هدایت شده از گسترده ایران 🇮🇷
قدمهای تند و بلند برمیداشتم تا هرچه زودتر، به خیابان برسم.
از دیدن هیبت و صورت غریب و #ترسناک مرد، وحشت به دلم چنگ انداخت.
به #نزدیکیاش که رسیدم، در حرکتی تند و غافلگیر کننده، جلوی راهم قرار گرفت.
-کجا میری این موقع شب #فرشتهکوچولو؟
+آقا برید کنار، حال برادرم خوب نیست!
-باشه! تو فقط کیفت رو بده من.
قدمی به عقب برداشتم و طی حرکتی تند و #ناگهانی، به پشت چرخیدم و با تمام توان شروع به دویدن کردم.
ناگهان، بازویم محکم گرفته شد و #پرشتاب به عقب کشیده شدم....😱🔥❌
https://eitaa.com/joinchat/1381434669C75c71fa9df
-توروخدا ولم کن آقا! منم پولی ندارم.
دست مرد، دقیقا وقتی که در میلیمتریم قرار داشت، گرفته شد و مشغول دعوا با #ناجی ناشناختهام شد. پس از گذر دقایق، مرد با صورتی #زخموزیلی، چند قدمی به عقب برداشت و رفت.
+خوبید آقا؟ من چطور از شما....
با چرخیدن مرد و پیداشدن #صورتش در روشنایی چراغ، کلمات در دهانم شکستند.
#بهتزده، با نگاهی گیج، خیرهاش ماندم.
او...او ناجیام بود؟!...🙊🔥
https://eitaa.com/joinchat/1381434669C75c71fa9df
عاشقانهای پر رمز و راز به قلمِ #مـٰاهـلـی🌝
3.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من به خورشید باور دارم،
حتی زمانیکه نمیتابه.
به عشق باور دارم،
حتی زمانیکه کسی تو زندگیم نیست.
و به خدا باور دارم،
حتی در مواقعی که با سکوتش مواجه میشم 🕊🫀
سلام رفیق من 💗
خوبی؟
خوشی؟
ببخشید دیر اومدم🤦🏻♀
💗🌷💗🌷💗
🌷' ﷽ '💗
💗🌷💗
🌷💗
💗
#وارثِ_عشق
#ورق_۴۷۲
نگاهم به نازنین بود و در دلم فحش میدادم که آرش با سینی پر و نا امید به آشپزخانه برگشت و گفت:
_ خوب شد سه عدد قرص گرفتم،این فکر نکنم چیزی از دست من و تو بگیره .
بیا بریم بیرون
تو برو پیش اون دوستای قمار بازت ، منم برم بیشینم پیش اون دختره ببینم میتونم قاپشو بدزدم .
باشه ای گفتم و باهم از آشپزخانه بیرون اومدیم و از کنار نازنین گذشتم و به سمت رادوین و بقیه دوستانم رفتم .
آرش هم کنار نازنین نشست و باهم شروع به صحبت کردند .
من کنار دوستانم اما حواسم تماما سمت نازنین و آرش بود، در دلم آشوبی به پا بود .
نمیدانستم چه اتفاقی میوفتد؟ میتوانم آبرویش را ببرم یا نه ؟
اما اگر من مهران هستم هرطور شده عفت نازنین را باید از بین ببرم .
آنقدر خیره ی نازنین بودم که رادوین ، به شانه ام زد و گفت:
_تموم نشد دختره بیچاره ؟
اینهمه دختر رنگ و وارنگ اینجاست و دخترایی که فقط کافیه تو لب تر کنی تا خودشون رو فداییت کنند اونوقت تو نشستی نگاه به اون دختر میکنی .
پوزخندی به رویش زدم ، مردک بیچاره نمیدانست چه نقشه هایی برایش کشیدم .
نگاهی به اطراف کردم و جوابی به رادوین ندادم اما او انگار قصد نداشت مرا تنها بگذارد و چانه اش تازه گرم شده بود .
_میگم مهران، دختره با اینکه اُمُل طوریه اما خوشگل و خوش هیکل هست .
حیف که با سلیقه من و تو جور نیست .
✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧
#ڪپۍممنـوع
‹امـانتداࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗
🌷' ﷽ '💗
💗🌷💗
🌷💗
💗
#وارثِ_عشق
#ورق_۴۷۳
با این حرف رادوین لحظه ای خون به مغز نرسید و دوستیمان را فراموش کردم و نزدیک شدم و با لحن بدی گفتم :
_میشه بتمرگی سرجات .
و بغل گوش من اینقد وز وز نکنی ...
رادوین با تعجب نگاهی بهم کرد و آرام گفت:
_ معلوم نیست چته؟
چرا پاچه میگیری؟
و بعد سری به نشانه تأسف تکان داد و از کنارم گذشت.
مجدد نگاهم به سمت نازنین رفت ، مشخص بود دیگر خسته شده است و نمیتواند فضا را تحمل کند،مشغول گوشی شد که آرش نگاهی به من کرد و به آرامی لب زد :
_ دیگه نمیتونه تحمل کنه .
و حرفش تمام نشده بود که نازنین خط نگاه آرش را دنبال کرد و به من رسید و بادیدن من انگار اجنه را دیده بود که اخمی کرد و از جایش بلند شد و کیفش را برداشت خواست به سمت در برود .
آرش پوفی کشید و از جایش بلند شد،به سمت نازنین رفت و دسته ی کیفش را گرفت ، نمیدانم چه حرفایی بینشان رد و بدل شد اما بعد از چند ثانیه به من علامت داد که به سمتشان بروم .
لبخندی بر روی لبانم آوردم و تلاش کردم او را مثل یک آشنا ببینم تا دشمن ارث و میراث پدربزرگ .
نزدیک و نزدیک تر شدم که آرش نگاهی بهم کرد و گفت:
_ داداش چی شد زنگ زدی به خانم بزرگ ؟
سری به نشانه تایید تکان دادم و گفتم :
✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧
#ڪپۍممنـوع
‹امـانتداࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗
🌷' ﷽ '💗
💗🌷💗
🌷💗
💗
#وارثِ_عشق
#ورق_۴۷۴
_میدونید خانم بزرگ یک مسافرتی رفتند کمی ممکنه دیر برسند اما گفتند خودشون رو حتما میرسونند .
نازنین بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد، گفت:
_ من به دوستتون هم گفتم: من کاری به خانم بزرگ ندارم ، دیگه نمیتونم این فضا رو تحمل کنم آقا مهران
و آرش سریع گفت:
_ خانم فخاری ما الان صوت رو قطع میکنیم و میفرستیمشون بیرون یا زیر زمین .
و نازنین خواست حرفی بزند که آرش دستم را گرفت و مرا پشت سر خود کشاند و کمی که از نازنین دور شدیم و گفت:
_ دیگه نمیشه این دختر رو اینجا نگه داریم .
مهران توروخدا ولشون کن بره ، این دختر جاش اینجا نیست .
اخمی کردم و گفتم:
_چی شد دلت برای دختره سوخت؟
تو نمیدونی این و مادرش فقط اومدن توی زندگیمون که کارخانه ی ما و خانه قدیمی پدربزرگم رو بالا بکشند و برن ، تو بهتره به جای این حرفا کاری کنی که اون قرص رو بخوره .
آرش سری تکان داد و کمی فکر کرد و گفت:
_بهتره ما بریم و خودمون رو سرگرم اتاق صوت کنیم و حتی شده برای لحظه ای صدا رو قطع کنیم و در این فاصله یکی از این آدمات برن و ازش بپرسند چیزی میل داره یا نه ؟
و اگر گفت نه ، بروند و براش یک لیوان آب بیارند و در اون آب ، خودشون قرص رو حل کنند و به این دختر بیچاره بدهند.
✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧
#ڪپۍممنـوع
‹امـانتداࢪبـاشـیم›