حاج محمد ابراهیمیانZamine-MEbrahimian-Safar98Shab4.MP3
زمان:
حجم:
7.31M
✅ مداحی #زمینه(تو عاشقی چه حالیه...)
🎤حاج #محمد_ابراهیمیان
🔺شب چهارم مراسم آخر صفر98
@YasegharibArdakan
حاج محمد ابراهیمیانVahed1-MEbrahimian-Safar98Shab4.MP3
زمان:
حجم:
8.32M
✅ مداحی #واحد1(رفقا جاتون خالی این اربعینم...)
🎤حاج #محمد_ابراهیمیان
🔺شب چهارم مراسم آخر صفر98
@YasegharibArdakan
حاج محمد ابراهیمیانVahed2-MEbrahimian-Safar98Shab4.MP3
زمان:
حجم:
3.31M
✅ مداحی #واحد2(بی پناهم جوابم نکن...)
🎤حاج #محمد_ابراهیمیان
🔺شب چهارم مراسم آخر صفر98
@YasegharibArdakan
حاج محمد ابراهیمیانVahed3-MEbrahimian-Safar98Shab4.MP3
زمان:
حجم:
3.87M
✅ مداحی #واحد3(همیشه مادر خسته دلم به من میگفت...)
🎤حاج #محمد_ابراهیمیان
🔺شب چهارم مراسم آخر صفر98
@YasegharibArdakan
حاج محمد ابراهیمیانTak-MEbrahimian-Safar98Shab4.MP3
زمان:
حجم:
1.62M
✅ مداحی #تک(سرت به نیزه, سربلند عالمی...)
🎤حاج #محمد_ابراهیمیان
🔺شب چهارم مراسم آخر صفر98
@YasegharibArdakan
حاج محمد ابراهیمیانHakhami-zekr-MEbrahimian-Safar98Shab4.MP3
زمان:
حجم:
8.48M
✅ مداحی #همخوانی و #ذکرپایانی(باز منو یه کم نگاه کن...)
🎤حاج #محمد_ابراهیمیان
🔺شب چهارم مراسم آخر صفر98
@YasegharibArdakan
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_چهل_وسوم 3⃣4⃣
🍂مدتی صبر کردن بهار آمد سال نو آغاز شده و مجدداً با خانوادهام درباره #فاطمه حرف زدم. اما باز هم به شدت با مخالفت شان مواجه شدم اصرار من و مخالفت آنها فایده اینا نداشت. تغییری در نظر هیچ کداممان رخ نمیداد. تصمیم گرفتم بدون اینکه به پدر و مادرم بگویند تنها به #خواستگاری فاطمه♥️ بروم
🌿روز پنجم عید بود به محمد زنگ زدم☎️ و اجازه خواستم گفت: خبر میدهد فردایش زنگ زد بعد از اینکه قرار گذاشتیم تازه گفتم که بدون پدر و مادر می آیم. حس کردم می خواست قرار را به هم بزند اما توی رودربایستی ماند و چیزی نگفت.
🍂روز قرار رسید صبح به آرایشگاه رفتم و سر و رویم را مرتب کردم😌 پدر و مادرم مشغول دید و بازدید بودند و کسی خانه نبود با خیال راحت آماده شدم کت و شلوار رسمی ام را پوشیدم کمی استرس😥 داشتم حرکت کردم و رفتم سر کوچه پارک کردم بعد از اینکه قیافه ام را در آینه ماشین چک کردم پیاده شدم و گل💐 و شیرینی را از صندلی عقب برداشتم آرام آرام حرکت کردم تا به درشان رسیدم
🌿دل توی دلم نبود زنگ زدم #محمد در را باز کرد و با خوشرویی از من استقبال کرد موقع روبوسی خندید و درگوشم آهسته گفت:
+ماشاالله، خوشتیپ😉😉
مادرش روی ایوان به استقبالم آمده بود بعد از سلام و احوالپرسی گل و شیرینی را به محمد دادم و وارد شدم محمد و مادرش یک طرف نشستند👥 و من مقابلشان دو زانو نشستم مادرش سر حرف را باز کرد و گفت:
+اون روز خیلی زحمت دادیم پسرم مارو رسوندی تا ترمینال خدا خیرت بده.
_خواهش میکنم وظیفه بود
🍂+محمد خیلی ازت تعریف میکنه بارها ذکر خیر تو پیش ما گفته من فکر میکردم با خانواده تشریف میارین، البته محمد گفته بود شاید تنها بیاید
من و محمد زیر چشمی همدیگر را نگاه کردیم گفتم:
_حالا یکم درگیر بودند، حالا انشاالله بعد مزاحمتون میشیم.
+انشاالله که خیره
🌿بلند شد و به سمت آشپزخانه حرکت کرد محمد هم به بهانه بردن جعبه شیرینی پشت سرش رفت و بعد از چند دقیقه با سینی چای☕️ وارد سالن شدند محمد با چای و شیرینی از من پذیرایی کرد. کمی از درس و دانشگاه حرف زدیم نیم ساعتی از ورودم می گذشت و خبری از فاطمه نبود🙁 وقتی که چایم را نوشیدم محمد استکان ها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. سرم را پایین انداخته بودم اندکی گذشت نیم نگاهی به سمت آشپزخانه انداختم هنوز سرم را کامل بلند نکرده بودم که دیدم محمد میآید و #فاطمه هم پشت سرش😍 ...
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
@ostad_shojae1_75023891.mp3
زمان:
حجم:
7.82M
#مهندسی_فکر 14
🔸تمام عالَم، بر اساسِ قانون عمل و عکس العمل اداره میشه ...
هر انتخابِ ما، نتیجه ی مشخصی بدنبال داره ...
🔹انتخاباتی که بر اساسِ تفکرِ صحیح و سالم، محقق میشن؛
قطعاً پیامدهایی با درصدِ خطای کمتر، بدنبال دارند.
@YasegharibArdakan
🍃🌸
🌸
#سخنان_آموزنده👌
❓از آیت الله گلپایگانی (ره) پرسیدند: دوست داشتید مرجع تقلید بودید یا طلبه ساده؟
✅فرمودند : #هرکدومکهخداتوشـــه .
@YasegharibArdakan
🌸
🍃🌸
📌 #داستان_واقعی
🔸مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!
🔸می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
🔸گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
🔸تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم …
#مذهبی_هامراقب_رفتارمان_باشیم
@YasegharibArdakan