🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_سی_هفتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
علــے گفت:
#دوســت نــدارم شــما لعنـــت ڪننده و دشنــام دهنــده باشید.
دل ها و دهـــان هاے خــود را از آن چــہ خــــدا نمےپسندد، #پـــــــاڪ ڪنید.
دشنــام هایے ڪہ بہ من مےدهند، با #دشنــام پاســخ ندهیــد.
بہ خـــدا سوگنـــــد آن ها ڪور دلنــد و حقایــق را نمےبینند.
من از پیشتـــازان لشڪـــر اســـلام بودم، تا آنجا ڪہ صفــوف ڪـفر و شــرڪ تــار و مــار شد.
هرگــز #ناتـــوان نشــدم و #نترسیــدم.
هم اڪنون نیز همان راه را مےروم.
پــرده ے باطـــــل را مےشڪـــافم تا حـــق را از پہــلوے آن بیرون بیاورم.
بہ جاے لعــن و دشنـــام #دعــــا ڪنید، از خـــدا درخواست پیـــروزے و رستگــــارے نمایید.
میان شما و او #پـــرده و #مانعـــے نیست و درے بہ روے شما #بستــہ نمےگردد.
نڪتــہ جالـــب توجــہ این ڪہ علـــے ڪراراً براے یــــاران خــود، پیرامــــون خــــدا سخنانــــے از ایــن دســت مےگوید و اعتقـــاد دارد ڪہ #برندگـــان واقعـــے جنـــگ #تقـــوے پیشگــان هستنـــد، نــہ دورویـــان و دروغ گویــان.
والسلام.
این نامــہ هـــا را عینـــا در مڪتـــوب خــود نوشتـم تا آیندگـــان بداننــد ڪہ حـــق و حقیقـــت، در میـــدان هاے جنــگ معیــن مے شود و حقیقـــت یعنـــے قدرت #نظامــے و سپـــس #مڪـــر و #حیــــــــــــــلہ.
در میــــدان رزم با #موعظـــــہ و خـــدا خــــدا گفتن نمے شود پیروز میـدان جنــــگ بـود.
پــــس اے علــــــــــــــے!
باش تــا در میــــدان جنــگ پاســـخ سخنانــــت را بدهیـــــم.
***
ڪوبــــش زمـــــان بر طبــــــل جنـــگ، شتـــــاب مےگرفت.
معاویــــہ بیـــش از پیــــش پر اضطـــراب و نگـــران مےنمود.
وقتـــے بہ دیــدارش رفتـــم، عــده اے از فرماندهــان سپـــــاه هــم حضـــــور داشتند.
همگے لبــاس رزم پوشیده بودند.
پسرانـم محمــد و عبـــدالله را هم در جمع آن ها دیدم.
معاویہ تا چشمش به مــن افتــاد، گفت:
خـوب شد آمدے عمـــــروعــــاص؛ فرماندهـــان گزارش هاے خوبــے از آمادگــــے سپـــاه شـــام دادند.
معاویــہ روے تخـــت #خلافتــــش نشستہ بـــود و فرمانـدهـــان در مقابلـــش، در دو ستـــون ایستـــاده بودند.
از بیـــن آن ها عبـــور ڪردم و ڪنار تخـــت معاویــہ، رو بہ روے فرماندهـــــان ایستــــادم.
سرم را بہ طرف معاویہ ڪـــج ڪردم و گفتم:
با چنیـــن فرماندهانے، شڪ ندارم ڪہ پیروزے از آن سپـــاه مقتـــدر شــــام است.
با دســـت بہ فرماندهــــان سپـــاه اشـــاره ڪردم و ادامہ دادم:
این فرماندهان براے جنگیــــدن با سپـــاه ڪوفہ انگیزه ے فراوانـــــے دارند؛ بخصــوص ڪہ خبــر مےرسد در سپــاه علــــــــــے #تزلــزل فراوانــے براے جنگیــدن وجــود دارد
معاویــہ پرسید:
آیا اخبـــار تازه اے بہ دست آورده اے عمـــــرو؟
✨ #ادامـــہ_دارد ...
💟@chaharrah_majazi
⚜
⚜⚜
⚜💠⚜
⚜💠💠⚜
⚜💠💠💠⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_سی_هشتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
برای #دروغ گفتن تجربه ی کافی داشتم، لذا مصمم و محکم پاسخ دادم:
بله، خبر رسیده که در بین یاران على اختلاف زیادی وجود دارد.
برخی از قبایل عرب با این که با علی بیعت کرده اند، اما از جنگ با شامیان سر باز می زنند و این جنگ را #برادر کشی می دانند.
علی برای جلب رضایت مردم و شرکت دادن آن ها در جنگ، سخت در مضیغه است.
با این وجود، با اندک سپاهیان کوفه را ترک نموده است.
برق شادی در نگاه معاویه درخشید.
ٱریب نگاهم کرد و آهسته در گوشم گفت:
تو این حرف ها را به راستی گفتی یا ...
دستم را روی دستش گذاشتم، سرم را به گوشش نزدیک کردم و گفتم:
بگذار به فرماندهانت روحیه بدهم.
سپس به فرماندهان گفتم:
ما دو روز دیگر شام را ترک خواهیم کرد باید جنگ ما با علی در بیرون از شهر باشد.
وقتی صحبت هایم با فرماندهان تمام شد، او آنها را ...
***
کشیش آخرین برگ از کاغذ پاپیروس را روی اوراق دیگر گذاشت.
چند ورق بعدی، ورق های پوستی بودند که با خطی زیباتر از خط عمروعاص نوشته شده بود.
فکر کرد او ادامه ی مطالبش را روی پوست نوشته است، اما با مطالعه ی چند سطر از نوشته ها، پی برد که نویسنده ی آن ها شخص دیگری است.
به اوراق دیگر کتاب هم نگاه کرد تا شاید ادامه نوشته های عمروعاص را پیدا کند، اما با ناامیدی عینکش را برداشت و کمرش را راست کرد.
به ساعت دیواری چشم دوخت.
احساس خستگی و خواب آلودگی می کرد.
فکر کرد به پایان رسیدن نوشته های عمروعاص شاید به دلیل آغاز جنگی باشد که از آن سخن می گفت.
خمیازهای کشید و از جا برخاست.
کشیش ماشینش را جلوی کلیسا، همان جای همیشگی در فرورفتگی حاشیه خیابان پارک کرد.
ساعت ۱۱ صبح بود.
هوا ابری بود و سوز شدید هوا، خبر از بارش زود هنگام برف میداد.
کشیش با قدم های آهسته به طرف در ورودی کلیسا حرکت کرد.
هنوز گرمای داخل ماشین زیر پوستش بود و اجازه نمی داد او در مسیر کوتاه ماشین و کلیسا، سرما را حس کند تا مجبور شود شال گردن سبزی را که ایرینا روی شانه اش انداخته بود، تا بالای گردن و بناگوش بالا بکشد.
🎉@chaharrah_majazi
⚜
⚜⚜
⚜💠⚜
⚜💠💠⚜
⚜💠💠💠⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_سی_نهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
مقابل در کلیسا، دو زن میانسال ایستاده بودند با پالتوهای مشکی و روسری های بافته شده از کاموای کلفت.
هر دو با هم سلام کردند.
کشیش کلید را به دست گرفته بود و قبل از آن که در را باز کند، به زن ها نگاه کرد و گفت:
برای دعا که نیامده اید این وقت صبح؟
یکی از زن ها که نوک بینی اش از سرما سرخ شده بود گفت:
ما برای #اعتراف آمده ایم پدر.
کشیش در را باز کرد، کلید را توی جیبش گذاشت و در حالی که دستگیره را به طرف پایین فشار میداد، گفت:
خدا رحم کند دخترانم!
این چه گناهی است که نتوانستید تا غروب صبر کنید؟
بعد لبخند زد، در را باز کرد و گفت:
بیایید داخل دخترانم.
کشیش در حالی که به سمت محراب می رفت، دکمه های پالتویش را باز کرد، اما وقتی چشمش به محراب افتاد ایستاد، خیره به محراب نگاه کرد؛ همه چیز به هم ریخته بود.
تریبون سخنرانی واژگون و چهار جاشمعی پایه دار برنجی روی زمین افتاده بود. کشیش و زن ها باد دیدن محرابی که تخریب شده بود، #صلیب کشیدند.
کشیش جلوتر رفت و جلوی محراب ایستاد. زن ها در حالی که با #وحشت به اطراف خود نگاه می کردند، کنار کشیش ایستادند. کشیش به آنها گفت:
لطفا به چیزی دست نزنید.
و با گام های بلند به دفتر کارش رفت که کنار محراب بود.
دفتر کارش کاملا به هم ریخته بود.
هر دو کشوی میزش باز بودند.
اوراق و دفاتر داخل کشو روی زمین پخش و پلا بود.
با این که یقین داشت #دو هزار دلاری که بابت پول کتاب مرد تاجیک کنار گذاشته بود به #سرقت رفته است، باز دست برد داخل کشوی خالی؛ دلارها در جای خود نبودند.
کشیش احساس کرد که پاهایش سست شده است. دستش را روی میز تکیه داد.
سرقت دو هزار دلار، در مقابل کتابی که به دست آورده بود.
ارزش چندانی نداشت تا به خاطرش رنج بکشد.
او چاره ای نداشت جز این که به پلیس زنگ بزند.
هر چند ممکن بود با به میان کشیدن پای پلیس، مسألهی کتاب نیز به #خطر بیفتد.
وقتی به پلیس زنگ زد، نای ایستادن نداشت.
روی صندلی نشست و به اتاق به هم ریخته اش نگاه کرد و به کم سابقه ترین سرقتی که ممکن بود اتفاق بیفتد فکر کرد؛ معمولا سرقت از کلیساهایی انجام میشد که
دارای #عتیقه جات گران قیمت بودند، نه کلیسایی که اشیاء با ارزشی در آن نبود.
✨ #ادامـــہ_دارد ...
🎉@chaharrah_majazi
هدایت شده از ترور رسانه
خیـــــــــــــلے خوش اومدید🌸😍🌸😍
لینک قسمت اول رمان #قدیس👇
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
در پارت ۲۸حتما بخونید
فرق حکومت کردن علوی و اموی
.، فاصله طبقاتی ،
همدلی با محرومان یا ثروتمندان
حکمرانی به سبک گله داری
ببینید گفتار ، رفتار ، عملکرد #دولت تدبیر شبیه کدومه
همچی مثل روز روشنه .....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌸🍃👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
🌿
🌿🌿
🌿✨🌿
🌿✨✨🌿
🌿✨✨✨🌿
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_چهل_ام
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش داشت فکر می کرد که سارق یا سارقین از کجا وارد کلیسا شده اند، ناگهان به فکر در پشتی افتاد.
از جا برخاست.
از اتاق خارج شد.
زن ها که وحشت زده و مضطرب وسط سالن ایستاده بودند، با دیدن او کنار رفتند.
کشیش به انتهای سالن رفت.
کلید در و قسمتی از چوب آن شکسته شده بود.
کشیش چشم هایش را بست و کف هر دو دستش را روی پیشانی اش گذاشت.
***
پلیسی که مسن تر بود و درجه ی ستوانی داشت، دستش را جلو آورد و دست نحیف و استخوانی کشیش را به گرمی فشرد و گفت:
سلام پدر، من ستوان استپان هستم.
ببخشید که کمی دیر رسیدیم.
پلیس دوم که جوان تر بود و لاغر اندام، و بند کیف مشکی اش را روی شانه اش انداخته بود، به کشیش سلام کرد و به طرف محراب رفت.
ستوان استپان نگاهی به اطرافش انداخت و رو به کشیش گفت:
متأسفم پدر، سرقت از کلیسا نهایت بی #شرمی است...
آیا چیز باارزشی هم به سرقت رفته است؟
کشیش گفت:
به نظر نمی رسد از اموال کلیسا چیزی برده باشند، اما در کشوی میز کارم #دو_هزار_دلار پول نقد بود که حالا نیست.
یکی از زن ها آه بلندی کشید.
ستوان رو به آنها گفت:
خانم ها!
لطفا شما سالن کلیسا را ترک کنید.
سپس رو به کشیش گفت:
#سارق یا سارقین از #کجا وارد کلیسا شده اند؟
بعد به دو زن که بین رفتن و ماندن مردد بودند، نگاه کرد؛ در واقع چشم غره رفت.
زن ها صلیب کشیدند و به طرف در خروجی به راه افتادند.
کشیش با دست در پشتی را نشان داد و گفت:
قفل آن در شکسته شده است.
ستوان به طرف در رفت و لحظه ای بعد برگشت و به همکارش که داشت با دقت بهم ریختگی محراب را نگاه می کرد گفت:
سرکار دنیس!
لطفا از در پشتی انگشت نگاری کنید.
بعد بیایید به دفتر کار جناب کشیش.
کشیش و ستوان به طرف دفتر کار به راه افتادند.
کشیش نمی توانست به محراب نگاه کند؛ #بی_حرمتی بزرگی که نسبت به ساحت #مقدس کلیسا شده بود او را آزار می داد.
ستوان با دیدن دفتر بهم ریخته ی کشیش پرسید:
آیا شما همیشه در دفتر کارتان #مبلغ قابل توجهی پول نگهداری می کنید؟
🍃 #ادامـــہ_دارد ...
لینک قسمت اول #رمـــــــــــــــان
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
💠@chaharrah_majazi
ترور رسانه
🌿 🌿🌿 🌿✨🌿 🌿✨✨🌿 🌿✨✨✨🌿 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_چهل_ام
این قسمت تقدیـــــــم نگـــــاه پرمہــرتـــون😍❤️
•••💜••💜•••
خرم دل من ڪہ شڪوه از دهر نداشٺ
یڪ نقطہ خاڪ در همہ شہر نداشٺ
غم گرچہ بسے ٺلاش بیہوده نمود
در سینہ من ز آٺشے بہر نداشٺ
💔💔
✍سید جعفر حمیدے
@chaharrah_majazi
🌿
🌿🌿
🌿✨🌿
🌿✨✨🌿
🌿✨✨✨🌿
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_چهل_و_یکم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش روی یکی از صندلی ها نشست، گفت:
نه!
من هیچ وقت پولی در دفترم نگه نمی داشتم.
این دو هزار دلار، پول یک مرد تاجیک بود که قرار بود بیاید و آن را از من بگیرد.
ستوان به کشیش خیره شد و گفت:
یک مرد تاجیک؟
آیا او می دانست شما دو هزار دلار را دفتر کارتان نگه می دارید؟
کشیش که اصلا حوصله ی سین جیم های پلیس را نداشت، بی حوصله جواب داد:
خیر!
او چیزی نمی دانست.
قرارمان دو روز پیش بود، اما نمی دانم چرا نیامد.
در سؤالات ستوان، بوی سوء ظن به مشام کشیش رسید
- ببخشيد پدر!
آیا شما با این مرد تاجیک، قصد معامله ی چیزی را داشتید؟
کشیش فکر کرد ای کاش نامی از مرد تاجیک نمی آورد و ذهن ستوان را به سمت معامله ی کتاب که در روسیه امری غیرقانونی بود نمیکشاند:
هيج معامله ای در بین نبود.
او جوانی بود که احتیاج به کمک داشت و فرد خیری این پول را به من داد تا در اختیار او قرار دهم.
ستوان پرسید:
می توانید نام این مرد تاجیک را به من بگویید؟
کشیش احساس کرد در بد مخمصه ای گرفتار شده است.
دسته ی صندلی را محکم فشرد تا بر اعصابش مسلط شود.
گفت:
ماجرای این سرقت، قطعا هیچ ارتباطی با مرد تاجیک ندارد.
او می توانست به موقع بیاید و پولش را بگیرد و برود؛ پس دلیلی ندارد که دو روز بعد بیاید و پول خودش را به سرقت ببرد.
ستوان فکر کرد این کشیش پیر به نکته ی جالبی اشاره کرده است.
هیچ آدم #عاقلی نمی آید پول خودش را #بدزد؛ آن هم از کلیسایی که ورود به آن مخاطراتی دارد.
علاوه بر آن، بهم ریختگی محراب کلیسا، نشان میداد که سارق یا سارقین به دنبال چیزهای دیگری هم بوده اند.
. البته شما راست می گویید پدر!
ذهن من به طرف ماجرای قتل یک مرد جوان تاجیک سوق داده شد که دو روز پیش جنازه اش را در یک شرکت ساختمانی پیدا کردیم.
ظاهرا نگهبان آن شرکت بوده.
صد البته نباید بین آن مرد تاجیک مقتول و مرد تاجیکی که قرار بود شما دو هزار دلار را به او بدهید، رابطه ای وجود داشته باشد.
کشیش در صندلی فرو رفت و مچاله شد.
رنگ صورتش چنان پرید که از نگاه تیزبین ستوان دور نماند. خیره به کشیش نگاه کرد:
- چه شده پدر؟
حالتان خوب نیست؟
💠@chaharrah_majazi
🌿
🌿🌿
🌿✨🌿
🌿✨✨🌿
🌿✨✨✨🌿
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_چهل_و_دوم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش سعی کرد کنترلش را حفظ کند، اما ممکن نبود موفق به ابن کار شود.
