eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
658 ویدیو
43 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
•••💠•••💠••• هرعصری برای خودش بایستی یه فداکارداشته باشد... البته این قصه ایست که به افسانه پیوسته... اما باوجود حجاب این آقا البته معلوم نیست که دهقان باشد شاید است. در یکی از شب های ظلمانی وجدانش بیدار شده ,دلش به حال بچه های مدرسه که بخاطر اکثرا تغذیه مناسب ندارند سوخته و این آتش دلش به دلارهای جیبش هم رسیده وفریاد زنان در مسیر مسافران قطاری که باشتاب برای خالی کردن مغازه ها می روند می گوید: به کجـــا چنیــن شتابـــان...❗️ 🖊: با ذکر نام نویسنده و منبع بلامانع است🙂 ☘@chaharrah_majazi
ساحل جواب سرزنش موج را نداد... گاهی فقط سکوت، سزای سبکسری است @chaharrah_majazi
ترور رسانه
⚜ ⚜⚜ ⚜💠⚜ ⚜💠💠⚜ ⚜💠💠💠⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_بیس
به قسمت قبلے☝️ 🍁 🍁🍁 🍁🍂🍁 🍁🍂🍂🍁 🍁🍂🍂🍂🍁 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: پدر کارپیانس آن روز اصرار داشت که بداند او متن اش را از روی کدام کتاب نوشته است، اما برخی ملاحظات مذهبی باعث شده بود او موعظه را افشا نکند. از نظر گاه او، علی بود که اگر در دنیای مسیحیت به دنیا آمد و به کلیسا تعلق داشت، کلامش کلام عیسی مسیح می شد و آن وقت او می توانست آزادانه نام او را به زبان بیاورد. صدای آنوشا او را به خود آورد. آنوشا موهایش را از دو طرف بسته بود و شلوار جین صورتی و کاپشنی سفید با گل های آبی آسمانی بر تن داشت. از در که وارد شد، به طرف کشیش دوید و گفت: بابابزرگ! ما آمدیم! دش را توی آغوش کشیش انداخت. کشیش گونه هایش را بوسید و سرش را نوازش کرد و پرسید: مامان اینها کجایند؟ آنوشا با دست در سالن را نشان داد و گفت: توی حیاط دارند ماشین را پارک می کنند. کشیش پرسید: بازار خوش گذشت؟ آنوشا سرش را بالا گرفت و گفت: نه! بابابزرگ، من هیچی نخریدم! ایرینا ويولا از در وارد شدند. يولا دو پاکت پلاستیکی توی دست هایش بود. سلام کرد و به طرف آشپزخانه رفت. ایرینا کیفش را روی مبل انداخت و در حالی که داشت دکمه ی مانتوی زیتونی اش را باز می کرد رو به کشیش گفت: بیروت چه شهر ارزانی است! قابل مقایسه با مسکو نیست. بعد مانتویش را روی دسته ی مبل انداخت، نشست و ادامه داد: آدم دلش می خواهد هی خرید کند. کشیش آنوشا را از روی پاهایش بلند کرد و کنار خودش نشاند و گفت: مگر نشنیدی که می گویند مسکو دومین شهر جهان است ؟! آنوشا به کشیش نگاه کرد و گفت: خوب پس چرا اینجا نمی مانید؟ مگر نمی گویید اینجا همه چیز ارزان است؟ 🍃@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍁 🍁🍁 🍁🍂🍁 🍁🍂🍂🍁 🍁🍂🍂🍂🍁 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: کشیش موهای او را نوازش کرد و گفت: تو هم توی رگ هایت خون روسی است آنوشا؛ یک روزی باید بیایی و ساکن روسیه شوی. آنوشا گفت: من بدون بابا و مامان هیچ جا نمی روم. يولا با سینی شربت به آن ها نزدیک شد. سینی را روی میز عسلی جلوی کشیش گذاشت، خودش روی مبل کنار ایرینا نشست و گفت: حسابی خسته شدیم. مخصوصا مادرجان که از نفس افتاد. ایرینا دهانش را باز کرد که حرفی بزند، اما آنوشا گفت: پس من چی مامان؟ من که از همه بیشتر خسته شدم! کشیش رو به يولا گفت: چرا خرید را خودت انجام می دهی؟ می گفتی راننده ی سرگئی می خرید. يولا گفت: البته بیشتر خریدها را سرگئی خودش انجام می دهد. این بار خودم به خرید رفتم تا مادر جان توی خانه حوصله اش سر نرود. کمی هم توی شهر گشتیم. ایرینا شربتش را تا ته نوشید و گفت: من توی فروشگاه خسته شدم. امشب هم با شما نمی آیم به کنسرت؛ حال و حوصله اش را ندارم. يولا گفت: ولی مادرجان! سرگئی برای کنسرت امشب بلیط گرفته. شما که نیایید لطفی ندارد. کشیش گفت: یولا جان! این مادر شوهرت دیگر آن مادر شوهر سابق نیست؛ می بینی که پیر شده و باید فکری به حال پدر شوهرت بکنی. بعد با صدای بلند خندید و به ایرینا نگاه کرد که داشت با اخم نگاهش می کرد. یولا گفت: پدر جان شما که لابد می آیید به کنسرت؟ کشیش گفت: نه دخترم، من امشب باید مطالعه کنم. حال و حوصله ی کنسرت و موسیقی را هم ندارم. لینک قسمت اول رمان قدیـــــس https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
از نظر کشیش علی قدیسی بود که اگه تو دنیای مسیحیت به دنیا میومد و به کلیسا تعلق داشت، کلامش کلام عیسی مسیح می شد و اون وقت می تونست نامش رو به زبون بیاره. شما هم دارید به همون چیزی فکر می کنید که من فکر می کنم؟ 🤔 ______________________________ من فکر می کنم که👇 کشیش به جایی از معرفت رسیده که کلام امام علی(ع) رو با وجود تمام سختی به صورت توی کلیسا به مردم میده تا همه از اندیشه و حرف های امام علی(ع) مطلع بشن و توی زندگیشون کنن. واقعا چـــــــــــــــــــــــــــــرا؟؟ یه کشیشی که ۳۰‌سال سابقه داره حالا میاد از علی حرف میزنه... با اینکار خدشه دار میشد دیگه نه؟ یکم فکرشو بکن...! کشیـــش علـــی رو از نوشته هاش شناخــــت و مریدش شد. ما چقدر از کشیش رو داریم که یک عمر، دم از علـــــــی زدیم؟
جهانــی چند #شریکــــی☝️ #افول_آمریکا 🇺🇸 #آمریکا #fatf #کپی با ذکر منبع و هشتگ بلامانع است⛔️ عکس نوشته های سیاسی آمریکایی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
💠 راه آهنی که حتی #قاجارها حاضر نشدند آن را برای انگلیس تاسیس کنند اما #رضاخان با هزینـــه ملت، انجام داد. #fatf #آمریکا #انگلیس مطالب سیاسی👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
ترور رسانه
🍁 🍁🍁 🍁🍂🍁 🍁🍂🍂🍁 🍁🍂🍂🍂🍁 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_سی_
به قسمت قبلے☝️ ✨ ✨✨ ✨☘✨ ✨☘☘✨ ✨☘☘☘✨ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: ایرینــا گفت: او را چه به ڪنسرت؟! آن قدر پیر شده ڪه حال ندارد راه برود! خودم با شما مے آیم. یولا گفت: حرف پدر، رگ غیــرت شما را جنباند مادرجان! حالا ڪه شما مے آیید، دست از سر پدر مےڪشیم تا به ڪارهایش برسد. آنوشا بازوے ڪشیش را گرفت و گفت: تو هم بیــا بابابزرگ. ڪشیش گفت: نه عزیزم، من باید ڪتاب هایم را بخوانم. آنوشا گفت: شما چقدر ڪتاب مےخوانید بابابزرگ! خسته نمےشوید؟ ڪشیش گفت: چرا عزیزم، خسته مےشوم. اما چاره اے ندارم؛ باید این ڪتاب ها را بخوانم تا آن چیزے را ڪه دنبالش مےگردم، پیدا ڪنم. آنوشا پرسید: بابابزرگ! توے ڪتاب ها دنبال چی مےگردید؟ ڪشیش او را به خود فشرد و گفت: خیلــے چیزها آنوشا جان. بزرگ ڪه بشوے تو هم باید گم شده هایت را توے ڪتاب ها پیدا ڪنـے... آنوشا گفت: ولے من چیزے گم نڪرده ام. همیشــه مواظــب هستم تا وسایلــم گم نشود. ایرینــا و یولا با صداے بلند خندیدند. اما ڪشیش سرش را پایین انداخت و به ڪتاب مقدس در روي میز عسلــے خیره ماند. *** خلوت و سڪوت منزل و نشاطــے ڪه از خواب بعد از ظهـرش در خود احساس مےڪرد، نوید یڪ شب پر مطالعــه را مےداد. اوراق باقــے مانده از ڪتاب قدیمــے آنقدر زیاد نبود ڪه نتواند مطالعه ے آن را به پایان برساند، و هنوز باقــے بود؛ راهے ڪه ڪشیش احساس مےڪرد پایانی ندارد. ڪتاب هاے زیادے توے قفسه در نوبت مطالعه بودنــد. 🍃@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
✨ ✨✨ ✨☘✨ ✨☘☘✨ ✨☘☘☘✨ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: همه ے ڪتاب هادرباره ی علـــے بـود و او احساس مےڪرد چقدر دیــر به جستجوے علــے در لابه لاے ڪتاب ها پرداخته است. ڪاش سال ها پیش، بهانه اے و انگیزه اے پیش ميآمد تا با علــے آشنا مےشد. همان سال ها ڪه در لبنان بود و نام علــے را بارها شنیده بود. نامــے ڪه آن روزها هیــچ توجه و حساسیتــے را در او به وجود نمےآورد. اما این نسخه ے خطــے و آن رؤیاے نیمه شب. دست به دست هم دادند تا او در وانفساے عمر، مانند یڪ پژوهشگر و محقق جوان به دنبال پاسخ سؤالات و ابهامات پیرامون علــے باشد. شیشه ے عینڪش را تمیز ڪرد و آن را به چشم زد. اوراق پیش رویش، زرد و ڪهنــه بودند ڪه بر روے آن ها با عربــے خوش خطــےبا فاصله ے مناسب در بین خطوط نوشته شده بود. اما نوشته ها عنوان نداشت و از صفحه ے دوم شروع مےشد. ڪشیش سعے ڪرد در بین اوراق، صفحه ے اول را پیدا ڪند، ولــے چنین صفحه اے نبود. خوشبختانه نام نویسنده و تاریـخ ڪتابت در پایان نوشته ها ذڪر شده بود. الڪاتب: مصطفي خراسانـے سنه ۱۱۰۵ هجرے قمرے. ڪشیش با یڪ حساب سرانگشتــے سال هجري را به میلادے تبدیل ڪرد؛ این اوراق حدود چهارصد سال پیش نوشته شده بودند، آن هم در ایران ڪه با یڪ جستجوی ساده در اینترنت توانسته بود بفهمـد مصطفــے خراسانـے اهل شمال شرقــي بوده است. هیچ بعیــد نبود ڪه این ڪتاب از ایران به تاجیڪستان رفته باشد. ✨ ... لینک قسمت اول رمان قدیـــــس https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
نادانی مخصوص آدم های بی سواد نیست❗️ آدم های بی سوادی هم هستند که از دکتر مهندس های جامعه درک و #بصیرت بیشتری دارن. ✅ بصیرت که نداشته باشی فرقی با #نادان نداری. مطالب ناب رو اینجا بخون👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
اجرای تئاتر در ایالات متحده☝️ #افول_آمریکا 🇺🇸 #آمریکا #fatf مطالب #سیاسی_آمریکایی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
•~•~•💞•~•~•💞•~•~• تقویــم را بر مےدارم تمــام جمعــہ هایم خط خطــےاست... و چنــد برگــے از جمعــہ ها درتقویــم گم است شاید همـان نامــہ هایے است ڪــہ برایــت نوشتــم، نامــہ هایــے ڪــہ هرگز پســت نشد و بــہ دستت نرسید... شاید بخاطــر همیــن است از دلتنگے هایم بےخبرے وهر جمعــہ مرا منتظر مےگذارے... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دلتنگم امــا... نومیــد نیستم... آخر قرار نیســت هرڪس دلتنــگ شد نومیدگردد... صنــدوق پستــے را نگاه مےڪنم مثل همیشه خالیســت... صنــدوق خالــے یعنــے تو دلخورے... اما باز هم نومید نیستــم دلخورے ات مرا دلگــرم مےڪند و حــس مےڪنم هنوزم دوستم دارے. ✍ ❣ •~•~•💞•~•~•💞•~•~• 💠@chaharrah_majazi