eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این دعوتی از طرف شهداست؛ شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن و مدیون هیچکس نمی‌مونن! کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان✅ ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
یادِ شهدا
✨یادبود شهدای مخاطبین 💔شهید والامقام غلامرضا ماهینی ✍🏻شهید بزرگوار، ۱۳۴۵/۱/۱ در بوشهر متولد شدند؛
🌹برای یادبود شهید بزرگوارتان در کانال «یادِ شهدا»، عکس و اطلاعات شهید را به آیدی زیر ارسال کنید.👇🏻 @yade_shoohada 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ 💔شب جمعه؛ شب زیارتی امام حسین علیه السلام ❤️‍🔥دلتنگ یک حرمم؛ و عجیب دلم میل زیارت دارد.... اللهم الرزقنا زيارة الحسين فى الدنيا و شفاعة الحسين فى الاخرة🤲🏻 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ💚 وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ💚 وعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ💚 وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن💚 ❤️برای سلامتی و تعجیل در فرج (عج) صلوات 🥀 @yaade_shohadaa
❤️‍🔥سیدعباس وقتی دستش تنگ میشد، باقیمانده پولش را میداد به من که زندگی را تا سر ماه مدیریت کنم. یک روز دم غروب که آمد منزل، ته مانده پول را دادم به او که مقداری سبزی، سیبزمینی و نان تهیه کند تا افطاری آماده کنم. نزدیک غروب بود و هوا داشت تاریک میشد که سید عباس وارد شد. با عجله رفتم تا وسایل را از دستش بگیرم. اما به ناگاه با دستان خالی سید روبرو شدم. در همین حال پرسیدم: بازار بسته بود؟ سید ابروانش را به علامت انکار بالا برد. گفتم: افطار جایی دعوتیم؟ باز سید سرش را به نشانه انکار بالا برد. گفتم: حتماً پول ها را گم کردی؟ گفت: نه اصلاً، آنها را تبدیل به ده برابر کردم. منظورش صدقه بود. گفتم:«در خانه هیچ چیز نداریم جز تکه ای نان خشک که باید با آن فتوش درست کنم.» سید خندید و گفت: امیرالمؤمنین ما را با فتوش و آویشن و آب مهمان کرده است. نظرت چیست؟ نمی خواهی امشب میهمان امیرالمؤمنین علی باشیم؟ گفتم: چه چیزی بهتر از این. آماده کردن این غذا وقتی نمیخواست، در وقت اضافه هر دو مشغول دعا شدیم که ناگهان کسی در زد. سید رفت در را باز کند، اما من دلم هری ریخت. با خود گفتم نکند در این حال، نیازمندی باشد و چیزی بخواهد و یا مهمانی برای افطار آمده باشد. شنیدم که میگفت: سید لنگه دیگر در را هم باز کن. دو سینی یکی پر از غذا و دیگری پر از میوه. میوه ها و غذاهایی رنگارنگ و لذیذ. سید گفت:«امیرالمؤمنین نپسندید که ما را به کمتر از اینها مهمان کند. اشک هر دویمان سراریز شد. 📚کتاب هم قسم؛ زندگی ام یاسر، همسر شهید سیدعباس موسوی، صفحه ۱۵۱ 🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم❤️ وقتے بہ تو سلام مےڪنم وجودم سرشار از امید مےشود. و زندگے،شروع بہ لبخند زدن مےڪند... وقتے بہ تو سلام مےڪنم روزم پر از برڪت مےشود، پر از روزے... وقتے بہ تو سلام مےڪنم جانم لبریز از بوے نسیم و بهار و شادمانے مےشود... 🥀 @yaade_shohadaa
🥀«۲۴ فروردین ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 شهادت: شهید بهمنی در تاریخ ۲۰ اسفند سال ۱۳۹۴ به صورت داوطلبانه برای مبارزه با تروریست‌های تکفیری عازم سوریه شد و حدود یک ماه بعد در روز ۲۴ فروردین سال ۱۳۹۵ در مسیر دفاع از حرم اهل بیت(ع) در منطقه حلب سوریه به شهادت رسید. به گفته یکی از همرزمانش، مهاجمان جبهه النصره در نزدیکی آن‌ها یک خمپاره زدند که موج آن همه جا را گرفت. پس از مدتی از همرزمان سراغ عمار را گرفتم. جانشین گردان جایی را به من نشان داد. به سرعت دویدم و به بالای سر عمار رسیدم. غرق در خون بود. ترکش به قسمت گیجگاهش اصابت کرده بود و صورتش خونین شده بود. پیکر مطهر این شهید مدافع حرم در روز ۲۶ فروردین وارد میهن اسلامی شد و پس از تشییع باشکوه در شهرک شهید محلاتی تهران به زادگاهش فسا منتقل و در آنجا به خاک سپرده شد. او در موقع شهادت ۳۱ ساله بود. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار عمار بهمنی «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂لَبَّیک‌یاعباس(ع) 🥀جانبازِ شهید «قدیر مجتبوی» 💔 قدیر مجتبوی جانباز ۷۰ درصد دوران دفاع مقدس پس از گذشت ۴۰ سال تحمل درد و رنج ناشی از مجروحیت، در تاریخ سوم مرداد ماه سال ۱۴۰۱ به شهادت رسید. شهید قدیر مجتبوی سوم فروردین ماه سال ۱۳۴۰ در قزوین به دنیا آمد، سال ۱۳۶۶ ازدواج کرد و صاحب یک فرزند پسر و یک فرزند دختر شد. وی هفتم تیر سال ۱۳۶۱ از سوی بسیج به جبهه‌ اعزام شد و آبان همان سال در عملیات «محرم» بر اثر اصابت ترکش به سر، به مقام جانبازی نایل شد. این جانباز مجدد راهی جبهه شد و سال ۱۳۶۴ در عملیات «والفجر ۸» با اصابت مجدد ترکش به سر و هر دو پا برای دومین بار جانباز شد. جانباز شهید قدیر مجتبوی با وجود دو بار جانبازی، دست از مبارزه بر نداشت و برای سومین بار برای مقابله با دشمن بعثی وارد عرصه نبرد شد که این بار سال ۱۳۶۷، بر اثر برخورد با مین و قطع پای راست از پنجه در شیخ‌محمد، سومین جانبازی خود را تجربه کرد و به مقام جانبازی ۷۰ درصد نایل شد. ♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «قدیر مجتبوی» سوم 🥀 @yaade_shohadaa
📚کتاب مهرنجون محمد محمودی نورآبادی، از رزمندگان گران‌قدر دوران جنگ تحمیلی، در کتاب مهرنجون، با شما از خاطرات خود در جبهه‌ی نبرد می‌گوید. این زندگی‌نامه‌ی خودنوشت بخشی از سرگذشت نویسنده‌اش را تا جایی که به دفاع مقدس مربوط می‌شود دربرمی‌گیرد. کتاب حاضر نه‌تنها اطلاعات مفیدی را در اختیار پژوهشگران تاریخ معاصر قرار می‌دهد، بلکه نکته‌های سودمندی را نیز به جوانان امروزی می‌آموزد. علاوه‌بر این‌ها، نویسنده داستانی پرکشش و مجذوب‌کننده را برایتان روایت می‌کند که شما را تا انتهای کتاب با خود همراه خواهد کرد. نویسنده کتاب خود را با یادآوری تاریخ تولد و ماجرای تغییر تاریخ شناسنامه‌اش آغاز می‌کند. اتفاقاً همین موضوع باعث می‌شود که نویسنده علی‌رغم خواسته‌اش مبنی بر حضور در جبهه، نتواند به‌صورت قانونی وارد میدان نبرد شود. به همین خاطر تصمیم می‌گیرد تا با همراهی چند تا از هم‌کلاسی‌هایش، تاریخ شناسنامه‌ی خود را تغییر بدهد و بعد از فرار از خانه، راهی جبهه‌های نبرد شود. نویسنده در همان حین که خاطرات واقعی خود را برایتان بازگو می‌کند، از شهدا و جانبازانی برای شما می‌گوید که شاید در هیچ کتاب دیگری نامی از آن‌ها برده نشده باشد. تا پیش از آن‌که محمد محمودی نورآبادی وارد جبهه شود، نُه تن از اهالی روستایشان، مهرنجان، به شهادت رسیده بودند. نویسنده در لابه‌لای خاطرات خود، شرحی هم از نحوه‌ی شهادت این بزرگواران ارائه کرده که دانستن آن‌ها برای دوستداران تاریخ و ادبیات دفاع مقدس بسیار ارزشمند خواهد بود. 🥀 @yaade_shohadaa
🥀 آغاز دلتنگی چهار روز اقامت در شیراز حال همه را گرفته بود. رفتن به داخل شهر غدغن بود و ما فقط می‌توانستیم تا حرم شاهچراغ برویم. گاهی هم نبش بازار کنار مسجد، از ساندویچی «یکتا» سوسیس بندری می‌گرفتیم، دندان می‌زدیم، بعد یک دست به کمر، ته‌مانده نوشابه را تا قطره آخر بالا می‌رفتیم. دیگر از کابوس پذیرفته نشدن و بازگشت به روستا بیرون آمده بودم. فقط گاهی دلم برای خانه و به‌خصوص عباس تنگ می‌شد. این را به حساب همان کم‌تحرکی توی مسجد می‌گذاشتم و فکر می‌کردم اگر به جبهه بروم و درگیر کارهای آموزش و جنگ بشوم، مجالی برای فکر کردن به روستا و دوستان و برادر کوچکم نخواهم یافت. از آن طرف عبدالرسول در آب‌باریک شیراز بود و من هر چقدر فکر می‌کردم، راهی که حضورمان را در شیراز به او اطلاع دهم، نمی‌یافتم. فقط یک شماره تلفن از او داشتم که هر بار زنگ زدم، کسی جواب نداد. آن چند روز فقط یک بار دوست ییلاقی‌ام، اکبر براتی، که از من جلو افتاده بود و در دبیرستان عشایری درس می‌خواند، به دیدار ما آمد؛ دیداری که برای من و نعمت مسرت‌بخش بود. 🥀 @yaade_shohadaa