فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبزیارتیامامحسین ❤️
💔شب جمعه؛ شب زیارتی امام حسین علیه السلام
❤️🔥دلتنگ یک حرمم؛
و عجیب دلم میل زیارت دارد....
اللهم الرزقنا زيارة الحسين فى الدنيا
و شفاعة الحسين فى الاخرة🤲🏻
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ💚
وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ💚
وعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ💚
وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن💚
❤️برای سلامتی و تعجیل در فرج #امام_زمان (عج) صلوات
#شب_جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
❤️🔥سیدعباس وقتی دستش تنگ میشد، باقیمانده پولش را میداد به من که زندگی را تا سر ماه مدیریت کنم.
یک روز دم غروب که آمد منزل، ته مانده پول را دادم به او که مقداری سبزی، سیبزمینی و نان تهیه کند تا افطاری آماده کنم.
نزدیک غروب بود و هوا داشت تاریک میشد که سید عباس وارد شد. با عجله رفتم تا وسایل را از دستش بگیرم. اما به ناگاه با دستان خالی سید روبرو شدم.
در همین حال پرسیدم: بازار بسته بود؟
سید ابروانش را به علامت انکار بالا برد.
گفتم: افطار جایی دعوتیم؟
باز سید سرش را به نشانه انکار بالا برد.
گفتم: حتماً پول ها را گم کردی؟
گفت: نه اصلاً، آنها را تبدیل به ده برابر کردم. منظورش صدقه بود.
گفتم:«در خانه هیچ چیز نداریم جز تکه ای نان خشک که باید با آن فتوش درست کنم.»
سید خندید و گفت: امیرالمؤمنین ما را با فتوش و آویشن و آب مهمان کرده است. نظرت چیست؟ نمی خواهی امشب میهمان امیرالمؤمنین علی باشیم؟
گفتم: چه چیزی بهتر از این.
آماده کردن این غذا وقتی نمیخواست، در وقت اضافه هر دو مشغول دعا شدیم که ناگهان کسی در زد. سید رفت در را باز کند، اما من دلم هری ریخت. با خود گفتم نکند در این حال، نیازمندی باشد و چیزی بخواهد و یا مهمانی برای افطار آمده باشد.
شنیدم که میگفت: سید لنگه دیگر در را هم باز کن. دو سینی یکی پر از غذا و دیگری پر از میوه. میوه ها و غذاهایی رنگارنگ و لذیذ.
سید گفت:«امیرالمؤمنین نپسندید که ما را به کمتر از اینها مهمان کند.
اشک هر دویمان سراریز شد.
📚کتاب هم قسم؛ زندگی ام یاسر، همسر شهید سیدعباس موسوی، صفحه ۱۵۱
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید غلامرضا زمانیان
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
سلام امام زمانم❤️
وقتے بہ تو سلام مےڪنم
وجودم سرشار از امید مےشود.
و زندگے،شروع بہ لبخند زدن مےڪند...
وقتے بہ تو سلام مےڪنم
روزم پر از برڪت مےشود،
پر از روزے...
وقتے بہ تو سلام مےڪنم
جانم لبریز از بوے نسیم و بهار
و شادمانے مےشود...
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۲۴ فروردین ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 شهادت:
شهید بهمنی در تاریخ ۲۰ اسفند سال ۱۳۹۴ به صورت داوطلبانه برای مبارزه با تروریستهای تکفیری عازم سوریه شد و حدود یک ماه بعد در روز ۲۴ فروردین سال ۱۳۹۵ در مسیر دفاع از حرم اهل بیت(ع) در منطقه حلب سوریه به شهادت رسید. به گفته یکی از همرزمانش، مهاجمان جبهه النصره در نزدیکی آنها یک خمپاره زدند که موج آن همه جا را گرفت. پس از مدتی از همرزمان سراغ عمار را گرفتم. جانشین گردان جایی را به من نشان داد. به سرعت دویدم و به بالای سر عمار رسیدم. غرق در خون بود. ترکش به قسمت گیجگاهش اصابت کرده بود و صورتش خونین شده بود.
پیکر مطهر این شهید مدافع حرم در روز ۲۶ فروردین وارد میهن اسلامی شد و پس از تشییع باشکوه در شهرک شهید محلاتی تهران به زادگاهش فسا منتقل و در آنجا به خاک سپرده شد. او در موقع شهادت ۳۱ ساله بود.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار عمار بهمنی «صلوات»
#شهید_مدافع_حرم
🥀 @yaade_shohadaa
🍂لَبَّیکیاعباس(ع)
🥀جانبازِ شهید «قدیر مجتبوی»
💔 قدیر مجتبوی جانباز ۷۰ درصد دوران دفاع مقدس پس از گذشت ۴۰ سال تحمل درد و رنج ناشی از مجروحیت، در تاریخ سوم مرداد ماه سال ۱۴۰۱ به شهادت رسید.
شهید قدیر مجتبوی سوم فروردین ماه سال ۱۳۴۰ در قزوین به دنیا آمد، سال ۱۳۶۶ ازدواج کرد و صاحب یک فرزند پسر و یک فرزند دختر شد.
وی هفتم تیر سال ۱۳۶۱ از سوی بسیج به جبهه اعزام شد و آبان همان سال در عملیات «محرم» بر اثر اصابت ترکش به سر، به مقام جانبازی نایل شد.
این جانباز مجدد راهی جبهه شد و سال ۱۳۶۴ در عملیات «والفجر ۸» با اصابت مجدد ترکش به سر و هر دو پا برای دومین بار جانباز شد.
جانباز شهید قدیر مجتبوی با وجود دو بار جانبازی، دست از مبارزه بر نداشت و برای سومین بار برای مقابله با دشمن بعثی وارد عرصه نبرد شد که این بار سال ۱۳۶۷، بر اثر برخورد با مین و قطع پای راست از پنجه در شیخمحمد، سومین جانبازی خود را تجربه کرد و به مقام جانبازی ۷۰ درصد نایل شد.
♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «قدیر مجتبوی»
#جانبازان_شهید
#سیزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز سوم
🥀 @yaade_shohadaa
#معرفی_کتاب
📚کتاب مهرنجون
محمد محمودی نورآبادی، از رزمندگان گرانقدر دوران جنگ تحمیلی، در کتاب مهرنجون، با شما از خاطرات خود در جبههی نبرد میگوید. این زندگینامهی خودنوشت بخشی از سرگذشت نویسندهاش را تا جایی که به دفاع مقدس مربوط میشود دربرمیگیرد. کتاب حاضر نهتنها اطلاعات مفیدی را در اختیار پژوهشگران تاریخ معاصر قرار میدهد، بلکه نکتههای سودمندی را نیز به جوانان امروزی میآموزد. علاوهبر اینها، نویسنده داستانی پرکشش و مجذوبکننده را برایتان روایت میکند که شما را تا انتهای کتاب با خود همراه خواهد کرد.
نویسنده کتاب خود را با یادآوری تاریخ تولد و ماجرای تغییر تاریخ شناسنامهاش آغاز میکند. اتفاقاً همین موضوع باعث میشود که نویسنده علیرغم خواستهاش مبنی بر حضور در جبهه، نتواند بهصورت قانونی وارد میدان نبرد شود. به همین خاطر تصمیم میگیرد تا با همراهی چند تا از همکلاسیهایش، تاریخ شناسنامهی خود را تغییر بدهد و بعد از فرار از خانه، راهی جبهههای نبرد شود. نویسنده در همان حین که خاطرات واقعی خود را برایتان بازگو میکند، از شهدا و جانبازانی برای شما میگوید که شاید در هیچ کتاب دیگری نامی از آنها برده نشده باشد. تا پیش از آنکه محمد محمودی نورآبادی وارد جبهه شود، نُه تن از اهالی روستایشان، مهرنجان، به شهادت رسیده بودند. نویسنده در لابهلای خاطرات خود، شرحی هم از نحوهی شهادت این بزرگواران ارائه کرده که دانستن آنها برای دوستداران تاریخ و ادبیات دفاع مقدس بسیار ارزشمند خواهد بود.
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#مهرنجون
🥀 آغاز دلتنگی
چهار روز اقامت در شیراز حال همه را گرفته بود. رفتن به داخل شهر غدغن بود و ما فقط میتوانستیم تا حرم شاهچراغ برویم. گاهی هم نبش بازار کنار مسجد، از ساندویچی «یکتا» سوسیس بندری میگرفتیم، دندان میزدیم، بعد یک دست به کمر، تهمانده نوشابه را تا قطره آخر بالا میرفتیم.
دیگر از کابوس پذیرفته نشدن و بازگشت به روستا بیرون آمده بودم. فقط گاهی دلم برای خانه و بهخصوص عباس تنگ میشد. این را به حساب همان کمتحرکی توی مسجد میگذاشتم و فکر میکردم اگر به جبهه بروم و درگیر کارهای آموزش و جنگ بشوم، مجالی برای فکر کردن به روستا و دوستان و برادر کوچکم نخواهم یافت. از آن طرف عبدالرسول در آبباریک شیراز بود و من هر چقدر فکر میکردم، راهی که حضورمان را در شیراز به او اطلاع دهم، نمییافتم. فقط یک شماره تلفن از او داشتم که هر بار زنگ زدم، کسی جواب نداد. آن چند روز فقط یک بار دوست ییلاقیام، اکبر براتی، که از من جلو افتاده بود و در دبیرستان عشایری درس میخواند، به دیدار ما آمد؛ دیداری که برای من و نعمت مسرتبخش بود.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#معرفی_فیلم
🎥فیلم سینمایی "ضد"
🎬اطلاعات فیلم:
سال تولید: ۱۴۰۰
مدتزمان فیلم: ۱۱۵ دقیقه
ژانر: درام، تاریخی، سیاسی و اجتماعی
کارگردان: امیرعباس رفیعی
نویسنده: حسین ترابنژاد
بازیگران اصلی: مهدی نصرتی، لیلا زارع، نادر سلیمانی، لیندا کیانی، مهشید جوادی، مجید پتکی، روزبه رئوفی، عماد درویشی، شیرین آقاکاشی
رده سنی: مناسب برای بالای ۱۳ سال
✍🏻ضد یک درام سیاسی است که در بستر التهابات کشور در تابستان سال ۱۳۶۰ میگذرد. قصه این فیلم دربارهٔ یک عشق در دل حوادث سیاسی است که پس از سالها دوباره شعلهور میشود.
🎭جوایز و دستاوردها:
♦️برنده جایزه بهترین طراحی صحنه در جشنواره فیلم فجر (محمدرضا شجاعی)
♦️برنده بهترین بازیگر نقش مکمل مرد در جشنواره فیلم فجر (نادر سلیمانی)
#امام_زمان
#حجاب
🥀 @yaade_shohadaa
#خاطرات_تفحص
❤️🔥رمز شكستن قفل و پيدا كردن شهيد ....
✍🏻يك بار اتفاق افتاد كه بچه ها چند روز مى گشتند و شهيد پيدا نمى كردند.
رمز شكستن قفل و پيدا كردن شهيد، نام مقدس حضرت زهرا (س) بود.
١٥ روز گشتيم و شهيد پيدا نكرديم. بعد يك روز صبح بلند شده و سوار ماشين شديم كه برويم.
با اعتقاد گفتم: «امروز شهيد پيدا مى كنيم، بعد گفتم: كه اين ذكر را زمزمه كنيد:
دست و من عنايت و لطف و عطاى فاطمه (س)
منم گداى فاطمه، منم گــــــداى فاطمه (س) »
تعدادى اين ذكر را خواندند. بچه ها حالى پيدا كردند و گفتيم: «يا حضرت زهرا (س) ما امروز گداى شماييم. آمده ايم زائران امام حسين (ع) را پيدا كنيم. اعتقاد هم داريم كه هيچ گدايى را از در خانه ات رد نمى كنى.» همان طور كه از تپه بالا مى رفتيم، يك برآمدگى ديدیم.
كلنگ زديم، كارت شناسايى شهيد بيرون آمد. شهيد از لشگر ١٧ و گردان ولى عصر (عج) بود.
💔 چند تا شهيد دیگر پيدا كرديم. در كانال ماهى كه اكثراً مجهول الهويه بودند. اولين شهيدى كه پيدا شد، شهيدى بود كه اول مجروح شده بود. بعد او را داخل پتو گذاشته بودند و بعد شهيد شده بود. فكر مى كنم نزديك به ٤٣٠ تكه بود.
💔بعد از آن شهيدى پيدا شد كه از كمر به پايين بود و فقط شلوار و كتانى او پيدا بود. بچه ها ابتدا نگاه كردند ولى چيزى متوجه نشدند. از شلوار و كتانى اش معلوم بود ايرانى است. ١٥ تا ٢٠ دقيقه اى نشستم و با او حرف زدم و گفتم: كه شما خودتان ناظر و شاهد هستى. بيا و كمك كن من اثرى از تو به دست بياورم. توجهى نشد.
💔حدود يك ساعت با اين شهيد صحبت كردم، گفتم: اگر اثرى از تو پيدا شود، به نيت حضرت زهرا (س) چهارده هزار صلوات مى فرستم. مگر تو نمى خواهى به حضرت زهرا (س ) خيرى برسد.
بعد گفتم: كه يك زيارت عاشورا برايت همينجا مى خوانم. كمك كن.
💔ظهر بود و هوا خيلى گرم. بچه ها براى نماز رفته بودند. گفتم: اگر كمك كنى آثارى از تو پيدا شود، همين جا برايت روضه ى حضرت زهرا (س) مى خوانم. ديدم خبرى نشد. بعد گريه كردم و گفتم: عيبى ندارد و ما دو تا اين جا هستيم؛ ولى من فكر مى كردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بيايد، غوغا مى كنيد. اعتقادم اين بود كه در برابر اسم حضرت زهرا (س) از خودتان واكنش نشان مى دهيد.
❤️🔥در همين حال و هوا دستم به كتانى او خورد. ديدم روى زبانه ى كتانى نوشته است: «حسين سعيدى از اردكان يزد.» همين نوشته باعث شناسايى او شد.
همان جا برايش يك زيارت عاشورا و روضه ى حضرت زهرا (س) خواندم.
🥀راوی: حاج حسین کاجی
📚 کتاب کرامات شهدا
#رفیق_شهید
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید علی حسینی
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۲۵ فروردین ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 اقوام شهید:
در اخلاق نمونه بود، سلام کردن را ارجح میدانست، خانواده همهچیزش بود، آنقدر زیبا به خانوادهاش عشق میورزید که همگان در مهربانیاش یکدل بودند.
محمد مصداق بارز بزرگ شدن با نان حلال است، خانوادهای که دل در گرو شهادت دارند عشق به ولایت و شهادتطلبی و اهلبیت (ع) هدیههایی به انقلاب اسلامی، او در احترام و ادب سرآمد همه بود، مخصوصاً با پیرمردها و پیرزنها.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار محمد قنبریان «صلوات»
#شهید_مدافع_حرم
🥀 @yaade_shohadaa
🍂لَبَّیکیاعباس(ع)
🥀جانبازِ شهید «غلامرضا کامیاب»
💔 جانباز شهید غلامرضا کامیاب که سالهای پس از جنگ تحمیلی دنیا را با نور دل خود به نظاره می نشست و چشمانش را در راه مبارزه برای حفظ کیان سرزمین اسلامی عزیزمان ایران از دست داده است، به آرزوی دیرینه خود رسید و به فیض شهادت نایل آمد.
او در بیست و چهارم شهریور سال ۱۳۹۹ بر اثر ایست قلبی دعوت حق را لبیک گفت و پیکر مطهر این شهید والامقام پس از ادای احترام، بر دوش همرزمانش تشییع و در گلزار شهدای بهشت رضای مشهد به خاک سپرده شد.
جانباز شهید "غلامرضا کامیاب" سال ۱۳۶۲ در کردستان بر اثر اصابت ترکش مین از ناحیه دو چشم به درجه رفیع جانبازی نایل آمده است.
♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «غلامرضا کامیاب»
#جانبازان_شهید
#سیزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز چهارم
🥀 @yaade_shohadaa
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
💠 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠 نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠 پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولینژاد
🥀 @yaade_shohadaa
❤️🔥علی آمده بود مرخصی. رفت وضو بگیرد. رفتم سر جیب شلوارش ببینم این که اصلاً شهریه نمی گیرد، چرا حرف از بیپولی نمی زند. از داخل حیاط با صدای بلند گفت:«مادر! برکت پول را خدا میدهد.» نمی دانم از کجا فهمید...
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی، چ اول ۱۳۹۵، ص ۸۵٫
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
💔جواد عاشق گمنامی بود و همیشه میگفت: دوست ندارم جنازهام روی این زمین جایی را بگیرد.
در تشییع شهدای یکی از عملیاتها، رضا اشعری به جواد گفت: جواد یک روز میبینمت روی دست مردم.
او هم محکم جواب داد: هیچ وقت نمیخواهم جنازهام روی دست مردم بیاید.
توی عملیات بدر خیلی حالش گرفته بود. وقتی حالش را پرسیدم، گفت: رضا یعنی قراره من یه بار دیگه بمونم.
توی همین عملیات کتفش تیر خورد. بچهها خوشحال شدند که با مجروح شدنش برمی گردد عقب؛ اما برنگشت. کتفش را خودش پانسمان کرد و توی خط ماند. روز دوم پاتک وقتی که گلوله تانکی کنارش خورد، با سر و روی خونین روی زمین افتاد.
دو نفر امدادگر پیکر نیمه جان جواد را روی برانکارد گذاشتند که برش گردانند عقب، خمپاره ای روی پیکرش خود. همان شد که می خواست. پیکرش جایی از زمین را اشغال نکرد و روی دست مردم هم نیامد.
سال ها بعد تنهاترین چیزی که ازش برگشت جامانده های لباسش بود.
📚کتاب مربعهای قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، صفحه ۲۸۶-۲۸۸٫
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa