#معرفی_فیلم
🎥فیلم سینمایی "ضد"
🎬اطلاعات فیلم:
سال تولید: ۱۴۰۰
مدتزمان فیلم: ۱۱۵ دقیقه
ژانر: درام، تاریخی، سیاسی و اجتماعی
کارگردان: امیرعباس رفیعی
نویسنده: حسین ترابنژاد
بازیگران اصلی: مهدی نصرتی، لیلا زارع، نادر سلیمانی، لیندا کیانی، مهشید جوادی، مجید پتکی، روزبه رئوفی، عماد درویشی، شیرین آقاکاشی
رده سنی: مناسب برای بالای ۱۳ سال
✍🏻ضد یک درام سیاسی است که در بستر التهابات کشور در تابستان سال ۱۳۶۰ میگذرد. قصه این فیلم دربارهٔ یک عشق در دل حوادث سیاسی است که پس از سالها دوباره شعلهور میشود.
🎭جوایز و دستاوردها:
♦️برنده جایزه بهترین طراحی صحنه در جشنواره فیلم فجر (محمدرضا شجاعی)
♦️برنده بهترین بازیگر نقش مکمل مرد در جشنواره فیلم فجر (نادر سلیمانی)
#امام_زمان
#حجاب
🥀 @yaade_shohadaa
#خاطرات_تفحص
❤️🔥رمز شكستن قفل و پيدا كردن شهيد ....
✍🏻يك بار اتفاق افتاد كه بچه ها چند روز مى گشتند و شهيد پيدا نمى كردند.
رمز شكستن قفل و پيدا كردن شهيد، نام مقدس حضرت زهرا (س) بود.
١٥ روز گشتيم و شهيد پيدا نكرديم. بعد يك روز صبح بلند شده و سوار ماشين شديم كه برويم.
با اعتقاد گفتم: «امروز شهيد پيدا مى كنيم، بعد گفتم: كه اين ذكر را زمزمه كنيد:
دست و من عنايت و لطف و عطاى فاطمه (س)
منم گداى فاطمه، منم گــــــداى فاطمه (س) »
تعدادى اين ذكر را خواندند. بچه ها حالى پيدا كردند و گفتيم: «يا حضرت زهرا (س) ما امروز گداى شماييم. آمده ايم زائران امام حسين (ع) را پيدا كنيم. اعتقاد هم داريم كه هيچ گدايى را از در خانه ات رد نمى كنى.» همان طور كه از تپه بالا مى رفتيم، يك برآمدگى ديدیم.
كلنگ زديم، كارت شناسايى شهيد بيرون آمد. شهيد از لشگر ١٧ و گردان ولى عصر (عج) بود.
💔 چند تا شهيد دیگر پيدا كرديم. در كانال ماهى كه اكثراً مجهول الهويه بودند. اولين شهيدى كه پيدا شد، شهيدى بود كه اول مجروح شده بود. بعد او را داخل پتو گذاشته بودند و بعد شهيد شده بود. فكر مى كنم نزديك به ٤٣٠ تكه بود.
💔بعد از آن شهيدى پيدا شد كه از كمر به پايين بود و فقط شلوار و كتانى او پيدا بود. بچه ها ابتدا نگاه كردند ولى چيزى متوجه نشدند. از شلوار و كتانى اش معلوم بود ايرانى است. ١٥ تا ٢٠ دقيقه اى نشستم و با او حرف زدم و گفتم: كه شما خودتان ناظر و شاهد هستى. بيا و كمك كن من اثرى از تو به دست بياورم. توجهى نشد.
💔حدود يك ساعت با اين شهيد صحبت كردم، گفتم: اگر اثرى از تو پيدا شود، به نيت حضرت زهرا (س) چهارده هزار صلوات مى فرستم. مگر تو نمى خواهى به حضرت زهرا (س ) خيرى برسد.
بعد گفتم: كه يك زيارت عاشورا برايت همينجا مى خوانم. كمك كن.
💔ظهر بود و هوا خيلى گرم. بچه ها براى نماز رفته بودند. گفتم: اگر كمك كنى آثارى از تو پيدا شود، همين جا برايت روضه ى حضرت زهرا (س) مى خوانم. ديدم خبرى نشد. بعد گريه كردم و گفتم: عيبى ندارد و ما دو تا اين جا هستيم؛ ولى من فكر مى كردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بيايد، غوغا مى كنيد. اعتقادم اين بود كه در برابر اسم حضرت زهرا (س) از خودتان واكنش نشان مى دهيد.
❤️🔥در همين حال و هوا دستم به كتانى او خورد. ديدم روى زبانه ى كتانى نوشته است: «حسين سعيدى از اردكان يزد.» همين نوشته باعث شناسايى او شد.
همان جا برايش يك زيارت عاشورا و روضه ى حضرت زهرا (س) خواندم.
🥀راوی: حاج حسین کاجی
📚 کتاب کرامات شهدا
#رفیق_شهید
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید علی حسینی
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۲۵ فروردین ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 اقوام شهید:
در اخلاق نمونه بود، سلام کردن را ارجح میدانست، خانواده همهچیزش بود، آنقدر زیبا به خانوادهاش عشق میورزید که همگان در مهربانیاش یکدل بودند.
محمد مصداق بارز بزرگ شدن با نان حلال است، خانوادهای که دل در گرو شهادت دارند عشق به ولایت و شهادتطلبی و اهلبیت (ع) هدیههایی به انقلاب اسلامی، او در احترام و ادب سرآمد همه بود، مخصوصاً با پیرمردها و پیرزنها.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار محمد قنبریان «صلوات»
#شهید_مدافع_حرم
🥀 @yaade_shohadaa
🍂لَبَّیکیاعباس(ع)
🥀جانبازِ شهید «غلامرضا کامیاب»
💔 جانباز شهید غلامرضا کامیاب که سالهای پس از جنگ تحمیلی دنیا را با نور دل خود به نظاره می نشست و چشمانش را در راه مبارزه برای حفظ کیان سرزمین اسلامی عزیزمان ایران از دست داده است، به آرزوی دیرینه خود رسید و به فیض شهادت نایل آمد.
او در بیست و چهارم شهریور سال ۱۳۹۹ بر اثر ایست قلبی دعوت حق را لبیک گفت و پیکر مطهر این شهید والامقام پس از ادای احترام، بر دوش همرزمانش تشییع و در گلزار شهدای بهشت رضای مشهد به خاک سپرده شد.
جانباز شهید "غلامرضا کامیاب" سال ۱۳۶۲ در کردستان بر اثر اصابت ترکش مین از ناحیه دو چشم به درجه رفیع جانبازی نایل آمده است.
♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «غلامرضا کامیاب»
#جانبازان_شهید
#سیزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز چهارم
🥀 @yaade_shohadaa
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
💠 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠 نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠 پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولینژاد
🥀 @yaade_shohadaa
❤️🔥علی آمده بود مرخصی. رفت وضو بگیرد. رفتم سر جیب شلوارش ببینم این که اصلاً شهریه نمی گیرد، چرا حرف از بیپولی نمی زند. از داخل حیاط با صدای بلند گفت:«مادر! برکت پول را خدا میدهد.» نمی دانم از کجا فهمید...
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی، چ اول ۱۳۹۵، ص ۸۵٫
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa