eitaa logo
یادِ شهدا
1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این دعوتی از طرف شهداست؛ شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن و مدیون هیچکس نمی‌مونن! کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان✅ ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛ ♦️خانمش باردار بود و دوست داشت یه غذای جدید براش درست کنه. تازه ماکارونی اومده بود به بازار. رفت خرید و اومد خونه. در آشپزخونه رو بست و گفت: خانم! امرور غذا درست کردن با من... ماکارونی رو شست و ریخت توی آب تا بهتر بپزه.‌ یک ساعت هم طول کشید تا سس ماکارونی رو درست کرد. اما وقتی رفت سراغ ماکارونی‌ها دید همه‌اش خمیر شده و به هم چسبیده. ظهر که سد سسِ ماکارونی رو با نون خوردند... 📚 مجموعه تاریخی فرهنگی مذهبی تخت فولاد اصفهان. خاطره ای از زندگی سردار شهید علی باقری 🥀 @yaade_shohadaa
آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛ ♦️ایام نوجوانی در یه مدرسه درس می‌خوندند. یه روز بینشون حرف شد و محمدرضا به علیرضا گفت: به بابا بگم؟ به بابا بگم؟ علیرضا هم بهش گفت: اگه بگی می‌زنمت... نگران شدن، ترسیدم به راه بدی کشیده شده باشه. یه روز به محمدرضا گفتم: اون روز چی می‌خواستی بگی؟ اونم گفت: علیرضا با پول توجیبی که شما بهش میدی، برای بچه‌های فقیر مدرسه، دفتر و خودکار و ... می‌خره. با شنیدن این حرف خوشحال شدم و پول توجیبی علیرضا رو زیاد کردم... 📚 "کتاب موحد"، صفحه ۱۰. خاطره ای از زندگی نوجوانی شهید علیرضا موحد دانش 🥀 @yaade_shohadaa
آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛ ♦️قبل از عملیات کربلای ۴ بود حسن خواب دید که بر سرِ سفره‌ای، تمام دوستان شهید ما در کنار امام حسین علیه السلام نشسته‌اند. حسن بعد از سلام و اظهار ادب از امام علیه السلام پرسیده بود: آقا! من هم اجازه دارم سرِ این سفره و کنار شما بنشینم؟ حضرت فرمودند: بله! شما در فلان روز و فلان مکان مهمان ما هستید... همین طور هم شد. بعد از عملیات، پیکر مطهر حسن را همان جایی که امام حسین علیه السلام در خواب فرموده بودند، پیدا کردیم... 📚 "کتاب یک فروغ از رخ ساقی"، دفتر اول، صفحه ۱۰۴. خاطره ای از زندگی شهید حسن نیکو حجت 🥀 @yaade_shohadaa
آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛ ♦️یکی از بستگان شهید صیاد شیرازی، از خدمت سربازی فرار کرده بود و پرونده‌‌اش رو فرستاده بودند دادگاه نظامی. دادگاه هم به زندان محکومش کرده بود. مادر شهید صیاد زنگ زد دفتر و گفت: به علی بگو یه کاری براش کنه، این پسر جوونه، گناه داره. بهشون گفتم: حاج خانم خودتون به پسرتون بگین بهتر نیست؟ گفت: قبول نمیکنه. پرسیدم: چه طور؟ مادر صیاد گفت: علی خودش زنگ زد و گفت: عزیز جون! فامیل وقتی برای من محترمه که آبروی نظام رو حفظ کنه! آبروی من رو نبره... 📚 یادگاران ۱۱، "کتاب شهید صیاد" صفحه ۵۷. خاطره ای از زندگی امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی 🥀 @yaade_shohadaa
آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛ ♦️بارها از حسن شنیده بودم که می‌گفت: بالاترین پاداش برای من، لبخند رضایت رهبره. یه بار امام خامنه ای حفظه الله برای بازدید از پروژه‌ای اومده بودند. مسئولیت پروژه به عهده‌ی حسن بود. آقا با اشاره به حسن فرمودند: تهرانی‌مقدم به هر قول و وعده‌ای که به ما داده، وفا کرده و ندیده‌ام وعده‌ای بدهد و به آن عمل نکند... بعد هم آقا پیشانی حسن رو بوسیدند. 📚 ماهنامه همشهری، آیه ش ۱۰، صفحات ۹ و ۶. خاطره ای از سردار شهید حسن تهرانی‌مقدم 🥀 @yaade_shohadaa
آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛ ♦️ازم اجازه گرفت تا بره حرم امام رضا علیه السلام؛ نذاشتم بره و گفتم:«تو تنها پسرمی. می‌ترسم بری و توی راه اتفاقی برات بیفته...!» توی جبهه مجروح شد و برای درمان بردنش مشهد؛ همان جا کنار ضریح امام رضا علیه السلام شهید شد. پیکرش رو اطراف ضریح طواف دادند، بعد برگشت شیراز... 📚 خاطره‌ ای از زندگی شهید فرید شهابی‌نژاد به نقل از مادر شهید 🥀 @yaade_shohadaa
آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛ ♦️سال آخر دبیرستان که با احمد همکلاسی بودم، قرار شد دخترخانم ها را بیاورند و کلاس ها را به صورت مشترک برگزار کنند؛ ما به این مسأله اعتراض کردیم. البته خیلی از بچه های کلاس هم بودند که بدشان نمی آمد! احمد خیلی جدی و محکم به معلم ریاضی که این کار را کرده بود، اعتراض کرد و گفت:«بچه های مردم به گناه می افتند.» معلم ریاضی هم رفته بود دفتر و گفته بود :«اگر رحیمی توی کلاس باشه، من دیگه درس نمی دم!» خلاصه قرار شد احمد این درس را غیرحضوری بخواند. اینقدر پشتکار داشت که همان سال در رشته پزشکی دانشگاه تهران با رتبه عالی پذیرفته شد. 📚 ظرافت‌های اخلاقی شهدا، صفحه ۲۲، خاطره‌ای از نوجوانی شهید دکتر احمد رحیمی 🥀 @yaade_shohadaa
آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛ ♦️فقط ۱۴ سالش بود؛ او را شب عملیات رمضان دیدم. تا نزدیکی های اذان صبح پیش خودم بود. صدای اذان یکی از رزمنده ها آمد، اذان صبح شده بود. من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید. (پیرمرد گردان) باران آتش و گلوله لحظه ای تمامی نداشت؛ پیرمرد گفت:«مگر می شود توی این اوضاع نماز خواند و ...؟» هنوز حرفهای پیرمرد تمام نشده بود که گشتاب حالت مردانه ای به خود گرفت و گفت:«عمو حواست کجاست؟ یادت رفته که ما برای همین نماز آمدیم و داریم می جنگیم!» بعد هم الله اکبر گفت و شروع کرد به نماز خواندن. 📚 خاطره‌ای از یکی از رزمندگان لشکر ۳۳ المهدی جهرم؛ از نوجوانی شهید گشتاسب گشتاسبی 🥀 @yaade_shohadaa
آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛ ♦️تازه از مدرسه برگشته بود؛ آمد پیش من و گفت:«مادر اگر یه چیزی بخوام، برام می خری؟» با خودم گفتم حتما دست دوستانش یه چیزی خوراکی دیده و دلش کشیده. گفتم:«بگو مادر. چرا نخرم!» گفت:«کتاب نهج البلاغه می خوام.» آن موقع (دوران طاغوت) کمتر کسی پیدا می شد که اهل قرآن و نماز باشد؛ چه برسد به نهج‌البلاغه! هر طوری بود بعد از چند روز مقداری پول جور کردم و بهش دادم. وقتی از مدرسه آمد دیدم در پوست خودش نمی گنجد. کتاب بزرگی دستش بود، فکر نمی کردم برای خواندش وقت بگذارد. اما از آن روز به بعد همیشه همراهش بود؛ حتی توی جنگ. 📚 دوقلوهای جنگ، صفحه ۷۲، خاطره‌ای از نوجوانی شهید علی اکبر رحمانیان 🥀 @yaade_shohadaa
آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛ ♦️یکبار سر مساله ای با هم به توافق نرسیدیم. هر کدوم روی حرف خودمون ایستاده بودیم که دیدم اسماعیل عصبانی شد. معمولا صورت بشّاشی داشت، ولی اخم توی صورتش افتاد و لحنِ مختصر تندی به خود گرفت. از خونه رفت بیرون، اما شب که برگشت، دوباره با لبخند اومد. بهم گفت: بابتِ امروز صبح معذرت میخوام، نباید گذاشت که اختلاف خانوادگی بیشتر از یک روز ادامه پیدا کنه... 📚 "کتاب نیمه پنهان ماه ۴، شهید دقایقی"، صفحه ۳۷. خاطره ای از زندگی سردار شهید اسماعیل دقایقی 🥀 @yaade_shohadaa
آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛ ♦️توی عروسیمون دیدم که یه پسر و دو تا دختر مدام دور و برِ ناصر می‌چرخند و بهش میگن بابا. ناصر هم خیلی هواشون رو داشت. تعجب کروم، تا اینکه ناصر گفت: این بچه‌ها دو سال پیش یتیم شدند... فهمیدم ناصر توی این مدت برای اونا هم پدری کرده و هم مادری... بعد از ازدواجمون هم ازشون غافل نشد... دخترها رو فرستاد خانه‌ی بخت و برادرشون رو فرستاد دانشگاه... 📚 "کتاب ساکنان ملک اعظم ۶" منزل ناصری، صفحه ۱۴. خاطره ای از زندگی سردار شهید محمد ناصر ناصری 🥀 @yaade_shohadaa
آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛ ♦️مصطفی دوره‌ی کامل کتاب‌های شهید مطهری رو خوانده بود. به من هم توصیه می‌کرد که کتاب‌های شهید مطهری رو بخونم، می‌گفت: بنیانِ اعتقادیِ آدم با این کتاب‌ها محکم میشه... خیلی به تمیزی اهمیت می‌داد. هر روز می‌‌رفت حمام. به نظرم یکی از اهدافش برای حمام رفتنِ هر روزه، غسل شهادت بود. به یکی از دوستانش گفته بود: من هفت ساله توی بیابون‌های سایت، دنبال شهادت می‌گردم... 📚 "کتاب من مادرِ مصطفی"، صفحات ۶۴ و ۶۸ به روایت همسر شهید. خاطره ای از زندگی دانشمند شهید مصطفی احمدی روشن 🥀 @yaade_shohadaa