eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
35 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام برمستمعین و خیرین عزیز مجمع از طرف خیریه مجمع ،داریم برای دوتا دختر دوقلو که نه پدر دارن و نه مادر و کنار پدربزرگ و مادربزرگشون بزرگ شدن، جهیزیه تهیه میکنیم. میدونم مثل همیشه روسفیدمون میکنید. کمکهاتون رو به حساب خیریه مجمع واریز کنید. اینم شماره کارت خیریه مجمع : 6037691630099752به نام خیریه مجمع عاشقان بقیع اردکان ماه یتیم نوازیه... اگر مورد خاصی بود با خودم تماس بگیرید. 09132568981 ممنون و ارادت...محمد ابراهیمیان اردکانی
❣﷽❣ ♥️ 1⃣3⃣ 🍂از وقتی با ماشینم به دانشگاه می رفتم؛ رفتار بعضی از همکلاسی هایم تغییر کرده بود مهربان تر شده بودند و بیشتر از قبل تحویل می گرفتند. محبت های ساختگی شان را دوست نداشتم. چیزی نگذشت که آرمین هم ماشین خرید😒 ترجیح دادم دیگر با ماشینم به دانشگاه نروم. احساس می‌کردم با این کار بقیه تصور می‌کنند تافته جدا بافته ام. 🌿با آنکه رفت و آمد با تاکسی و اتوبوس دشوار بود اما روی تصمیمم ایستادم. از این کار ما خوشش آمد به همین خاطر آویز آیت الکرسی زیبایی😍 را برای ماشینم خرید و به من هدیه کرد. از رفت و آمدهایم پیش پدر و مادرم حرفی نمیزدم. سعی می‌کردم حساس تر نشوند؛ نمازهایم برقرار بود. آرامشم بیشتر شده بود. احساس می کردم حرف های گذشته محمد را درک می کنم. نمی توانستم با هیچ منطقی توضیح بدهم که چرا در چند دقیقه دلبسته دختری شدم که نمیدانم کیست😔 🍂نمی‌توانستم با هیچ دلیلی بگویم که چرا با خواندن آرام می‌شوم آنچه را که با تمام وجودم احساس می‌کردم با هیچ منطقی قابل بیان نبود. بچه مذهبی های کلاس که محمد هم شامل شان می شد بیرون از دانشگاه با هم قرار می گذاشتند و برنامه‌های مختلفی داشتند. هر هفته تعداد صفحات مشخصی از یک کتاب را مطالعه می کردند. دور هم جمع می‌شدند و درباره‌اش بحث می‌کردند. گاهی هم درباره مشکلات اجتماعی حرف می‌زدند و مسائل جامعه را نقد می‌کردند. 🌿حرف‌هایشان برایم جدید بود و با اشتیاق دنبال می کردم و سعی داشتم در جلساتشان شرکت کنم. برای جشن قبولی کنکور ساسان پسرعمه ملیحه دعوت شده بودیم. ازدواج عمه ملیحه واسطه دوستی شوهرش با دایی مسعود بود. به همین دلیل دایی مسعود و خاله مهناز هم دعوت بودند. آخر هفته بود بعد از پایان دور همی بچه های دانشگاه به خاطر ترافیک دیرتر از بقیه رسیدم. میز شام را چیده بودند. می دانستم طبق معمول در جمع فامیل چه خبر است اما فکر نمی کردم از هم خبری باشد 🍂وقتی چشمم به بطری نوشیدنی🍾 روی میز فهمیدم شب سختی خواهم داشت. خندیدن و طعنه زدن های شاهین و دایی مسعود و عمو هادی شروع شد. وقتی عمو مهرداد دلیل شوخی هایشان را پرسید با تمسخر خاطری سفر را تعریف کردند. عمو مهرداد شخصیت مستبد و دیکتاتوری داشت همیشه اعتقادش را به دیگران تحمیل می‌کرد و زور می گفت با آنکه پدر و مادرم به انتخاب خودشان اسمم را گذاشته بودند؛ اما بعد از این همه سال همیشه اعتقاداتش را به دیگران تحمیل می کرد. هنوز گاهی آنها را به خاطر این انتخاب سرزنش می کرده و خرافه پرست می‌خواند. 🌿وقتی از ماجرای سفر با خبر شد با اعتماد به نفس و خونسردی رو به جمع گفت: _من درستش می کنم دایی مسعود با خنده گفت: +ما که هر چه زور زدیم نتونستیم درستش کنیم. ببینیم شما چه می کنی😄 از لودگی جمع کلافه شده بودم😠 و سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بی فایده بود ... ... @YasegharibArdakan
مهندسی فکر_4.mp3
9.44M
4 هر موفقیتی، نیازمند تفکری قدرتمند است! اما؛ هنرِ تفکرِ صحیح ، بصورت وراثتی به کسی منتقل نمی شود. هنر فکر کردن را باید آموخت ... چگونه؟ @YasegharibArdakan
حواستون باشه..... 🔹 16 توصیه که اعضای کانال آمدنیوز پس از بازداشت زم باید جدی بگیرند😜😜😜😜 بسیاری از اعضای کانال آمدنیوز در اقدامی هوشمندانه پس از اعلام خبر دستگیری روح ا... زم در حال لفت دادن از این کانال هستند, اما این کافی نیست. با توجه به احتمال بالای ردگیری توسط نیروهای امنیتی, برای تامین هرچه بیشتر امنیت خود توصیه های زیر را عملی کنید: 1. دلیت اکانت کنید. 2. باطری گوشی های خود را در آورید. 3. گوشی های خود را از بین برده و تا مدتی گوشی همراه نخرید. 4. در صورت نیاز مبرم به داشتن گوشی حداکثر از این نوکیا قدیمی چراغ قوه دارها بخرید. (حتی با این گوشی ها هم هر کاری نکنید. مار بازی نکنید. چراغ قوه آن را بیش از سی ثانیه روشن نکنید) 5. از کنار باجه های تلفن عمومی عبور نکنید. 6. از باجه های روزنامه فروشی که کارت تلفن هم میفروشند, خرید نکنید. 7. توی تاکسی فقط شنونده باشید و به هیچ عنوان با راننده وارد بحث نشوید. 8. تاکسی دربست به هیچ وجه سوار نشوید. 9. پخش مختار از شبکه افق از دیشب شروع شده که احتمالا با این موضوع بی ارتباط نیست. نبینید. 10. شبها ساعت ده شبکه آی فیلم تکرار سریال یوسف پیامبر را گذاشته. هر شب ببینید و رفتار زلیخا را تقبیح کنید. 11. در مترو جای خود را به پیرمردها بدهید و بعد به دوربین داخل واگن لبخند بزنید. 12. از دستفروشهایی که چراغ قوه پلیس فدرال آمریکا را 15 تومن میفروشند خرید نکنید. 13. در اماکن عمومی آدامس نجوید. 14. دو سه بار در ایستگاه مترو تئاتر شهر گم شوید تا بیش از پیش اوسکول به نظر بیایید. 15. حداقل هفته ای دو سه وعده دیزی بخورید تا پایبند به سنتها به نظر برسید. 16. از پوشیدن لباس صورتی و روشن کردن شمع اجتناب کنید. حتی اگر در تولد عزیزانتان شرکت کردید سریع شمعها رو فوت کنید. موفق باشید.😜😜😜😜😜
صداهایمان روز به روز ضعیف‌تر می‌شود🔊🔉🔈 هم به مرور سست‌تر! بیسیم📞 را به زمین بگذار ودیگر را؛ گزارش مده!📵 ما به اندازه مردانگیتان شرمنــــــ😔ـــــده‌ایم! @YasegharibArdakan
یکی از شاگردان آقای جوادی آملی میگفتند: ❌نگویید ..!❌ {کسی که قلب💗 و روحش رفته جامانده نیست} جامانده اونی هست که عشق و طلب و زیارت و ، به ذهنش💬 هم نمی‌رسه و علاقه‌ای نداره..!✘ اگر به هر دلیلی اشتیاق و طلب رفتن هست و جور نشده حتما خیری😍 بوده و ثواب نیت را برده‌اید. و شاکر باشید و نگویید ایم! همین...! @YasegharibArdakan
