eitaa logo
وارث عشق 💗
5.8هزار دنبال‌کننده
274 عکس
341 ویدیو
0 فایل
' ﷽ ' رُمان : ˼ #وارث_عشق ˹ ‌‹ کپی‌‌تومرام‌شما‌نیست‌رفیق ! › ❌هرگونه کپی برداری حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ کانال تبلیغات : https://eitaa.com/joinchat/514982692C0eb9146761 حرفی یا نظری دارین، تبادل یا تبلیغ خواستین من اینجام👇 @Montazeremaah
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گسترده ایران 🇮🇷
قدم‌های تند و بلند برمی‌داشتم تا هرچه زودتر، به خیابان برسم. از دیدن هیبت و صورت غریب و مرد‌، وحشت به دلم چنگ انداخت. به که رسیدم، در حرکتی تند و غافلگیر کننده، جلوی راهم قرار گرفت. -کجا می‌ری این موقع شب ؟ +آقا برید کنار، حال برادرم خوب نیست! -باشه! تو فقط کیفت رو بده من. قدمی به عقب برداشتم و طی حرکتی تند و ، به پشت چرخیدم و با تمام توان شروع به دویدن کردم. ناگهان، بازویم محکم گرفته شد و به عقب کشیده شدم....😱🔥❌ https://eitaa.com/joinchat/1381434669C75c71fa9df
-توروخدا ولم کن آقا! منم پولی ندارم. دست مرد، دقیقا وقتی که در میلی‌متری‌م قرار داشت، گرفته شد و مشغول دعوا با ناشناخته‌ام شد. پس از گذر دقایق، مرد با صورتی ، چند قدمی به عقب برداشت و رفت. +خوبید آقا؟ من چطور از شما.... با چرخیدن مرد و پیداشدن در روشنایی چراغ، کلمات در دهانم شکستند. ، با نگاهی گیج، خیره‌اش ماندم. او...او ناجی‌ام بود؟!...🙊🔥 https://eitaa.com/joinchat/1381434669C75c71fa9df عاشقانه‌ای پر رمز و راز به قلمِ 🌝
3.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من به خورشید باور دارم، حتی زمانی‌که نمی‌تابه‌. به عشق باور دارم، حتی زمانی‌که کسی تو زندگیم نیست. و به خدا باور دارم، حتی در مواقعی که با سکوتش مواجه میشم 🕊🫀 سلام رفیق من 💗 خوبی؟ خوشی؟ ببخشید دیر اومدم🤦🏻‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗🌷💗🌷💗 🌷' ﷽ '💗 💗🌷💗 🌷💗 💗 نگاهم به نازنین بود و در دلم فحش میدادم که آرش با سینی پر و نا امید به آشپزخانه برگشت و گفت: _ خوب شد سه عدد قرص گرفتم‌،این فکر نکنم چیزی از دست من و تو بگیره . بیا بریم بیرون تو برو پیش اون دوستای قمار بازت ، منم برم بیشینم پیش اون دختره ببینم میتونم قاپشو بدزدم . باشه ای گفتم و باهم از آشپزخانه بیرون اومدیم و از کنار نازنین گذشتم و به سمت رادوین و بقیه دوستانم رفتم . آرش هم کنار نازنین نشست و باهم شروع به صحبت کردند . من کنار دوستانم اما حواسم تماما سمت نازنین و آرش بود، در دلم‌ آشوبی به پا بود . نمیدانستم چه اتفاقی میوفتد؟ میتوانم آبرویش را ببرم یا نه ؟ اما اگر من مهران هستم هرطور شده عفت نازنین را باید از بین ببرم . آنقدر خیره ی نازنین بودم که رادوین ، به شانه ام زد و گفت: _تموم نشد دختره بیچاره ؟ اینهمه دختر رنگ و وارنگ اینجاست و دخترایی که فقط کافیه تو لب تر کنی تا خودشون رو فداییت کنند اونوقت تو نشستی نگاه به اون دختر میکنی . پوزخندی به رویش زدم ، مردک بیچاره نمیدانست چه نقشه هایی برایش کشیدم . نگاهی به اطراف کردم و جوابی به رادوین ندادم اما او انگار قصد نداشت مرا تنها بگذارد و چانه اش تازه گرم شده بود ‌. _میگم مهران، دختره با اینکه اُمُل طوریه اما خوشگل و خوش هیکل هست . حیف که با سلیقه من و تو جور نیست . ✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧ ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗 🌷' ﷽ '💗 💗🌷💗 🌷💗 💗 با این حرف رادوین لحظه ای خون به مغز نرسید و دوستیمان را فراموش کردم و نزدیک شدم و با لحن بدی گفتم : _میشه بتمرگی سرجات . و بغل گوش من اینقد وز وز نکنی ... رادوین با تعجب نگاهی بهم کرد و آرام گفت: _ معلوم نیست چته؟ چرا پاچه میگیری؟ و بعد سری به نشانه تأسف تکان داد و از کنارم گذشت. مجدد نگاهم به سمت نازنین رفت ، مشخص بود دیگر خسته شده است و نمیتواند فضا را تحمل کند،مشغول گوشی شد که آرش نگاهی به من کرد و به آرامی لب زد : _ دیگه نمیتونه تحمل کنه . و حرفش تمام نشده بود که نازنین خط نگاه آرش را دنبال کرد و به من رسید و بادیدن من انگار اجنه را دیده بود که اخمی کرد و از جایش بلند شد و کیفش را برداشت خواست به سمت در برود . آرش پوفی کشید و از جایش بلند شد،به سمت نازنین رفت و دسته ی کیفش را گرفت ، نمیدانم چه حرفایی بینشان رد و بدل شد اما بعد از چند ثانیه به من علامت داد که به سمتشان بروم . لبخندی بر روی لبانم آوردم و تلاش کردم او را مثل یک آشنا ببینم تا دشمن ارث و میراث پدربزرگ . نزدیک و نزدیک تر شدم که آرش نگاهی بهم کرد و گفت: _ داداش چی شد زنگ زدی به خانم بزرگ ؟ سری به نشانه تایید تکان دادم و گفتم : ✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧ ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟دو نهال بارور در باغ دین روئیده شد یاس هاى آسمانى در زمین روئیده شد 💟نخل حق در سرزمین مشرکین روئیده شد ⭐️لاله در باغ دل اهل یقین روئیده شد ⭐️میلاد پیامبر اکرم(ص) 💟و امام جعفر صادق(ع) ⭐️مــــبــــارکـــــ بـــــاد⭐️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗🌷💗🌷💗 🌷' ﷽ '💗 💗🌷💗 🌷💗 💗 _میدونید خانم بزرگ یک مسافرتی رفتند کمی ممکنه دیر برسند اما گفتند خودشون رو حتما میرسونند . نازنین بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد، گفت: _ من به دوستتون هم گفتم: من کاری به خانم بزرگ ندارم ، دیگه نمیتونم این فضا رو تحمل کنم آقا مهران و آرش سریع گفت: _ خانم فخاری ما الان صوت رو قطع میکنیم و میفرستیمشون بیرون یا زیر زمین . و نازنین خواست حرفی بزند که آرش دستم را گرفت و مرا پشت سر خود کشاند و کمی که از نازنین دور شدیم و گفت: _ دیگه نمیشه این دختر رو اینجا نگه داریم . مهران توروخدا ولشون کن بره ، این دختر جاش اینجا نیست . اخمی کردم و گفتم: _چی شد دلت برای دختره سوخت؟ تو نمیدونی این و مادرش فقط اومدن توی زندگیمون که کارخانه ی ما و خانه قدیمی پدربزرگم رو بالا بکشند و برن ، تو بهتره به جای این حرفا کاری کنی که اون قرص رو بخوره . آرش سری تکان داد و کمی فکر کرد و گفت: _بهتره ما بریم و خودمون رو سرگرم اتاق صوت کنیم و حتی شده برای لحظه ای صدا رو قطع کنیم و در این فاصله یکی از این آدمات برن و ازش بپرسند چیزی میل داره یا نه ؟ و اگر گفت نه ، بروند و براش یک لیوان آب بیارند و در اون آب ، خودشون قرص رو حل کنند و به این دختر بیچاره بدهند. ✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧ ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم›