3.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
احساس می کنم که گم شده ام ...
شهداء می شود تفحصم کنید
گم شده ام...درکجا نمی دانم...
بیش از همه در خودم...
شما را به آن سربندهایتان تفحصم کنید...
آخرکه چه؟
مگر نه این است که از خاک آمدم ک به خاک
می روم؟
پس چه بهتر که خاکی بروم
دیگر تحمل ندارم
قلبم پر از حب دنیاست
چشمانم که هنوز گریان است
دستانم هنوز به سوی شماست
پاهایم هنوز در راهتان است
گوشهایم هنوز نوایتان را می شنود
پس تا دیر نشده به داد این تن برسید...
شهدا تفحصم کنید
شمارا به سربندهایتان قسم تفحصم کنید
@yarane_ebrahim_yazd
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
قسمت پنجاه و ششم
تابستان شصت و یک🌹
🗣دوستان شهید
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd
#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_پنجاه_و_ششم
💫ابراهيم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پيگير مسائل آموزش و پرورش شد.
💫در دوره های تكميلی ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و فعاليت فرهنگی را در همان دوران كوتاه انجام داد.
💫با عصای زير بغل از پله های اداره كل آموزش و پرورش بالا و پايين می رفت.
💫آمدم جلو و سلام كردم. گفتم: آقا ابرام چی شده؟! اگه كاری داری بگو من انجام ميدم.
💫گفت: نه،كار خودمه.
💫بعد به چند اتاق رفت و امضاء گرفت. كارش تمام شد. می خواست از ساختمان خارج شود.
💫پرسيدم: اين برگه چی بود. چرا اينقدر خودت را اذيت كردی!؟
💫گفت: يک بنده خدا دو سال معلم بوده اما هنوز مشكل استخدام داره كار او را انجام دادم.
💫پرسيدم: از بچه های جبهه است!؟
💫گفت: فكر نمی كنم اما از من خواست برايش اين كار را انجام دهم. من هم ديدم اين كار از من ساخته است برای همين آمدم.
💫بعد ادامه داد: آدم هر كاری كه می تواند بايد برای بنده های خدا انجام دهد. مخصوصا اين مردم خوبی كه داريم. هر كاری كه از ما ساخته است بايد برايشان انجام دهيم. نشنيدی كه حضرت امام فرمودند: «مردم ولی نعمت ما هستند.»
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫ابراهيم را در محل همه می شناختند. هركسی با اولين برخورد عاشق مرام و رفتارش می شد.
💫هميشه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچه هايی كه از جبهه می آمدند، قبل از اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر می زدند.
💫يک روز صبح امام جماعت مسجد محمديه(شهدا) نيامده بود. مردم به اصرار ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند.
💫وقتی حاج آقا مطلع شد خيلی خوشحال شد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار می كردم كه پشت سر آقای هادی نماز بخوانم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫ابراهيم را ديدم كه با عصای زير بغل در كوچه راه می رفت. چند دفعه ای به آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت.
💫رفتم جلو و پرسيدم: آقا ابرام چی شده!؟
💫اول جواب نمی داد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكی از بندگان خدا به ما مراجعه می كرد و هر طور شده مشكلش را حل می كرديم.
💫اما امروز از صبح تا حالا كسی به من مراجعه نكرده! می ترسم كاری كرده باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشد!
#پایان
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd
Panahian-Clip-AdamKhoobHayiKeBaSadamMahshoorMishavand- 64k.mp3@Panahian_ir
زمان:
حجم:
1.86M
#صوتی
آدم خوبهایی که با صدام محشور میشوند!
نکنه به خاطر ضعف آدم خوبی شدی!؟
➕خاطرهای از "شهید ابراهیم هادی"
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd
#سلام_امام_زمانم 💞
بیمار توام!
کاش که تجویز کنے
آمدنت را ...
#اللهمعجللولیکالفرج♡
@yarane_ebrahim_yazd
••شهادتـ••🥀
همین اسٺ دیگر
بہ ناگہ
پنجره اے
باز مےشود
بہ سمت ِبهشٺـ ...💞
مهم تویے ڪہ چقدر
از دلبستگےهاے ِاین طرف ِپنجره
دݪ ڪَنـدهاے√•••
#رفقادستمراهمبگیرید...
#صبحتون_شهدایی 💕
@yarane_ebrahim_yazd
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
قسمت پنجاه و هفتم
روش تربیت🌹
🗣جواد مجلسی راد
🗣مرتضی پارسائیان
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd
#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
💫منزل ما نزديک خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شانزده سال داشتم.
💫هر روز با بچه ها داخل کوچه واليبال بازی می کرديم. بعد هم روی پشت بام مشغول کفتر بازی بودم! آن زمان حدود 170 كبوتر داشتم.
💫موقع اذان که می شد برادرم به مسجد می رفت اما من اهل مسجد نبودم.
💫عصر بود و مشغول واليبال بوديم. ابراهيم جلوی درب منزلشان ايستاده بود و با عصای زير بغل بازی ما را نگاه می کرد.
💫در حين بازی توپ به سمت آقا ابراهيم رفت. من رفتم که توپ را بياورم.
💫ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را روی انگشت شصت به زيبائی چرخاند و گفت: بفرمائيد آقا جواد!