مرد تاجیک به او گفته بود که در یک #شرکت ساختمانی نگهبان است.
پس دلیل #نیامدن او ...!
هر چند به قتل رسیدن مرد تاجیک می توانست خیال او را از بابت کتاب برای همیشه راحت کند، اما قتل او بی ارتباط با کتاب و آن دو مرد #مشکوک روس نبود.
اگر آن دو مرد که حالا می توانست حدس بزند قاتل مرد تاجیک هستند، به سراغ او می آمدند چه پیش می آمد؟
#سرقت از کلیسا هم باید کار آنها باشد.
واضح بود که آنها به دنبال کتاب بودند؛ پس دست از سر او هم بر نمی داشتند.
ستوان دستش را روی شانه ی او گذاشت و پرسید:
چه شده پدر؟
حالتان خوب نیست؟
کشیش آهسته جواب داد:
چیزی نیست؛ احتمالا باید فشار خونم بالا رفته باشد.
ستوان گفت:
شما به کسی مشکوک نیستید؟
کسی که می دانسته شما دو هزار دلار پول را در دفتر کارتان نگهداری می کردید؟
کشیش سرش را تکان داد.
نوک انگشتان پاهایش مور مور می شد.
دلش می خواست دست به جیبش می برد و یکی از قرص های فشارش را می خورد، اما ترجیح داد فعلا به خودش مسلط شود:
خیرا من به کسی مشکوک نیستم..
ستوان گفت:
به هر حال ما پس از بررسی کامل موضوع، مسأله را | صورتجلسه می کنیم. امیدوارم بتوانیم سارق یا سارقین را دستگیر کنیم.
ستوان که از دفتر کارش بیرون رفت، یکی از قرص های فشارش را بلعيد تا مانع سرگیجه بیشترش شود و به فاجعه ای فکر کند که در شرف تکوین بود؛ فاجعه ای که با قتل مرد تاجیک شروع شده بود و خدا میدانست چه وقت گریبان او را خواهد گرفت.
فکر کرد بهتر است همه چیز را به پلیس بگوید.
صحبت کردن درباره ی آن دو مرد مشکوک که حالا میدانست به یقین قاتل مرد تاجیک هستند، می توانست احتمال خطر را برای او از بین ببرد.
✨ #ادامـــہ_دارد ...
لینک قسمت اول #رمـــــــــــــــان
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
💠@chaharrah_majazi
قدرت #سیـــب در #تحریڪ دستگاه عصبی از #ڪافــئین بیشتر است!
🍎🍏🍎
📚راز هایی از جهان آفرینش
#چهار_راه_جذابیت
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
💚
💚💚
💚💦💚
💚💦💦💚
💚💦💦💦💚
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_چهل_و_سوم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
دو مرد خطرناڪ ڪہ براے بہ دست آوردن ڪتاب مرتڪب #قتـــــل شده بودند، بہ سادگـــے دست از سر او بر نمےداشتند.
واقعہ بدون اشاره بہ مسالــہ ے ڪتاب قدیمے، امڪان پذیــر نبــود و حتے پیرامون ڪتاب، پاے او را بہ ماجراے قتل مـــرد تاجیڪ باز مےڪرد.
صداے قدم هاے ستـوان او را بہ خــود آورد.
آرام از روے صندلــے بلنــد شد و ایستـــاد.
ستــوان ڪہ داشت با گوشہ ے سبیــل بــورش ور مےرفت، گفـت:
امیــدوارم ڪہ حالتــان خــوب شده باشـد پـــــدر!
ڪشیش گفت:
بلہ بہـترم، بایــد قرص فشـــارم را زودتـر مےخـوردم.
ستــوان گفت:
البتہ حــق با شماست؛ سرقـــت از ڪلیــسا و برداشتــن پول امانتے ڪہ نزد شما بــوده، مسألہ ے ڪوچڪے نیست.
ستــوان شمـاره تلفــن ڪشیش را یادداشت ڪرد و بعد دسـت او را بہ گرمــے فشــرد و بہ اتفــاق همڪارش ڪلیســا را ترڪ ڪرد.
و حالا ڪشیش مانده بود با #فڪـــر و خیـــال هایے نگــــــران ڪننده.
ترسے عمیق وجودش را گرفتہ بود.
در ســال هاے طولانــے زندگــے، هرگــز درگیـــر ماجراے قتــل و سرقـــت و پلیـــس نشده بود.
بہ مـــرد تاجیڪ فڪر ڪرد؛ چہــره ے سبــزه و معصــوم او را بہ خاطــر آورد، مردے ڪہ انگــار مأموریـــت داشت ڪتـاب را بہ دســت او #بسپــارد و #جــان خود را در این راه از دست بدهد.
پس بایــد با #چنــگ و دنــدان از ڪتاب محافظــت ڪند، از آن دو جــوان قاتــل #ترســـے به دل راه ندهد و توڪل بہ #خـــدا داشتہ باشد ڪہ مقدرات بشـــر در دست اوســت.
***
ڪشیش روز سختے را پشــت سر گذاشت.
خستہ و درمانده به منــزل رفت و ماجراے سرقــت از ڪلیسا را بہ ایرینا گفت؛ اما هیچ اشاره اے بہ ماجراے قتــل مـــرد تاجیڪ و آن دو جـــوان روس نڪــرد.
از آن شــب، احســاس مےڪرد ڪہ دلبستگے اش بہ ڪتاب بیشتــر شده است.
ڪتــاب #گنجــے بود ڪہ #نامحرمانـــے بہ دنبـــال آن بودند؛ گنجـــے ڪہ پـــــاے آن خون انسان #بےگناهے ریختہ شده بود.
پس باید از آن بہ خوبـــے مراقبت ڪند.
بہ ڪنہ آن پے ببرد.
#مضمون ڪتاب قطعا یڪ جنــــگ ســــاده در یڪ برهہ از تاریــــخ نیست؛ باید در پس آن حقایقـــے نہفتـــہ باشد و شاید معنویتـــے بے ارتباط با رؤیاے آن شب نبـــود.
✨ #ادامـــہ_دارد ...
لینک قسمت اول #رمـــــــــــــــان
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
{💌}@chaharrah_majazi
ترور رسانه
💚 💚💚 💚💦💚 💚💦💦💚 💚💦💦💦💚 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_چهل_و_سو
این قسمــــــت تقدیــــــــم نگــــــاه زیباتون❤️
💚
💚💚
💚💦💚
💚💦💦💚
💚💦💦💦💚
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_چهل_و_چهارم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
ساعت ۹ شب، پشت میز ڪارش نشست و ڪتاب را مقابلش باز ڪرد.
عینڪش را به چشم زد و ورق هاے پاپیروس را ڪہ خوانده بود، از روی اوراق پوستے برداشت و اولین ورق پوستے را به دست گرفت.
آن را به بینـے اش نزدیڪ ڪرد، بویید و با انگشت هایش، لمس ڪرد تا تشخیص بدهد این ورق های پوستـے از پوست آهو تهیه شده یا پوست حیوانات دیگر.
اما تشخیص این ڪار برای او مشڪل بود.
خط نوشتـہ های روی پوست، چیزی بین خط ڪوفے و خطوط عربے امروزے بود.
ڪشیش شروع ڪرد به خواندن:
به نام اللـہ
آنچہ مرا مجبور ساخت تا بر تحریر عمروعاص از واقعـہ ی #صفيـــن تحریرے بنویسم،
نوشتہ های سراسر دروغ و خدعـــــہ و نیرنگ پسر عـــاص است ڪہ در ڪنار ملعونـے چون معاویـہ، آن #جنایت بزرگ را مرتڪب شد.
امروز ڪه عمرم به درازا ڪشیده و ۸۶ سال در سفره ے خدا روزے خورده ام، بس وقایع تلخ و بزرگ را به چشم خود دیده ام ڪہ یڪے از آنها #واقعـہ ی صفین بود.
ڪہ من آن روزها جوانـے ۲۶ ساله بودم و در #رڪاب مولایم علـے با سپاه معاویه رو در رو شدم.
من در ڪتابـے ڪہ به توصیـہ ی پسرم سلیم، نوشتن آن را به پایان برده ام،
همه ے وقایع آن دوران، به شهادت رسیدن امام علـے و واقعه ی تلخ ڪــربلا در ســال ۶۳ هجــرے را به رشتــه ی تحریــر در آوردم.
در ایــن ڪهولــت ســن ڪــہ بــا بیمــاری دســت و پنجــه نــرم مــے ڪنـــم و تــوان نوشتــن نــدارم،
بــاز بــه اصــرار سليــم تصمیــم گرفتــم پــے نوشتـــے بــر نوشتـــہ هــای عـــمروعـــاص بنویســـم
تــا بلڪــہ در تاریــخ بمانــد و #مظلومیــت مولایــم علـــے آشڪارتــر شــود.
هــر چنــد مــے توانستــم ایــن نوشتـــہ هـا را پــاره ڪنــم یــا بسوزانــم، امــا ترجیــح دادم قضـــاوت در ایــن بـــاره را به #تاریــــخ واگــذارم.
آن روز سلیــم مشتـــے اوراق پاپیـــروس مصــرے را بــه دستــم داد و گفــت ڪـه آن هــا را از یــڪ مــرد شامــے خریــده اســت.
سخــت متعجــب شــدم ڪــہ دســت خــط عمــروعــاص را پــس از گــذشت ۱۰ ســال در اختیــار دارم.
نوشتـــہ هــا را با تعجیــل خوانــدم. شایــد وقــوع جنــگ، فرصــت نــوشتن ادامـــہ ی وقایــع را بــه او نــداده بــود.
و ایــن خواســت خــدا بــود ڪــہ پــس از ایــن همــه ســال، ایــن نوشتـــہ هــا بــه دســت مــن بــرسد؛
منــے ڪــہ عمــروعــاص را در جنــگ صفیــن بــارها دیــده بــودم و هنــوز هــم چهــره ے ڪریــہ و زشــت او را بـه خاطــر دارم.
... آن روز چهارشنبـــہ ۲۵ مــاه شــوال ســال ۳۹ هجــرے بــود. سپـــاه امــام، ڪوفـــہ را بــه ســوی شــام تــرڪ ڪــرد.
فصـل پایانـــے ســال بود. نسیــم ســردے صــورت هایــمان را تازیانــه مــے زد، امــا #گرمــاے وجــود علـــے، آتــش درونمــان را شعلــهور تــر مــے ســاخت.
امــام در رأس سپــاه، بــا وقــار و متانــت بــه پیــش مــےرفــت.
نــه #زره پوشیــده بــود و نــه خــود را بــه پوشــش هــای رزم #آراستــه بــود.
تمــام آنچــه در برداشــت پارچـــہ ای مرقــع، ڪوتــاه تا مــچ پایــش و ڪمربنــد بافتــه شــده از لیــف خرمــا بود.
روزها و هفتــه هــا رفتیــم، تــا بــه سرزمیــن صفيــن رسیدیــم و بــه طلایــه داران سپــاه ڪـہ فرمانـــده اش #مالــڪ_اشتــر بــود، ملحــق شدیــم.
روزے و شبــے بــه استراحــت و تجدیـــد قــوا و ساماندهـــے نیــروهـا گذشــت.
لشڪــر معاویــه با فاصلــه ای نــه چنــدان دور، مقابــل مــان بودنــد.
آن هــا بـر ساحــل رود فـــــرات خیمــــہ زده بودنــــد.
💠@chaharrah_majazi
💚
💚💚
💚💦💚
💚💦💦💚
💚💦💦💦💚
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_چهل_و_پنجم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
خبــر رسیــد ڪــہ معاویــه دستــور داده لشڪــر علــــے حــق نزدیــڪ شــدن بــه رود و برداشتــن و نوشیــدن از آب #فــرات را نــدارد.
دستـــہ هایـــے از سربــازان معاویـــہ چــون دیــواری مقابــل رود ایستــاده بودنــد.
اما دستــور جنــگ نمـــے داد. ڪـم آبـــے و تشنــگـے سپاهیــان را مـے آرزد.
امــام پیڪے نــزد معاویــه فرستــاد تــا قبــل از آغــاز جنــگ بــه او فرصــت بدهــد با تــن دادن بـــہ بیعــت، مسلمانــان را به ڪشتــن ندهــد.
و نیــز از او خواســت تــا سربازانــش را از ساحــل فــرات دور ڪنــد تا لشڪریــان ڪوفـــہ از آب فــرات بنوشنــد.
اما معاویــه با هــر دو پیشنهــاد امام مخالفــت ڪـرد.
همــه منتظــر فرمــان حملــه بودیــم، امــا امــام رو بــه لشکریانــش گفــت:
سپــاه معاویــه بــا بستــن آب بــر شمــا، شمــا را بــه #پیڪــار فــرا مــے خوانــد.
اڪنـون بر ســر دو راهــے هستیـــد؛
یا بـــہ #ذلــــت در جای خــود بنشینیـــد یا شمشیـــرها را از خــــون آنان سیــــراب نماییـــد تا خـــود از آب فـــرات سیـــراب شویـــــد.
ما شمشیـــرهایــمان را رو به آسمــان بلنــد ڪردیـم و خواستــار جنــگ با سپــاه معاویــه شدیــم.
علـــے مـــے دانســت ڪــہ ڪنــار زدن سربــازان معاویــہ از ساحــل فــرات، ڪــار چنــدان سختــے نیســت.
از مالـڪ اشتــر و اشعــث خــواست تـا با ســربازان تحــت امــر خود، محاصــره ے فــرات را پایان دهنـــد.
عقــب رانــدن سربـازان معاویــه با ڪمتــرین تلفــات صــورت پذیرفــت.
آن ها از ڪنــار فــرات رانــده شدنــد و در نقطـــہ ای مرتفــع و بــے آب و گیــاه قرار گرفتنــد.
ما مـے دانستیــم ڪـہ سربــازان معاویـــہ بــدون آب قــادر به ادامـــہ ی نبـــرد نخواهنـــد بود.
خوشحـــال بودیــم ڪہ جنــگ مــا با شامیــان، بدون نبــردی چنــدان به پایــان خواهــد رسیــد.
وقتــے مالـڪ اشتــر و اشعــث پیــروز از جنــگ به نــزد علـــے باز گشتنــد، اشعث رو به علــے گفــت:
حال تو را #خشنــود ساختیــم اے امیــر المومنیــن؟
✨ #ادامـــہ_دارد ...
لینک قسمت اول #رمـــــــــــــــان
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
{💌}@chaharrah_majazi
⚜
⚜⚜
⚜💠⚜
⚜💠💠⚜
⚜💠💠💠⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_چهل_و_ششم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
اینڪہ فرات در اختیار ماست و این دشمن است که باید از تشنگــــے هلاڪ شود یا بیعت با شما را بپذیـــرد..
علــــے گفت:
بہ اندازه ے $نیازتـــــان از آب بردارید و ہہ خود برگردید. بگذارید سپـــــاه معاویـــہ هم از #آب بر دارنده.
یـــاران علـــےاز این تصمیم شگفت زده نشدند، اما سربازان معاویه ناباورانه فڪـــر مےڪردند ڪہ چگونه علــــے آب را از دشمـــن خود دریغ نمےڪند.
و روزها یڪے پس از دیگرے مےگذشت.
همہ بے صبرانہ منتظر دستــور حملہ از سوے علــــے بودیم، اما علـــے با فرستادن فرستادگانے بہ نزد معاویہ، او را بہ #صلـــح و تـــن دادن بہ بیعــــــت فرا مےخواند.
پیغــام معاویہ اما بهانہ ے خونخواهے عثمــان بود.
ما همچنان در صفیــــن بودیــــم.
صفیـــن چونان پوستے پیســــہ بہ نظر مے رسید؛ چون #مــــارے سیـــــاه و سفیــــد قطعہ زمینــے از صلـــــح ڪہ بہ وسیـــلہ ے یڪدندگے معاویہ شڪاف برداشتہ یا ڪتابے از جنگ ڪہ بہ وسیلہ ے درنــگ و مہــلــــت، پــــاره شده بــــود.
علــــے بہ دنبال #آتـــش بــــس بود تا بہ وسیلــہ ے آن بہ $صلحــــے همیشگــــے دست یابد ڪہ پریشانــے امتــــش را بہ امنیت تبدیل ڪند و زندگی و سلامـــت را بہ آنـــان ارزانـــے دارد.
روزها مے گذشت؛ نہ صلـــح بود و نہ جنـــگ.
علـــے پیوستہ هم پیمـــان با زندگے بود و در #پرهیــــز از جنــــگ، و معاویہ دوستدار همیشگے #ستيــــــــــــــز و #مــــــــــــــــرگ.
برخے زمزمہ هاے ناخوشایند در سپــــاه علـــــے، برخے امیدها را بر بـــاد مےداد.
گویے صبــــر علــــے در بہ تأخیر انداختـــن جنگ، صبـورے را از آن ها مےگرفت.
زمزمہ هایے بہ گـــوش مے رسید، مےگفتند:
بایــــد پس از نب ــرد بر سر فــــرات، حملہ ے بزرگ آغاز می شد ...
علــــے باید بیش از این ملاحظہ نڪند و بر دشمن بتازد...
✨ #ادامـــہ_دارد ...
@chaharrah_majazi