازت خبری نشد.
سارا: ببخشید مادر عزیزم، من واقعا شرایط تماس رو نداشتم، زنگ زدم بگم حالم خوبه.
حانیه: شنیدم یه نفر باهات ازدواج کرده، اما تو که...؟
سارا: درسته مادر، من با آقا حسین ازدواج کردم، خطبه عقدمون سید حسن خوندن، ایشون این پیشنهاد رو دادن تا وقتی که اینجا هستم ایشون به عنوان یه محرم کنارم باشه.
حانیه: بعدا ازش جدا میشی؟ کی میای ایران؟ الان موندی اونجا چیکار کنی؟
سارا: هنوز چندتا کار دارم، آقای رضایی و قادری هم اومدن اینجا.
شرایط اینجا نیازه به مخابره سریع داره، کلی کار هست که میتونم انجام بدم، عکسهایی که از دست دادم و میخوام با کیفیت بهتر مجدد به تصویر بکشم.
حانیه: الان جات خوبه؟ اون مرد اذیتت نمیکنه؟ زبونت رو میفهمه؟ خوب تیمارت میکنه؟
سارا: آره مامان، هم جام خوبه هم آقا حسین خوب به من رسیدگی میکنه.
میبخشید مامان من نباید خیلی صحبت کنم، خیلی دوست داشتم با پدر هم صحبت کنم ولی بخاطر شرایط نمیتونم، خیلی سلام بابا رو برسون، دلم براتون تنگ شده امیدوارم به زودی ببینمتون.
حانیه: دخترم زود برگرد، ما منتظرت هستیم.
یه مقدار از دلتنگی چند ماهه من با شنیدن صدای مادرم برطرف شد، یه آرامش نسبی پیدا کردم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_82 #پشت_لنزهای_حقیقت بعد از چهار روز مرخص شدم، باز هم مکان جدید، مکانی که باز هم به مدت نامع
#پارت_83
#پشت_لنزهای_حقیقت
با تموم شدن داروها و پمادها کمکم سوزش و خارش دونههای قرمز شروع میشدن.
دکتر گفته بود شانس آوردم که زنده موندم، بمبهای فسفری طرف رو میکشند، اگر زنده بگذارند هم انواع بیماریها رو بهش تحمیل میکنن از قبیل همین دونههای قرمز رنگ یا مشکلات تنفسی و معیوبکردن سلولها که در نهایت منجر به مرگ و سرطان میشه.
سارا: کجا حسین؟ لباس رزم پوشیدی!
حسین: دارم میرم مرز، زود برمیگردم. چند روز بیشتر طول نمیکشه.
سارا: بزار منم بیام، تصاویر اون صحنهها رو ثبت کنم.
حسین: نه عزیزم، تو هنوز خوب نشدی، اما قرار نیست اینجا بمونی، تو باید بری.
سارا: برم!؟ کجا برم!؟
حسین: میفرستم نبطیه، منطقهای که پناهندگان اونجا هستن.
سارا: چرا اونجا؟
حسین: اونجا که قایم بشی کسی پیدات نمیکنه، فعلا اونجا امنه، چند نفر هم از نیروهای امنیتی هستن.
سارا: بعد از دوبار ربوده شدن و اون همه بدبختی کشیدن خودم و خودت باز هم میخوای من رو از خودت دور کنی؟ هنوز متوجه نشدی هیچجا جز کنار خودت برای من امن نیست؟
حسین چند لحظه بعد از این حرف من سکوت کرد، این اولین جمله شاید عاشقانه من بود. خجالت کشیدم و چند قدمی عقب رفتم.
سرم رو پایین انداختم و دستهام تو هم گره کردم؛ حسین آقا چند قدمی جلوتر اومدن دستاشون روی شونهام گذاشت، دست دومش رو زیر چونهام آورد و سرم رو بالا آورد و پرسید:
واقعا کنار من احساس امنیت میکنی؟
لبهام انگار به هم چسبیده بود نمیدونم صورتم چقدر سرخ شده بود، ضربان قلبم رو دیگه حس نمیکردم.
حسین منو در آغوش کشید و دستهاش لای موهام برد و شروع به نوازش کرد.
حسین: منم همین طور سارا جان، منم همین طور.
هرچند که حسین عجله داشت برای رفتن اما بخاطر رد و بدل شدن این سخنان کنار دستم نشست.
حسین: من فکر میکردم هرچی ازت دورت باشم تو راحتتری، ببخش اگر با کارهام اذیتت کردم.
سارا: این چه حرفیه، این من بودم که با رفتارهام باعث این جدایی و دوری میشدم.
حسین: منطقه نبطیه برای تو امنتر، جایی که من میرم از اونجا خیلی دور نیست، هر وقت برا استراحت بیام بهت سر میزنم.
سارا: من از وقتی اومدم نتونستم هیچ عکسی و خبری رو بفرستم، بزار بیام.
حسین: خیمه پناهندهها در نبطیه پر از موضاعات و سوژههای جذاب و دردناک جنگی هستش، اونجا میتونی فعالیت کنی.
سارا: چقدر طول میکشه؟ تا کی باید اونجا باشی؟
حسین: نمیدونم، جنگه دیگه، تا وقتی که اونا پیش میان ما هم باید دفاع کنیم.
سارا: میشه خیلی من رو منتظر نذاری و زود برگردی؟
حسین: تو هم قول بده دیگه ربوده نشی و من رو نگران خودت نکنی.
هردوتامون با این حرف خندیدیم.
حسین: آها اینم بگم، آقا علیاکبر و حسام هم اونجا میان، تنها نیستی اونجا برا کار، اونا آخر مهر میخوان برگردن ایران، منم سعی میکنم کارهام جور کنم تا اون موقع باهم برگردیم ایران.
سارا: واقعا!؟
حسین: اهم، پس سعی کن خوب بمونی.
با لبخند و صلوات از حسین جدا شدم، حالا منم شدم یک پناهنده و رانده شده از شهر و دیار. باید خودم رو با شرایط خیمه کوچیک و آب و غذای جیره بندی شده وفق میدادم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#انگیزشی
عادت کنین
غُصه هر اتفاقِ بد رو
یک دفعه بخورین
نه یک عمر🌱ᥫ᭡
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_83 #پشت_لنزهای_حقیقت با تموم شدن داروها و پمادها کمکم سوزش و خارش دونههای قرمز شروع میشد
#پارت_84
#پشت_لنزهای_حقیقت
شرایط زندگی اونجا خیلی سخت بود، با کمترین امکانات باید خودت رو وفق میدادی.
خبری از مواد بهداشتی نبود، احتمال وبا و هر نوع بیماری امکان پذیر بود.
به هر خیمه که سر میزدیم یا پدرخانواده شهید شده، یا مادر یا فرزند، در یک خیمه شش دختر و پسر بودن که پدر و مادرشون رو از دست داده بودند.
زنی تنها در یک خیمه تمام خانواده و حتی بستگانش را از دست داده بود، در اون منطقه درد زیاد بود حرف زیاد بود.
دوربینم رو برداشتم سعی کردم قصه هر خیمه رو طوری به تصویر بکشم که با یک کپشن بدون شرح همه چی از تصویر فهمیده بشه.
چقدر حالم خوب شد وقتی دوربین رو دوباره دست گرفتم.
اما هربار که چیزی رو دست میگرفتم این دونههای قرمز شروع به گزگز و خارش و سوزش میکردن، و باز هم یادآوری صحنههای تلخ اسارت و شکنجه و ....
امحیدر: دخترم، تو اینجا تنهایی؟
سارا: بله، همسرم رفته خط مقدم، خونمون هم ....
امحیدر: تو لبنانی نیستی؟
سارا: نه، من ایرانیم، برا مخابره اوضاع جنگ و عکس جمع کردن از جنایات صهیونیستها اومدم اینجا.
امحیدر: پس تو زود برمیگردی کشورت.
سارا: هنوز معلوم نیست، الان شش ماه من اینجام.
امحیدر: شش ماه!؟
سارا: بله.
اصلا دلم نمیخواست که به این خانم دوباره همه درد و رنجی که کشیدم رو باز گو کنم.
ام حیدر: دخترم، دستهات!؟
سارا: تحفه همین شش ماه اینجا موندن و هوای آلوده جنگ. شما فارسی رو هم خوب بلدید هم متوجه میشید.
امحیدر: من قبلا دانشگاه ایران درس میخوندم، خیلی سالها پیش، فکر کنم الان ۲۵ سالی میگذره.
سارا: چه خوب.
امحیدر: من پزشک این منطقه هستم، خوب میدونم این دونههای قرمز حاصل مواد شیمایی موجود توی بمبهاست، تا الان چند نفر از همین پناهندهها دچار این مشکل شدن، درمانش فقط با داروهایی هست که تو ایران یا آمریکا پیدا میشه.
سارا: استفاده کردم، ولی اثری نداشته.
امحیدر: باید تحت درمان قرار بگیری، شاید نیاز باشه خونت رو تغییر بدن.
سارا: جداً!؟
امحیدر: همسرت کی برمیگرده؟
سارا: نمیدونم.
امحیدر: حتما فوری باید با همسرت برگردی ایران، این تاولها به مرور عفونت میکنه و دچار مشکل میشی.
سارا: همسرم گفته برگرده حتما میریم ایران.
امحیدر: خوبه، فعلا این داروها رو بگیر، استفاده کن، حتما ماسک بزن، دستهات رو با شویندهها مثل صابون و اینا اصلا نشور، اگر میتونی با آب خنک و تمییز حتما دستهات و بدنت رو بشور.
سارا: شرایط منم مثل بقیه پناهندههاست، معلوم نیست آب تمییز میتونم پیدا کنم یا نه.
امحیدر: روزی یک بار آب تمییز اندازه یک بطری نوشابه یکنفره آب میارن، سعی کن اونو بدست بیاری و استفاده کنی.
سارا: چشم. خیلی ممنون خانم
امحیدر: ام حیدر هستم.
سارا: خوشبختم، منم سارا هستم.
امحیدر: خیلی مراقب خودت باش سارا جان.
نمیدونستم از اینکه چند نفر دیگه هم همین دور اطراف مثل من هستن خوشحال باشم یا ناراحت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از تمام دنیا ما فقط تو را داریم😭
تو برایمان بمان، حسین جان🥺
#شب_جمعه