#دلنوشته
🔸بسم الله الرحمن الرحیم🔸
⚛چه خوب است گاه گاهی یک امتحانی از خودمان بگیریم!
مقابل خودمان بنشینیم و از خودمان سوالاتی بپرسیم!
⚛مثلا ببینیم اگر مدتی از حضور دوست شهیدمان در زندگی مان می گذرد چه تغییراتی داشته ایم. ببینیم تفاوت این دوران با قبل از آشنایی با شهید چقدر است
⚛بپرسیم که"چقدر شبیه شهدا شده ایم"؟
چقدر در مسیرشان قدم برداشته ایم؟
⚛ببینیم آیا در دلمان رضایتشان را حس می کنیم یا تنها دم از "رفاقت با شهدا" زده ایم؟!
در مسیر امام زمان(عج)سرباز بوده ایم یاسربار؟!
⚛اصلا هر شب باید حساب کنیم ببینیم با خودمان چند چند هستیم؟! جایگاه اخلاص در اعمالمان کجاست؟
⚛چند گناه، چند دروغ، چند غیبت را ترک کرده ایم؟!
در مبارزه با نفس و خواسته های نابجایش موفق بوده ایم؟!
⚛آری این سوال ها والبته خیلی سوال دیگر را باید از خودمان بپرسیم و برنامه زندگیمان را براساس پاسخ هایمان سامان دهیم.
⚛اگر پاسخ هایمان آنگونه ای که باید باشد بود که خدارا شاکرخواهیم بود و مصمم تر ادامه خواهیم داد.
اما اگر خدای ناکرده اینطور نبود بهتر است هر چه سریعتر به خودمان بیاییم قبل از آنکه دیر شود...!!
⚛دوست دارم مثل رفیق شهیدم باشم.
شهید #ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
👇👇👇
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫از ماجرای مطلع الفجر پنج سال گذشت. در زمستان سال 1365 درگير عمليات كربلای پنج در شلمچه بوديم.
💫قسمتی از كار هماهنگی لشکرها و اطلاعات عمليات با ما بود. برای هماهنگی و توجيه بچه های لشگر بدر به مقر آنها رفتم.
💫قرار بود كه گردان های اين لشکر كه همگی از بچه های عرب زبان و عراقی های مخالف صدام بودند برای مرحله بعدی عمليات اعزام شوند.
💫پس از صحبت با فرماندهان لشکر و فرماندهان گردان ها، هماهنگی های لازم را انجام دادم و آماده حركت شدم.
💫از دور يكی از بچه های لشکر بدر را ديدم که به من خيره شده و جلو می آمد!
💫آماده حركت بودم كه آن بسيجی جلوتر آمد و سلام كرد.
💫جواب سلام را دادم.
💫بی مقدمه با لهجه عربی به من گفت: شما در گيلان غرب نبوديد؟!
💫با تعجب گفتم: بله.
💫 من فكر كردم از بچه های منطقه غرب است.
💫بعد گفت: مطلع الفجر يادتان هست؟ ارتفاعات انار، تپه آخر!
💫كمی فكر كردم و گفتم: خب!؟
💫گفت: هجده عراقی كه اسير شدند يادتان هست؟!
💫با تعجب گفتم: بله، شما؟!
💫باخوشحالی جواب داد: من يكی از آنها هستم!!
💫تعجب من بيشتر شد. پرسيدم: اينجا چه ميكنی؟!
💫گفت: همه ما هجده نفر در اين گردان هستيم، ما با ضمانت آيت الله حكيم آزاد شديم. ايشان ما را كامل می شناخت، قرار شد بيائيم جبهه و با بعثی ها بجنگيم!
💫خيلی برای من عجيب بود.
💫گفتم: باریک الله، فرمانده شما كجاست؟!
💫گفت: او هم در همين گردان مسئوليت دارد. الان داريم حركت می كنيم به سمت خط مقدم.
💫گفتم: اسم گردان و نام خودتان را روی اين كاغذ بنويس، من الان عجله دارم. بعد از عمليات می آیم اينجا و مفصل همه شما را ميبينم.
💫همينطور كه اسامی بچه ها را می نوشت سؤال كرد: اسم مؤذن شما چی بود؟!
💫جواب دادم: ابراهيم، #ابراهيم_هادی
💫گفت: همه ما اين مدت به دنبال مشخصاتش بوديم. از فرماندهان خودمان خواستيم حتما او را پيدا كنند. خيلی دوست داريم يكبار ديگر آن مرد خدا را ببينيم.
