eitaa logo
یاران ابراهیم
158 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
900 ویدیو
12 فایل
پویش مردمی یزد "شهید ابراهیم هادی" لینک کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20 در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFW1DKO9yh9tSu07Qg در واتساپ https://chat.whatsapp.com/HDqV1SiVL6WHbg1XeBermX
مشاهده در ایتا
دانلود
در مکتب شهادت در محضر شهدا سرداران شهید حاج حسین خرازی و حاج احمد کاظمی🌷🌷 🌹خیلی قشنگه حتما بخونید🌹 👈 شهید_احمد_کاظمی میگوید: پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید میشوم. 🌸گفتم: از کجا میدانی؟ مگر علم غیب داری؟ گفت: نه، ولی مطمئنم. چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد. به آسمان رفتم. فرشته ای دیدم که اسم های شهدا را مینویسد. تمام اسم ها را میخواند و میگفت وارد شوید. 🌸 به من رسید گفت حاضری شهید بشی و بهشت بری؟ یه لحظه زمین رو دیدم گفتم: " یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب میشود. 🌸 تا این در ذهنم آمد زمین خوردم. چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده و در بیمارستانم. اما دیگر وابستگی ندارم. اگر بالا بروم به زمین نگاه نمیکنم" 🔺گاهی ما بخاطر وابستگی هایمان، از دین کوتاه می آییم. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
🌹 شنبہ بود دوازدهم شهریور حدود ساعت ده شب🕙 کمیل بہ تلفن خونه زنگ زد☎️ تلفن رو برداشتـم وشروع کردیم به صحبت کردن😊 صداے تیروخمپاره مےاومد😥💥 بهش گفتم کجایی!؟ اونجا چہ خبره؟!😰 گفت:هیچے نگران نباش!رزمایشہ! «توی درگیرے بود» بهـش گفتم: کمیل جان سہ شنبه میشه دوهفته، تو هردوهفته یڪبار مرخصی داشتے میای دیگه؟🙄🙂 بغض کرد و صـداش مےلرزید😞 بخاطر بغضش گفت قطع میکنم دوباره زنگ میزنم!😔 قطع کردودوباره زنـگ زد دوباره همین سوال رو ازش پرسیدم گفت نمیدونم گفتم:پنجشنبه چے‌؟ پنجشنبه میای؟😢 گفت:به احتمال خیلے زیاد...🙂 یکشنبہ ساعت حدود پنج صبح به شهادت رسید،😭 سہ شنبه خبر شهادتش رو آوردن 😣و پنجشنبه هم توی گلزارشهدا به خاڪ سپردیمش💚💔 🌸 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب آرزوها همین ارزومه ببینم ضریح حسین روبه رومه دوست دارم اقا محاله ندونی خونه ام هیئتا شد تو اوج جوونی ❤️ https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
تکیه گاهم اگر تـو باشی به تمام تلخی های دنیا لبخند می زنم و غمی ندارم ... 🍃🌺 منحنی لبخندت هزار درد را درمان می کند ... آرامش با تـو معنا پیدا می کند ... هادی 🌺 🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
❣ 🌸گفتند ڪہ جمعه یارمان مےآید آن منجے روزگارمان مے آید 🍃 🌸هر جمعه… گلے در دل ما مے شڪفد یعنے ڪہ‌ بمان بهارمان‌ مےآید🍃 🌺 🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
قسمت چهلم دوست🌹 🗣مصطفی صفار هرندی https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
💫خيلی بی تاب بود. ناراحتی در چهره اش موج می زد. 💫پرسيدم: چيزی شده!؟ 💫ابراهیم با ناراحتی گفت: ديشب با بچه ها رفته بوديم شناسائی، تو راه برگشت درست در كنار مواضع دشمن ماشاءالله عزيزی رفت روی مين و شهيد شد. عراقی ها تيراندازی كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم. 💫تازه علت ناراحتی اش را فهميدم. 💫 هوا كه تاريک شد ابراهيم حركت كرد، نيمه های شب هم برگشت خوشحال و سرحال! 💫مرتب فرياد می زد؛ امدادگر.. امدادگر.. سريع بيا ماشاءالله زنده است! 💫بچه ها خوشحال بودند، ماشاءالله را سوار آمبولانس كرديم. 💫 اما ابراهيم گوشه ای نشسته بود به فكر! كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكری!؟ 💫مكثی كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد نزديک سنگر عراقی ها اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود. كمی عقب تر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكانی امن! نشسته بود منتظر من. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫خون زيادی از پای من رفته بود. بی حس شده بودم. 💫اما عراقی ها مطمئن بودند كه زنده نيستم. 💫حالت عجيبی داشتم. زير لب فقط می گفتم: يا صاحب الزمان (عج) ادركنی. 💫هوا تاريک شده بود. جوانی خوش سيما و نورانی بالای سرم آمد. 💫چشمانم را به سختی باز كردم. مرا به آرامی بلند كرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشه ای امن مرا روی زمين گذاشت. آهسته و آرام. 💫من دردی حس نمی كردم! 💫آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند: كسی می آيد و شما را نجات می دهد. او دوست ماست! 💫لحظاتی بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگی. مرا به دوش گرفت و حركت كرد. 💫آن جمال نورانی ابراهيم را دوست خود معرفی كرد. خوشا به حالش. 💫اين ها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫ماشاءالله سال ها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخلاص و باتقوای گيلان غرب بود كه از روز آغاز جنگ تا روز پايانی جنگ شجاعانه در جبهه ها و همه عمليات ها حضور داشت. 💫او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگی به ياران شهيدش پیوست. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
توی کوچه بود همش به آسمون نگاه میکرد سرش رو پایین می‌انداخت.. بهش گفتم داش ابرام چیزی شده..؟! گفت: تا این موقع یکی از بندگان خدا به ما مراجعه میکرد و مشکلش رو حل میکردیم.. میترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت رو ازم گرفته باشه.. .. ❤️ https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
🌹بسیجی امام خامنه ای از تنها چیزی که می ترسد هست 🍃ان شاءالله به زودی زود روی سنگ قبرامون بنویسند 🌷بسیجی الامام خامنه ای 🕊محل شهادت حیفا وتل آویو... https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
Hamed Jalili-JahaneBiTo_YasDL.com.mp3
2.71M
به من رحم کن بی قرارم بیا کجا بغضمو جا بزارم بیا نمیدونم این چندمین جمعه بود حساب زمانو ندارم‌بیا 😔 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
💖 صبـ🌤ـح‌دم بہ ؏ـشق دیدار خورشید خورشید بہ ؏ـشق دیدار صبحی دوباره و من... بہ ؏ـشق دیدار شما چشم‌هایمان را باز می‌کنیم 🌼 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
پرسیدند تا  چقدر راه است؟ گفت یک قدمـ  گفتند: چطور؟ گفت:مثل  یک پایتان را که روےنفس  بگذارید پای دیگر تان در  است... https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
!!! سعد بن عبیده مۍگوید: چند تن از برجستگان کوفه را روز عاشورا دیدم که بر تپه‏‌ای با دست به دعا برداشته مۍگویند: 🙏خدایا، یاریت را نصیب «ع» کن . . . + یعنی نشستن از بالایِ تپه دست‌وپازدن امامشون رو نگاه‌ کردن! خدایا ما رو اینطوری امتحان نکن ... راستی ماهم‌ دعای فرج‌میخونیم!؟😔🍃 🌼 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
💫قبل از اذان صبح برگشت. پيكر شهيد هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد. 💫صبح برگه مرخصی را گرفت. بعد با پيكر شهيد حركت كرديم. 💫 ابراهيم خسته بود و خوشحال. می گفت: يك ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عمليات داشتيم فقط همين شهيد جا مانده بود حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم. 💫خبر خيلی سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. 💫 روز بعد از ميدان خراسان تشييع با شكوهی برگزار شد. 💫می خواستيم چند روزی تهران بمانيم اما خبر رسيد عمليات ديگری در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم. 💫با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ايستاديم. بعد از اتمام نماز بود مشغول صحبت و خنده بوديم. 💫پيرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. 💫سلام كرديم و جواب داد. همه ساكت بودند. برای جمع جوان ما غريبه می نمود. 💫انگار می خواست چيزی بگويد لحظاتی بعد سكوتش را شكست و گفت: آقا ابراهيم ممنونم زحمت كشيدی، اما پسرم! 💫پيرمرد مكثی كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! 💫لبخند از چهره هميشه خندان ابراهيم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا!! 💫بغض گلوی پيرمرد را گرفته بود. چشمانش خيس از اشک شد. صدايش هم لرزان و خسته گفت: ديشب پسرم را در خواب ديدم. 💫به من گفت: در مدتی كه ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بوديم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها به ما سر می زد. اما حالا ديگر چنين خبری نيست! 💫پسرم گفت: «شهدای گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند!» 💫پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود. 💫به ابراهيم نگاه كردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پايين می آمد. 💫می توانستم فكرش را بخوانم. گمشده اش را پيدا كرده بود.«گمنامی!» 💫بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شهدا بسيار تغيير كرد. 💫می گفت: ديگر شک ندارم، شهدای جنگ ما چيزی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و اميرالمؤمنين علیه السلام كم ندارند. مقام آنها پيش خدا خيلی بالاست. 💫بارها شنيدم كه می گفت: اگر كسی آرزو داشته كه همراه امام حسين علیه السلام در كربلا باشد وقت امتحان فرا رسيده. 💫ابراهيم مطمئن بود كه دفاع مقدس محلی برای رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انسانی است. 💫برای همين هر جا می رفت از شهدا می گفت. از رزمنده ها و بچه های جنگ تعريف می كرد. اخلاق و رفتارش هم روز به روز تغيير می كرد و معنوی تر می شد. 💫در همان مقر اندرزگو معمولاً دو سه ساعت اول شب را می خوابيد و بعد بيرون می رفت! موقع اذان برمی گشت و برای نماز صبح بچه ها را صدا می زد. 💫با خودم گفتم: ابراهيم مدتی است كه شب ها اينجا نمی ماند!؟ 💫يک شب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم برای خواب به آشــپزخانه مقر سپاه رفت. 💫فردا از پيرمردی كه داخل آشپزخانه كار می كرد پرس وجوكردم. 💫فهميدم كه بچه های آشپزخانه همگی اهل نمازشب هستند. 💫ابراهيم برای همين به آنجا می رفت، اما اگر داخل مقر نماز شب می خواند همه می فهمند. 💫اين اواخر حركات و رفتار ابراهيم من را ياد حديث امام علي علیه السلام به نوف بكالی می انداخت كه فرمودند: 💫«شيعه من كسانی هستند كه عابدان در شب و شيران در روز باشند.» https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
نگاهشان بند بند وجودمان را می‌لرزاند💔 از ما چه میخواهند و ما چه میکنیم؟؟ ای پرنده های عرش محتاج دعایتانیم... تا شرمنده نگاهتان نشویم...😔 🕊 ارزقنا توفیق شهادت دعای فرج شهدایی https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
💞 ❅هر چند کمی فرج تمنا کردیم . ❅آقا ز سر خویش تو را وا کردیم . ❅شرمنده ولی خلاصه تر می گوییم . ❅با واژه انتظار بد تا کردیم 🍃 🌹 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
💫رفته بودم ديدن دوستم. او در عملياتی در منطقه غرب مجروح شد. پای او شديدا آسيب ديده بود. 💫به محض اينكه مرا ديد خوشحال شد و خيلی از من تشكر كرد. اما علت تشكر كردن او را نمی فهميدم! 💫دوستم گفت: سيد جون، خيلی زحمت كشيدی اگه تو مرا عقب نمی آوردی حتما اسير می شدم! 💫گفتم: معلوم هست چی ميگی!؟ من زودتر از بقيه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصی رفتم. 💫دوستم با تعجب گفت: نه بابا، خودت بودی كمكم كردی و زخم پای مرا هم بستی! 💫اما من هر چه می گفتم: اين كار را نكرده ام بی فايده بود. 💫مدتی گذشت. دوباره به حرف های دوستم فكر كردم. 💫يکدفعه چيزی به ذهنم رسيد. رفتم سراغ ابراهيم! او هم در اين عمليات حضور داشت و به مرخصی آمد. 💫با ابراهيم به خانه دوستم رفتيم. به او گفتم: كسی را كه بايد از او تشكر كنی، آقا ابراهيم است نه من! چون من اصلا آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کيلومتر آن هم در کوه با خودم عقب بياورم. برای همين فهميدم بايد کار چه کسی باشد! يک آدم کم حرف، كه هم هيکل من باشد و قدرت بدنی بالائی داشته باشد. من را هم بشناسد. فهميدم کار خودش است! 💫اما ابراهيم چيزی نمی گفت. 💫گفتم: آقا ابرام به جَدم اگه حرف نزنی از دستت ناراحت میشم. 💫اما ابراهيم از كار من خيلی عصبانی شده بود. 💫گفت: سيد چی بگم؟! 💫بعد مكثی كرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالی می آمدم عقب. ايشان در گوشه ای افتاده بود. پشت سر من هم کسی نبود. من تقريبا آخرين نفر بودم. در آن تاريکی خونريزی پايش را با بند پوتين بستم و حركت كرديم. در راه به من می گفت سيد، من هم فهميدم که بايد از رفقای شما باشد. برای همين چيزی نگفتم. تا رسيديم به بچه های امدادگر. 💫بعد از آن ابراهيم از دست من خيلی عصبانی شد. چند روزی با من حرف نمی زد! 💫علتش را می دانستم. او هميشه می گفت كاری كه برای خداست گفتن ندارد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫به همراه گروه شناسائی وارد مواضع دشمن شديم. مشغول شناسائی بوديم که ناگهان متوجه حضور يک گله گوسفند شديم. 💫چوپان گله جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسيد: شما سربازهای خمينی هستيد!؟ 💫ابراهيم جلو آمد و گفت: ما بنده های خدا هستيم. 💫بعد پرسيد: پيرمرد توی اين دشت و کوه چه می کنی؟! 💫گفت: زندگی می کنم. 💫دوباره پرسيد: پيرمرد مشکلي نداری؟! 💫پيرمرد لبخندی زد و گفت: اگر مشکل نداشتم که از اينجا می رفتم. 💫ابراهيم به سراغ وسايل تداركات رفت. يک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی هم از آذوقه گروه را به پيرمرد داد و گفت: اينها هديه امام خمينی(ره) برای شماست. 💫پيرمرد خيلی خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شديم. 💫بعضی از بچه ها به ابراهيم اعتراض کردند؛ ما يک هفته بايد در اين منطقه باشيم. تو بيشتر آذوقه ما را به اين پيرمرد دادی! 💫ابراهيم گفت: اولاً معلوم نيست کار ما چند روز طول بکشد. در ثانی مطمئن باشيد اين پيرمرد ديگر با ما دشمنی نمی کند. شما شک نكنيد، كار برای رضای خدا هميشه جواب می دهد. 💫در آن شناسائی با وجود کم شدن آذوقه، کار ما خيلی سريع انجام شد. حتی آذوقه اضافه هم آورديم. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20