💫از اينکه اسم مرا می دانست خيلی تعجب کردم. تا آخر بازی نيم نگاهی به آقا ابراهيم داشتم. همه اش در اين فکر بودم که اسم مرا از کجا می داند!
💫چند روز بعد دوباره مشغول بازی بوديم. آقا ابراهيم جلو آمد و گفت: رفقا، ما رو بازی میديد؟
💫گفتيم: اختيار داريد، مگه واليبال هم بازي می کنيد!؟
💫گفت: خُب اگه بلد نباشيم از شـما ياد می گيريم.
💫عصا را كنار گذاشت، درحالی كه لنگ لنگان راه می رفت شروع به بازی کرد.
💫تا آن زمان نديده بودم کسی اينقدر قشنگ بازی کند!
💫او هنوز مجروح بود مجبور بود يک جا بايستد. اما خيلی خوب ضربه می زد. خيلی خوب هم توپ ها را جمع می کرد.
💫شب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو می شناسی؟ عجب واليبالی بازی ميکنه!
💫برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختی! ابراهيم قهرمان واليبال دبيرستان ها بوده. تازه قهرمان کشتی هم بوده!
💫با تعجب گفتم: جدی ميگی؟! پس چرا هيچی نگفت!
💫برادرم جواب داد: نمی دونم، فقط بدون که آدم خيلی بزرگيه!
💫چند روز بعد دوباره مشغول بازی بوديم. آقا ابراهيم آمد.
💫هر دو طرف دوست داشتند با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازی شديم. چقدر زيبا بازی می کرد.
💫آخر بازی بود. از مسجد صدای اذان ظهر آمد. ابراهيم توپ را نگه داشت و بعد گفت: بچه ها می آييد برويم مسجد؟!
💫گفتيم: باشه، بعد با هم رفتيم نماز جماعت.
💫چند روزی گذشت و حسابی دلداده آقا ابراهيم شديم. به خاطر او می رفتيم مسجد.
💫يک بار هم ناهار ما را دعوت کرد و كلی با هم صحبت كرديم.
💫بعد از آن هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. اگر يک روز او را نمی ديدم دلم برايش تنگ می شد. واقعا ناراحت می شدم.
💫يک بار با هم رفتيم ورزش باستانی. خلاصه حسابی عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم.
💫او با روش محبت و دوستی ما را به سمت نماز و مسجد كشاند.
💫اواخر مجروحيت ابراهيم بود. می خواست برگردد جبهه
💫يک شب توی كوچه نشسته بوديم، برای من از بچه های سيزده، چهارده ساله در عمليات فتح المبين می گفت.
💫همينطور صحبت می كرد تا اينکه با يک جمله حرفش را زد: آنها با اينکه سن و هيکلشان از تو کوچکتر بود ولی با توکل به خدا چه حماسه هائی آفريدند. تو هم اينجا نشسته ای و چشمت به آسمانه که کفترهات چه می کنند!!
💫فردای آن روز همه كبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم.
💫از آن ماجرا سال ها گذشت. حالا که کارشناس مسائل آموزشی هستم می فهمم که ابراهيم چقدر دقيق و صحيح کار تربيتی خودش را انجام می داد. او چه زيبا امر به معروف و نهی از منكر می کرد.
💫ابراهيم آنقدر زيبا عمل می کرد که الگوئي برای مدعيان امر تربيت بود. آن هم در زمانی كه هيچ حرفی از روش های تربيتی نبود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫نيمه شعبان بود. با ابراهيم وارد کوچه شديم چراغانی کوچه خيلی خوب بود.
💫بچه های محل انتهای کوچه جمع شده بودند. وقتی به آنها نزديک شديم همه مشغول ورق بازی و شرط بندی و.. بودند!
💫ابراهيم با ديدن آن وضعيت خيلی عصبانی شد اما چيزی نگفت.
💫من جلو آمدم و آقا ابراهيم را معرفی کردم و گفتم: ايشان از دوستان بنده و قهرمان واليبال و کشتی هستند.
💫بچه ها هم با ابراهيم سلام و احوالپرسی کردند.
💫بعد طوری که کسی متوجه نشود ابراهيم به من پول داد و گفت: برو ده تا بستنی بگير و سريع بيا.
💫آن شب ابراهيم با تعدادی بستنی و حرف زدن و گفتن و خنديدن، با بچه های محل ما رفيق شد. در آخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت.
💫وقتی از كوچه خارج می شديم تمام كارت ها پاره شده و در جوب ريخته شده بود!
#پایان
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd
#مطلب
خوشبختی🌹
💠خوشبختی یعنی:
🌸یه کسی توی زندگیت هست که
تورو به "سمت خدا" هُل میده،
نه به سمت پرتگاه...
رفیق شهیدم
ابراهیم هادی | هادی دلها❣
@yarane_ebrahim_yazd
نجوای مردم ایران🤲
به امید رهایی جهان از ابتلاء به بیماری کرونا✅
🔹پنجشنبه شب ساعت ٢٠
#نشر_حداکثری
@yarane_ebrahim_yazd
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
✍پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله
هرکس برای برآوردن نیاز بیماری بکوشد، چه آن را برآورده سازد و چه موفق به برآورده شدنش نشود، از گناهانش خارج می شود مانند روزی که از مادر زاده شده است.
📚ثواب الاعمال ص۳۴۱
#مدافعین_سلامت
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd