eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
35 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
داستايوفسكي ميگه : ( خدا شاهده سه بار اسمش خوندم،هربار یه چیزی😂) " به چهره آدم ها خوب نگاه کنید، اونی که خیلی درد کشیده، خنده هاشم خیلی قشنگه !! "
اهدا ۹۴ عدد کلاه گرم زمستانی به خیریه مجمع توسط یک خیر عزیز .... الهی دست به خاکستر میزنی،طلا بشه برات....
⭕️ قمه‌کشی و ایجاد رعب در فقه اهل سنت هم مصداق محاربه است. 🔸ماموستا شیرزادی امام جمعه مریوان: 🔹بستن راه مردم و قمه‌کشی و حمله با سلاح سرد به مدافعان امنیت و ایجاد ارعاب و وحشت در بین زنان و کودکان در روز روشن از دیدگاه اهل سنت محاربه محسوب می‌شود. 🔹هر انسانی بخواهد با هر شیوه و روشی امنیت افرادی از جامعه را به خطر بیاندازد حال با دست باشد یا سلاح سرد و گرم محارب است. 🔹هر انسانی هم انسان دیگری را به قتل برساند باید قصاص شود و براساس دین اسلام قصاص حق است.
عارفانه چو در کنارِ منی کفرِ نعمت است ای دوست دو دیده‌ام مژه بر هم، دمی اگر بزند...
سلام و عرض ارادت خدمتتون عارضم که امسال هم در شب شهادت حضرت زهرا س ، رفقای آشپزخانه مجمع مانند سال قبل ،قراره اقدام به طبخ آش امام حسین ع کنند. البته اون شبها ،پنج شب مراسم هم داریم و انشاالله پر رونق و پر شور... آش هم توو فضای بیرون مجمع(اون طرف خیابون) طبخ میشه و صبح روز شهادت توزیع میشه انشاالله. غرض از مزاحمت اینکه خیلیا دوست دارن توو این حرکت سهیم بشن. حالا یا کمک نقدی ، یا گوسفند عقیقه بدن، یا گوسفند نذری بدن، یا هزینه یک دیک رو پرداخت کنند ، یا حبوبات بدن و یا...‌ به هر نیتی مخصوصا سلامتی امام زمان ع ، سلامتی خودتون و خانواده و یادبود و خیرات اموات و .... لذا جهت هماهنگی و تقدیم نذورات ،با این آقایون هماهنگ بفرمایید. ۰۹۱۳۱۵۲۳۵۰۲ مجید ۰۹۱۳۲۵۵۱۶۴۱ سعید فاطمیه ای عاشورایی، انشاالله محمد ابراهیمیان اردکانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌊 ماهیان از تلاطم دریا به خدا شکایت کردند ✨و چون دریا آرام شد خود را اسیر صیّاد دیدند 🌊تلاطم زندگی ، حکمت خداست ✨از خدا دل آرام بخواهیم ، نه دریای آرام 🌿🍁شبتون آرام و دلپذیر🍁🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_2317942625.mp3
5.74M
💟 تمرین وسعت روح 🔹نوع انتخابهای ما ❌ ایا شلخته و بی نظم میری تو آغوش خدا؟ ✅ یاخودت زیبا، سجاده ات زیبا، تسبیحت زیبا، آراسته و مرتب میری در بغل عشقت ✅ تشریفات داشته باش عزیزم ۳۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹قدرت باروری در سازمان منافقین😱 🔹بچه دار شدن مسیح علی نژاد😱 🔹 سینمای مبتذل زن ۹۰ساله😳 🔹گردن زدن 😢 🔹قیمت گذاری زن ها در ویترین ها😡 و..... ببینی بد نیست🤔
بزرگترین عملیات قاچاق سلاح به ایران در سلیمانیه عراق خنثی شد. ماشاالله....تنهایی می آورده😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پشت پرده فعالیت فیلترشکن‌ها 1⃣ قسمت اول ⭕️ فعالیت فیلترشکن‌ها بزرگترین مانع رشد و پیشرفت کشور در صنعت ICT ⭕️ بعد از آنکه ۹۰ درصد فیلترشکن‌ها مسدود شد، بازگشایی دوباره آنها چه پیامدهایی به دنبال دارد❓ ⭕️ چه کسانی مانع برخورد با فعالیت فیلترشکن‌ها هستند⁉️ 🔰حجت‌الاسلام محمد کرباسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗣🗣🗣این مصاحبه را از دست ندهید پیشنهاد می کنم این مصاحبه را برای همه دهه شصتیا و هفتادیها ارسال کنید میای جهان جدید؟!😯🤔 به خودت نگاهی بنداز!شاید شما هم در حال ساخت همچین جهانی باشی!🙂
یک انسان ؛ اگر بخواهد حتی با صدایش هم می تواند در آغوشت بگیرد... ✍ ایلهان برک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محمد ابراهیمیان: بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت نهم» رفت سراغ کمد لباسش. یه ساک ورزشی کوچیک برداشت و شروع کرد یه مشت خنزر پنزر برداشتن. تند تند نفس میکشید و هر از گاهی برمیگشت و به صورت مثل ماهِ آبجی مرضیه که یه گوشه خوابیده بود، نگاه میکرد. بغضش گرفته بود. میدونست خیلی فرصت نداره. دو تا گوشیش خاموش کرد و سیم کارت دوتاش درآورد. بازم گشت و یکی دو تا لباس دیگه هم برداشت. دنیا براش تنگ شده بود. حس میکرد هر لحظه ممکنه بریزن تو خونه و با بی آبرویی دستگیرش کنند. رفت سراغ یکی از کمداش. دو تا گوشی دیگه از وسط یه مشت وسیله مسیله برداشت و از کشویِ پایینی همون کمد، سه چهار تا سیم کارت برداشت و انداخت تو ساک. زیپِ ساکو بست. کل لباسش عوض کرد. روبرو آینه داشت لباسش عوض میکرد و هر از گاهی به چشمان خودش زل میزد. فکری به ذهنش رسید. دست کرد و از جیب یکی از بلوزاش یه چیزی درآورد و چسبوند گوشه دماغش. شد یه خال بزرگ. دوباره به آینه نگاه کرد. با یه مداد، وسط ابروهاش به حالت عمودی، یه خط کوچیک کشید که تغییر کوچکی در چهره و ابروهاش به وجود آورده باشه. وقت رفتن بود. برگشت و نگاهی به مرضیه گل انداخت. دید تسبیحش تو دستش مونده و مثل بچه ها بعد از یک روز شلوغ خوابیده. نشست بالا سر مرضیه. نفسش تند تند شده بود. جوش آورده بود. ولی وقت زیادی نداشت. خم شد و صورت آبجی مرضی رو آروم بوسید. میخواست راه بیفته. دستشو کرد تو جیبش. دید دو تا کارت بانکی هست اما خبری از پول نقد نیست. کارت ها رو گذاشت تو طاقچه. همین جوری که کلافه این ور و اون ور چشم میچرخوند، چشمش به قُلک مرضیه افتاد. پاشد و رفت سراغ قلک مرضیه. برداشت و نشست. اول تلاش کرد مثل همیشه از سوراخش پول برداره اما فرصت نداشت. چاقو از جیبش درآورد. یه نگاه به مرضیه و دلخوشیش به این قلک انداخت. یه نگاه هم به ساعت و این که داره زمان را ازدست میده. مجبور بود. درچشم به هم زدنی، قلک را دو تیکه کرد و همه پولاشو برداشت. پاشد و راه افتاد. سر راهش یه نگاهی هم به اتاق اوس مصطفی انداخت. دید اوس مصطفی رادیوش روشنه و خودش خاموشه. صدای خور و پُفش میشنید. نگاهی به آسمان انداخت. هوا ابری بود و به زور میشد نفس عمیق کشید. رو کرد به طرف در و چند قدمی به طرف در رفت. اما سر جاش ایستاد. وسط حیاط. خوب گوش داد. صدای خاصی نمیومد اما ترجیح داد از در خارج نشه. رفت رو پشت بام. آروم و پاورچین قدم برداشت و از روی دو سه تا از پشت بام های همسایه ها پرید و رفت و تو تاریکی محو شد. نیم ساعت بعد داشت از یکی از کوچه ها به طرف خیابون اصلی میومد که چشمش به ماشین گشت پلیس افتاد. فورا راه کج کرد و دو سه قدم که رفت، نشست پشت شمشادها. وقتی خیالش راحت شد که ماشین گشت پلیس دور شده، با احتیاط بلند شد و راه افتاد. خودشو به یکی از پارکینگ های عمومی رسوند. دید جوانکی پشت میزش خوابش برده. با احتیاط و جوری که چهره اش به طرف دوربین مدار بسته نباشه، رفت داخل. یه سمند پیدا کرد و به راحتی درش باز کرد و خوابید تو ماشین. شروع به انداختن سیم کارت جدید روی گوشی همراهش کرد. بعد از چند دقیقه به نظر پیام داد. نوشت: نظر بهتری؟ نظر نوشت: کوچیکم هادی خان. هادی نوشت: به بچه ها بگو گم و گور بشن. بگو هر کی هر جا میتونه فرار کنه. نظر نوشت: روچِشم. هادی خان خودت خوبی؟ هادی نوشت: نمیدونم ... وقتی سه تا قتل گردنت باشه و ندونی چرا و چی شده و کجا باید فرار کنی، نه ... معلومه که خرابم. نظر نوشت: هادی خان ... ببخشید ... ولی فکر کنم دو تا از بچه های ما رو گرفتن! هادی چشماش شد صد تا. نوشت: مطمئنی؟چطور؟ نظر نوشت: تکلیف چیه هادی خان؟ هادی نوشت: شماها قتل گردنتون نیست. هیچ مدرکی هم علیه شما ندارن. مظنون اصلی منم. ولی اگه توانِ فرار کردن داری، نمون. فرار کن. نظر نوشت: تا بخوایم ثابت کنیم که کاره ای نبودیم دهن هممون سرویسه. شما بگو حکم چیه؟ الان کجا بریم؟ هادی نوشت: به عبدی میگم. نیم ساعت دیگه از عبدی بپرس. اون گوشیش خاموش کرد و با یکی دیگه از گوشی هاش با یه شماره دیگه از عبدی تماس گرفت. عبدی برداشت و گفت: جونم آقا! هادی گفت: کجایی؟ عبدی گفت: پیشِ گربه هام! هادی تعجب کرد ... اومد بگه مگه چند تا گربه داری که یادش اومد این رمزی بود که تعیین کرده بودند که اگر عبدی در خطر باشه و یا کسی دور و برش باشه، به جای گربه، بگه گربه هام! هادی چشماشو از فشار عصبی بست و خیلی ناراحت شد. گفت: ای وَلا داری داداش. عبدی هم گفت: خدا به همرات اوستا. به محض اینکه عبدی اینو گفت، صدایی از پشت خط اومد که یکی با فریاد به اون یکی گفت: «این داره راپورت میده. میخواد هادی فرز فرار کنه. نامرد مگه قرار نشد بکشونیش اینجا؟ مگه قرار نشد ...» که هادی فهمید عبدی دستگیر شده و فورا گوشیش خاموش کرد. خیلی اعصابش به هم ریخت. هادی عاقل ترین آدمشو همون شب اول از د
ست داد. عاقل ترین و بی حاشیه ترین. با اون یکی خطش به نظر نوشت: نظر فرار کن. عبدی رو هم گرفتند. گاراژ هم لو رفته. اینو نوشت و خاموش کرد. دنیا براش تنگ تر و تنگ تر شد. سمند رو روشن کرد و از پارکینگ اومد بیرون. رفت نزدیک یه پارک. پیاده شد. به یکی که داشت ذرت مکزیکی میخرید نزدیک شد و گفت: داداش ببخشید گوشیم شارژ نداره. اجازه هست یه تماس فوری با گوشیت بگیرم؟ اون بیچاره هم گوشیش را با تردید و ترس داد به هادی. هادی فورا از دستش گرفت و شماره ای گرفت. از اون طرف خط صدای موتی اومد که گفت: بله! هادی گفت: موتی هادی ام. موتی گفت: نوکرم آقا. اینجا امنه. جونم! هادی گفت: ببین من شرایطم خوب نیست. باید برم. با رفیقت صحبت کن رَدَم کنه. موتی گفت: برو سمت زاهدان. دو تا از بچه ها هم رفتن همون طرف! هادی گفت: باشه. مطمئنی؟ موتی گفت: برو شما. اگه خبری شد به خط سومت پیام میدم. هادی گفت: موتی یه چیزی ... موتی گفت: شما جون بخواه آقا! هادی خودشو کنترل کرد و بغضشو خورد و به موتی گفت: خواهرم و آقام ... موتی گفت: الهی فدای دلِت برم هادی خان! به آبجی الهه میسپارم بره اونجا. چشم. خاطر جمع. خودمم نوکر خودت و هفت جد و آبادت هستم. هادی نتونست ادامه بده و قطعش کرد. با آستینش چشماشو پاک کرد و ادامه داد. رفت پمپ بنزین. پرش کرد و پول نقد داد و گازش گرفت و از شیراز خارج شد. سه چهار ساعت رانندگی کرد. حدودا ساعت شش و هفت صبح بود. دیگه چشماش جایی نمیدید. کنار یه قهوه خونه بین راهی ایستاد. صندلی ماشینو خوابوند و دراز کشید. میخواست خوابش ببره که گوشیشو روشن کرد. دید چند دقیقه قبل یه پیام در واتساپش براش اومده. موتی نوشته بود: هادی خان نرو زاهدان. اون دو تا بیچاره رو هم وسط راه گرفتند. هر جا هستی سرِ خَرکج کن و برو سمت بندر عباس. یه بلدی به اسم شوری منتظرته. هادی صاف نشست. خواب از چشمش پرید. فورا پیام داد و نوشت: موتی میتونی حرف بزنی؟ فورا موتی زنگ زد و گفت: سلام آقا. خدا رو شکر که نرفتی اون طرف. آدمی که اون طرف داشتم جوابم نمیده. هادی گفت: سر اون دو تا بیچاره چی اومد؟ موتی گفت: خاک بر سرم. ببخشید خبرِ بد میدم. اما گیر افتادند. هادی گفت: حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ کجا برم؟ موتی گفت: هادی خان ... ساعت چهار صبح فردا به شماره ای که الان میفرستم تماس بگیر. ساعت شش میاد پیش شما و ردت میکنه خلیج. هادی گفت: موتی تو زرد از آب در نیاد! من سَرم بره بالا بقیه تون هم آش و لاش میشینا. موتی گفت: هادی خان! خودم کم نگرانم که شما هم بدترش میکنی؟ به شرفم قسم این آخرین و مطمئن ترین راهی بود که سراغ داشتم. با خودش حرف زدم. حتی پولی که دستم داده بودید، همش دادم به همین شوری. هادی گفت: کجا باهاش آشنا شدی؟ کجاییه؟ موتی گفت: زندان باهاش آشنا شدم. عربه. قاچاق جنس و آدم و همه چی. هادی گفت: یا ابالفضل! این دیگه چه کوفتیه! باشه ... این آخرین تماسمون هست. دیگه کل گوشی و خط و همه چیت که با من ارتباط داشتی بنداز دور. موتی گفت: نوکرم آقا. خدا به همرات. هادی هنوز تماسش تمام نشده بود که متوجه شد یه ماشین پلیس ... ده پونزده متر آن طرف تر ... ایستاده و افسری که داخلش نشسته، داره به هادی و ماشین سمندی که زیر پاش هست نگاه میکنه و یه چیزی تو بیسیمش میگه! هادی فورا گوشیشو خاموش کرد. شیشه سمت شاگرد داد پایین. دو تا گوشیش به آرامیاز ماشین انداخت بیرون. ماشینو روشن کرد و خیلی عادی راه افتاد. تلاش کرد که جلب توجه نکنه اما ... نشد ... ماشین پلیس ... و افسری که به هادی و ماشین مشکوک شده بود ... افتاد دنبالش ... @Mohamadrezahadadpour @yasegharibardakan
نبود ۳۸ نفر دیگه تا ۱.۴k ؟؟؟😂😂😂
عارفانه تن من قایق لنگر زده در طوفان است خودم اینجا دل من پیش تو سرگردان است @yasegharibardakan
جمعه شب های پاک..... سلسله جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان جمعه(۱۴۰۱/۰۹/۲۵)همزمان با اذان مغرب _ اقامه نماز جماعت ۱۷:۰۰الی۱۷:۲۰ _زیارت عاشورا ۱۷:۲۰ الی ۱۷:۴۰ _ آموزش مداحی ۱۷:۴۰ الی ۱۸:۳۰ _ سخنرانی و ذکر توسل ۱۸:۳۰ الی۲۰:۰۰ 💠امام جماعت : حجه الاسلام قانعی 💠سخنران : حجه الاسلام محیطی امام جمعه موقت اردکان 🔰مجتمع بیت الزهرا س( مجمع عاشقان بقیع اردکان) روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان @yasegharibardakan