eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.8هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
درباره امام زمان (عج) 1.mp3
9.36M
•°🌱 مداحی زیبا درباره امام زمان عج👌 سه شنبه شد و پَر زدم سویِ تو شدم زائرِ جمکران ، کویِ تو
دلنوشته ای که فرزند شهید 🌷عزت الله سلیمانی🌷 در سالگرد پدر بزرگوارشان خواندن سلام پدرِعزیزم... آبانماه است و؛فصل پاییز؛ صدای خش خشِ برگها،همچون ،آوای حزن انگیزِنبودنت را سر میدهند.وبرایمان؛خزان را تداعی میکنند.ما خزان را با رفتنِ تو ؛ درک کردیم،وگرنه پاییز؛ با بودنِ تو؛ همان بهار بود.! پدرجان،بعد از تو همه فصلها ،چیزی جز پاییز نیستند...،و ما نیز؛ لحظه به لحظه، نظاره گرِ جداشدنِ برگهااز ساقه درختان هستیم. و با تکرارِ افتادن این برگها ؛به ناگاه یاد تو می افتیم.!آری ...پدر جان،ما برگهاییم؛ که خزان ؛ما را از، ساقه ی وجودت، جدا کرده... اما...، ما بخود می بالیم که فرزندانِ تو هستیم...مردی از جنس شهامت وشجاعت.. شک ندارم که؛خاکریزهای جبهه های سوریه، خود را؛ مفتخر میدانند که؛روزی به زیر گامهای مبارک تو و همرزمانت بودند. ریگهای قنیطره،با دیدنِ شجاعت وشهامت و دلیر مردی تو،همچون کوه ایستاده اند . درختان سوخته ی جنوب ،تا شمالِ اثریا،دوباره به عشق تو جوانه زدند. صدایِ نفسهایِ با خستگی بیگانه ات،همچنان ؛در دره های پر پیچ و خمِ شمالغرب ایران؛همدمِ آوازِ عقابهایی است، که ...؛در اوج به پرواز در میآیند. حقا...که ؛ تا همیشه،مالکِ تیپِ مالکی....ارتفاعات شمالِ اثریا،به رشادتهایت ؛سجده کرده اند وهنوز قصد ندارند....سر را از ؛ سجده بردارند. سجاده ات ؛منتظر است پدر....!کاش میشد یک بار دیگر سجاده ات را بگشایی ...، و عطر نماز اول وقتت،فضای خانه را معطر میکرد.... کوههای سر به فلک کشیده ی شمال اثریا؛ در روز حساب،شهادت خواهند دادکه ...، مردانه ایستادی...،ایستاده جنگیدی....و سر بلند؛ شهد شیرین شهادت را نوشیدی.... یادت تا همیشه جاوید باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 🇮🇷قسمت ۱۳ و ۱۴ ارمیا با لباسهای سبزش، با آن کلاه کج روی سرش، با زینبی در آغوش، از پله‌ها بالا می‌آمد. مقابل در که رسید، آیه با آن چادر گلدارش را که دید، سرش را پایین انداخت و گفت: _تازه رسیدم، دلم طاقت نیاورد، اومدم زینب رو ببینم، ببخشید مزاحم شدم! آیه از مقابل در کنار رفت و ارمیا وارد شد. همانطور معذب ایستاده بود که آیه گفت: _زینب خواب بود، اتاقش اون اتاق کناری‌ست؛ در سمت راستیشم سرویس بهداشتیه! آیه به سمت آشپزخانه رفت. رفتن که نه، فرار کرد. مشغول گرم کردن غذایی شد که برای نهار فردا آماده کرده بود، بعدا یک فکری برای فردا میکرد. سفره را که چید، ارمیا دست و صورتش را شسته بود و با همان لباسها و همانطور زینب در بغل، به او نگاه میکرد. چادرش را روی سرش مرتب کرد و نگاه متعجب ارمیا را شکار کرد: _چیزی شده؟ ارمیا لبخند زد: _شام نخورده بودید؟ +برای شماست؛ بفرمایید! لبخند ارمیا عمیقتر شد. یک نفر برایش سفره انداخته! از ماموریت آمده و خانه‌ای هست که دخترکش در آن در انتظار است... یک نفر چشم به راهش است، گرچه دلش میخواست یک نفر دیگر هم چشم به راهش باشد، حالا همین هم بس بود، نبود؟دلش با همینها خوش بود. دلش زیاده‌خواه که نبود! همین‌که چراغی روشن بود، همین‌که سفره‌ای برایش مهیا شد، همین‌که کسی به استقبالش آمد، همین‌که دست‌های کوچکی حوله‌ی صورتشان را با تو شریک شوند و کسی چشم‌غره نرود کافی بود، نبود؟ سر سفره که نشست، زینب را روی پایش نشاند... غذا کشید و مشغول شد؛ هیچوقت قیمه‌ای به این خوشمزگی نخورده بود؛ شاید آنهمه غربت و جنگ و درد بود ، که حالا در آرامش نشسته و غذا میخورد، برایش لذتبخش است؛ شاید هم چون اولین بار است که کسی اینگونه برایش سفره میاندازد و مقابلش مینشیند تا غذا بخورد. حسهای جدیدش را دوست داشت... حس خانواده! عطر حضور یک زن که جان میدهد به خانه‌ات، عطر نفس‌های دخترکی که روح خانه است؛ شاید مرد بودن هم قشنگتر میشود ، وقتی تکیه‌گاه میشوی برای اینها! انگشتر عقیق سیدمهدی در دست چپش می‌درخشید. همان دستی که به دور زینب بود. همان دستی که دخترکش را در آن میفشرد. این دست شاید دست سیدمهدی هم بود... پدر است دیگر، شاید خود را اینگونه به دخترکش برساند! با انگشتری که عطر شهادت دارد... آیه: _زینب جان، بشین پایین! بذار بابا غذاشو بخوره، باشه مامانی؟ زینب بیشتر به ارمیا چسبید. چشمانش خمار خواب بود. ارمیا دستی روی موهای دخترکش کشید: _من راحتم، بذارید بغلم باشه! وقتی برم، حسرت این لحظه‌ها با منه. آیه: مگه قراره دوباره برید؟ ارمیا قاشق را روی بشقاب گذاشت و سرش را بالا گرفت: _هنوز شما نگفتید که بیام! الان هم اگر جسارت کردم و اومدم به خاطر زینب بود، دلم طاقت نداشت. هرشب خواب میدیدم داره گریه میکنه! آیه نگاهش را به زینب انداخت که چشمانش نیمه باز بود: _هر شب این چهل شبو گریه کرده! ارمیا روی موهای زینب را بوسید: _شما هم این روزها رو شمردین؟ آیه: _چهل روزه همه ازم رو میگیرن؛ چهل روزه دخترم بیتابه، این روزا شمردن نداره؟ ارمیا ابرو در هم کشید: _برای چی از شما رو میگرفتن؟ آیه: _همه میدونن رفتن شما تقصیر منه! ارمیا جدی شد و صدایش خش برداشت: _این به من و شما ربط داره، حق نداشتن اینکارو بکنن؛ از کجا فهمیدن؟! آیه: _شما همکارایی دارید که براتون برادری میکنن؛ حق داشتن که از دستم ناراحت بشن! ارمیا تلفنش را از جیب لباسش درآورد. میخواست به یوسف زنگ بزند، آنها حق نداشتند که آیه‌ی زیبای زندگی‌اش را آزار دهند. آیه مداخله کرد: _دارید چیکار میکنید؟ ارمیا نگاهش را از روی تلفن بلند نکرد: _زنگ میزنم ببینم به چه حقی تو زندگی من دخالت کردن و باعث ناراحتی زنم شدن! گاهی اشکال ندارد که برای غیرت همسرت لبخند بزنی! اشکال دارد؟ آیه لبخند زد: _این کارو نکنید، تقصیر اونا نبود؛ مقصر من بودم! راستیتش خود بابا اصرار کرد که ببینن شما واقعا احضار شدید یا خودتون رفتید، اونا هم مجبور شدن بگن که قبلا پیگیر شدن و فهمیدن خودتون خواستید. ارمیا نگاهش را به آیه داد: _شرمنده، باید بهتر برنامه‌ریزی میکردم اما چون ناگهانی بود یه چیزایی از دستم در رفت. آیه: _غذاتونو بخورید، سرد شد. تقصیر منه که باعث این اتفاقات شدم. ارمیا گوشی تلفن همراهش را کنارش گذاشت و قاشق را در دست گرفت.خواست قاشق را در دهان بگذارد که بگذارد که گردن زینب شُل شد.
نگاهش به زینب افتاد که خوابیده بود: _ببرمش تو تخت؟خوابش برده. آیه بلند شد که زینب را بگیرد که ارمیا مانع شد: _برای شما..... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۱۵ و ۱۶ آیه بلند شد که زینب را بگیرد که ارمیا مانع شد: _برای شما سنگینه؛ وقتی من هستم لطفا بلندش نکنید! ارمیا بلند شد و زینب را به سمت اتاقش برد که آیه گفت: _بذاریدش روی تخت من، اتاق بغلیشه! ارمیا سری تکان داد و راهش را به سمت در دیگر برد. همان دری که آیه را بارها دیده بود که از آن خارج شده بود. وارد اتاق که شد، زینب را روی تخت گذاشت و صورت غرق در آرامشش را بوسید. وقتی صاف ایستاد نگاهش در اتاق چرخید. تصاویر زیادی از آیه و سیدمهدی روی دیوار بود. چیزی در دلش درد گرفت که باعث شد سرش را پایین بیندازد و از اتاق خارج شود آیه دم در اتاق بود. ارمیا که خارج شد گفت: _بفرمایید غذاتون سرد شد! +ممنون دیگه سیر شدم! آیه: _لطفا غذاتونو بخورید، شما از ماموریت اومدید، سیدمهدی که از ماموریت برمیگشت اندازه‌ی سه نفر غذا میخورد! آهی کشید و ادامه داد: _شما هم بفرمایید؛ میدونم تا به دستپخت من عادت کنید کمی طول میکشه! ارمیا پشت سر آیه به سمت سفره رفت و نشست: _برای کسی مثل من که تمام عمرش کسی نبوده به خواست و سلیقه اون غذا بپزد و هرچی میذاشتن جلوش باید میخورد، اونم جاهایی مثل پرورشگاه و ارتش، این غذا عین زندگیه و آدما به زندگی کردن زود عادت میکنن!حق داشت سیدمهدی که اندازه‌ی سه نفر میخورد، منم اگه روم میشد میخوردم! آیه نشست و اندکی برای خودش غذا کشید؛ شاید ارمیا هم از تنها غذا خوردن بدش می‌آید... مثل سیدمهدی! آیه بیشتر با غذایش بازی میکرد ، اما ارمیا شوق در دلش آمد که بانویش مقابلش نشسته و این ساعت از شب به‌ خاطر او سفره انداخته و با او همراه شده؛ گاهی توجه‌های کوچک هم دل غم‌زدگان محروم مانده از توجه را خوب بازی میدهد! ارمیا تمام غذای فردای آیه و زینب را که خورد، تشکر کرد: _خیلی عالی بود!اولین باره که دستپخت شما رو خوردم و میتونم بگم بهترین غذای عمرم بود، بهتره رفع زحمت کنم! آیه که ظرفها را جمع کرده و در سینی بزرگی میچید، دست نگهداشت و به ارمیایی که قیام کرده بود برای رفتن نگاه کرد: _اینجا دیگه خونه‌ی شما هم هست، کجا میخواید برید؟ _نمیخوام حضورم اذیتتون کنه، میرم پیش بچه‌ها، هنوز توی اون خونه جا دارم. +حضورتون منو اذیت نمیکنه! _پس این چادر چیه؟ چهل روزه عقد کردیم. آیه چادر را روی سرش مرتب کرد: _با رفتنتون که بهتر نمیشه، بذارید آروم آروم حضورتونو بپذیرم! ارمیا روی دو زانو مقابل آیه نشست: _تو دوست داری من بمونم؟ +زینب... حرفش را برید: _پرسیدم تو آیه، خود تو چی میخوای؟ اگه من و تو زن و شوهریم به خاطر خواست زینبه، اما بودن و نبودن من توی این خونه فقط به خواست تو انجام میشه؛ من به پدر شدن برای زینبت هم راضی‌ام! تو بخواه که باشم، هستم، تو نخوای فقط پدر زینب میمونم! آیه باقی وسایل سفره را درون سینی گذاشت و تا خواست بلندش کند، ارمیا آن را برداشت و به آشپزخانه برد: _سلیقه‌ی خوبی داری، خونه عجیب آرامش‌بخش چیده شده! آیه آرام گفت: _براتون تو اتاق زینب رختخواب می‌اندازم! ارمیا سینی را روی اپن گذاشت و به آیه با لبخند نگاه کرد: _یه پتو و بالشم بدید کافیه! آیه رختخواب را پهن کرد و حوله و لباس راحتی روی آن گذاشت. ارمیا وارد اتاق شد که آیه گفت: _شرمنده لباس نداشتم، اینا مال سیدمهدیه، اگه دوس نداشتید نپوشید؛ آدما دوست ندارن لباس مُرده‌ها رو بپوشن. دیر وقته و رها اینا هم خوابن وگرنه از آقا صدرا میگرفتم! حالا تا فردا که وسایلتون رو میارید یه جور سر کنید. وسیله هم گذاشتم اگه خواستید برید حموم، آماده‌ست. +تو ساکم لباس دارم اما خب چهل روزه که شسته نشده! _بذارید من می‌اندازم تو ماشین لباسشویی، اگه با همونا راحتید، همونا رو بپوشید، ملافه‌ها تمیزن و بعد از استفاده‌ی شما هم دوباره شسته میشن، وسواس نیستم اما ممکنه مهمونا وسواس باشن، به خاطر همین سعی میکنم همیشه تمیز باشن! چرا برای ارمیا توضیح میداد؟ شاید چون باید کم کم با اخلاق و رفتار هم آشنا میشدند! ارمیا حوله و لباسها را برداشت و گفت: _با اجازه من یه دوش بگیرم! آیه به اتاقش رفت و زینب را در آغوش کشید. خواب به چشمانش نمی‌آمد. مردی مهمان خانه‌اش شده بود که غریبه‌ی آشنایی بود با نامی که در شناسنامه‌ی آیه داشت. نماز صبح را که خواند، صبحانه را آماده کرد. نوری که از اتاق زینب می‌آمد، نشان میداد ارمیا هم بیدار است؛ شاید او هم شب را خواب نداشته است.
زینب چشمانش را میمالید که از اتاق بیرون آمد: _مامان! مامان! آیه به سمتش آمد: _هیس... بابا خوابه عزیزم! چشمان زینب برق زد: _پس کو؟ ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! . اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی... جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم... . . دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم... . . به سومین کوچه رسیدم! شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... . . به چهارمین کوچه! شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم... . . به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... . . ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ،نگهبانی ... کم آوردم... گذشتم... . . هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان میکرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم... . . هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود... . . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... . . . . از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت... گاهی،نگاهی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۴ آبان ۱۴۰۲ میلادی: Wednesday - 15 November 2023 قمری: الأربعاء، 1 جماد أول 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️12 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️32 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️42 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️49 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌸پیامبر -صلی الله علیه و آله- می‌فرمایند: هر كس فرزندش را ببوسد، خداوند عزّوجلّ براى او ثواب مى‌نويسد و هر كسى كه او را شاد كند، خداوند روز قيامت او را شاد خواهد كرد و هر كس قرآن به او بياموزد، پدر و مادرش دعوت مى‌شوند و دو لباس بر آنان پوشيده مى‌شود كه از نور آنها، چهره هاى بهشتيان نورانى مى‌گردد. 📚كافى، ج ۶، ص ۴۹، ح ۱
✍ شهید رجایی به عنوان رئیس جمهور به مشهد آمد. از لحظه ای که شهیدرجایی وارد مشهد شد از ایشان عکس تهیه کردم. نحوه استقبال از ایشان برخلاف کسانی که می آمدند مشهد، متفاوت بود. ایشان سوار ماشین شخصیتی نشد و گفت با اتوبوس شرکت واحد می‌آیم. یک اتوبوس شرکت واحد تهیه کردند و مسیر فرودگاه تا حرم را رجایی با اتوبوس آمد. شهید رجایی بعد از نماز ظهر در حرم سخنرانی داشت و بسیار روی مساله مستضعف و حمایت از قشر آسیب‌پذیر جامعه در سخنرانی‌اش تکیه کرد. سخنرانی تمام شد و ما رفتیم دارالضیافه برای ناهار. سفره‌ای که انداخته بودند خیلی عریض و طویل بود و نوع غذایش نسب به غذاهای سایر پذیرایی‌ها متفاوت بود. یعنی مقداری شکیل‌تر و با تنوع غذایی بیشتر.  من جوری نشستم که مقابلم آقای رجایی بود. ایشان که نشست پای سفره، آقای طبسی سمت راست ایشان نشست. آقای غفوری فرد استاندار وقت خراسان هم سمت دیگر نشست. آقای رجایی کمی نان برداشت و شروع کرد نان خالی خوردن. آقای طبسی گفت: آقای رجایی چرا غذا میل نمی‌فرمائید؟ رو کرد به آقای چراغچی نامی که مستخدم آنجا بود گفت: برای آقای رجایی غذا بکش. آقای غفوری‌فرد آمد غذا را بردارد که خودش بریزد، آقای رجایی ممانعت کرد. شهید رجایی گفت: «من الان کلی راجع به قشر مستضعف و تهیدست جامعه حرف زدم چطور پای این سفره بنشینم.» از جایش بلند شد و با حالت قهر رفت. آقای طبسی دستور داد که سفره را جمع کنند و این جلسه به هم خورد. من این حرکت را در هیچ کدام از شخصیت‌هایی که مشهد آمدند ندیدم و هنوز که هنوز است هیچ کسی مثل شهید رجایی در ذهن من تجلی پیدا نمی‌کند. 🌷
✅مثل امام حسین، که چراغها رو خاموش کرد تا اونایی که عاشق نبودن، بِرَن... امام زمان هم، قلبتُ میخواد! اگر با دل میای؛ دستاتُ بگیر بالا و محکم بگو؛ 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢این خانم هم یکی دیگه از کسانی است که به واسطه استقامت مستحکم مردم غزه به مطالعه در مورد اسلام و قرآن جذب شده 💢در یکی دیگه از ویدئوهاش میگفت: من در این ۱۰ صفحه قرآنی که این چند روز خوندم، بیشتر از تمام ۲۵ سال عمرم احساس آرامش بدست آوردم. 👈 فلسطین
در گلزار شهدای اصفهان قدم می­زدم. تصاویر نورانی شهدا را نگاه می­کردم. به مقابل کتابفروشی رسیدم. شلوغی اطراف قبر یک شهید توجهم را جلب کرد. افراد مختلفی از مرد و زن و پیر و جوان می ­آمدند و مشغول قرائت فاتحه می­ شدند. کمی ایستادم. کنار قبر که خلوت شد جلو رفتم. «یا زهراء(س)» اولین جمله ­ای بود که بالای سنگ مزار او حک شده بود. به چهره نورانی او خیره شدم. سیمایی بسیار جذاب و معنوی داشت. با یک نگاه می­شد به نورانیت درونی او پی برد. دوباره به سنگ مزار او خیره شدم: فرمانده دلیر گردان یا زهراء (س) از لشگر امام حسین(ع)؛ شهید محمد رضا تورجی زاده* نمی­دانم چرا، ولی جذب چهره نورانی و معنوی او شده بودم! دست خودم نبود. دقایقی را به همین صورت نشستم. چند جوان آمدند و کنار مزار او نشستند. با هم صحبت می­ کردند. یکی از آنها گفت: این شهید تورجی مداح بود. سوز عجیبی هم داشت. کمتر مداحی را مثل او دیده بودم. سی دی مداحی او هم هست. بعد ادامه داد: او عاشق حضرت زهراء (س) بوده. وقتی هم که شهید شد ترکش به پهلو و بازوی او اصابت کرده بود!! با آنها صحبت کردم. بچه ­های مسجد اباالفضل(ع) محله نورباران بودند. یکی از آنها گفت: شما هر وقت بیایی، اینجا شلوغ است. خیلی از مردم در گرفتاریها و مشکلاتشان به سراغ ایشان می­ آیند. خدا را به حق این شهید قسم می­دهند و برای او نذر می­ کنند. قرآن می­ خوانند. خیرات می­ دهند. بعد به طرز عجیبی مشکلاتشان حل می ­شود! مخصوصاً اگر مشکل ازدواج باشد! این را خیلی از جوانهای اصفهانی می­ دانند. شما کافی است یک شب جمعه بیایی اینجا بسیاری از کسانی که با عنایت این شهید مشکل آنها حل شده حضور دارند. بعد گفت: دوست عزیز اینها خیلی نزد خدا مقام دارند. رفتم به فروشگاه. سی دی مداحی شهید تورجی را گرفتم. دوباره به کنار مزار او آمدم. با اینکه بارها به سر مزار شهدا رفته بودم اما این بار فرق می­کرد. اصلاً نمی ­توانستم از آنجا جدا شوم. یک نیروی درونی عجیبی مرا به آنجا می­ کشاند. دقایقی بعد جوانی آمد. با دیگر دوستانش صحبت می­کرد. از صحبتها فهمیدم از بستگان این شهید است. جلو رفتم و سلام کردم. فهمیدم پسر عموی شهید تورجی است. بی­ مقدمه از خاطرات شهید تورجی سؤال کردم. ایشان هم ماجراهای عجیبی تعریف کرد. پرسیدم: آیا خاطرات او چاپ شده؟ پاسخش منفی بود. دوباره پرسیدم: اگر بخواهیم خاطرات او را جمع کنیم کاری انجام دهیم همکاری می کنید؟! *** ساعتی بعد منزل شهید تورجی بودم. مادر و تنها برادرش حضور داشتند. من هم نشسته بودم مشغول ضبط خاطرات! تا غروب روز شهادت حضرت زهراء(س) بیشتر خاطرات خانواده او را جمع کردم. ❤❤اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فے فرج موڶانا صـــــاحب الزمان عج الله و ایـــــد امامناالــــخامنه اے❤❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت ۱۷ و ۱۸ چشمان زینب برق زد: _پس کو؟ آیه به دخترکش لبخند زد: _تو اتاق تو خوابیده. نتوانست زینب را بگیرد. به سمت اتاق دوید و داد زد: _بابایی! ارمیا تازه داشت روی رختخواب دراز میکشید که زینب خود را به آغوشش انداخت. "جان پدر! نفس‌های پدر! من فدای بابایی گفتن‌هایت دردانه‌ی سیدمهدی!" آیه لباس‌هایش را مرتب کرد. بلوز، دامن و روسری بزرگی روی سرش تمام موهایش را پوشانده بود. ارمیا با زینب حرف میزد که صدای آیه آمد: _پدر و دختر نمیان سر سفره؟ شاید سخت بود برایش صدا کردن ارمیا! برای شروع که بد نبود؟ بود؟ ارمیا زینب به بغل از اتاق خارج شد و با لبخند سر سفره نشست: _همیشه این‌موقع صبحونه میخورید؟ آیه همانطور که استکان چای زیرفون را مقابل ارمیا می‌گذاشت گفت: _دوازده ساله که بعد از نماز صبح صبحانه میخوریم؛ یه جورایی خانواده‌ی یه ارتشی هم ارتشی میشن، غذا خوردن، خواب، بیداری، لباس پوشیدن، همه چیز تو زندگی یه نظم ارتشی پیدا میکنه! ارمیا لبخند زد: _زینب هم هر روز بیدار میشه؟ آیه دستی روی موهای دخترش کشید: _آره! عادت کرده با هم صبحانه بخوریم و کارامونو انجام بدیم. من ساعت هفت و نیم میرم سر کار و زینب و مهدی میرن پایین پیش محبوبه خانم. لقمه‌ای به دست زینب داد که لقمه‌ای مقابلش گرفته شد. نگاهش را به ارمیا دوخت که صدای آرامش را شنید: _حالا که میخوای به حضورم عادت کنی!خوب عادت کن؛ حالا هم برای تمرین این رو از دست من بگیر! آیه لقمه را از دست ارمیا گرفت. ارمیا نفس عمیقی کشید و گفت: _نمی‌دونستم توی این خونه پذیرفته شدم، به خاطر همین یه ماموریت یه ماهه گرفتم، دو روز دیگه هم باید برم. زینب مشغول خوردن بود که با شنیدن رفتن ارمیا چشمان اشک‌آلودش را به ارمیا دوخت: _نرو! بعد از جایش بلند شد و خود را در آغوش ارمیا انداخت. ارمیا نوازشش کرد: _برای من سخت‌تره، اما وقتی بیام میریم سفر، بهش چی میگن؟ ماه عسل، قبوله؟ نگاهش با آیه بود. آیه نگاهش را به قاب عکس بزرگ سیدمهدی دوخت... قلبش درد گرفته بود؛ نه... ماه عسل نمیخواست! آیه: _لازم نیست، شما تا برید و بیایید پاییز شده دیگه، سفر لازم نیست ارمیا معنای آن نگاه گریزان را خوب میدانست! کمی درد داشت اما گفت: _با صدرا و محمد هماهنگ میکنم دسته جمعی بریم مشهد، برای دستبوس آقا باید برم! من شما رو از امام رضا (ع) دارم. آیه خجالت کشید؛ ارمیا میدانست دردش چیست و گاهی چقدر اینکه دردت را بدانند، خجالت دارد... آیه لباسهایش را پوشیده بود ، و چادرش را روی سرش مرتب میکرد که صدای در اتاق آمد. کسی به در میزد و در این روز سه نفره، او کسی نبود جز ارمیا! آیه: _بفرمایید داخل! ارمیا سر به زیر وارد شد. نگاهش را به پاهایش میخ کرده بود و سرش را بلند نمیکرد. آیه نگاهش را بلند کرد و آه از نهادش بلند شد. عکس‌های سید مهدی... برای خودش سری تکان داد و برای حواس پرتش افسوس خورد. ارمیا: _ببخشید میشه من زینب رو ببرم پارک؟ آیه: _برای بیرون بردن دخترتون از من اجازه میگیرید؟ ارمیا با احتیاط سرش را باال آورد و به چشمان آیه دوخت: _پس اگه اینطوره برای بیرون رفتن با شما هم لازم به اجازه گرفتن نیست؟ آیه سرش را پایین انداخت: _ساعت دو کارم تموم میشه، اگه دوست دارید با زینب بیایید دنبالم. امروز آقا صدرا ما رو میرسونه. کلید ماشین دم در آویزونه. یه دست از کلید خونه هم همونجا هست، دادم برای شما درست کردن. حس شیرینی که در جان ارمیا ریخته شد شیرینتر از عسل بود. همین است که میگویند قند در دلم آب میشود؟ ارمیا لبهایش به لبخندی شیرین باز شد: _پس ساعت دو میایم دنبالتون که هم ناهار بخوریم هم بریم خرید. آیه این‌بار نگاهش را به ارمیا دوخت: _خرید چی؟ ارمیا کمی این پا، آن پا کرد و پس از مکثی که انگار دنبال توجیه میگشت گفت:
_فکر میکردم خانوما خرید دوست دارن، اینه که اگه بگم شما دلیل نمی‌پرسین ازم، اما انگار اشتباه کردم. راستش دوست داشتم برای شما و دخترم خرید کنم. خب من تا حالا با خانواده‌م خرید نرفتم. فکر کنم ایده‌ی بدی بود. آیه به دستپاچگی ارمیا لبخند زد: _اتفاقا ایده‌ی خوبیه، میخواستم برای زینب یه کم لباس بخرم، خوشحال میشه که یه بارم شده با پدرش بره خرید. شاد کردن دلها چقدر آسان است. یکی دل ارمیا که بعد از سالها طعم خانواده را میچشید، یکی دل زینب که طعم پدر را میچشید، یکی دل آیه که آرامش را میچشید... آیه که با رها و صدرا رفت، ارمیا زینب را سوار ماشین رها کرد و به خانه مشترکش با یوسف و مسیح رفت و لباس‌هایش را عوض کرد، وسایلش را جمع کرد.... نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۱۹ و ‌۲۰ وسایلش را جمع کرد و نگاهی به خانه انداخت و به خانه‌ی آیه برگشت. وسایلش را گوشه‌ی اتاق زینب گذاشت. نگاهی به خانه انداخت و مقابل عکس بزرگ سیدمهدی که روزی خودش همینجا به دیوار زده بودش ایستاد: " دل بریدن سخت بود؟ رفتن سخت بود؟من که یه گوشه چشم از بانوی این خونه دیدم، بند شده دلم و پای رفتنم نیست. یه امروز و یه فردا و بعد یه ماموریت دیگه... نگاهتو ازم برندار! به خاطر توئه که من اینجام! زن عاشقی داشتی سید... اونقدر عاشق که از عشقش به تو بود که منو قبول کرده! " زینب: _بابایی! زینب میان درد دل‌هایش پرید و نگاه ارمیا را بند نگاه شبیه آیه‌ی زینب کرد: _جانم بابا! چقدر شیرین است این بابا گفتن‌ها! هنوز هم دل را میلرزاند! هنوز هم طعم شیرین عسل دارد؛ انگار اصلا قرار نیست برایش تکراری شود! زینب: _بریم پارک؟ سرش را کج کرده و با مظلومیت به ارمیا نگاه میکرد؛ برای پدر خودش را لوس میکرد؟! ارمیا به جان کشید دخترکش را: _معلومه که میریم، بعدشم میریم دنبال مامان آیه و ناهار میریم بیرون. زینب داد زد: _آخ جون... هورا! آیه همانطور که مقابل رها روی صندلی‌های اتاق انتظار مرکز نشسته بود، استکان چایش را برداشته و عطر بهارنارنج را به جان کشید. رها: _صبح که ارمیا رو دم در دیدم تعجب کردم. آیه نگاه از استکانش نگرفت: _دیشب منم تعجب کردم، بیشتر از اومدنش از اینکه زینب از خواب پرید و گفت بابا و دوئید در رو باز کرد. تو کارش موندم رها، چطور میفهمه؟ رها: _میدونی که بچه‌ها حسای قویتری دارن. آیه: _گفت میاد که بریم خرید، دلش خرید با خانواده میخواست! رها: _درکش کن، خانواده‌ای نداشته، همیشه تنها بوده؛ حقشه که از زندگی لذت ببره. آیه: _گفتم بیاد، ناهار هم که ندارم، بهتر شد. رها: _دیشب که قیمه درست کرده بودی آیه: _دیر وقت بود که رسید، غذا نخورده بود. تمام ناهار امروز من و زینب رو خورد؛ یه لذتی تو رفتارش بود که برام عجیب بود! رها: _چی عجیب بود؟ بعد از یه عمر، خانواده داشتن لذت نداره؟ لذت نداره کسی باشه که برات غذا آماده کنه؟ یادمه روزای اولی که خانواده شدیم با صدرا و مامان محبوبه، برای منم لذت داشت! لذت داشت سر سفره کنار هم نشستن! لذت داشت کسی میومد دنبالم که برام نگران میشد، لذت داشت صدای خنده‌هایی به خاطر خجالت کشیدن من بلند میشد. بهش حق بده که لذت ببره از داشتن تو، زینب، یه خونه‌ی گرم، یه چراغ روشن، یه نگاه منتظر! آیه: _ازش خجالت میکشم، عذاب وجدان دارم! از یک طرف به خاطر سیدمهدی و از طرفی هم به خاطر خود ارمیا! دیشب اومد تو اتاقم که زینب رو بذاره روی تختم، عکسای مهدی رو دید، صبح که اومد باهام حرف بزنه تمام سعیشو میکرد که نگاهش به عکسا نیفته! رها آه کشید: _بهت گفته بودم دیگه وقتشه اون عکسا رو جمع کنی. آیه کمی چایش را مزه مزه کرد: _با دلم چیکار کنم؟ رها: _یه روزی به من گفتی ، گفتی حق انتخاب بهت داده اما شوهرته، گفتی زن صدرا باشی و فکرت پیش احسان، گفتی نکنی رها! من به حرفت گوش دادم؛ حالا خودت به حرفات پشت میکنی؟ باور کنم تو آیه‌ی حاج علی‌ای؟ آیه انگشتش را لبه‌ی استکان کشید: _یه روزی حرفات به اینجا که میرسید میگفتی باور کنم که آیه‌ی سیدمهدی هستی؟ همون روزایی که سیدمهدی رفته بود و دنیا سیاه شده بود، الان دیگه نمیگی. رها: چون الان آیه‌ی ارمیایی، باورکن آیه! رفتن سیدمهدی رو باورکن! اومدن ارمیا رو باورکن! آیه: _باور کردم، اما ! رها: _تا شما از خرید برگردید من عکسای سیدمهدی رو از روی دیوار جمع میکنم، لباساشو جمع میکنم، ارمیا برگشته و تو دوباره روز عقدت رو تکرار نمیکنی! _دیوار خالی میشه با یک عالمه میخ! رها: _خودم درست میکنم؛ کاری نکن که حس بدی داشته باشه! _منم حس بدی پیدا میکنم. رها: _خودتو جمع کن آیه، حواست کجاست؟ میفهمی چی میگی؟ میفهمی چیکار میکنی؟ میفهمی شکستن دل ارمیا تاوان داره؟ _دل منم شکسته! رها: _اما ارمیا دلتو نشکسته. _به خاطر اومدن اونه که شکسته! رها: تو هیچوقت اینقدر بی‌منطق نبودی، چی شده؟ چه بلایی سر آیه اومده؟ خودت بهش جواب مثبت دادی! _به خاطر بود. رها: مهم نیست، تو کردی و باید انجام بدی! خیلی نمک نشناسی آیه... خیلی! تو اونی نیستی که به من میگفت راه برگشت نیست و باید با صدرا زندگی کنم! تو گفتی باید صدرا رو ! گفتی بهش بدم! من به خاطر حرفای تو الان اینجام و تویی که لالایی گفتن بلدی خودت خوابت نمیبره! چهل روز ارمیا رو.... ادامه دارد... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313