💫ساكت شدم. بغض گلويم را گرفته بود.
💫سرش را بلند كرد و نگاهم كرد.
💫 گفتم: انشاءالله توی بهشت همديگر را می بينيد!
💫خيلی حالش گرفته شد. اسامی را نوشت و به همراه اسم گردان به من داد.
💫من هم سريع خداحافظی كردم و حركت كردم. اين برخورد غيرمنتظره خيلی برايم جالب بود.
💫در اسفندماه 1365 عمليات به پايان رسيد. بسياری از نيروها به مرخصی رفتند.
💫يک روز داخل وسايلم كاغذی را كه اسير عراقی يا همان بسيجی لشکر بدر نوشته بود پيدا كردم.
💫رفتم سراغ بچه های بدر.
💫از يكی از مسئولين لشکر سراغ گردانی را گرفتم كه روی كاغذ نوشته بود.
💫آن مسئول جواب داد: اين گردان منحل شده.
💫گفتم: می خواهم بچه هايش را ببينم.
💫فرمانده ادامه داد: گردانی كه حرفش را می زنی به همراه فرمانده لشکر، جلوی يكی از پاتک های سنگين عراق در شلمچه مقاومت كردند. تلفات سنگينی را هم از عراقی ها گرفتند ولی عقب نشينی نكردند.
💫بعد چند لحظه سكوت كرد و ادامه داد: كسی از آن گردان زنده برنگشت!
💫گفتم: اين هجده نفر جزء اسرای عراقی بودند. اسامی آنها اينجاست، من آمده بودم كه آنها را ببينم.
💫جلو آمد. اسامی را از من گرفت و به شخص ديگری داد.
💫چند دقيقه بعد آن شخص برگشت و گفت: همه اين افراد جزء شهدا هستند!
💫ديگر هيچ حرفی نداشتم. همينطور نشسته بودم و فكر می كردم.
💫 با خودم گفتم: ابراهيم با يک اذان چه كرد! يک تپه آزاد شد، يك عمليات پيروز شد، هجده نفر هم مثل حر از قعر جهنم به بهشت رفتند.
💫بعد به ياد حرفم به آن رزمنده عراقي افتادم: انشاءالله در بهشت همديگر را می بينيد.
💫بی اختيار اشک از چشمانم جاری شد.
💫بعد خداحافظی كردم و آمدم بيرون.
💫من شک نداشتم ابراهيم می دانست كجا بايد اذان بگويد، تا دل دشمن را به لرزه درآورد و آنهايی را كه هنوز ايمان در قلبشان باقی مانده هدايت كند!
#پایان
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
برای #شهید شدن ،
گاهی یک خلوت سحر هم کافیست..💞
🤍دل که شهید شود
💛زندگی که شهید شود
❤️در نهایت انسان،شهید میشود
✅اول شهیدانه زندگی کن؛
تا شهید از زندگی بروی...🕊
#شهید_شهیدت_میکند
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی 🌾
#شبتون_شهدایی
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_پنجاه_و_یکم
💫آخرين روزهای سال 1360 بود. با جمع آوری وسائل و تحويل سلاح ها آماده حركت به سمت جنوب شديم.
💫بنا به دستور فرماندهی جنگ، قرار است عمليات بزرگی در خوزستان اجرا شود برای همين اكثر نيروهای سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كرده اند.
💫گروه اندرزگو به همراه بچه های سپاه گيلان غرب عازم جنوب شد.
💫روزهای آخر از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند: برادر #ابراهيم_هادی يک قبضه اسلحه كُلت گرفته و هنوز تحويل نداده است!
💫ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بی فايده بود.
💫گفتم: ابراهيم، شايد گرفته باشی و فراموش كردی تحويل دهی؟
💫كمی فكر كرد و گفت: يادم هست كه تحويل گرفتم اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده.
💫بعد پيگيری كرد و فهميد سلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده يک هفته قبل هم محمد برگشته تهران.
💫آمديم تهران، سراغ آدرس محمد. اما گفتند: از اينجا رفته برگشته روستای خودشان به نام كوهپايه در مسير اصفهان به يزد.
💫ابراهيم كه تحويل سلاح برايش خيلی اهميت داشت گفت: بيا با هم بريم كوهپايه.
💫شب بود كه به سمت اصفهان راه افتاديم. از آنجا به روستای كوهپايه رفتيم.
💫صبح زود رسيديم. هوا تقريبا سرد بود به ابراهيم گفتم: خُب، كجا بايد بريم!
💫گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان ميده.
💫كمی داخل روستا دور زديم. پيرزنی داشت به سمت خانه اش می رفت. او به ما كه غريبه ای در آن آبادی بوديم نگاه می كرد.
💫ابراهيم از ماشين پياده شد. بلند گفت: سلام مادر
💫پيرزن هم با برخوردی خوب گفت: سلام جانم، دنبال كسی می گردی؟!
💫ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائی رو می شناسی؟!
💫پيرزن گفت: كدوم محمد!؟
💫ابراهيم جواب داد: همان كه تازه از جبهه برگشته، سنش هم حدود بيست ساله.
💫پيرزن لبخندی زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانه اش شد.
💫ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارک كن.
💫بعد با هم راه افتاديم.
💫پيرزن ما را دعوت كرد بعد صبحانه را آماده كرد و حسابی از ما پذيرايی نمود و گفت: شما سرباز اسلاميد، بخوريد كه بايد قوی باشيد.
💫بعد گفت: محمد نوه من است، در خانه من زندگی می كند. اما الان رفته شهر تا شب هم برنمی گردد.
💫ابراهيم گفت: ننه ببخشيد، اين نوه شما كاری كرده كه ما را از جبهه كشانده اينجا!
💫پيرزن با تعجب پرسيد: مگه چيكار كرده؟!
💫ابراهيم ادامه داد: اسلحه كُلت را از من گرفته، قبل از اينكه تحويل دهد با خودش آورده، الان هم به من گفتند: بايد آن اسلحه را بياوری و تحويل دهی.
💫پيرزن بلند شد و گفت: از دست كارهای اين پسر!
💫ابراهيم گفت: مادر خودت رو اذيت نكن. ما زياد مزاحم نمیشيم.
💫پيرزن گفت: بياييد اينجا!
💫با ابراهيم رفتيم جلوی يك اتاق.
💫 پيرزن ادامه داد: وسايل محمد توی اين گنجه است. چند روز پيش من ديدم يک چيزی را آورد و گذاشت اينجا. حالا خودتان قفلش را باز كنيد.
💫ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسی رفتن خوب نيست!
💫پيرزن گفت: اگر می توانستم خودم بازش می كردم.
💫بعد رفت و پيچ گوشتی آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم.
💫دَر گنجه كه باز شد اسلحه كمری داخل يک پارچه سفيد روی وسائل مشخص بود. اسلحه را برداشتيم و بيرون آمديم.
💫موقع خداحافظی ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما اعتماد كردی!؟
💫پيرزن جواب داد: سرباز اسلام دروغ نميگه. شما با اين چهره نورانی مگه ميشه دروغ بگيد!
💫از آنجا راه افتاديم. آمديم به سمت تهران. در مسير كمربندی اصفهان چشمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد.
💫گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه آقائی فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلی هم تو عمليات ها كمكمون ميكرد.
💫گفت: آقای مداح رو ميگی؟
💫گفتم: آره، شده فرمانده توپخانه اصفهان، الان هم شايد اينجا باشه.
💫گفت: خُب بريم ديدنش.
💫رفتيم جلوی پادگان. ماشين را پارک كردم.
💫ابراهيم پياده شد. به سمت دژبانی رفت و پرسيد: سلام، آقای مداح اينجا هستند؟
💫دژبان نگاهی به ابراهيم كرد. سر تا پای ابراهيم را برانداز نمود. مردی با شلوار كُردي و پيراهن بلند و چهره ای ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته!
💫من جلو آمدم و گفتم: اخوی ما از رفقای آقای مداح هستيم و از جبهه آمديم. اگر امكان دارد ايشان را ببينيم.
💫دژبان تماس گرفت و ما را معرفی كرد.
💫دقايقي بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهی به سمت درب ورودی آمد.
💫سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم را بغل كرد و بوسيد. با من هم روبوسی كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهی برد.
💫بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامی داخل جلسه بودند.
💫آقای مداح مسئول جلسه بود. دو تا صندلی برای ما آورد و ما هم در كنار اعضای جلسه نشستيم.
💫بعدهم ايشان شروع به صحبت كرد:
دوستان، همه شما من را می شناسيد. من چه قبل از انقلاب، در جنگ 9 روزه، چه در سال اول جنگ تحميلی مدال شجاعت و ترفيع گرفتم.
#ادامه👇👇
💐چقدر خوبه ڪه بعضی آدمای خوب،
بدون اینڪه خودت بفهمی...
توی زندگیت ظاهر میشن و
زندگیت روتغییر میدن...
اون وقته ڪه میفهمی خدا،
خیلی وقته جواب دعاهات رو،
بافرستادن بنده هاش داده...❤️
#مثل_ابراهیم_هادی 🌷
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd
#مطلب
✨چقدر خوبه ڪه بعضی آدمای خوب،
بدون اینڪه خودت بفهمی
توی زندگیت ظاهر میشن و
زندگیت رو تغییر میدن
✨اون وقته ڪه میفهمی خدا،
خیلی وقته جواب دعاهات رو،
با فرستادن بنده هاش داده.
مثل شهید #ابراهیم_هادی
✨سلام بر ابراهیم، هادی دلها
@yarane_ebrahim_yazd
وقتی برای خدا باشی،❤️
تو را آنقدر مشهور می کند که
عالم تو را بشناسد...
ثمرۀ اخلاص و معامله با خدا این است.☘
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی❤️
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd
برای #شهید شدن ،
گاهی یک خلوت سحر هم کافیست..💞
🤍دل که شهید شود
💛زندگی که شهید شود
❤️در نهایت انسان،شهید میشود
✅اول شهیدانه زندگی کن؛
تا شهید از زندگی بروی...🕊
#شهید_شهیدت_میکند
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی 🌾
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
آرامش یعنــے:
زندگـــے در پناه تو ...💞
بدون نگاهت، زندگیمان
سراسر آشوبی بی انتهاست...🌿
#تو_عند_ربهم_یرزقونی🌹
ما تا آخرین نفس راهت را ادامه خواهیم داد، ای شهید.🌷
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی ❤️
#شبتون_شهدایی
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
آرامش یعنــے:
زندگـــے در پناه تو ...💞
بدون نگاهت، زندگیمان
سراسر آشوبی بی انتهاست...🌿
#تو_عند_ربهم_یرزقونی🌹
ما تا آخرین نفس راهت را ادامه خواهیم داد، ای شهید.🌷
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی ❤️
@yarane_ebrahim_yazd
#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_شصت_و_پنجم
💫آذر ماه 1361 بود. معمولاً هر جا كه ابراهيم می رفت با روی باز از او استقبال می كردند. بسياری از فرماندهان، دلاوری و شجاعت های ابراهيم را شنيده بودند.
💫يک بار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت كرديم. صحبت ما طولانی شد. بچه ها برای حركت آماده شدند.
💫وقتی برگشتم فرمانده ما پرسيد: كجا بودی؟!
💫گفتم: يكی از رفقا آمده بود با من كار داشت الان با ماشين داره ميره.
💫برگشت و نگاه كرد. پرسيد: اسمش چيه؟
💫گفتم: #ابراهيم_هادی
💫يک دفعه با تعجب گفت: اين آقا ابراهيم كه ميگن همينه؟!
💫گفتم: آره، چطور مگه؟!
💫همين طور كه به حركت ماشين نگاه می كرد گفت: اينكه از قديمی های جنگه چطور با تو رفيق شده؟!
💫با غرور خاصی گفتم: خب ديگه، بچه محل ماست.
💫بعد برگشت و گفت: يک بار بيارش اينجا برای بچه ها صحبت كنه.
💫من هم كلاس گذاشتم و گفتم: سرش شلوغه، اما ببينم چی ميشه.
💫روز بعد برای ديدن ابراهيم به مقر اطلاعات عمليات رفتم.
💫پس از حال و احوالپرسی و كمی صحبت گفت: صبركن برسونمت و با فرمانده شما صحبت كنم.
💫بعد هم با يک تويوتا به سمت مقر گردان رفتيم.
💫در مسير به يک آب راه رسيديم. هميشه هر وقت با ماشين از آنجا رد می شديم، گير می كرديم. گفتم: آقا ابراهيم برو از بالاتر بيا، اينجا گير می كنی.
💫گفت: وقتش را ندارم. از همين جا رد میشيم.
💫گفتم: اصلاً نمی خواد بيايی، تا همين جا دستت درد نكنه من بقيه اش را خودم ميرم.
💫گفت: بشين سر جات، من فرمانده شما رو می خوام ببينم. بعد هم حركت كرد.
💫با خودم گفتم: چه طور می خواد از اين همه آب رد بشه! تو دلم خنديدم و گفتم: چه حالی ميده گير كنه يه خورده حالش گرفته بشه!
💫اما ابراهيم يک الله اكبر بلند و يک بسم الله گفت بعد با دنده يک از آنجا رد شد!
💫به طرف مقابل كه رسيديم گفت: ما هنوز قدرت الله اكبر را نمی دانيم، اگه بدانيم خيلی از مشكلات حل می شود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫گردان برای عمليات جديد آمادگی لازم را به دست آورد. چند روز بعد موقع حركت به سمت سومار شد.
💫من رفتم اول سه راهی ايستادم! ابراهيم گفته بود قبل از غروب آفتاب پيش شما می آيم. من هم منتظرش بودم. گردان ما حركت کرد. من مرتب به انتهای جاده خاكی نگاه می كردم.
💫تا اينكه چهره زيبای ابراهيم از دور نمايان شد. هميشه با شلوار كردی و بدون اسلحه می آمد اما اين دفعه برخلاف هميشه با لباس پلنگی و پيشانی بند و اسلحه كلش آمد.
💫رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهيم اسلحه دست گرفتی!؟
💫خنديد و گفت: اطاعت از فرماندهی واجبه. من هم چون فرمانده دستور داده اين طوری آمدم.
💫بعد گفتم: آقا ابراهيم اجازه ميدی من هم با شما بيام؟
💫گفت: نه، شما با بچه های خودتان حركت كن. من دنبال شما هستم. همديگر را می بينيم.
💫چند كيلومتر راه رفتيم. در تاريكی شب به مواضع دشمن رسيديم.
💫من آرپی جی زن بودم. برای همين به همراه فرمانده گردان تقريبا جلوتر از بقيه راه بودم. حالت بدی بود. اصلاً آرامش نداشتم!
💫سكوت عجيبی در منطقه حاكم بود.
ما از داخل يک شيار باريک با شيب كم به سمت نوک تپه حركت كرديم. در بالای تپه سنگرهای عراقی كاملاً مشخص بود. من وظيفه داشتم به محض رسيدن، آنها را بزنم. يک لحظه به اطراف نگاه كردم. در دامنه تپه در هر دو طرف سنگرهايی به سمت نوک تپه كشيده شده بود.
💫عراقی ها كاملاً می دانستند ما از اين شيار عبور می كنيم! آب دهانم را فرو دادم، طوری راه می رفتم كه هيچ صدايی بلند نشود. بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينه ها حبس شده بود!
💫هنوز به نوک تپه نرسيده بوديم که يكدفعه منوری شليک شد. بالای سر ما روشن شد! بعد هم از سه طرف آتش و گلوله روی ما ريختند. همه چسبيده بوديم به زمين. درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجک، يا گلوله ای به سمت ما می آمد. صدای ناله بچه های مجروح بلند شد..
💫درآن تاريكی هيچ كاری نمی توانستيم انجام دهيم. دوست داشتم زمين باز می شد و مرا در خودش مخفی می كرد. مرگ را به چشم خودم می ديدم.
💫در همين حال شخصی سينه خيز جلو می آمد و پای مرا گرفت! سرم را كمی از روی زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نمی شد. چهره ای كه می ديدم، صورت نورانی ابراهيم بود.
💫يكدفعه گفت: تويی؟!
💫بعد آر پی جی را از من گرفت و جلو رفت. بعد با فرياد الله اكبر آر پی جی را شليک کرد. سنگر مقابل كه بيشترين تيراندازي را می كرد منهدم شد.
💫ابراهيم از جا بلند شد و فرياد زد: شيعه های اميرالمؤمنين بلند شيد، دست مولا پشت سر ماست.
💫بچه ها همه روحيه گرفتند. من هم داد زدم الله اكبر، بقيه هم از جا بلند شدند. همه شليک ميكردند.
💫تقريبا همه عراقی ها فرار كردند. چند لحظه بعد ديدم ابراهيم نوک تپه ايستاده!
👇👇👇#ادامه
رادیو میثاقRadiomisaq[92].mp3
زمان:
حجم:
4.7M
#صوتی
دلتنگ کانال کمیل
کانال کمیل توی محاصره شدید دشمن بود.
بچه ها آب برای خوردن نداشتند.
پنج روز بود که آب رو جیره بندی کرده بودیم.
صدای خنده عراقی ها که میدونستند دستمان خالیست، شنیده میشد.
همه شهید شدند.
همه با لب تشنه روی زمین جان دادند...
به یاد شهید #ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی