#برشی_از_یک_کتاب
#شهید_نوید
🥀حواسش به همه بود. مثلاً میدید خواهرش ناراحت است و حرف نمیزند، میرفت کنارش، آنقدر میپرسید چطوری و چه مشکلی داری تا به حرفش میآورد و حالش را خوب میکرد. خواهرش را خیلی دوست داشت. وقت ازدواجش که با هم رفته بودیم تحقیقات محلی، ولکن قضیه نبود. از تکتک کاسبهای محل در مورد دامادم، پرسوجو کرد. من دیگر خسته شده بودم و میگفتم بیا برگردیم، ولی نوید نه. آنقدر شما را دوست داشت که دلش میخواست توی همهٔ کارهایش به شما شبیه باشد. همین دوستداشتن خواهر را هم از شما یاد گرفته بود.
🥀حواسش همیشه به همهچیز و همهکس بود، الا به جیب خودش. یک بار اتفاقی فیش حقوقیاش را دیدم. تهماندهٔ پولی که دستش را میگرفت هفتصدهشتصد تومان بود. گفتم: «تو با این حقوق چطور میخوای زن بگیری و زندگی تشکیل بدی؟» مثل همیشه خندید و گفت: «برکتش زیاده، غصه نخور بابا.» راست هم میگفت. بعد ازدواج که میخواست خانه بگیرد، پولهایش را که با خانمش گذاشتند روی هم بهاندازهٔ یک خانهٔ نقلی سرمایه داشت.
🥀پولش را نگه نمیداشت. یا خرج کارهای خیر میکرد یا میرفت زیارت. اهل گفتن نبود. ما هم خبر خیلی از کارهای خیرش را بعد شهادتش فهمیدیم. میرفت وسایل قسطی برمیداشت و میداد به خانوادههای نیازمند، هرماه قسط این وسایل را از روی حقوقش کم میکردند. بچههای بیبضاعت را جمع میکرد و میبرد پابوس امامرضا. خودش آنجا برایشان آشپزی میکرد. بچهها را میبرد حرم، برایشان حرف میزد، نصیحتشان میکرد. اهل گیردادن و تذکرهای مستقیم نبود. با بچههای کمسنوسالتر از خودش دوست میشد. از روی رفاقت نصیحتشان میکرد. توی سفر سخت نمیگرفت. همیشه خوشسفر بود. دامادم میگفت توی همین سفرهای مشهد هم بساط شوخی و خندهاش به راه بوده. میگفت غروبها قابلمه یا سینی میگرفته دستش و ضرب میگرفته و برای بچهها شمالی میخوانده. دلش را به دل بچهها نزدیک میکرد. چقدر دلم برایش تنگ شده!
🥀من به نوید این حرفها را میزدم، نصیحتش میکردم که پسانداز کند؛ ولی خودم وقتی ازدواج کردم هیچ پساندازی نداشتم. بیستودو سالم بود. تازه سربازیام تمام شده بود. دیپلمم را گرفته بودم و از روستای پدریام طلابر آمده بودم تهران برای کار که پاگیر تهران شدم.
شاید بهخاطر تجربههای سخت و تلخی که خودم داشتم به نوید نصیحت میکردم پولش را ذخیره کند. اوایل ازدواج مشکلات مالی داشتیم. زندگیمان سخت میگذشت. یک اتاق کوچک توی خیابان پیروزی اجاره کرده بودیم. امکانات کمی داشت. حمام نداشت اصلاً. زمانهٔ بدی بود. اوضاع مملکت به هم ریخته بود. بیشتر مردم زندگی سختی داشتند.
روز و شب همه گره خورده بود به تظاهرات و تیراندازی و فرارو... . یادش بهخیر، جمعهها که نباید سرکار میرفتیم با پسرعمویم حکمت، میرفتیم تظاهرات. خوش به سعادتش. او هم مثل نوید من عاقبتش ختم به شهادت شد.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#حوض_خون
🥀شوهرم چند ماه یک بار از جبهه میاومد خونه، بیچاره مرا با دستهای زبر و زخم شده میدید.
تازه بوی وایتکس هم میدادم. خدا رحم کرد طلاقم نداد!
اولِ مصاحبهها درد و زجرشان توی ذهنم پررنگ بود، اما انتهای مصاحبه وقتی متوجه میشدم هنوز حاضر هستند پای انقلاب جان بدهند، وقتی تلاش میکردند راهی برای شستن لباسهای رزمندگان جبهۀ مقاومت پیدا کنند و بعضی از آنها از من میپرسیدند "راهی سراغ نداری بریم سوریه لباس رزمندهها رو بشوریم؟" معادلات ذهنم دربارۀ اینکه افرادی زجرکشیده هستند به هم میخورد.
خانمهای رختشویی با وجود همۀ سختیها و دردهایی که دیدهاند و از نزدیک تکههای بدن شهدا را لمس کردهاند، روح زینبی دارند و با بیان تمام تلخیها، از شستن لباس رزمندهها به زیبایی یاد میکنند.
اگر غیر از این بود، اکنون با وجود ناتوانی، باز پای ثابت فعالیتهای انقلاب نبودند. یادم هست برای هشتمین جشنوارۀ عمار در اندیمشک، همین خانمها پای کار آمدند و روز افتتاحیه، خودجوش برای افراد شرکت کننده آش درست کردند. پای دیگهای آش صلوات میفرستادند و شعار میدادند و این حس وحال، تجلی روزهای رختشویی بود.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#حاج_احمد
🥀سوار بر موتور تریل ۲۵۰ شده بود و با تمام سرعت رو به جلو میراند. گردوخاک زیادی هم از پشت سر بر جای گذاشته بود. کمی زیگزاگ میرفت، اما عملاً فایدهای نداشت. یکیدرمیان خمپاره با سوتهایش به اطراف مینشست. سال ۶۱ با تمام فراز و فرود و عملیاتِ خوب و بدش گذشت. اسم عملیاتی را که به اهداف خود نرسیده بود، نمیگفتند شکست؛ اسمش را گذاشته بودند «عدم الفتح.» یعنی هرچند در ظاهر برای ما فتحی نداشت، اما هم چنان رزمندگان اسلام بر مقاومت و جهاد در برابر دشمن متجاوز و متکبر، هم صدا و مصمم بودند. هرچند شرق و غرب عالم در برابر این ملت و این ایمان صفآرایی کرده بودند. و همین نکته بود که همه را در راه جهاد مستحکم و امیدوار کرده بود.
احمد خودش را به مقرّ تیپ که حالا به لشکر ارتقا پیدا کرده بود، رساند. آقارحیم منتظرش بود و میخواست نکته مهمی را به او برساند. عملیات والفجرِ یک که در واقع، ادامه والفجر مقدماتی بود، تازه تمام شده بود. احمد که به قرارگاه تاکتیکی لشکر رسید، از راه بیسیم با آقارحیم صحبت کرد. آقارحیم از احمد خواست خودش را به اهواز برساند.
بعد از دو ساعتی، احمد روبهروی پایگاه گلف از ماشین پیاده شد و به داخل پایگاه منتظران شهادت رفت. جلسه مهمی برقرار بود. فرماندهان دیگرِ سپاهها هم بودند. احمد هم به عنوان فرمانده سپاه حدید حضور داشت. صحبت از طرحریزی جدیدی برای عملیات شده؛ اینکه باید لشکرها و یگانها برای چند ماهی، بار و بندیلشان را جمع کنند و به غرب کوچکشی کنند. عملیات جدید قرار بود در غرب انجام بگیرد. احمد سؤالی پرسید: «برادر رحیم! موقعیت عملیات معلومه؟ تا انجام عملیات چقدر وقت داریم؟»
«انشاءالله موقعیت عملیات هم معلوم میشه. فعلاً بچههای قرارگاه نجف در حال کار روی طرح عملیات هستن تا بحث اطلاعات تکمیل بشه. تیمهای چندتا از لشکرها و تیپهای شما هم برای کمک به بچههای اطلاعات قرارگاه باید بسیج بشن. اگه میشه، زودتر دستهبندی کنین و بفرستینشون برای منطقهای که با شما هماهنگ میشه.»
با هماهنگیهای انجامشده، دستههای اطلاعاتی وارد منطقه شدند. کارهای اطلاعاتی در این زمینه انجام شد. با همکاری پیشمرگان کُرد مسلمان، عملیات والفجر ۲ با هدف آزادسازی ارتفاعات منطقه و آزادسازی پادگان حاجعمران و منطقه سدّ دربندیخان عراق و شهر چومان مصطفی طراحی شد. در این ایام، به آموزش بسیجیها خیلی گیر میداد و میگفت: «ما بچهای رو که تا دیروز ورِ دل مادرش و لای پتو بوده، میخوایم بفرستیم جلوی توپ عراقیا. این باید آنقدر از کوهها بالا بره که پاش سفت بشه. آنقدر صدای شلیک و آتش بشنوه که ترسش بریزه. از کسی که لای پتو بوده، حالا میخوایم رزمنده بسازیم.» و همیشه به صورت مخفی به خط سر میزد.
آن روزها دانشگاه شهید چمران در دست تیپ بود و از حاج آقا حسناتی خواست که باهم به بازدید خط بروند. احمد موتور را برداشت و با هم، بیخبر به سمت خط رفتند. حاج آقا با لباس روحانیت، ترک موتور احمد نشسته بود. به پاسگاه زید و خط مربوط به آن سر زدند. همه جا نیروها مشغول کارهای روزمرهشان بودند. احمد بسیار متواضع بود. دردِدل میکرد و نکته میگفت، از اوضاع شهر و وضعیت پشتیبانی میگفت. در بعضی از عملیاتها مجروح و شهید زیاد داده بودند و او نگران عکسالعمل مردم بود. میگفت: «بیشترین نگرانیام اینه که در یه عملیات، حدود هشتاد شهید دادیم و دوباره باید اعزام نیرو بشه.» نگران بود مبادا مردم پس بزنند. حاج آقا هم روحیه میداد که مرکز آموزش ما دو برابر شده است. این حرف برای احمد بسیار آرامبخش و جالب بود.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#دخترها_باباییاند
🥀بیستویکیدو سالش که بود، یک شب منزل بابایم بودیم. جواد معمولاً با باباحاجی خیلی جور بود و باهاش شوخی میکرد. آن شب، باباحاجی بین شوخیهایشان رو کرد به ما که چرا فکری به حال زنگرفتن این بچه نمیکنید؟ من خندیدم و گفتم باشد بابا، یک فکری میکنم.
صبح روز بعد، جواد گفت ننه، چه فکری کردی؟ گفتم دربارهٔ چی فکر کنم؟ گفت خب زنگرفتن من دیگر! مگر به باباحاجی نگفتی که یک فکری میکنی؟ گفتم به همین جَلدی؟ گفت پس تا شب فکرهایت را بکن. گفتم جواد، ننه، حالا حاجی یک چیزی گفت. اگر ما الان بخواهیم درِ خانهٔ کسی را بزنیم، میگویند داماد چه دارد؟ میخواهی چه جوابی بدهی؟ گفت میگویم خدا حفظشان کند: یک آقا و ننهٔ دستهگل. با یک فامیل که مثل کوه پشتم هستند. این خانه هم که هست.
گفتم خدا اینهایی را که گفتی حفظ کند؛ ولی اینها را که نمیتوانی بیندازی پشت قبالهٔ عروس! این خانه هم توی قبالهٔ من است. باید از خودت یک چیزی داشته باشی. جواد سری تکان داد و بلند شد رفت سر کارش.
یکیدو ماه بعد، بابایم خبر داد که یک تکهزمینِ پشت خانهمان را میخواهند بفروشند. به جواد گفتم اگر میخواهی کاری کنی، الان وقتش است. گفت من الان ششصدهزار تومان بیشتر ندارم. دویستهزار تومان هم میتوانم وام بگیرم. شما میتوانید کمکم کنید؟ گفتم خب ما هم که تنهایت نمیگذاریم.
زمین را خریدیم دومیلیون و چهارصد. هفتهٔ بعدش آمد که خب این هم زمین! دیگر منتظر چه هستید؟ از این سماجتش خندهام گرفت. کلاً همین جور بود. اگر میخواست کاری انجام بدهد، دیگر کسی یا چیزی حریفش نمیشد. کوتاه نمیآمد. گفتم اصلاً بگو ببینم، چهجور دختری میخواهی؟
شروع کرد به سخنرانی که زن من باید خانوادهدار باشد، مؤمن باشد، حجابش خیلی خوب باشد، اهل مسجد و بسیج و هیئت باشد. اگر من خواستم اینجور جاها بروم، جلویم را نگیرد. گفتم اوه! حالا برو، اگر همچین دختری پیدا کردی، بیا بگو تا برویم خواستگاری!
دو یا سه هفته بعدش آمد که ننه، خانم سلیمانی، دختر فلانی را میشناسی؟ گفتم چندان نه. فقط سه روزی که مسجد امام اعتکاف بودیم، با خواهرش آنجا بود. گفت خب، از الان بیست روز وقت داری بروی راجع بهشان تحقیق کنی. من فکر و تحقیقهایم را هم کردهام؛ ولی شما هم جدا تحقیق کنید تا بشود تصمیم بگیریم.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#معرفی_فیلم
🎥فیلم سینمایی "غریب"
🎬اطلاعات فیلم:
سال تولید: ۱۴۰۱
کارگردان: محمدحسین لطیفی
نویسنده: حامد عنقا
بازیگران: بابک حمیدیان، مهران احمدی، رحیم نوروزی، یوسف تیموری، پردیس پورعابدینی، محمدرسول صفدری، سام کبودوند، حسام محمودی، مجید اسماعیلی، فرهاد قائمیان، زهرا ملاجوادی، سما خادمی، ژیلا ملاجوادی، امیر عباس زاده
✍🏻داستان فیلم: سال ۱۳۵۸ با آغاز شورش ۱۳۵۹–۱۳۵۷ کردها در ایران توسط احزاب کُرد از جمله کومله و دموکرات ، شهید محمد بروجردی از طرف امام خمینی مأموریت مییابد تا بهعنوان فرمانده سپاه کردستان وضعیت را به حالت عادی بازگرداند. این فیلم به بخشی از زندگی شهید محمد بروجردی در کردستان و شیوه فرماندهی او در اتحاد مسلمین و رفع شرایط بحران پرداختهاست.
🎭جوایز و دستاوردها:
♦️«غریب» در هفدهمین جشنواره فیلم مقاومت به عنوان بهترین فیلم شناخته شد و همچنین عبدالله عبدی نسب جایزه بهترین فیلمبرداری و شهرام خلج جایزه بهترین طراحی گریم را به دست آوردند و همچنین در بخش دفاع مقدس نیز جایزه بهترین کارگردانی فیلم بلند به محمد حسین لطیفی برای این فیلم تعلق گرفت.
#امام_زمان
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#دلتنگ_نباش
🥀ساعت حدود هشت صبح بود که حسین هم از راه رسید. تا مهران را دید، با تعجب پرسید: «تو اینجا چه کار می کنی؟ روح الله رو آوردن؟» مهران نگاه غم آلودش را به حسین دوخت و گفت: «نه، هنوز نیومده، من از ساعت سه اینجام.» در همین حین آمبولانسی وارد معراج شد.
مهران زد به حسین و گفت: «روح الله این توئه. من مطمئنم. دارم حسش می کنم. » درست حدس زده بود. پیکر روح الله و قدیر بود که با آمبولانس وارد معراج شد. حسین رفته بود برای شناسایی و تأیید نهایی.
فقط او را راه می دادند. با اصرارِ حسین، قبول کردند مهران هم برود. مهران در حیاط معراج ایستاد و حسین رفت داخل. پردۀ سالن را که کنار زدند، تعداد زیادی پیکر مطهر شهدا روی زمین بود.
بعضی ها سالم، بعضی ها هم فقط چند تکه استخوان. بدون اینکه به حسین بگویند روح الله کدام است، به سمتش راه افتاد. رسید بالای سرش، دید از شدت سوختگی صورتش سیاه شده، موها و ابروهایش سوخته بود.
فقط از دندانهای مرتب و سفیدش او را شناخت. به نظرش پیکر روح الله خیلی کوچک شده بود. یکی از دستانش هم قطع شده بود.
برای اطمینان دست انداخت دور گردنش و کمی او را بلند کرد. خال پشت گردنش را که دید، اطمینان پیدا کرد که او روح الله است.
پیشانی اش را خیلی آرام روی پیشانی او گذاشت و شروع کرد با او حرف زدن. پشت سرهم به او آفرین و احسنت می گفت.
یاد حرف روح الله قبل از رفتنش افتاد که می گفت: «حسین چه کیفی میده خون آدم جلوی حرم حضرت زینب بریزه! » به یاد حرف های او آرام بود و گریه نمی کرد.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#عهد_کمیل
🥀بابا وقتی سرباز بود، فریدونکنار یک خانه اجاره کرده بود؛ خانهٔ خالهٔ مادرم را. عروسی بر پا شده بود و در آن عروسی بود که پدر و مادر همدیگر را دیدند. مادر اهل روستای سوته شهرستان فریدونکنار بود و پدر از روستای سیارستاخ گیلان؛ ولی در فریدونکنار سرباز بود. این ازدواج باعث شد پدر همانجا بماند و کسب و کار راه بیندازد. کمی بعد، من به دنیا آمدم و بعد خواهرم که پنج سال از من کوچکتر است.
در دورهٔ ابتدایی، فضای دینی و مذهبی پر رنگی داشتم و در همان دوران، بعضی از آیات قرآن مثل آیتالکرسی را از حفظ بودم. وارد دورهٔ راهنمایی شدم. اما اتفاق بسیار بدی در فامیل افتاد و خالهٔ ۳۵ ساله و پسرخالهٔ پانزده سالهام هر دو در تصادف فوت کردند. این تصادف انگار اتفاق بدی برای همهٔ ما بود که هنوز در ذهن همهٔ خانواده ما باقی مانده است.
پدرم زحمت میکشید تا به هر شکلی که هست، معاش خانوادهاش را تأمین کند. از همان روزهای اول در فریدونکنار شروع کرده بود به بنایی و کارگری. از هیچ تلاشی فروگذار نمیکرد. پدر مرد چابک و بنیهدار و زرنگی بود. هر کاری به او میسپردند، خوب یاد میگرفت و زود از پس آن بر میآمد. چندی بعد، یک رستوران هم پیدا شد که پدر رفت و آنجا مشغول شد. در آشپزخانه آشپزی را یاد گرفت و کمی بعد مدیریت رستوران، همهٔ کارهای رستوران را به او سپرد و هنوز که هنوز است، هم مدیریت رستوران را به عهده دارد، هم سرآشپز همان رستوران است. ثبات کاری پدر، جان تازهای به زندگیمان داد. دیگر حداقل آن دغدغههای عجیب و غریب هر ماه برای اجارهٔ خانه از دوشش برداشته شد.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#آرام_جان
🥀بحث دراویش گنابادی همچنان داغ بود. خبرها از طریق محمدحسین به من میرسید. فضای مجازی هم که پر شده بود از این حرفها. اوایل بهمن در فضای مجازی خبری منتشر شد که نهادهای اطلاعاتی قصد دارند نورعلی تابنده را بازداشت کنند. از محمدحسین سراغ گرفتم. گفت: «خود دراویش شایعه درست کردن!» بعد هم در تلگرام عکس فرستاد که حدود پنجاه نفرشان در خیابان پاسداران و کوچهٔ گلستان هفتم پراکنده مستقر شدهاند. شب و روز نداشت که باید بفهمیم سروته این کلاف به کجا بند است.
محمدحسین میگفت از بجنورد و هشتگرد اتوبوس اتوبوس آدم آوردهاند. قبل از این ماجراها هم رفته بود زاغسیاهشان را چوب زده بود. اطلاعات ریزی از جلسات دراویش درآورده بود. میگفت تعداد زیادی در خانهای اطراف خیابان پاسداران هیئت میگیرند؛ وقتی میخواهند آقای نورعلی تابنده را از خیابان رَد کنند کل خیابان را میبندند، بعضی از خانمها آیفون خانهاش را میبوسیدند برای تبرک؛ تفش را میاندازد کف دستخانمها که برای شفا ببرند برای مریضهایشان، در نماز برمیگردد به چپ و راستش نگاه میکند.
🥀شبها میرفت شناسایی. وقتی میدیدم در حال شالوکلاهکردن است فوری دو تا تخممرغ میپختم. تخممرغهای رسمی که از شاهرود میآوردیم. هرکس میخواست بخورد میگفتم: «اینها برای محمدحسینه.» زهرا زودتر ادامهٔ جملهام را با طعنه میگفت: «بچهم جون نداره!»
نصفهشب میآمد؛ خسته و کوفته. سرجمع در شبانهروز دوسه ساعت میخوابید. صبح که پا میشد، انگار لایهای آتش روی چشمش شعله میکشید. دلم کباب میشد. میگفت: «دراویش سروته گلستان هفتم رو بستن.» محمدحسین اطلاعاتش را درِگوشی به من میگفت. صندلیهای یک اتوبوس را باز کرده بودند. آدمهایی که از شهرستان آمده بودند داخل آن میخوابیدند. میگفت لیدرهایشان عقب یک ون سبزرنگ جمع میشوند و آنجا اتاق فکرشان است. میگفت: «همه هم سبیل دررفته!» سطل آشغال گذاشته بودند وسط کوچه. عملاً ایست و بازرسی زده بودند. از ماشینهای عبوری سؤال میکردند ساکن این کوچهاند یا نه، اطراف پاسداران با موتور و ماشین گشت میزدند؛ اگر کسی با ظاهر مذهبی به تورشان میخورد دورهاش میکردند.
فقط سه تا تاکسی ون کارهای خدماتیشان رو انجام میدن! کندهٔ درخت میاره براشون که شبها وسط کوچه آتیش روشن کنن!
۱۵ بهمن بود. بعدازظهر زهرا از داخل اینستاگرام بهم نشان داد که چطور دراویش به چند موتور نیروی انتظامی حملهور شدهاند. چهارستون بدنم میلرزید که نکند محمدحسین هم با آنها سرشاخ شود و وسط آن معرکهها صدمهای ببیند. گوشی جواب نمیداد. نصفهعمر شدم تا پایش را بگذارد داخل خانه. بقیه خواب بودند. من را ندید. یکراست رفت بیخ بخاری. مثل جنین سرودستش را به هم چسباند. یواش پرسیدم: «شام خوردی؟» جا خورد.
بیداری حاجخانم؟
آره، مگه تو میذاری؟
خندید.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#عاشقم_کن
🥀یکی از مهمترین شروط شهید بودن در دنیا، دوری از حب هر آنچه در دنیاست، میباشد، دوری از حب جاه، دوری از حب مقام، دوری از حب مال و منال و در نهایت دل کندن از عزیزان و نزدیکان. روش و سیره زندگی هر شهیدی را که مطالعه کنید قبل از شهادت از همه این مسائل عبور کرده و گذشته، از همه چیز دل کنده و آماده و مشتاق به رفتن بوده است. توجه کنید به اتفاقی که در جنگ ایران و عراق رخ داده و شهید امیرحاج امینی هم در آن حضور داشته است.
جمعی از سربازان گردان انصار الرسول (ص) وقتی که به درجه نهایی میرسند و آماده برای دیدار معبود هستند، طی جلسهای عهدنامهای تنظیم و متعهد میشوند که هرکس شهید شد، باقی افراد را شفاعت کند.
🥀بخشی از متن این عهد نامه:
"در صورت شهادت در روز حساب و کتاب و روز محشر به اذن الله و به اذن رسوله و به اذن ائمه المعصومین (س) شفاعت کلیه برادران امضا کننده را نموده و بر این شهادت خداوند بزرگ را گواه میگیریم. ضمناً حتماً سلام ما را خدمت بیبی دو عالم خانم فاطمه زهرا (س) و مولا اباعبدالله الحسین برسانید." توجه کنید به حال و هوای این چند خط کوتاه، گواهی میدهد که باید توسل کرد به یکی از ائمه، توجه بچههای این گروهان به حضرت زهرا (س) بوده، به مقام بلند شهداء برای شفاعت گواهی میدهند، آماده شهادت هستند، اینجا هیچ فیلم و سریالی را روایت نمیکنیم، روایت عدهای عاشق است که معبود را شناخته و عالم والا را درک کردهاند و برای رفتن از این دنیا لحظه شماری، توسل و زاری میکنند.
نمیتوان مدعی بود که در طلب شهادت هستم و اما از ائمه اطهار غافل، از مجالس روضه دور، نمیتوان رسید مگر با شناخت زندگی آنان، چگونه شد که حسین از خود گذشت و به معبود رسید، چگونه شد که فاطمه، فاطمه شد، چگونه علی با همه حقش سالها سکوت کرد و درنهایت مظلومانه از این دنیا رخت بست.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#اسم_تو_مصطفاست
🥀اینجا بر لبهٔ سنگ سرد نشستهام و زیر چادر، تیکتیک میلرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمیبخشد. انگار با موذیگری میخواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیکتر کند و دل مرا بیشتر بلرزاند. میدانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای پیاده آمدم. از خانهمان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: «آقامصطفی!» نه یک بار که سه بار. دیدم که از میان باد آمدی، با چشمهایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی که جایجایش لکههای خون بود و شلوار سبز لجنی ششجیبه. آمدی و گفتی: «جانم سمیه!»
گفتم: «مگه نه اینکه هروقت میخواستم جایی برم، همراهیم میکردی؟ حالا میخوام بیام سر مزارت، با من بیا!» شانهبهشانهام آمدی.
به مامان که گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم، با نگرانی پرسید: «تنها؟!»
ـ چرا فکر میکنی تنها؟
ـ پس با کی؟
ـ آقامصطفی!
پلک چپش پرید: «بسم الله الرحمن الرحیم.» چشمهایش پر از اشک شد. زیر لب دعایی خواند و بهسمتم فوت کرد. لابد خیال کرد مُخَم تاب برداشته...
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#من_زندهام
#قسمت_اول
🥀در این قسمت خواستیم از مقدمه کتاب استفاده کنیم چون...💔😭
این کتاب را تقدیم می کنم:
به ساحت مقدس پیام آور کربلا که قصه اسارتش از واقعه عاشورا حماسه ساخت و اسارتش سرمشق همه آزادگان جهان و از جمله زنان آزاده ی کشورمان شد.
به پدر و مادر و برادران و خواهرانم که در طول جنگ و دوران اسارتم دلیرانه جنگیدند و ثانیه های انتظار را با توکل بر خدا شمردند و به دلواپسی ها پشت کرده و ایوب وار صبوری کردند.
به روح ملکوتی مرحوم حاج آقا ابوترابی که تکه ای از خدا بود که در زمین جا مانده بود و مقام معظم رهبری او را سید آزادگان نام نهاد.
به روح بلند شهید محمدجواد تندگویان که همه ی وجودش غیرت و شرف بود و هربار که بدطینتان در سلول ما را باز می کردند فریاد می کشید «نصر من الله و فتح قریب» هر کس صدای مرا می شنود فریاد بزند «و بشر المومنین». وقتی پیکر این شهید غریب به ایران رسید استخوان های شکسته و درهم ریخته ی سر و تنش، دشمن زبون را رسواتر کرد.
به همه ی همسرانی که با تبسم از یادگاران جنگ تیمارداری می کنند تا کاشانه ی زندگی گرم و پرشور بماند.
به چشم های همیشه تر و منتظر همسر مفقودالاثر محمد زارع نعمتی که می گوید: هر وقت محمد در خوابم به خانه می آید، همه خانه بوی عطری را می گیرد که او همیشه از آن استفاده می کرد.
به همه ی همسران صبور آزاده ای که ثانیه های جوانی شان در انتظار گرفتن پرنده های کاغذی سپری شد.
به فرزندانی که بی هیچ خاطره ای از پدر، سال های بسیاری را در انتظار دیدار او سپری کردند؛ به ویژه فرزند امیر خلبان حسین لشگری که در طول هیجده سال اسارت پدر، فقط یک نامه از او دریافت کرد.
این کتاب را نوشتم که بگویم:
من زنده ام که فراموش نکنیم از خانواده آبیان، پدر و پسر که در یک روز شهید شدند و مادر، حجله ی همسر و فرزندش را با هم چید.
من زنده ام که فراموش نکنیم هنوز هم میثم پسر طلبه ی شهید حسین زاده (مفقودالاثر) هر شب چشم انتظار، پشت در حیاط می خوابد که شاید یک روز پدرش بی خبر در خانه را بزند و او اولین نفری باشد که در را به رویش باز کند.
من زنده ام که فراموش نکنیم ما آزادگان هنوز شب ها با کابوس زندان الرشید و استخبارات، قتلگاه های عنبر، رمادیه، تکریت و موصل از خواب می پریم. بی آنکه سازمان های مدافع حقوق بشر به آن همه جنایات پاسخی داده باشند.
من زنده ام که فراموش نکنیم جنگ تحمیلی هشت ساله، جنگ دنیا با ایران بود و دفاع ما یک دفاع یک تنه بود. میگ و میراژهایی که بمب بر سر ما می ریختند هدیه ی شوروی و فرانسه بودند و مواد اولیه ی بمب های شیمیایی گاز خردل و سیانور، تحفه ی آلمان به رژیم بعث عراق بود. هواپیماهای خبرچین آواکس و ناوهایی که نفت کش های عربستان و کویت را اسکورت می کردند، همه چشم روشنی آمریکا به صدام بود. آنها با ناوچه هایی که به رژیم بعثی عراق پیشکش می کردند با هواپیماهای سوپراتاندار به سکوهای نفتی ما حمله ور می شدند. ناجوانمردانه تر اینکه این جنگ، فقط جنگ سرباز و ارتش نبود، بلکه آنها دامنه ی جنگ را به تمام شهرها و خیابان ها و مردم بی سلاح و بی دفاع کشانده بودند و با موشک های نه متری و دوازده متری، کوچه های دومتری را مورد اصابت قرار می دادند تا هیچ جان پناهی برای کودکان، مادران و غیرنظامیان باقی نگذارند. حالا چطور فرزندان ما باور کنند کشورهایی که اسلحه در اختیار صدام می گذاشتند، تغییر روش داده اند و دوستدار صلح و مدافع حقوق بشر شده اند؟
من زنده ام که فراموش نکنیم قصه ی سیصد شهید غریب اردوگاه ها و زندان های عراق را و یادمان نرود برای رژیم بعثی عراق چقدر جان اسیر بی بها و ارزان بود.
کاش دنیا بداند که بعثی ها چطور در جشن تموز (پیروزی کودتای صدام)، رضا زاهدی را مجبور کردند آواز بخواند و برقصد و او تن به این کار نداد و یک سرباز عراقی آنقدر او را زد که بر اثر خونریزی مغزی از دنیا رفت.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#تو_شهید_نمیشوی
🥀 آن روز که با بچههای بسیج محلشان رفتیم پادگان، اسلحه «ام ۱۶» و «کلاشینکف» را تدریس کرد. بعد از کلاس از من پرسید: «تدریسم چطور بود؟» گفتم: «خیلی تپق زدی. روان صحبت نمیکنی.»
گفت: «باورت میشود من تا حالا فارسی تدریس نکرده بودم؟ فارسی این چیزهایی که همیشه به عربی میگویم پیدا نمیکردم بگویم.»
گفتم: «مگر به عربی تدریس میکنی؟» گفت: «حاج قاسم [سلیمانی] گفته هر کس مترجم با خودش میبرد سر کلاس، اصلاً کلاس نرود.»
با نیروهای مقاومت کار کرده بود و عربی را کمی از آنها و کمی هم از یکی از دوستان خوزستانیاش که عربی تدریس میکرد، یاد گرفته بود. عربی محاورهای را خوب صحبت میکرد و میفهمید...
آن روزها محاوره عربی را تازه شروع کرده بودم و لهجههای شامی، عراقی، خلیجی و مصری را با هم مقایسه میکردم. یک بار به او گفتم لهجه عراقی را خیلی دوست دارم و کم و بیش میفهمم، ولی عربی لبنانیها را نمیفهمم و علاقهای هم به یادگیریاش ندارم. گفت: «اتفاقا عربی لبنانیها و سوریها خیلی شیرین است.» و بعد تعریف کرد که یک بار با تقلید لهجه آنها از ایست بازرسیشان در یکی از مناطق سوریه به راحتی گذشته است. کتابی بود به نام «قصةالانشاء للاطفال» مخصوص آموزش عربی در مدارس سوریه. من کپی این کتاب را از کلاس یکی از اساتید زبان عربی در تهران که در آن شرکت میکردم به دست آورده بودم. محمودرضا نسخه اصلیاش را از سوریه آورد و داد به من. من هم در قبالش یکی از کتابهای خودم را به او دادم.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#خروشان_مثل_اروند
🥀 عبدالرحمان از جمع جوانانی بود که در خانوادههای کارگری، زندگی را میگذراندند. خانهشان، در کوچه پس کوچههای تنگ قرار داشت، پدرش کارگری روزمزد بود. نه به حقوق ماهانه تکیه داشت و نه به بیمه بازنشستگی، امیدوار. با دستان خود کار میکرد و تکیه به لطف الهی داشت. غروب، چون خسته از کار بازمیگشت، دست و صورت را به وضو میآراست و لب به شکر الهی، آرام، قدم به مسجد محل میگذاشت و نماز مغرب و عشایش را به جماعت میگزارد. و مادر، قانع و شکرگزار، هم، قدر پدر را میدانست و هم، به تربیت فرزندان همت میگماشت.
عبدالرحمان، از نوجوانی به کار و کوشش میپرداخت تا کمی از بار سنگین پدر را بکاهد. او به روشنی میدید که در اجتماع فلاکتزده آن روز، جلوههای فساد و تباهی آشکارتر و دینداری پنهانتر میگردد. صلابت دینی خانواده، چشیدن طعم سخت زندگی و بینشی خدادادی، از او جوانی مؤدب و پرتلاش ساخته بود.
در آغاز جوانی او با نهضت اسلامخواهی ملت ایران، قرین شده بود. در نخستین فریادهای عدالتخواهی مردمی در مراسم چهلم شهدای تبریز، در شهر جهرم، او نیز فریاد زد؛ فریادی که علیه ستم، علیه حکمرانی طاغوتی و علیه تجاوزگری بود. فریادی که تا آخرین لحظات حیاتش در این دنیا، بر روی رود خروشان اروند، در آغاز زمستان ۱۳۶۵، همچنان بلند بود. فریادی مقدس، که ظلم را به عقب میراند و بر دلهای ستمدیدگان امید میافشاند.
عبدالرحمان، که آمیزهای از زهد و تبسم، شوخ طبعی و قاطعیت، عبادت و فروتنی، صلابت و متانت بود، با دم مسیحایی امام خمینی(ره) تولد دوبارهای در عرصه جهاد و شهادت یافته بود. او و دوستانش پیمان مرگ بسته بودند تا از دین خدا که امیرالمؤمنین (ع) شب و روزش را در حفظ و نشر آن وقف نمود، دفاع کنند. از پا ننشستند و هرگز پیمان درونی و نانوشته خود را فراموش نکردند.
در شامگاه سوم دی ماه ۶۵، آنها صحنههای جهادی را به نمایش گذاشتند که امروز شنیدن آن به افسانه میماند. نه سرما، نه آب خروشان و استخوانسوز اروند، نه موانع پیشرو، نه رگبارهای گلولههای آتشین بعثیهای کافر، و نه ظلمت شبِ تار، آن مجاهدان راه خدا را از هجوم به تجاوزگرانِ بعثیِ آمریکایی، بازنداشت. آیا کسی میتواند لحظههای مقدس جهاد آنها و عروج ارواح پاک و مقدسشان را به تصویر کشد؟
آیا کسی میداند که سردار عبدالرحمان در آن لحظههای جنگ با جنگ افزارهای مدرن و با موانع گوناگون طبیعی و مصنوعی، چه افکاری داشته است؟
چگونه با خدای خود نجوا کرده و همزمان در مقابل سربهای داغ دشمنان خدا سینه سپر کرده است؟
هرگز، جز خدای آگاه به درون دلها، کسی به این جلوههای مقدس انسانهای پاک و مجاهد پی نخواهد برد.
اما اگر کسی، آنچه که دوستان بازمانده و حادثه دیده بازگو میکنند، را بنگارد و ترسیم کند، بیشک کار بزرگی کرده است؛ کاری که نام و یاد آنها را برای نسلهای آینده زندهتر میگرداند.
💔بخش از وصیت نامه شهید رحمانیان
«بارالها!
یاری ام ده که در راه رسیدن به هدفم پابرجا و استوار باشم.
بارالها!
تو مونس تنهایی هایم بوده و هستی و امیدم به توست و خواهد بود.
مرا در راه خود ثابت قدم و استوار بدار...»
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#ترکههای_درخت_آلبالو
🥀غروب زندان خیلی غمانگیز است. مخصوصا پاییزش...
سرهنگ اندیشید و از کنار باغچهٔ زندان گذشت. برگهای چنار با صدای خشکی زیر پایش خرد میشد. انگار خودش را زیر پا له میکرد. پایش را روی برگهای پفکرده که خیلی خشک به نظر میرسید، کوبید. از آنهمه مقام و منزلت چیزی نمانده بود؛ «مقام محترم...»، «عالیجناب...». جناب سرهنگ زیر پا خرد شده بود. خودش را خیلی حقیر میدید. هر دو دستش را تا ساعد داخل جیب کاپشن فروبرد و به حالت دویدن، مسافتی را طی کرد. سرازیری تند را یکنفس تا جلوی ساختمان دادگاه انقلاب دوید. پایین سرازیری، مقابل اولین پنجرهٔ روشن ایستاد. حس غریبی به او دست داده بود. احساس خفقان میکرد. نفسش بالا نمیآمد. دستش را زیر گلو کشید تا از خفه شدنش جلوگیری کند. فاصلهای تا مرگ نداشت. تا فردا همهچیز روشن میشد. به پنجره خیره شد. از پشت شیشه، داخل اتاق را نگاه کرد. روحانیای با یک بغل پرونده دادگاه را ترک میکرد. «حکم اعدامم حتما زیر بغل اون مرد روحانیه.» عدهای جلو و عقب روحانی در حرکت بودند و گاهی مانع رفتنش میشدند.
🥀دادگاه شبیه کلاس مدرسه بود. احساس کرد همان دلشورهٔ شبهای امتحان امروز هم دلش را مالش میدهد، اینقدر که انگار قلبش میخواست از سینه بیرون بزند. میخواست فریاد بکشد. همیشه شبهای امتحان همین حال را داشت؛ هرچند که حال امروزش با آن شبها قابل مقایسه نبود، ولی دلشوره و دلواپسیاش مثل همان شبها بود. شاید دلیلش کمی امید به زندگی بود! سعی کرد خودش را قانع کند و مثل همان شبها که دوست داشت همهٔ درسهایش را یکشبه مرور کند، به اول کتاب برگردد.
🥀معمولا شب امتحان درس نمیخواند. از خانه بیرون میزد و تا نیمهشب برنمیگشت. از کوچهٔ پاچنار تا سرتخت، و همهٔ کوچهپسکوچههای حضرت عبدالعظیم را پیاده میرفت. از پشتبامهای بازارچه میگذشت تا خودش را به صحن برساند. روی بلندترین طاق بازارچه مینشست و به گنبد طلایی و گلدستهها خیره میشد و روی آنها دنبال لکلکها میگشت.
ساعتها آنجا مینشست و به صدای تیکتاک ساعت بزرگ گوش میداد. ساعت سردر مسجدجامع حکم تشرهای آقاجون را داشت. بهخصوص وقتی ممتد به صدا درمیآمد و پایان شب را تکرار میکرد، دلشورهاش زیاد میشد.
نمیدانست چرا هروقت دلخسته و شوریدهحال است، ناخودآگاه به سوی حرم کشیده میشود؛ هروقت چیزی از خدا میخواست، هروقت شبهای امتحان بود، هروقت دلش میگرفت، هروقت میخواست تنها باشد، هروقت با بچههای بزرگتر دعوایش میشد و از آنها کتک میخورد و هروقت پدرش با آن لبادهٔ بلند و عرقچین به مدرسه میآمد و در پشت شیشههای رنگی و خفهٔ پنجدری چوبی و کهنهٔ مدرسه، با معلمش صحبت میکرد...
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
🥀لب روی لبهایش گذاشتم. انگار یک تختهچوب زیر لبم آمد. سخت و خشک. هیچ گوشتی به تن بچهام نمانده بود. یاد روضه اباعبدالله کنار پیکر علیاکبر دلم را چنگ زد. آقا کنار پیکر پسرشان چه کشیدند؟ بچههایم خاک پای علیاکبرش هم نبودند. چشمهایم را بستم. صورت به صورت علی. عمیق نفس میکشیدم تا بوی جانش در مشامم بماند. دیگر نه چیزی میدیدم، نه چیزی میشنیدم. از این دنیا جدا شده بودم. شناور در بیوزنی و خلسهای عمیق. جایی میان زمین و آسمان. جایی در انتظار بهشت. دستم را زیر سرش بردم تا بغلش کنم؛ مثل وقتی به دنیا آمد.
پرستار در پتو پیچیده بودش و کنارم خواباندش. چشمهایش مثل امروز بسته بود. به خودم چسباندمش. مشتهای کوچک و هاله صورتی لپهایش را بوسیدم. زیر گلویش را بو کردم؛ بوی بهشت میداد.
داوود و رسول چه ذوقی کردند از دیدن برادر کوچکشان. تا نصفهشب دور علیرضا میپلکیدند. اسباببازی پیدا کرده بودند. مادرشوهرم و محمودآقا هم ذوقشان کمتر از بچهها نبود. آن شب همهمان ذوقزده از ورود مهمان جدید تا دیروقت بیدار ماندیم.
روز اول که به خانه محمودآقا آمدم، حتی فکرش را هم نمیکردم بتوانم یک روزِ دیگر اینجا دوام بیاورم؛ چه برسد به اینکه سه بچه قدونیمقد داشته باشم.
روز عقدم همه مشغول کار خودشان بودند و من هم مشغول بازی. خوشحال از آنهمه مهمانی که در خانه بود، جولان میدادم و میوه و شیرینی میخوردم. نمیدانستم اینهمه بروبیا برای مراسم عقد من است. وسط شیطنتها و سرک کشیدن میان بزرگترها، خاله بهجت صدایم زد. چادر سفیدی را سرم کرد و صورتم را بوسید:
-فروغ جان! الان یه آقایی میاد ازت امضا بگیره. هر جا رو گفت، امضا کن.
موهایم را از کنار صورتم، زیر چادر میداد که عمو محسن و عاقد آمدند. عاقد کت بلندی تنش بود. دفتر بزرگی را مقابلم باز کرد. عمو محسن قلم را در جوهر فرو برد و دستم داد:
-قزم امضا اله.
با یک دست چادر را محکم زیر گلو چسبیده بودم و با یک دست امضا میکردم. ذوقزده و خوشحال از آنهمه امضا.
از روز بعد رفت و آمدهای زنانه شروع شد. خاله و عزیز مدام در راه بازار بودند. از خرید عروسیام همین تنها ماندن در خانه نصیبم شده بود. صبح میرفتند و ظهر با یک کفش سفید برمیگشتند. کفش را پایم میکردند، میدیدند کوچک است. بعد از ظهر میرفتند و مغرب با یک جفت کفش دیگر میآمدند که برایم بزرگ بود. برای هر تکه از خریدم چند بار این راه را میرفتند و میآمدند. داستانی شده بود. یکی نبود بگوید: «مگر کاری زنانهتر از خرید عروسی هم وجود دارد؟ خب این بچه را هم همراه خودتان ببرید.»
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#حکایت_زمستان
🥀کتاب حکایت زمستان به روایت خاطرات یکی از رزمندگان دفاع مقدس به نام عباس حسینمردی میپردازد. این کتاب به روایت خاطرات این آزاده، از دوران کودکیاش تا زمانی که وارد عرصهی جبهه شده میپردازد. عباس حسینمردی با توجه به خانوادهای که در آن بزرگ شده بود، از همان ابتدا شیفتهی اهل بیت (ع) بود. او بهواسطهی مبارز بودن پدر و برادرش، به میدان مبارزه علیه شاه کشیده شد و در عملیاتهای زیادی شرکت کرد و در یکی از همین عملیاتهای جنگ، به شدت مجروح شد، تا جایی که دشمن قصد داشت او را زندهبهگور کند.
🥀عباس حسینمردی قرار بود در صحنهای از صحنههای نبرد، توسط دشمن در یک گور دستهجمعی دفن شود، اما در آخرین لحظات بهواسطهی توسل به حضرت ابوالفضل العباس (ع)، به شکلی معجزهآسا از مرگ حتمی نجات پیدا کرد. پس از این اتفاق، این رزمنده در میان چندین اردوگاههای مخوف و درست در قلب دشمن، به دفعات دست به عملیاتهای شهادتطلبانه زد، اما...
🥀یکی از نکات قابل توجهی که سعید عاکف در این کتاب به آن اشاره میکند، مسئلهی ارتباط رزمندگان جنگ تحمیلی و آزادگان با توسل به اهل بیت (ع) است که درست در لحظاتی که فکرش را هم نمیکنند، آنها را نجات میدهد.
کتاب حکایت زمستان روایتی متفاوت از سایر روایتهای دوران دفاع مقدس است. این کتاب به روایت مقاومتها، دلیریها و مظلومیتهای اسرای ایرانی در زندانهای بعثیها و منافقین -آن هم از زبان یک آزاده یعنی عباس حسینمردی- میپردازد. سعید عاکف که نویسنده و گردآورندهی خاطرات این رزمنده است، در کتاب خود به شرایط عجیب و سخت اردوگاههای عراقی، دشواری فضای روحی و روانی دوران اسارت و شکنجههایی بسیار غیرقابلتصور که بسیاری از اسرای ایرانی متحمل شدهاند نیز اشاره میکند. سعید عاکف در برخی موارد شکنجههای واردشده به اسرا را چنان با جزئیات بیان میکند که بسیار دردناک و حتی گاهی باورنکردنی به نظر میرسد.
مقاومتی که فرزندان این سرزمین در کتاب حکایت زمستان از خودشان به نمایش میگذارند، چنان حیرتآور است که فقط با کمک خداوند امکانپذیر است. این مقاومت، مقاومتی است که از همت بلند اسیران در آن شرایط سخت و دشوار حرف میزند؛ از باسواد شدن و حافظ کل قرآن شدن گرفته تا زیرکی و خلاقیتهایشان در به ستوه آوردن افسران عراقی و منافقین که در همهجای کتاب به چشم میخورد و گاهی هم به زبان طنز بیان شده است.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#خط_مقدم
🥀جمعه جشن تشرین بود. داخل چمن زردشدهٔ زمین فوتبال یک زمین والیبال درست کرده بودند و صندلیهایی که در چندین ردیف دورش چیده بودند، از افراد گروهانها و گردآانهای تیپ ۱۵۵ و ۱۵۶ موشکی سوریه پر شده بود. جایگاه عریض و طویلی هم در قسمت بالای زمین برای سخنرانی درست کرده بودند که با گلهای مصنوعی و عکس حافظ اسد و پرچم سوریه تزیین شده بود. پشت تریبون سخنران، یک ردیف مبل چیده شده بود که جایگاه فرماندهان بود. یک ردیف صندلی هم در پشت ردیف مبل گذاشته بودند که مخصوص مهمانان ویژه بود. حسنآقا بر روی یکی از مبلهای ردیف اول مابین سرتیپ ترکی و سرلشکر عبدالقادر نشسته بود. بچهها هم روی صندلیهای ردیف دوم بودند. فرمانده یکی از گردانهای موشکی پشت تریبون گزارش میداد. حسنآقا کموبیش بعضی کلمهها و موضوع صحبتش را میفهمید، ولی بیشتر حواسش به جمعیت دورتادور زمین و مخصوصاً روسها بود. فقط هفتهشت نفر از روسها در جشن شرکت کرده بودند که در ضلع بالا و گوشهٔ سمت راست زمین نشسته بودند. همگی لباس ارتش سوریه را پوشیده بودند. بدون درجه بودن لباسشان آنها را از بقیهٔ جمعیت متمایز میکرد. رّد نگاهشان هم بیشتر از آنکه به سخنران برسد، روی ردیف دوم صندلیها و بچههای ایرانی بود. هر کسی میتوانست کنجکاوی را توی چهرهشان ببیند.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#تنها_گریه_کن
🥀یک وقت هست آدم با خانوادهٔ شوهرش مشکلی ندارد و فقط رفت وآمد می کند، یک وقت هست که با خانوادهٔ شوهرش صمیمی می شود، خودمانی و خانه یکی؛ محبتشان را به دل می گیرد. ما این شکلی بودیم. من هرچه ازشان دیدم، خوبی و صمیمیت بود. همراه دوتا جاری دیگرم و مادرشوهرمان توی یک خانه زندگی می کردیم. روزمان تا آمدن مردها، دور هم می گذشت. نوعروس بودم، ولی مستقل. چند ماه اول، پخت وپزم از مادرشوهرم جدا بود. خودم خواستم و سفره یکی شدیم. گفتم: «دو نفر ماییم، دو نفر شما، آن هم توی یک خانه. چرا دوتا سفره پهن کنیم؟» عروس ده ماهه بودم که دخترم به دنیا آمد. پدرشوهرم، اولْ بزرگ خانواده خودش بود، بعد فامیل. بزرگ تری اش هم فقط به سن وسال و ریش سفیدش نبود؛ آن قدر دلسوز و مهربان بود که خودش و حرفش روی چشممان جا داشت. اسم بچه را گذاشت فاطمه و ما هم روی حرفش حرف نزدیم. حبیب مرد زحمت کشی بود. صبح زود می رفت سر ساختمان و آخر شب خسته برمی گشت. بنایی کار راحتی نبود. اصلش، هیچ کاری راحت نیست. مردها صبح به صبح می رفتند و آخر شب به سختی خودشان را تا خانه می کشاندند. یک لقمه غذا خورده و نخورده، چشمشان گرم خواب می شد. گاهی برای کار و کاسبی بهتر می رفت یک شهر دیگر و روزها می گذشت و ازش بی خبر بودم. من می ماندم و فاطمه که برایم مثل عروسک بود. حسابی سرم را گرم کرده بود؛ منتها مریضی ام خوب نشده بود و بقیه خیلی مراقبم بودند. عزیز، بیشتر از همه غصه می خورد و فکرش مانده بود پیش من. گاهی که می رفتم خانه شان، احوالم را خبر می گرفت و مدام از دیروز و روز قبلش می پرسید. باید خیالش را راحت می کردم که خوبم، ولی هم او و هم بقیه، می دانستند ازحال رفتن من خبر نمی کند. می گفت: «اگه بی هوا وقتی بچه تو بغلته بیفتی، من چه خاکی به سر کنم؟» همه می ترسیدند که وقتی می افتم، سرم به جایی بخورد و دردسر شود؛ این بود که با اوستا حبیب صحبت کردیم و قرار شد برویم طبقه بالای خانه آقاجانم زندگی کنیم. این طوری خیال آن ها هم راحت بود؛ مادر و خواهرهایم دور و برم بودند. همان جهیزیه مختصر را بستیم و خانه جدید بازشان کردیم. هر طوری بود، سرم را گرم می کردم. وقت که اضافه می آوردم و بچه خواب بود، گاهی مشغول خیاطی می شدم. یک بلوز ساده برای خودم یا فاطمه می دوختم و کلی ذوق می کردم.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
"﷽"
#سلام_مولای_ما♥
سلام ای عطرحیاتبخش جمعه های چشم براه
سلام ای آرزوی مشتاقان منتظر ...
سلام ای نجات بخش موعود ...
سلام ای امیدبخش دردمندان ...
سلام ای طبیب مهربان قلبهای شکسته ی ما
سلام ای مسیح جان های مرده ی ما ...
سلام ای مهربانترین پدر،
ای خوبترین مونس...
سلام ای غریب ترین ...
ای عزیزترین... ای صبورترین...
#امام_زمان
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#معرفی_کتاب
📚ساجی
📖 کتاب «ساجی»، اثر بهناز ضرابیزاده است که انتشارات سوره مهر آن را منتشر و روانهی بازار کرده است.
ضرابیزاده نویسندهای است که در حوزهی دفاع مقدس کتابهای بسیاری دارد و نامآشناست. ساجی از زنی به نام «نسرین باقرزاده» میگوید. خواننده، از ابتدای زندگی این زن با او همراه میشود و به زمانی میرسد که جنگ همه چیز را دگرگون میکند. خانوادهی نسرین آواره میشوند و تعداد زیادی از اقوامش به شهادت میرسند. هیچکس تصور نمیکرد روزی جنگ به خانه و کاشانهشان حمله کند و سایهی سیاهش را بر سر اهالی شهر افکند. در این میان کم نبودند افرادی که مانند نسرین تصمیم گرفتند با دست خالی مقابل دشمن بایستند و تا جایی که توان داشتند ایستادگی کنند.
او زنی است که وقتی بسیاری از زنهای خرمشهر مجبور به کوچ شدند و به شیراز و دیگر شهرها رفتند، تصمیم گرفت در کنار همسرش بماند. او روزگار سختی را از سر گذراند. ابتدا در خرمشهر بود و پس از آن زندگی در شهرهایی مانند ماهشهر، قم و آبادان را نیز تجربه کرد. پس از گذشت چند سال و زمانی که جنگ رو به اتمام بود به خوزستان بازگشت. او مسیری سخت و دشوار را پیمود. زندگی را میان جنگ طی کرد، ولی هیچگاه همسرش را تنها نگذاشت و تا زمان شهادت در کنارش بود.
سردار بهمن باقرزاده در ۲۹ فروردین سال ۱۳۶۷ به شهادت رسید و پس از سالها، نسرین باقرزاده تصمیم گرفت خاطرات زندگی سخت و پرفراز و نشیب خود را روایت کند.
#ماه_رجب
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#ساجی
🥀شبهای تابستان اغلب مهمان داشتیم. یکی میخواست ازدواج کند، آن یکی مشکل مالی داشت، یکی میخواست خانه بخرد. میآمدند و مینشستند روی همان تختها و از پدر و آقابزرگم مشورت میگرفتند. مادرم کاسههای بزرگ هندوانه را میداد به من و نغمه تا بگذاریم وسط تختها. مواظب بودیم پارچهای بلور آب و دیسهای بزرگ میوه از دستمان نیفتد. شبهایی که مهمان داشتیم و تختها پر بود، ما بچهها میچپیدیم توی اتاق. پنجرهها را باز و پنکهٔ سقفی را روشن میکردیم. پنجرههایمان، علاوه بر شیشه، دو تا در کوچک چوبی بدون شیشه داشت به نام نیمدر. هرگاه هوا طوفانی میشد و باد و خاک هوا را پر میکرد، پنجرهها و نیمدرها را میبستیم. آن وقت اتاق تاریک میشد.
نصفهشب بود. حمید، که پنج سال از من کوچکتر بود، نق میزد که تشنه است. کوچکترین دختر خانواده بودم و کارهای اینچنینی همیشه به عهدهٔ من بود. پدرم جلوی در هر اتاق حبانهٔ خرمشهری گذاشته بود. حبانه یک کوزهٔ سفالی بزرگ است که ته آن باریکتر از تنه است و هر چه رو به بالا میرود گشادتر میشود. حبانه روی چهارپایهای قرار داشت. یک چهارپایهٔ دیگر هم کنارش بود که ما بچهها روی آن میایستادیم تا بتوانیم از آن آب برداریم. روی چهارپایه ایستادم. کاسهٔ سفالی روی در چوبی حبانه را برداشتم. در حبانه را باز کردم. احساس کردم تشنهام. به اینطرف و آنطرف نگاه کردم و به جای اینکه با کاسهٔ سفالی آب در لیوان بریزم کاسه را در حبانه فروکردم و آبش را سرکشیدم. چه آب گوارایی! مثل آب چشمه و قنات خنک بود. یکدفعه صدای حمید درآمد:
ــ آی نَنین با کاسه آب مُقُلی. بذار به ساغل بِگُم.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#معرفی_کتاب
📚دختر شینا
📖 کتاب «دختر شینا»، عاشقانهای از دوران جنگ است که «بهناز ضرابی زاده» آن را از «خاطرات قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر» گردآوری و به صورت رمان به نگارش درآورده است.
«سردار شهید ستار ابراهیمی» یکی از شهیدان والا مقام استان همدان بود که در عملیات والفجر ۸ به درجهی رفیع شهادت رسید. «بهناز ضرابی زاده» رمان «دختر شینا» را به روایت «قدم خیر محمدی» همسر این شهید برجسته به تصویر کشیده که با وجود از دست دادن همسر خود در بیست و چهار سالگی، دیگر ازدواج نکرد و پنج فرزند خود را به تنهایی بزرگ کرد. «دختر شینا» نیز از مجاهدت و ایستادگی زنان، پابهپای مردان سخن میگوید اما این روندی نیست که از ابتدای داستان با آن مواجه هستیم. بانوی قصه که هنگام ازدواج تنها چهارده سال سن داشت آرام آرام به این صلابت دست پیدا میکند. او در ابتدا برخلاف بسیاری از همسران ایثارگر که شوهران خود را از لحاظ روانی برای جهاد و دفاع از انقلاب آماده میکردند، اما او از اول مجاهد نبود، از اول از آن زنهای قوی و با اراده نبود که شوهرش را آماده کند و بفرستد تا انقلاب کند و بجنگد اصلا مخالف انقلابی شدن شوهرش بود، ضعیف بود و ناز پرورده و جذابیت این داستان در سیر قوی شدن این دختر بود، اینکه با دلگرمیای که به همسرش داد او را برای جهاد و دفاع از انقلاب آماده کرد.
#ماه_رجب
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#دختر_شینا
🥀یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقابها را توی سفره میچیدم. صمد هم مثل همیشه رادیوش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنهام.»
نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یکدفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید و روی یک دست بلندش کرد.
به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم. گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یکماهش نشده. دیوانهاش میکنی!»
میخندید و میچرخید و میگفت: «خدایا شکرت، خدای شکرت!» آمد جلو سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد میآید. امام دارد میآید. الهی قربان تو بچهات بروم که اینقدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «میروم بچهها را خبر کنم. امام دارد میآید!»
گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنهام.»
برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد میآید. آنوقت تو گرسنهای؟! به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.»
.... خیلی از شب گذشته بود که باصدای در از خواب پریدم. صمد بود. صبح زود که برای نماز بلند شدم. دیدم دارد ساکش را میبندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «با بچههای مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد میآید.»
یکدفعه اشکهایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که اینطور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانهمان را بسازیم، میآیم و توی قایش [روستایی در اطراف همدان] کاری دست و پا میکنم، نیامدی. من که میدانم تهران بهانه است. افتادهای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از اینحور حرفها. تو که سرت توی این حرفها بود، چرا زن گرفتی؟! زن گرفتی که اینطور عذابم بدهی؟ من چه گناهی کردهام؟»
خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه میکرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست میگویی. هرچه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جُم خوردم، هرچه دلت خواست بگو.»
بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شدهای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»
با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ میشود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...»
چشمهایش سرخ شد و گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمیشود؟! بیانصاف! اگر تو دلت برای من تنگ میشود، من دلم برای دو نفر تنگ میشود.»
خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیس خیس بود.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#کاش_برگردی
🥀زکریا محکم به من چسبیده بود. تازه کمی آرام شده بود. از لحظهای که به بیمارستان آمده بودیم، یکریز داشت گریه میکرد و چشمهایش گود افتاده بود. کنار دست ما چند مادر و کودک دیگر هم نشسته بودند که آنها هم مثل ما نوبت عمل داشتند. نگرانی زیاد باعث شده بود نتوانم حتی به در اتاق عمل نگاه کنم، دوست داشتم چشمهایم را ببندم و رفتوآمد پرستارها و دکترهایی را هم که هرچند دقیقه یکبار از جلوی چشم ما رد میشدند، نبینم.
چیزی که بیشتر از همه نگرانم میکرد عکسالعمل پدر زکریا بود. کربلایی سری قبل وقتی شنید دکترها گفتهاند که باید پسرم را عمل کنیم، اجازه نداد؛ بااینکه همهٔ آزمایشها را انجام داده بودیم، ولی کربلایی چند ساعت قبل از عمل دست ما را گرفت، مدارک و پرونده را برداشت، و برگشتیم روستا. اعتقاد داشت بچهٔ دوماهه از چنین عملی سالم بیرون نمیآید.۱
حالا از آن روز نزدیک یک سال و نیم گذشته بود، ولی گریههای غیرطبیعی زکریا شب و روز ادامه داشت. برعکس صغری که بچهٔ آرام و بیسروصدایی بود، زکریا فقط وقتی آرام میشد که او را با چادر به پشتم میبستم، برایش لالایی میخواندم، و دور خانه یا حیاط میچرخاندم. کافی بود چند لحظه او را زمین بگذارم تا دوباره گریههایش شروع شود. گاهی از بس بیتابی و گریه میکرد که اشکهای مرا هم درمیآورد. برای اینکه بقیه از گریههای زکریا عاصی نشوند، مجبور بودم همیشه او را بغل کنم و سرپا باشم.
کربلایی که خانه بود، خیلی از کارها را خودش انجام میداد و همیشه کمکدستم بود. سن زیادی نداشتیم؛ کربلایی ۲۲ سال داشت و من هم سال. بااینحال سعی میکردیم روی پای خودمان باشیم. اوضاع از روزی برای من سختتر شد که جارچیها اعلام کردند که جوانهای روستا باید برای خدمت سربازی ثبتنام کنند و به جبهه اعزام شوند. کربلایی اولین نفری بود که داوطلب شد تا به خدمت سربازی برود. جوانهای روستا وقتی دیدند پدر زکریا با وجود داشتن دو فرزند پیشقدم خدمت سربازی شده، همه ثبتنام کردند. آن سال بیست نفر همراه کربلایی از روستای ما به پادگان اعزام شدند تا بعد از آموزش به مناطق جنگی بروند.
بعد از اینکه کربلایی به جبهه رفت، همه کارهای خانه روی دوش من افتاد. اول صبح از خواب که بلند میشدم، زکریا را پشتم میبستم تا کمی آرام بگیرد. با همان وضع راهی طویله میشدم؛ باید تا وقتی که صغری از خواب بلند میشد، شیر گاوها را میدوشیدم و به گوسفندها علوفه میدادم. هنوز صبحانه نخورده، ناهار را بار میگذاشتم و بعد هم مینشستم پای دار قالی.
🥀 دستش را که گرفتم یخ کرده بود، پاهایش می لرزید، رو به من گفت: عزیز نمی تونم راه برم، منو بغل می کنی؟
یک دستی فاطمه را بغل کردم و با دست دیگرم دوچرخه اش را گرفتم و راه افتادم، فاصله زیادی تا خانه نبود ولی آن چند دقیقه خیلی سخت گذشت، فاطمه محکم دستانش را دور گردن من انداخته بود و آرام اشک می ریخت و من مجبور بودم مثل همیشه نقش مادری را بازی کنم که قرار است سنگ صبور این خانواده باشد.
هر چه جلوتر می رفتیم فاطمه محکم تر مرا بغل می کرد، می دانستم آغوش پدر می خواهد، حال خودم هم تعریفی نداشت، غربت خودم و دختر شهید را حس می کردم و روزهای سختی که قرار است بعد از این داشته باشیم.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#آن_بیستوسه_نفر
🥀همۀ راهها، به جز راهی که به اسارت ختم میشد، یکی بعد از دیگری بسته شده بود. تن دادن به اسارت آخرین راهی است که یک جنگجو به آن میاندیشد. اما، وقتی خشابهایت خالی باشد و تانکهای دشمن محاصرهات کرده باشند و پیاده نظام آنها لولۀ تفنگش را به سویت نشانه رفته باشد، تن دادن به اسارت اولین فکری است که مثل طوفان توی مغزت میپیچد و دیوانهات میکند.
دیدن دشمن از نزدیک حس غریبی دارد. استشمام بوی ادکلنی که زده است، نحوۀ لباس پوشیدنش، طرز نگاه و رنگ پوستش، تُن صدا و زبان گفتوگویش، همه و همه به تو میگویند که دشمن در یک قدمی توست؛ دشمنی که همیشه به او فکر کردهای، دشمنی که تا آن لحظه فقط انفجار توپ و خمپارهاش را دیدهای حالا تفنگش را از فاصلۀ دو متری به طرف تو گرفته است و از تو میخواهد دستهایت را بالا ببری و تسلیم او بشوی.
سرباز عراقی تفنگش را به سمت من و حسن، که اکبر را با خود میبردیم، گرفت. دستور داد اکبر را روی زمین بنشانیم. نشاندیم. سرباز خیره شده بود به من و داشت قد و قامتم را نگاه میکرد. از نگاهش معلوم بود دیدن من برایش غیر منتظره است. لابد او از ایرانیها تصویر دیگری در ذهن داشت و دیدن من، که نوجوانی بودم لاغر و استخوانی، با تصویر خیالی او همخوانی نداشت. نزدیکتر شد. چشمش افتاد به سربند سبز «یا زهرا» که بسته بودم روی کلاه آهنیام. غیظش گرفت. به تلخی خواست بازش کنم. کردم. سرباز نزدیکتر شد. نگاهش پر بود از ترحم. داشت به عربی چیزهایی میگفت. فقط معنای «طفل صغیر» را از همۀ حرفهایش فهمیدم. او دلش به حال من سوخته بود. به همین دلیل نزدیک آمد و صورتم را بوسید و گفت: «الله کریم!» این لفظ امیدوارکننده را سرباز عراقی درست همانجایی به من گفت که شب قبل من به اسیر عراقی گفته بودم «لا تخف» و او به زنده ماندن امیدوار شده بود. روزگار چقدر زود کار من را جبران کرده بود!
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa