eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: ✍🏻گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این یک دعوت از طرف شهداست؛ #شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن...♥️ ♥️#شهدا مدیون هیچکس نمی‌مونن! ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️دعای هر روز ماه رمضان 🥀 @yaade_shohadaa
🥀«۹ فروردین ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 سخن رهبر انقلاب درباره شهید: شهیداملاکی شما ؛ (جانشین لشکر قدس گیلان) ، که توی میدان جنگ شیمیایی زدند وخودش هم آنجا در معرض شیمیایی بود. بسیجی بغلدست اش ماسک نداشت ، شهیداملاکی ماسک خودش رابرداشت بست به صورت بسیجی همراهش، قهرمان یعنی این! البته هر دو شهید شدند. هم املاکی شهید شد و هم آن بسیجی شهید شد امااین قهرمانی مانند اینها که از بین نمی روند. زنده اند ، هم پیش خدا زنده اندهم دردل ما زنده اند و هم در فضای زندگی و ذهنیت ما زنده اند. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار حسین املاکی «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
بسم الله الرحمن الرحیم اَللّهُمَّ اَدْخِلْ عَلی اَهْلِ الْقُبُورِ السُّرُورَ خدایا بفرست بر خفتگان در گور نشاط و سرور اَللّهُمَّ اَغْنِ کُلَّ فَقیرٍ اَللّهُمَّ اَشْبِعْ کُلَّ جایِعٍ اَللّهُمَّ اکْسُ کُلَّ عُرْیانٍ خدایا دارا کن هر نداری را خدایا سیر کن هر گرسنه ای را خدایا بپوشان هر برهنه را اَللّهُمَّ اقْضِ دَیْنَ کُلِّ مَدینٍ اَللّهُمَّ فَرِّجْ عَنْ کُلِّ مَکْرُوبٍ اَللّهُمَّ رُدَّ خدایا ادا کن قرض هر قرضداری را خدایا بگشا اندوه هر غمزده را خدایا به وطن بازگردان هر کُلَّ غَریبٍ اَللّهُمَّ فُکَّ کُلَّ اَسیرٍ اَللّهُمَّ اَصْلِحْ کُلَّ فاسِدٍ مِنْ اُمُورِ دور از وطنی را خدایا آزاد کن هر اسیری را خدایا اصلاح کن هر فسادی را از کار الْمُسْلِمینَ اَللّهُمَّ اشْفِ کُلَّ مَریضٍ اَللّهُمَّ سُدَّ فَقْرَنا بِغِناکَ اَللّهُمَّ مسلمین خدایا درمان کن هر بیماری را خدایا ببند رخنه فقر ما را به وسیله دارائی خود خدایا غَیِّرْ سُوءَ حالِنا بِحُسْنِ حالِکَ اَللّهُمَّ اقْضِ عَنَّا الدَّیْنَ وَاَغْنِنا مِنَ بدی حال ما را بخوبی حال خودت مبدل کن خدایا ادا کن از ما قرض و بدهیمان را و بی نیازمان کن از الْفَقْرِ اِنَّکَ عَلی کُلِّشَیءٍ قَدیرٌ نداری که راستی تو بر هر چیز توانائی. 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(ناجا) سی‌ام ❤️‍🔥هدیه «سوره قدر» به شهید والامقام «ایمان حاتمیان» ♦️شهید ایمان حاتمیان متولد سال ۱۳۷۷ بود که در ایست بازرسی سرچهان استان فارس ۹ آبان ماه به شهادت رسید.   استوار وظیفه ایمان حاتمیان سرباز ناجا در اثر تصادف عمدی خودروی حامل قاچاق در ایست بازرسی شهرستان سرچهان در شمال شرق استان فارس به شهادت رسید. کارکنان انتظامی شهرستان سرچهان ۱۹ آبان‌ماه هنگام کنترل خودروهای عبوری، به یک سواری پژو ۴۰۵ شوتی حامل قاچاق مشکوک شدند. پس از دستور ایست، راننده بدون توجه به دستور پلیس و به صورت عمدی با سرباز وظیفه "ایمان حاتمیان" به شدت برخورد کرد که پس از انتقال به بیمارستان به دلیل شدت جراحات به درجه رفیع شهادت نائل گشت. 🥀 @yaade_shohadaa
✍️ 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. 💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. 💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. 💠 در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. 💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. 💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ادامه‌ دارد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🥀 @yaade_shohadaa
👆🏻فرازی از وصیت نامه شهید عطاالله بهرامی ❤️‍🔥روزی باید از این دنیا رفت؛ چه بهتر است که... 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یادبود شهدای مخاطب 💔شهدای والامقام پاسدار شهید علی‌اکبر عباسی ✍🏻 پاسدار شهید علی‌اکبر عباسی متولد سال ۱۳۴۱ بود. از فعالیت‌های مهم او، مبارزه و روشنگری با فریب‌خوردگان گروهک‌ منافقین و کمونیست‌ها در میان هنرآموزان محل تحصیل در علی‌آباد کتول بود. بطوریکه منافقین، راهی جز حذف فیزیکی او را نداشتند. روزی او را روی پلی تنها یافته و با مضروب‌ او، پیکر مجروحش را به زیر پل انداختند. شهید پس از اتمام تحصیل در هنرستان، به عضویت سپاه شاهرود در آمد. هنگام گزینش، درباره انگیزه‌اش از ورود به سپاه گفت: "میخواهم با ورود به سپاه، در راه خدا و دفاع از انقلاب اسلامی، به افتخار شهادت نائل شوم." با یورش ارتش بعثی صدام، علی‌اکبر در عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی شهر بستان حضور داشت و دلاورانه با اشغالگران جنگید. او گفته بود: "به خدا، اگر هزاران مرتبه به دنیا باز گردم، از میدان شهادت دست بر نخواهم داشت و لحظه‌ای امام و اسلام را تنها نخواهم گذاشت." با فرارسیدن عملیات فتح‌المبین و شرکت در مراحل پاکسازی منطقه رقابیه، سینه‌اش مورد اصابت تیر مستقیم مزدوران ارتش صدام قرار گرفت و به شهادت رسید. از وصیت‌نامه شهید: "خداوند تنها در انتظار یک چیز است و آن توبه بنده اوست. و تو ای علی‌اکبر! برو و انتظار خدایت را به سر آور و بیش از این خدایت را منتظر مگذار! آیینه‌ات دانی چرا غماز نیست.!؟" 🥀شهید مهدی زین الدین: هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله «علیه السلام» یاد می کنند… «هدیه به شهدای بزرگوار پاسدار شهید علی‌اکبر عباسی ذکر فاتحه و شاخه گل صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
یادِ شهدا
✨یادبود شهدای مخاطب 💔شهدای والامقام پاسدار شهید علی‌اکبر عباسی ✍🏻 پاسدار شهید علی‌اکبر عباسی متولد
🌹برای یادبود شهید بزرگوارتان در کانال «یادِ شهدا»، عکس و اطلاعات شهید را به آیدی زیر ارسال کنید.👇🏻 @yade_shoohada 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ 💔دق کردم کربلا... اللهم الرزقنا زيارة الحسين فى الدنيا و شفاعة الحسين فى الاخرة🤲🏻 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ💚 وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ💚 وعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ💚 وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن💚 ❤️برای سلامتی و تعجیل در فرج (عج) صلوات 🥀 @yaade_shohadaa
💔آمدم نبودی... 🥀 به سوریه که اعزام شده‌ بود، بعضی شب‌ها با هم در فضای‌ مجازی چت می‌کردیم. بیشتر حرف‌هایمان احوال‌پرسی بود. او چیزی می‌نوشت و من چیزی می‌نوشتم و اندک آبی هم می‌ریختیم بر آتش دلتنگی‌مان. روزهای آخر مأموریتش بود؛ گوشی تلفن‌ همراهم را که روشن کردم، دیدم عباس برایم کلی پیام‌ فرستاده. وقتی دید‌ه‌ بود که من آنلاین نیستم، نوشته بود: "آمدم نبودی؛ وعده‌ی ما بهشت." ✍🏻 خاطره ای به یاد پاسدار شهید مدافع حرم عباس دانشگر راوی: همسر گرامی شهید 🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚سلام مولای مهربانم ❤️‍🔥رمضان عجیب عطر شما را دارد، سحرها به شوق دعا برای شما بیدار میشوم. و مغرب که می رسد، اولین جرعه افطارم، دعا برای شماست ...! 💔ای کاش این رمضان بهار ظهورت باشد... 🥀 @yaade_shohadaa
♦️دعای هر روز ماه رمضان 🥀 @yaade_shohadaa
🥀«۱۰ فروردین ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 این جوان ، در کسوت سنگر سازان بی سنگر،در عملیات طریق القدس حضوری فعال داشت و زیر سنگین ترین آتش دشمن به کار احداث خاکریز و جاده مشغول بود و پس از آن نیز در عملیات فتح المبین به وظایف جهادی خود عمل نمود. هر زمان مأموریت و کاری به او محول می شد با وجود مشکلات و کمبودهای موجود نه نمی گفت و با توکل بر خداوند متعال کارش را شروع می نمود. سال 63 مورد اصابت راکت های دشمن قرار گرفت و بال در بال ملائک گشود. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار حمید شمائلی «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
بسم الله الرحمن الرحیم اَللّهُمَّ اَدْخِلْ عَلی اَهْلِ الْقُبُورِ السُّرُورَ خدایا بفرست بر خفتگان در گور نشاط و سرور اَللّهُمَّ اَغْنِ کُلَّ فَقیرٍ اَللّهُمَّ اَشْبِعْ کُلَّ جایِعٍ اَللّهُمَّ اکْسُ کُلَّ عُرْیانٍ خدایا دارا کن هر نداری را خدایا سیر کن هر گرسنه ای را خدایا بپوشان هر برهنه را اَللّهُمَّ اقْضِ دَیْنَ کُلِّ مَدینٍ اَللّهُمَّ فَرِّجْ عَنْ کُلِّ مَکْرُوبٍ اَللّهُمَّ رُدَّ خدایا ادا کن قرض هر قرضداری را خدایا بگشا اندوه هر غمزده را خدایا به وطن بازگردان هر کُلَّ غَریبٍ اَللّهُمَّ فُکَّ کُلَّ اَسیرٍ اَللّهُمَّ اَصْلِحْ کُلَّ فاسِدٍ مِنْ اُمُورِ دور از وطنی را خدایا آزاد کن هر اسیری را خدایا اصلاح کن هر فسادی را از کار الْمُسْلِمینَ اَللّهُمَّ اشْفِ کُلَّ مَریضٍ اَللّهُمَّ سُدَّ فَقْرَنا بِغِناکَ اَللّهُمَّ مسلمین خدایا درمان کن هر بیماری را خدایا ببند رخنه فقر ما را به وسیله دارائی خود خدایا غَیِّرْ سُوءَ حالِنا بِحُسْنِ حالِکَ اَللّهُمَّ اقْضِ عَنَّا الدَّیْنَ وَاَغْنِنا مِنَ بدی حال ما را بخوبی حال خودت مبدل کن خدایا ادا کن از ما قرض و بدهیمان را و بی نیازمان کن از الْفَقْرِ اِنَّکَ عَلی کُلِّشَیءٍ قَدیرٌ نداری که راستی تو بر هر چیز توانائی. 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(ناجا) سی‌ویکم ❤️‍🔥هدیه «سوره قدر» به شهید والامقام «محمدرضا نورآیین» ♦️شهید محمدرضا نورآیین نیروی کادر یگان امداد زاهدان جانش را در راه حفظ امنیت شهروندان فدا کرد.   "نورآیین" پلیس یگان امداد زاهدان در پی تعقیب و گریز قاچاقچی سوخت، با ایجاد یک سانحه عمدی قصد مجرمانه ای داشت که با هوشیاری پلیس زمینگیر شدند. در این عملیات متاسفانه یکی از رزمندگان دلیر ناجا توسط خودرو قاچاقچی بصورت عمد زیر گرفته شده که منجر به شهادت محمدرضا نورآیین در ۲۶ آبان ماه سال ۱۴۰۰ شد و تلاش برای دستگیری سایر همدستان قاچاقچیان ادامه دارد. 🥀 @yaade_shohadaa
📚کتاب پوتین‌های مریم کتاب پوتین‌های مریم نوشته‌ی فریبا طالش پور، روایتگر خاطرات یک بانوی خرمشهری به نام مریم امجدی از دوران جنگ ‌عراق علیه ایران است. مریم امجدی که دوران نوجوانی و جوانی‌اش هم‌زمان با روزهای جنگ بوده است، پس از انقلاب حین تحصیل در دبیرستان به‌ عضویت حزب جمهوری اسلامی، جهاد سازندگی و بسیج‌ مستضعفین خرمشهر درآمد و دوره‌های امدادگری و فنون نظامی را آموزش دید. امجدی با شروع حمله عراق به خرمشهر در مشاغل‌ مختلف چون امدادرسانی در بیمارستان، نگه‌داری از انبار مهمات مسجد جامع خرمشهر خدمت کرده و نیز در این مدت‌ گاهی به خط مقدم جبهه رفته است. فریبا طالش پور در کتاب پوتین‌های مریم که با مصاحبه‌هایش از مریم امجدی شکل گرفته تلاش کرده تا به نقل خاطراتی از ایشان در زمان شروع جنگ ایران و عراق و اشغال خرمشهر تا زمان آزادسازی آن بپردازد. مریم امجدی این روزها در میان ما نیست و چندی پیش از بین ما پر کشیده است. این راوی دفاع مقدس، یکی از دختران شجاع خرمشهری است که در شهریور ۵۹ و در آغاز هجوم دشمن به کشورمان تنها ۱۷ سال داشت، اما در برابر دشمن بعثی ایستاد و با شروع تهاجم به شهر دلاور خرمشهر، در مشاغل ‏مختلفی چون امدادرسانی و نگهبانی انبار مهمات مسجد جامع خرمشهر خدمت ‏کرد. او در این مدت، ‏گاهی به خط مقدم جبهه نیز رفت. امجدی در سال ۱۳۹۰ در حالی که فقط ۴۸ سال داشت، دار فانی را وداع گفت. 🥀 @yaade_shohadaa
🥀 اسم عباس را هم در مدرسهٔ سینا نوشتند. آنجا دختر و پسر کنار هم درس می‌خواندند. آقام وقتی فهمید مدرسه مختلط است، تلفنی از خواهرم خواست مراقبم باشد تا حتماً روسری و چادر سر کنم. البته آن موقع دیگر خودم به حجاب علاقه پیدا کرده بودم. مدرسه راهنمایی سینا،‌ در محلهٔ کارمندی گچساران، که جزء قسمت‌های اعیان‌نشین شهر به حساب می‌آمد، قرار داشت. از خانه خواهرم که یکی از خانه‌های شرکت نفتی مرکز شهر بود، تا مدرسه یک ساعتی فاصله داشت. من و عباس این راه را پیاده می‌آمدیم. مسیر خلوت و کم رفت و آمدی بود. عباس گاهی برای اینکه زودتر به مدرسه برسد و با بچه‌ها فوتبال بازی کند، جلوجلو می‌رفت. با کتاب‌های درسی به پشت خودش می‌کوبید و می‌گفت: «هُش! تند برو!» از این حرف عباس، بلندبلند می‌خندیدم. کلاس من و عباس جدا از هم بود. کلاس ما ۲۸ شاگرد داشت؛ بیست نفر پسر و هشت نفر دختر. تمام دخترهای مدرسه بی‌حجاب بودند و از اینکه من روسری بر سر داشتم، تعجب می‌کردند. یک بار یکی از آن‌ها پرسید: ‌«تو هر روز، روزه می‌گیری؟» گفتم: «نه چطور مگه؟» گفت: «آخه، هرکس روزه می‌گیره، روسری سرش می‌کنه!» برایش توضیح دادم که این‌طور نیست و ما باید خودمان را از نامحرم بپوشانیم، اما دخترها حرف مرا قبول نمی‌کردند. همه بچه‌ها فکر می‌کردند من کچلم و برای همین روسری سرم می‌کنم. روزی در دستشویی، بچه‌ها از من خواستند موهایم را به آن‌ها نشان دهم. روسری‌ام را باز کردم. وقتی موهای بلند و پُرپشت مرا دیدند، خیلی تعجب کردند و گفتند: «دهه... تو که مو داری؟» 🥀عصر روز دوم یا سوم بود که خواهری سبزه‌رو و قد‌بلند که مانتو بر تن و روسری بر سر داشت، به مسجد آمد و شروع کرد به داد و بیداد که شما برادرا چرا سری به قبرستان جنت‌آباد نمی‌زنین؟ چرا به ما کمک نمی‌کنین؟ چرا ما را با اون همه جسد تنها می‌ذارین؟ دیشب سگا به ما حمله کردن. اگه خودتان نمی‌یاین، لااقل اسلحه‌ای به ما بدین تا سگارو بکشیم. می‌گفت دیشب سگ‌ها جسد پسری به اسم سعید را بردند و دست و پایش را خوردند. مادر آن پسر هم آمده بود و داد و بیداد می‌کرد. چند نفر از برادران را همراه او فرستادند و به آن‌ها گفتند که شب‌ها را در آن جا نگهبانی بدهند و همه سگ‌ها را بکشند. قبل از رفتن با آن خواهر صحبت کردم. اسمش زهره حسینی بود. از همان روز اول جنگ به زن مرده‌شور قبرستان کمک می‌کرد. خیلی کلافه بود. سر و وضع مرتبی نداشت. لباس‌هایش خونی نبود، ولی چون با خاک و اجساد زیادی سروکار داشت، بوی تعفن می‌داد. بوی تعفنش در مسجد پخش شده بود. سر و صورت و دست‌هایش خاکی بود. به حالش غبطه خوردم. شجاعتی غیر‌قابل وصف داشت. آن چند روز را با اجساد سر کرده و در قبرستان مانده بود. به خود گفتم: «من اینجا توی مسجد جامع وایستاده‌ام و دلم خوشه که مثلاً دارم کار می‌کنم! او هم داره کار می‌کنه.» کنارم ایستاد و گریه کرد، دل‌داری‌اش دادم. می‌گفت: «به خدا نمی‌دونی چه وضعیه، شب تا صبح باید به طرف سگ سنگ بندازیم. بعضی وقتا هم مجبوریم دنبالشون کنیم.» برادرها که برای رفتن حاضر شدند، با من خداحافظی کرد و رفت. 🥀 @yaade_shohadaa