یک استاد دانشگاه می‌گفت: یک بار داشتم برگه‌های امتحان را تصحیح می‌کردم. به برگه‌ای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ایرادی ندارد. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه‌ها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا می‌کنم. تصحیح کردم و 17/5 گرفت. احساس کردم زیاد است. کمتر پیش می‌آید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم 15 گرفت. برگه‌ها تمام شد. با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود. تازه فهمیدم کلید آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم. اغلب ما نسبت به دیگران سخت ‌گیرتر هستیم تا نسبت به خودمان و بعضى وقت‌ها اگر خودمان را تصحيح كنيم مي‌بينيم به آن خوبى كه فكر مي‌كنيم، نیستیم. @YasegharibArdakan
4_5852632942190266515.mp3
2.72M
🎧 فایل صوتی 🎙واعظ: حاج آقا 🔖 مرگ راحت 🔖 @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 2⃣3⃣ 🍂از لودگی جمع کلافه شده بودم سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بی فایده بود از سر جایم بلند شدم با جدیت و صدای بلند گفتم: _فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش تصمیم بگیره من نه از می‌ترسم و نه از شما دلم نمی خواد بخورم. این انتخاب منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه. 🌿نگرانی را در چشمهای مادرم می دیدم با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم. اما مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم و تعجب به من خیره شد خطاب به پدرم گفت: _تربیت یاد بچه ندادی ؟؟؟ گفتم: +اگر تربیت یاد من نداده بودن این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به اسمم میزنین سکوت نمی کردم😡 _اگه دوبار توی گوشت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمیکردی. 🍂پدرم هول کرده بود و سعی کرد فضا را عوض کند گفت: _بابا این قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده. این چیزا بهش نمی سازه بزارین راحت باشه. هر چی میل داره بخوره داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش. 🌿عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی‌آمد. یک لیوان مشروب دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد و سعی کرد به زور مجبور شد به نوشیدنم کند همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم گفت: _این رو بگیر همین الان بخور 🍂بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم: +نمیگیرم. دستش را زیر چانه ام گرفت آورد و به زور سرم را بالا گرفت در چشمهایم خیره شد بوی سیگارش داشت خفه ام میکرد🤢 لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت: _بگیر بخور 🌿چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم همه نگران و مستاصل شده بودند صدای نفسهای جمع را می شنیدم. با جدیت و عصبانیت دستش را به شدت کنار زدم بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای به صورتم زد که گوشم سوت کشید😣 در حالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم: 🍂_به شما هیچ ربطی نداره من چیکار می کنم جای خودت رو با خدا اشتباه گرفتی برات متاسفم که دنیات اینقدر کوچیکه. در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. آن شب دلم می خواست به هر جایی بروم به جز تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم. 🌿حالم بد بود باران شدیدی⛈ می بارید به سمت خانه حرکت کردم ماشین را سر کوچه شان پاک کردن چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد. کاپشن چرمی قهوه ای هم را روی سرم گرفتم ضربه ها باران تند و شلاقی بود☔️ تا به در خانه برسم خیسِ خیس شده بودم. چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد😔 ناامید شدم برگشتم تا به سمت ماشین بروم چند قدم دور نشده بودم که در باز شد😍 کوچه تاریک بود چهره جلوی در را درست نمی دیدم👤 نزدیکتر رفتم ... ... @YasegharibArdakan
مهندسی فکر_5.mp3
17.07M
5 🔸عبادتهای زیاد، اما بدون تفکر، هرگز به رشدِ روح شما کمک نمی کند! ⚜روحِ کسی که به "تفکر" عادت کرده است ؛ با افزایش سن و کهولت جسم، قدرت، نشاط و شفافیت بیشتری کسب میکند. @YasegharibArdakan
تا حالا ته اتوبوس و تنها نشستی؟ ته اتوبوس، آن صندلی آخر، کنار شیشه بهترین جای دنیاست برای آنکه مچاله شوی در خودت سرت را بچسبانی به شیشه و زل بزنی به یک جای دور و فکر کنی به چیزهایی که دوست داری و فکر کنی به خاطراتی که آزارت میدهد و گاهی چشمهایت خیس شود، از حضور پر رنگ یک خیال و یادت برود مقصد کجاست و دلت بخواهد که دنیا به اندازه ی همین گوشه اتوبوس کوچک شود...و دنج و تنها... و آه بکشی از یاد آوری حماقت های عاشقانه ات... شیشه بخار بگیرد و تو با انگشت بنویسی "آینده" و دلت بگیرد از تصورش... ‍‍چشمهایت را ببندی و تا آخرین ایستگاه در خودت گریه کنی @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 3⃣3⃣ 🍂کوچه تاریک بود. چهره جلوی در را درست نمی دیدم👤 نزدیک تر رفتم آنچه را می دیدم باور باور نمی کردم جلوی در میخکوب شده بودم ♥️ در خانه محمد را باز کرده بود. هر دو از دیدن هم شوکه شدیم فقط به هم نگاه می‌کردیم و هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمی شد. زبانم بند آمده بود باران به صورت من خورد موهایم آشفته شده بود و جلوی چشمم را گرفته بود. 🌿با تعجب پرسید: _شما اینجا چه کار می‌کنید؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم: _من دوست محمدم همانطور که متعجب نگاهم می کرد گفت: _محمد خانه نیست پلکی زد و نگاهش را به زمین انداخت. صدایش را صاف کرد و ادامه داد: _از شهرستان زنگ زدند که پدر بزرگم حالش بد شده. محمد رفته شهرستان. 🍂ناگهان صدای مادرش را از ایوان شنیدم: _مادر جان کیه این وقت شبی؟! چرا نمیای تو؟ خیس شدی. نگاهی به مادرش کرد و گفت: _دوست محمد مادر. الان میام. نمیتوانستم از او چشم بردارم. اما برای اینکه زیر باران معطل نشود گفتم: _از اینکه پیداتون کردم خیلی خوشحالم😍 🌿بعد از کمی من من کردن بالاخره خداحافظی کردم و از کوچه خارج شدم. دیدن او، همه اتفاقات آن شب را از خاطرم برده بود. تازه فهمیدم چرا دلنشینی💗 نگاهش؛ لحن جملاتش، همه اش برایم آشنا بود. او بود. 🍂جایی برای رفتن نداشتم. همانجا سر کوچه داخل ماشین نشستم. نمی دانستم چطور باید از خدا تشکر کنم. نذرهایم، دعاهایم، همه جلوی چشمم می‌آمد. به بزرگی خدا فکر میکردم. تا اذان صبح بیدار بودم باران بند آمده بود پیاده شدم و چند خیابان آن طرف‌تر امامزاده‌ای🕌 پیدا کردم و نمازم را خواندم. دوباره به داخل ماشین برگشتم تا کم کم خوابم برد. 🌿چند ساعت بعد با صدای تق تق انگشتی که به شیشه ماشین هم می زد بیدار شدم. سرم را از روی فرمان بالا آوردم و چشم هایم را مالیدم. شیشه را پایین کشیدم یک خانم میانسال چادری که رویش را گرفته بود کنار پنجره ماشین ایستاده بود ... کمی عقب تر خواهر محمد را دیدم، حدس زدم که او باید مادرش باشد. گفتم: _سلام بفرمایید +سلام پسرم. صبحت بخیر. شما دوست‌محمد منی؟ _بله +دخترم میگه دیشب هم اومده بودی دم در. اومدم بگم اگر کار واجبی داری که هنوز این جا ماندی محمد فعلاً برنمیگرده. پدر بزرگش یعنی پدر شوهر من امروز صبح فوت کرد. منو فاطمه هم داریم میریم شهرستان. 🍂از فهمیدن اسمش قند توی دلم آب شد💖 " " اسم اسمش هم مثل خودش دلنشین بود سعی کردم چیزی بروز ندهم گفتم: _تسلیت میگم، امیدوارم غم آخرتون باشه. +ممنون پسرم ..سلامت باشید _راستی ... اگر می‌خواین میتونم تا جایی برسونمتون +نه مادر دستت درد نکنه. مزاحم نمیشیم _باور کنید بدون تعارف می‌گم. مشکلی نیست هر جا برید میرسونمتون. منم مثل محمد 🌿بعد از کمی تعارف با اکراه قبول کرد فاطمه را صدا زد و سوار شدند. از چهره فاطمه مشخص بود که چقدر معذب است به جز سلامی که موقع سوار شدن و خداحافظی که موقع پیاده شدن گفت کلمه ای حرف نزد. آنها را به ترمینال رساندم بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشین🚗 شدم و به سمت رفتم ... ... @YasegharibArdakan
🔶دانلود فایلهای صوتی جلسه هفتگی(مراسم سوگواری شب اربعین حسینی) 📆26/مهرماه/1398 👤سخنران: حجت الاسلام #واحدیان 🗣مداح: #حاج_محمد_ابراهیمیان @YasegharibArdakan
Sokhan-Vahediyan-26Mehr98-Part1.mp3
5.34M
✅ #سخنرانی - بخش اوّل 🎤حجت الاسلام #واحدیان 🔺جلسه هفتگی 26مهر 1398 (مراسم سوگواری شب اربعین حسینی) @YasegharibArdakan
Sokhan-Vahediyan-26Mehr98-Part2.mp3
5.73M
✅ #سخنرانی - بخش دوّم 🎤حجت الاسلام #واحدیان 🔺جلسه هفتگی 26مهر 1398 (مراسم سوگواری شب اربعین حسینی) @YasegharibArdakan
Sokhan + Roze-Vahediyan-26Mehr98-Part3.mp3
5.07M
✅ #سخنرانی + #روضه - بخش سوم 🎤حجت الاسلام #واحدیان 🔺جلسه هفتگی 26مهر 1398 (مراسم سوگواری شب اربعین حسینی) @YasegharibArdakan
Sher & Roze-M.Ebrahimiyan-26Mehr98.mp3
5.75M
✅ #شعر_خوانی + #روضه (اربعین) 🎤حاج #محمد_ابراهیمیان 🔺جلسه هفتگی 26 مهر 1398 (مراسم سوگواری شب اربعین حسینی) @YasegharibArdakan
Zamine-M.Ebrahimiyan-26Mehr98.mp3
3.99M
✅ مداحی #زمینه(دل نکند از ولای تو گدای تو) 🎤حاج #محمد_ابراهیمیان 🔺جلسه هفتگی 26 مهر 1398 (مراسم سوگواری شب اربعین حسینی) @YasegharibArdakan
Shoor-M.Ebrahimiyan-26Mehr98.MP3
3.63M
✅ مداحی #شور (عشق فقط اربابه...) 🎤حاج #محمد_ابراهیمیان 🔺جلسه هفتگی 26 مهر 1398 (مراسم سوگواری شب اربعین حسینی) @YasegharibArdakan
Sher2-M.Ebrahimiyan-26Mehr98.MP3
2.72M
✅ #شعر_خوانی (سلام آقا) 🎤حاج #محمد_ابراهیمیان 🔺جلسه هفتگی 26 مهر 1398 (مراسم سوگواری شب اربعین حسینی) @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 4⃣3⃣ 🍂بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشینم شدم و به سمت رفتم یک دسته گل💐 خریدم برای تشکر سر خاک آن شهید گمنامی🌷 بردم که از او خواسته بودم کمکم کند تا گمشده ام را پیدا کنم آنقدر خوشحال بودم که انگار در آسمان پرواز می کردم. دسته گل را جلوی صورتم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. 🌿همانطور که شاخه شاخه گل ها را روی قبر می چیدم به برمی‌گشتم. از روز دعوا با آرمین ... آشنایی هم با محمد ... سوال هایی که در ذهنم نقش بست و باعث شد برای جواب شان بیشتر به مزار شهدا بیایم ... ملاقاتم با ♥️ نذرهایی که بعد از گم شدنش کردم ... اتفاقات دیشب که باعث شد مهمانی را ترک کنم ... و پیدا کردن فاطمه بعد از این همه دلتنگی💔 می‌دانستم هیچ کدامشان اتفاقی نبوده. 🍂یک ساعتی گذشت نزدیک ظهر بود فکرم پیش پدر و مادرم رفت. حتماً نگران شده بودند و مطمئن بودم اگر برگردم دعوای مفصلی در پیش است🙁 اما بالاخره باید به خانه می‌رفتم. دیدن ناراحتی و نگرانی ماجرای دیشب را از خاطرم برده بود. وارد خانه شدم تلویزیون با صدای کم روشن بود و صدای جلز و ولز روغن از آشپزخانه می آمد با صدای بلند سلام کردم مادرم در حالی که سرش را با روسری بسته بود🤕 و کفگیر برنج در دستش بود از آشپزخانه بیرون آمد و قیافه اش خسته بود معلوم بود که از دیشب سردرد گرفته با صدای گرفته سلامی کرد و به آشپز خانه برگشت. 🌿پشت سرش حرکت کردم کنار گاز ایستاده بود و ماهی🐟 درون ماهیتابه را زیر و رو می کرد شانه اش را بوسیدم و گفتم: _منو میبخشی ؟! قطره اشک از کنار چشمانش جاری شد😢 صورتش را پاک کرد و برگشت و نگاهم کرد و با همان صدای گرفته گفت: +چرا سر و صورتت آنقدر ژولیده است کجا بودی؟؟ بدون اینکه جواب سوالش را بدهم دوباره گفتم: _منو میبخشی ؟؟ 🍂آهی کشید و به سمت اجاق گاز برگشت. همین لحظه پدرم با حوله لباسی حمام وارد آشپزخانه شد. نگاه خشمناکی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزند رو به مادرم گفت: _تا من لباس بپوشم سفره رو آماده کن به داداش مهرداد گفتم ساعت ۴ میریم، دیر میشه. 🌿به دست آوردن دل مادرم خیلی راحت تر از پدرم بود. پدرم با اینکه کمتر از مادرم مرا مورد بازخواست قرار می‌داد اما اگر از چیزی ناراحت می‌شد به آسانی فراموش نمی کرد❌ علاوه بر اینها همیشه برای عمو مهرداد احترام خاصی قائل بود طوری که حتی در خانه ما کسی اجازه نداشت از او انتقاد کند😬 متوجه شدم که قرار شده برای عذرخواهی به خانه عمو مهرداد بروند. جرات نکردم چیزی بپرسم. پدر از آشپزخانه بیرون رفت مادر همانطور که مشغول کشیدن غذا بود گفت: ... ... @YasegharibArdakan
مهندسی فکر_6.mp3
9.38M
6 💢افکار منفی، برای اهلِ تفکر، نعمتند ! ⚜چرا که این دسته از انسانها، باور کرده اند، حرکت در مسیرِ خلافِ افکار منفی، بزرگترین و سرعت دهنده ترین مسیر، برای رشدِ انسانیِ آنهاست. @YasegharibArdakan