🌸🌸🌸🌸🌸🌸؟#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۷۵ و ۷۶
نام فامیل رها که به همسری صدرا معرفی شد برایش عجیب بود! چرا این موضوع را مطرح کردهاند؟
صدایی افکارش را پاره کرد:
_صدرا، زودتر منو از اینجا ببر!
"رویا اینجا چه میکنی؟"
صدرا: _اینجا چه خبره؟
افسر نگهبان: _مگه شما خبر ندارید؟
صدرا سری به نشان نه تکان داد و اخم افسر نگهبان در هم رفت:
_شما گفتید میدونن چی شده و دارن برای رضایت میان و این خانم برای همین نرفتن بازداشتگاه!
آقای شریفی: _مشکلی نیست، ایشون نامزد دخترم هستن، الان رضایت میدن!
افسرنگهبان: _نامزد دختر شما یا همسر خانم مرادی؟
آقای شریفی: _هر دو!
افسر نگهبان سری به حالت افسوس تکان داد و رو به صدرا توضیح داد:
_این خانم به جرم حمله به خانم مرادی دستگیر شدن، پدرشون میگن شما رضایت میدید، این درسته؟ رضایت میدید یا شکایت دارید؟
سعی کرد ذهنش را به کار بیندازد،
رهای این روزهایش در بیمارستان بود. آیه چه گفت؟ هنوز به هوش نیامده! رویا در کلانتری و رضایت صدرا را میخواست؟
چه گفت افسر نگهبان؟ گفت همسر خانم مرادی یا نامزد خانم شریفی؟!
صدرا چه کسی بود؟
در تمام این زندگیاش چه کسی بود؟
رویا دیشب چه گفته بود؟
رها که صبح با لبخند سرکارش رفته بود! امروز بیشتر از تمام روهای گذشته با او حرف زده بود!
رویا کجای این قصه بود؟
صدرا: _چه بلایی سر رها اومده؟ یکی برای من توضیح بده چرا زنم رو تخت بیمارستانه؟
آقای شریفی: _چیزی نشده، الان مهم اینه که رویا رو ببریم بیرون، اون ترسیده!
"رهایش هم میترسید، وقتی زن او شده بود! وقتی رویا داد زده بود، حتما باز هم ترسیده بود! رهایش را ترساندهاند؟ این روزها رها از همیشه ترسانتر بود. صدرا که ترسش را دیده بود و فهمیده بود!
صدرا: _پرسیدم چی شده؟ چرا زنم بیمارستانه!
آقای شریفی: _چیه زنم زنم راه انداختی؛ انگار همه چیزو فراموش کردی؟
صدرا رو به افسر نگهبان کرد:
_چی شده؟ لطفا شما بهم بگید!
افسر نگهبان: _طبق اظهارات شاهد...
رویا به میان حرفش دوید:
_اون دوستشه، هرچی گفته دروغ گفته!
افسر نگهبان: _ساکت باشید خانم وگرنه مجبورم بفرستمتون بازداشتگاه! این آقا هم انگار میلی به رضایت نداره، پس ساکت باشید! داشتم میگفتم آقای زند، طبق گفته شاهد ماجرا، این خانم تو محل کار خانم مرادی باهاشون درگیری لفظی داشتن و در یک حرکت ناگهانی ایشون رو هل دادن، همسرتون زمین میخورن و بیهوش میشن! ضربهای که به
سرشون وارد شده شدید بوده و هنوز بههوش نیومدن؛ دکتر میگه تا بههوش نیان میزان آسیب مشخص نمیشه؛ متأسفانه معلوم نیست کی بههوش بیان...
دنیا دور سر صدرا چرخید.
سرش به دوران افتاد. رهای این روزهایش
شکننده بود... رهای این روزهایش به تکیهگاهی مثل آیه تکیه داده و ایستاده بود. رهای این روزهایش که کاری به کار کسی نداشت! آیه را آورد برای خاطر رهایی که دل دل میزد برایش! چرا رها خوابید؟ بیدار شو که چشمی انتظار چشمانت را میکشد! این سهم تو از زندگی نیست!
آقای شریفی: _تو رضایت بده؛ الان باید برم سفر، وقتی برگشتم، با هم صحبت میکنیم و مسئله رو حل میکنیم!
چرا همه فکر میکردند رها مهم نیست؟
چرا انتظار دارند صدرا از همسرش بگذرد؟ چطور رفتار کردی که زنت را اینگونه بیارزش کردهاند مرد؟
حالا میدانست چرا وقتی از بیمارستان بیرون آمد، نگاه آیه تلخ شد... شاید او میدانست صدرا به کجا و برای چه میرود؛ شاید او هم از همین رضایت میترسید!
صدرا: _من از این خانم...
مکثی کرد....
به رویای روزهای گذشتهاش فکر کرد. رویایی که #تنهایش گذاشت سر خاک تنها برادرش؛ رویایی که همیشه #متوقع بود و با بهانه و بیبهانه #قهر بود!
رهای این روزهایش همیشه #آرام بود و #صبور... #مهربانی میکرد و #بیتوقع بود!
نفس گرفت:
_شکایت دارم!
"به خاطر کدام گناهت شکایت کنم؟ مظلومیتِ خوابیده روی تخت را یا نیشهایی که به او زدی؟ حرفهای تلخت را یا دلهایی که شکستی را؟
برای خودم یا برای او؟ اویی که تمام زندگیام شده! اویی که نمازش آرام
دلم گشته؟"
صدرا رو برگرداند و از کلانتری خارج شد. رهایش روی تخت بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او نیازمند صدرا باشد، صدرا نیازمند او بود!
چند روز گذشته بود ،
و صدرا بالای سرش، آیه مفاتیح در دست داشت و میخواند. چند باری پدر رویا به سراغش آمده بود. رویا هنوز هم در بازداشتگاه بود.
تکلیف رها که روشن نبود. صدرا هم به هر طریقی که بود مانع از آزادی موقت رویا شده بود.
چشمان رها لرزید...
صدرا بلند شد و زنگ بالای سرش را زد. دقایقی بعد چشمان رها باز بود و دکتر بالای سرش!
معاینهها که انجام شد رها نگاهش را از پنجره به آسمان دوخت.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
مداحی آنلاین - روز واقعه - نریمانی.mp3
4.38M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃اسمتو من اول از بابام شنودم
🍃اومدم فقط به پای تو بیفتم
🎙 #سید_رضا_نریمانی
⏯ #استودیویی
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌙 #شب_جمعه
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۲ آبان ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 03 November 2023
قمری: الجمعة، 18 ربيع ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️16 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️24 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️44 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️54 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️61 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#حدیث روز
امام على عليه السلام:
الغَفلَةُ أضَرُّ الأَعداءِ
غفلت، زيانبارترين دشمن است
غررالحكم حدیث472
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 _و تا ابد به آنانکه
پلاکشان را از گردن خویش درآوردند
تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار
بمانند مدیونیم…
#شهید_گمنام🕊
شهید مهدی زین الدین:
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند…
نثار روح بلندشان صلوات
شهدا شرمنده ایم💔
«برای شادی روح شهدا صلوات»
#مدیون_شهدا_هستیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمع خوبان...
با موضوع:
شهید روح الله عجمیان
بغل کردن مانند شهیدان رنج ایران را
ندارد هیچ جایی وسعت آغوش خوبان را
کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ أرضٍ کَربَلا
😎دواعش داخلی، در سالی که گذشت👈هفتاد نفره به شهید آرمان علی وردی در اکباتان تهران، حمله کردند و او را به عنوان، طلبه بسیجی و پیرو امام خامنه ای، قطعه قطعه کردند. همین لشگر به شهید حمید پورنوروز در لاهیجان حمله کردند و با ضربات متعدد چاقو، این جانباز و مدافع حرم را در روز روشن مظلومانه شهیدش کردند. ۱۵ حیوان انسان نما، شهید روح الله عجمیان را در کرج تکه تکه کردند، بدنش را روی آسفالت خیابان کشیدند، لشگر منافقین داخلی، دیگر شهدای امنیت را نیز یا با ماشین زدند، یا با گلوله و یا با شمشیر و قمه زدند و یا از روی پل هوایی به پایین پرت کردند و ...
#کتاب_خاطرات_دردناک
#ناصرکاوه
#سالگردشهادت
#فایل_صوتي_امام_زمان
🌍زمین در سراشیبی ظهور افتاده...
و ما بسرعت
به لحظه ی باشکوه ظهور، نزدیک میشیم.
✨دیگه زمانی برای یار شدن نمانده...
منـــم هستـــم✋
هیهات... اگر نپذیری اَم👇
#حق 👌
یه حسن داشتیم صبح جمعه تازه میفهمید دنیا چه خبره!
یه حسن هم داریم جمعه قراره به دنیا بفهمونه چه خبره!
#یادآوری
🔴سخنرانی سید مقاومت ساعت 16:30 (به وقت ایران) شروع می شود.
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#غزه
#جمعه
هجده نفر بوديم كه براي شناسايي به منطقه ي چنانه رفته بوديم. روزها استتار مي كرديم و شب ها راه مي افتاديم. در حقيقت در ميان دشمن بوديم. سهميه ي ما مقداري برنج خام بود كه بعد از سه روز آن هم تمام شد. طلبه اي همراهمان بود كه شرايط سخت، بسيار بر او فشار مي آورد.
يك روز بعد از نماز صبح، آن طلبه به شهيد برونسي اعتراض كرد و گفت: «من دچار شك و ترديد شده ام.» برونسي گفت: «اگر من اين حرف را بگويم، مسأله اي نيست، اما تو كه چند سال نان امام زمان (عج) را خورده اي، چرا؟!»
آن طلبه متأثر شد و ادامه داد: «من بايد خودم را بسازم.» روزهاي بعد او را بسيار سرحال ديدم. پرسيدم: «چي شده؟ خيلي سرحال شدي!» پاسخ داد: «ديشب صحراي وسيعي را در مقابلم ديدم. آقايي در آن جا ايستاده بود كه صورتش آفتاب را منعكس مي كرد. رو به من گفت: بلند شو. مگر فرزند اسلام و شهيد انقلاب به تو نگفت كه نبايد به خود ترديد راه بدهي؟ سخن او حجت است.»
در همان شناسايي، دشمن متوجه حضور ما شد و آن طلبه «خودساز» به بزرگترين آرزوي هر مجاهد (شهادت) نايل آمد. طبق وصيتش، شهيد برونسي پيكرش را به زادگاهش برد و به خانواده تقديم نمود.
راوي : حجه الاسلام محمدقاسمي
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸؟#از_روزی_که_رفتی قسمت ۷۵ و ۷۶ نام فامیل رها که به همسری صدرا معرفی شد برایش عجیب بود! چرا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۷۷ و ۷۸
معاینهها که انجام شد رها نگاهش را از پنجره به آسمان دوخت. آسمان غبار گرفته!
صدرا: _خوبی رها؟
رها تلخ شد، بد شد، برای مردی که میخواست مرد باشد برایش:
_خوب؟ باید میمردم تا خوب باشم. با روزای قبل فرقی ندارم؛ شما برید به کارتون برسید!
صدرا: _رها! این حرفا چیه؟ تو زن منی
رها: _زنت اومد دنبال حقش، زنت اومد تو رو بگیره! گفتم که ربطی به من نداره، گفتم که زنش نیستم، گفت برو... گفتم نمیتونم؛ گفتم نمیشه! اما گفت با تو حرف میزنه، گفتم صدرا این روزا به حرفتو نیست، گفت تقصیر توئه! کدوم تقصیر؟ چرا هیچکس رفتار بدشو نمیبینه؟ نمیبینه دل میشکنه؟ نمیبینه کاراش باعث میشه کسایی که دوستش داشتن از دورش برن! به من چه که تو نگاهت سرد شده؟ به من چه که رویا تو رو حقش میدونه! سهم من چیه؟
صدرا: _آروم باش رها؛ همه چیز درست میشه!
رها: نه تو خونهی پدرم جا دارم نه تو خونهی شوهرم، چی درست میشه؟
آیه مداخله کرد:
_رها... این #امتحان توئه، مواظب باش مردود نشی!
آیه از اتاق بیرون رفت.
رها نیاز داشت خودش را دوباره بسازد، آخر دلش شکسته بود!
صدرا حس شکست میکرد.
رهای این روزهایش خسته بود...
خسته بود و مردش تکیهگاهش نبود.
خسته بود و مردش مرهمش نبود.
زود بود برایش که آیه باشد برای رهایش! رها آیه میخواست برای رها شدن...
رها آیه میخواست برای بلند شدن؛
آیه شاید آیهی رحمت خدا باشد برای او و رهایی که برای این روزهایش بود.
رها را که به خانه آوردند، محبوبه خانم با لبخند نگاهش کرد:
_خوبی مادر؟
رها نگاهش رنگ تعجب گرفت. لبخند محبوبه خانم عمیقتر شد:
_اینقدر عجیبه؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان تعجب کنی، ما رو ببخش، اصلا نمیدونم چرا راه رو غلط رفتم؛ اما خوشحالم که این اشتباه باعث شد تو به زندگی ما بیای
نگاه رها به پشت سر محبوبه خانم افتاد. مادرش بود که نگاهش میکرد.
_مامان!
+جانم دخترکم؟
رها خود را در آغوش مادر رها کرد و هر دو گریستند... رها اشک صورت مادر را پاک کرد:
_اینجا چیکار میکنی؟ چطور اینجا رو پیدا کردی؟
+هفته قبل پدرت سکته کرد و مُرد....
رها دلش برای مردی که پدر بود سوخت.
"چطور باید جواب آنهمه ظلمها را میداد؟ چطور جواب حقهایی را که ناحق کرده بود را میداد؟"
_خدای من... من نمیدونستم!
اشک ریخت برای پدری که پدری را بلد نبود.
+بعد از هفتمش که فقط خانواده رفتن سر خاکش، رامین منو از خونه
بیرون کرد. نمیدونستم کجا برم و چیکار کنم. شمارهی آیه رو داشتم، بهش زنگ زدم و اومد دنبالم و آوردتم اینجا. اونموقع بود که فهمیدم
بیمارستانی و چه اتفاقی افتاده. بعد هم زحمتم افتاد گردن محبوبه خانم.
_این چه حرفیه؟ اینجا خونهی رها جان هم هست.
رها تعجب کرده بود ،
از این رفتار مادرشوهری که تا چند روز قبل نگاهش هم نمیکرد...
آیه لبخند زد. یاد چند روز قبل افتاد که محبوبه خانم به خانهاش آمد...
محبوبه خانم: _شرمنده که مزاحم شدم، اما اومدم باهاتون مشورت کنم. در واقع یه سوال ازتون داشتم.
حاج علی: _بفرمایید ما در خدمتیم!
محبوبه خانم: _زندگیمون به هم ریخته، عروسم بعد از مرگ پسرم رفته و قصد برگشت نداره! نامزدی صدرا با دختری که خیلی دوستش داشت بهم خورده! دختری عروسم شده که نمیشناسمش اما همیشه صبور و مهربونه! خون پسرم رو بخشیدن و این دختر رو آوردن گفتن خونبس! حاجآقا من اینا رو نمیفهمم، نمیفهمم این دختر چرا باید جای برادرش مجازات بشه؟ این قراره درد بکشه یا ما با هر بار دیدنش باید عذاب بکشیم؟ الآنم که گوشه بیمارستان افتاده!نمیدونم باید چیکار کنم، این حالمو بدتر میکنه.
حاج علی اندکی تامل کرد:
_دستور دین خدا که مشخصه، یا ببخش و تمامش کن یا قصاص کن و حقتو بگیر و تمومش کن! حالا این سنت خونبس که از قدیم در بعضی مناطق بوده و الآنم هست، از کجا ریشه داره رو نمیدونم! اونم حتما حکمتی توش بوده، اما حکم خدا نیست! شما اگه ببخشی، قلبت آروم میشه و جریان تمام میشه، بعد از قصاص هم جریان تموم میشه، اما وقتی خونبس آوردی یعنی هر لحظه میخوای برای خودت یادآوری کنی که چی شد و چه اتفاقی افتاد. اون دختر به گناه نکرده مجازات شد و خدا از گناه شما بگذره که #مظلوم رو آزار دادید؛ #قاتل کسی دیگه بود و الان داره #آزاد زندگیشو میکنه.
شما کسی رو مجازات کردید که #هیچ_گناهی نداشت جز اینکه مادرش هم قربانی همین رسم بود. مادرش هم سختی زیاد کشید. آیه و رها خانم سالهاست با هم دوستن و من تا حدودی از زندگیشون خبر دارم! اون دختر نامزد داشت و به کسی دل بسته بود. شما همهی دنیا و آرزوهاش رو ازش گرفتید.
محبوبه خانم: _خدا ما رو ببخشه، اونموقع.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۷۹ و ۸۰
محبوبه خانم: _خدا ما رو ببخشه، اونموقع داغمون زیاد بود. اونموقع نفهمیدم برادر شوهرم به پدرش چی گفت که قبول کرد خونبس بگیره، فقط وقتی که کارها تموم شده بود به ما گفتن. فرداش میخواست رها رو عقد کنه که صدرا جلوشو گرفت. میگفت یا رضایت بدید یا قصاصش کنید؛ مخالف بود.
خودش وکیله و اصلا راضی به این کار نبود. میگفت عدالت نیست، اما وقتی دید اونا زیر بار نمیرن راهی نداشت جز اینکه حداقل خودش با رها ازدواج کنه. بهم گفت صبر کنم تا یکسال بگذره و دختره رو طلاق میده که بره سراغ زندگیش! میگفت عمو با اون سن و سال این دختر رو حروم میکنه تا زنده است میشه اسیر دستشون. منو فرستاد جلو که راضی شدن عقدش بشه. پسرم آدم بدی نیست! ما نمیخواستیم اینجوری بشه، مجبور شدیم بین بد و بدتر انتخاب کنیم!
حاج علی: _پس مواظب این امانتی باشید که این یکسال بهش سخت نگذره!
محبوبه خانم: _فکر کنم دل صدرا لرزیده براش! رویا با رفتارای بدش خیلی بد از چشم همه افتاده، الان حتی دیگه صدرا هم علاقهای بهش نداره! رها همهی فکرشو درگیر کرده، نمیدونم چی میشه! رها اصلا صدرا رو میپذیره یا نه!
حاج علی: بسپرید دست خدا، خدا خودش بهترین رو براشون رقم میزنه انشاالله
آیه لبخند زد به مادرانههای محبوبه خانم. زنی که انگار بدش نمیآمد رها عروس خانهاش باشد. رهایی که به جرم نکرده همراه این روزهایشان بود...
چند روزی تا عید مانده بود.
خانه بوی عید نداشت. تمام ساکنان این خانه عزادار بودند. پدر، پسر، همسر... شهاب نبود، سینا نبود، سیدمهدی هم نبود...
سال بعد چه؟ چند نفر میآمدند و چند نفر می رفتند؟ فقط خدا میداند!
تلفن زنگ خورد. روز جمعه بود ،
و همه در خانه بودند؛ صدرا جواب داد و بعد از دقایقی رو به محبوبه خانم کرد:
_مامان... آماده شو بریم! بچهی سینا به دنیا اومده.
محبوبه خانم اشک و لبخندش در هم آمیخت. به سرعت خود را به بیمارستان رساندند.
صدرا: _مامان، تو رو خدا گریه نکن! الان وقت شادیه؛ امروز مادربزرگ شدی ها!
محبوبه خانم اشک را از روی صورتش پاک کرد:
_جای سینا خالیه، الان باید کنار زنش بود و بچه شو بغل میکرد!
پرستار بچه را آورد. خواست در آغوش مادرش بگذارد که معصومه رو برگرداند.
محبوبه خانم: _چی شده عروس قشنگم؟ چرا بچهتو بغل نمیکنی؟
معصومه: _نمیخوام ببینمش!
صدرا: _آخه چرا؟
عمویش جوابش را داد:
_معصومه نمیتونه بچه رو نگه داره، تا آخر عمر که نمیتونه تنها بمونه، باید ازدواج کنه! یه زن که بچه داره موقعیت خوبی براش پیش نمیاد؛ الان یه خواستگار خوب داره،اما بچه رو قبول نمیکنه!
صدرا ابرو در هم کشید:
_هنوز عدّهی معصومه تموم نشده، هنوز چهار ماه و ده روز از مرگ سینا نگذشته! درسته بچه به دنیا اومده اما باید تا پایان چهارماه و ده روز صبر کنه، شما حرمت مادر عزادار منو نگه نداشتین، لااقل حرمت مُرده رو
حفظ کنید!
صدرا از اتاق بیرون رفت.
محبوبه خانم سری به تاسف تکان داد و کودک را از پرستار گرفت:
_خودم نگهش میدارم، تو به زندگیت برس!
کودک را در آغوش گرفت و اشک روی صورتش غلطید. رو برگرداند گفت:
_صدرا تسویه حساب میکنه، کارهای قانونیشم انجام میده که بعدا مشکلی پیش نیاد!
چقدر درد دارد که شادیهایت را با زهر به کامت بریزند!
وارد خانه که شدند،
زهرا خانم اسپند دود کرد، آیه لبخند زد. رها خجالت زدهی معصومه بود، اما معصومهای نیامد. نگاهها متعجب شده بود ،
که محبوبه خانم روی مبل نشست و با لبخند تلخی گفت:
_بچه رو نخواست، قراره شوهر کنه!
زهرا خانم به صورتش زد. صدرا هنوز اخم بر چهره داشت.
آیه: _حالا باید چه کار کنید؟
صدرا به سمت مادرش رفت و بچه را در آغوش گرفت. به سمت رها رفت و کودک را به سمتش گرفت:
_مادرش میشی؟ اگه قبولش کنی میشه پسر من و تو!
رها نگاه به آیه انداخت، نگاهش آرام بود. به مادر نگاه کرد، با لبخند سری به تایید تکان داد. چشمان محبوبه خانم منتظر بود.
رها دست دراز کرد و بچه را گرفت.
صدرا نگاهش را به آیه انداخت:
_اگه اجازه بدید اسمشو بذاریم «مهدی»
آیه با بغض لبخند زد و تایید کرد.
" نامت همیشه جاویدان است یا صاحب الزمان:"
_من کیام که اجازه بدم اسم امام رو روی پسرتون بذارید یا نه!
صدرا: _میخوام مثل سیدمهدی باشه، مرد بشه، این کارم فقط از دست رها برمیاد!
رها: _مگه میتونی حضانتش رو بگیری؟
صدرا: حضانتش میرسه به پدربزرگم، به خاطر اینکه توانایی نداره کفالتش میرسه به من!
رها به صورت مهدی نگاه کرد و زمزمه کرد:
_سلام پسرکم!
صدرا به پهنای صورت لبخند زد...
"ممنونم خاتون! ممنون که هستی خاتونم! ممنون که.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۳ آبان ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 04 November 2023
قمری: السبت، 19 ربيع ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️15 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️23 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️43 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️53 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️60 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#حدیث
💚#امام_کاظم (ع):
🌹 إنَّ لِلّهِ عِباداً فِي الأرضِ يَسعَونَ في حَوائجِ النّاسِ هُمُ الآمِنونَ يَومَ القِيامَةِ🌹
🌸🍃 خداوند در زمين بندگانی دارد كه برای برآوردن نيازهای مردم ميكوشند ؛ اينان ايمنی يافتگان روز قيامت اند🌸🍃
📚 الكافی، ج۲، ص۱۹۷
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهیدسید_رضاطاهر_هریکندی
تولد : 1364/10/10
محل تولد : بابل - مازندران
شهادت : 1395/02/16
محل شهادت : خانطومان - سوریه
وضعیت تاهل : متاهل با 1 فرزند
محل مزار شهید : مازندران- بابل- روستای هریکندی
📚کتاب مربوط به شهید
طاهرخان طومان
#خاطره_شهید
وقتی محل کار بود، گاهی دو دقیقه
از وقـت اداری اش را بـه کار شـخـصـی
اختصاص میداد. همه این دو دقیقههـا
و یا بیشتر و کمتر را یـادداشت میکرد و
برای خودش مرخصی ساعتی رد میکرد.
این در حالی بود که چون فرمـانده
دسـته بـود، میتـوانـسـت از اخـتـیارات
فرماندهی اش استفاده کند؛ اما نمیکرد.
📜 فرازی از #وصیتنامه
✍ ای مردم بدانید رفتن من از روی هوا و هوس نبوده بلکه به خاطر حفظ حرم آل الله و همچنین نگهداشتن جبهه و مقاومت در آن سوی مرزها بوده تا اینکه جبهه دشمن به مرزهای ما کشیده نشود.
به تأسی از گفته رهبر فقیدم حضرت امام خمینی (ره): پشتیبان ولایتفقیه باشید تا به مملکت ما آسیبی نرسد.
حال که زعامت این کشتی پرتلاطم به دست باکفایت رهبر عزیزتر از جانم افتاده و ایشان نیز بهحق آن را سکانداری نموده، ایشان را در این امر یاری کنید تا بار دیگر علی تنها نماند.
امیدوارم این قطره خون ناقابلم در درگاه ایزدمنان قیمت داشته باشد و درخت مقاومت اسلامی با آنان تنومند گشته و باعث بیداری مردم مسلمان جهان گردد
🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهیدسید_رضاطاهر_هریکندی_صلوات 🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
#فایل_صوتي_امام_زمان
✍می گویند؛
آخرالزمان دوره ریزش ها و رویش هاست!
✨درست شبیهِ شب عاشورا،
که عده ای غربال شدند و عده ای با حسین، تا آخر آسمان، بال زدند.
وای بر من، اگر نخواهی اَم👇