eitaa logo
یاسین عصر
1.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
63 فایل
تنها کانال رسمی موسسه پژوهشی یاسین عصر 🌼محمدی دیگر در راه است...
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از اینکه دوستان فاطمه از داخل اتاق اومدن بیرون تصمیم گرفتم برم پیش فاطمه. وارد اتاق که شدم دیدم خانومم هنوز داره گریه میکنه.. درو بستم و همونطور که غرق سکوت ایستاده به دیوار تکیه دادم نگاش کردم... خیلی آروم و با محبت بهش گفتم: +اشکات و پاک کن. بلند شو بیا بریم بیرون. حواسش نبوده بنده خدا !! فاطمه با صدای آروم ولی پر از خشم که معلوم بود دلش میخواد فریاد بزنه اما به زور جلوی اون آتش درونش و گرفته، گفت: _خیلی غلط کرده این حرف و زده. خیلی بیجا کرده. +من از طرف اون شوهر دوستت که نفهم تشریف داشت ازت عذرخواهی میکنم. فاطمه با غضب نگام کرد.. دیگه چیزی نگفتم.. برگشتم بیرون دیدم همه ناراحتن.. دوست فاطمه نرگس گفت: _آقا محسن ببخشید! اگر اجازه بدید ما بریم..واقعا هیچ کسی دلش نمیخواست اینطور بشه. ببخشید تورو خدا !! حلالمون کنید بابت امشب. +نه خواهش میکنم، این چه حرفیه. بدرقشون کردم همه رفتن.. برگشتم داخل خونه دیدم خانومم از اتاقش اومده بیرون وَ از شدت عصبانیت چادرش و وقتی از سرش گرفت، محکم پرتش کرد روی مبل، بعد مشغول جمع کردن ظرفای شام نیمه تموم مهمونیمون شد. یادمه اونشب فاطمه زهرا وسیله های شام و با حرص جمع میکرد! وقتی میبرد داخل آشپزخونه از شدت خشمی که داشت، ظرفارو به جای اینکه اون ساعت از شب آروم بزاره داخل ماشین ظرفشویی، با حالت غضب مینداخت روی سینک. چیزی بهش نگفتم. با خودم گفتم بزار اینطوری خودش و آروم کنه و چون کلش داغه چیزی حالیش نیست. دلم میخواست برم آرومش کنم اما خانومم خیلی به هم ریخته بود و سمتش نمیتونستم برم. رفتم نشستم روی مبل، خودم و با دیدن اخبار و تلویزیون و عوض کردن شبکه ها و... سرگرم کردم. اما خانومم همچنان مشغول لج بازی بود. همینطور ادامه داد به رفتارش تا اینکه دیگه اعصابم از سر و صدای انداختن ظرف های شام روی سینک آشپزخونه به هم ریخت. طوری که بین سر و صدای ظرفا صدای منو بشنوه، یه کمی صدام و بردم بالا بهش گفتم: + میشه کمی آروم تر ظرفا رو بزاری اونجا !!! لطفا !!! چیزی نگفت.. همچنان به کارش ادامه داد... گفتم: +تمومش کن این مسخره بازی رو ! اون یه زری زده رفته.. چرا ظرفارو اینطور میندازی روی سینک .. خب قشنگ ببر بزار یه کناری بعد یکی یکی بزار داخل ماشین ظرفشویی تا برات بشوره. به حالت قهر و عصبی گفت: _ماشین ظرفشویی خرابه ! +خب زودتر میگفتی بهم تا منم به یک بنده خدایی میگفتم که بیاد بگیره درستش کنه. اینبار به حالت مسخره کردن با عصبانیت گفت: _برو بابا ! تو اصلا خونه ای؟ هه!! تهشم میای خونه میشه این. تلویزیون و خاموش کردم، بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه، آروم بهش گفتم: +عزیزم، بهت گفتم ظرفارو آروم بزار روی اون لامصب. اینجوری میندازی ممکنه ترک برداره بشکنه... اصلا نمیخواد ظرفارو جمع کنی. خودم میگیرم جمعش میکنم بعدش برات میشورم..تو برو استراحت کن ! _نخواستم.. خودم کارام و انجام میدم. با صدای آروم بهش گفتم: +فاطمه امشب چت شده؟ چرا اینطور برخورد میکنی؟ این چندوقت چرا زودی عصبی میشی؟ چرا زودی قهر میکنی؟ چته خب؟ صداشو برد بالاتر گفت: _بابا جان! ول کن منو دیگه ! اصلا نمیخوام برای من کاری انجام بدی. خودم کور میشم چشمام و چهارتا میکنم این ظرفارو میگیرم جمعش میکنم میشورممممش.. اه! تو برو به ادارت برس تا امنیت ملیتون به خطر نیفته!! گفتم: + فاطمه جان! عزیزم.. صدات و بیار پایین. زشته بین درو همسایه. صداش و برد بالاتر داد زد گفت: _بزار همه بفهمن.. اصلا من خسته شدم.. اصلا من این جور زندگی کردن و نمیخوام.. میفهمی؟؟ محسن میفهمی حرفای من و !؟؟ نه والله! نمیفهمی !! عمرا اگر بفهمی که داخل این زندگی کوفتیه لامصب ذره ای آرامش ندارم!! میفهمی محسن؟؟ !! بهم آرامش بده بعد بیا حرف بزنیم. با دست بهش اشاره زدم آرومتر، اما مگه میشد جلوی کوهی از آتشفشان و اون لحظه گرفت.. خانومم با همون صدای بلند به حرفاش ادامه داد گفت: _پس کجاست اون همه آرامشی که شعارش رو دادی ! پس کجاست اون همه امنیتی که بهم قولش و دادی؟! من حتی توی این زندگی امنیت هم ندارم! آرامش که دیگه بخوره توی سرم. نخواستیم. اصلا حرفایی که زدی عملش کجاست؟! آرامشت و امنیتت تهش همین قدر بود؟ سرم و انداختم پایین چیزی نگفتم.. فاطمه ادامه داد گفت: _صبح تا شب برای امنیت و آرامش این مردم داری جون میکنی، اما زنت داخل خونه ت آرامش نداره ! زنت داخل خونه ت امنیت نداره! یه روز به خونمون حمله میکنن. یه روز گروگان میگیرن. یه روز برای خودت هزارتا مشکل بوجود میارن. یه روز مادرت و میدزدن ! یه روز منو میدزدن ! اگر لطف خدا نبود تا حالا همه ی ما 10 تا کفن پوسونده بودیم!! چرا همه ی خانوادت باید تاوان شغل تورو پس بدن؟ مگه ما چه گناهی کردیم؟ مگه من آدم نیستم که زندگی راحت داشته باشم؟ مگه ما جزء این مردم نیستیم؟
گفتم: +فاطمه جان آرومتر، آبرومون توی در و همسایه رفت. خانومم چشماش و گرد کرد، با عصبانیت بیشتر گفت: _محسن دیگه نمیخوام حتی یک کلمه ازت بشنوم! اونی که الآن بایدحرف بزنه منم، نه تو! پس بزار حرفام و همین امشب بهت بگم. یه هویی سرش و با دوتا دستش گرفت. چشماش و چندثانیه بست و یه لحظه احساس کردم داره با سر میخوره زمین، گفتم: +چیزی شده؟ حالت خوبه؟ خواستم برم سمتش ببینم چی شده، گفت: _سمت من نیااا.. برو اونور. دست بهم نزن ! برو عقب! دستام و آوردم بالا گفتم: +باشه. من تسلیمم! چرا عصبی میشی؟ _ برات خیلی مهم شدم؟ +فاطمه زهرا ! تو امشب چت شده؟ اون احمق نباید این حرف و میزد.. عصبانیتت و درک میکنم. اما تو هم دیگه تموم کن این بحث و ! _دلم نمیخواد ! +الان گناه من چیه که داری باهام اینطور رفتار میکنی؟ خب منم آدمم، نگرانت میشم. سنگ که نیستم. دوست ندارم اشکات و ببینم. الآن یک ربع هست داری گریه میکنی و رنگ و روت رفته! دارم با گریه های تو متلاشی میشم. _نمیخوام چیزی بشنوم. میفهمی محسن؟؟ نمیخوام ازت چیزی بشنوم ! احساستم به درد عمت میخوره! به درد من و زندگیم نمیخوره! +ای وای برمن. واقعا خودتی فاطمه زهرا ! اینا حرفای خودته؟ _آره! دقیقا حرفای خودِ خودمه! چون بُریدم دیگه! پس ساکت باش. +چشم. من لال میشم. خوبه؟ رفتم روی مبل نشستم، مجددا مشغول دیدن تلویزیون شدم. اما فقط چشمام میدید و دلم با فاطمه بود. مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، نوشتن این مطالب و یادآوری خاطرات تلخ زندگیم من و به هم میریزه.. دقیقا مثل حالا که دارم براتون مینویسم! هروقت که درون ذهنم سرچ میکنم به این میرسم که سابقه نداشت خانومم انقدر بد خلقی کنه! چند دقیقه ای خانومم پشت هم حرف زد ، دادوبیداد کرد، اما دیگه صبرم لبریز شد. روم و برگردوندم سمتش، گفتم: +ببند دهنت و دیگه. یک بند داری نق میزنی. هی من هیچچی نمیگم، تو هم ادامه میدی! سرم رفت! ای بابا. بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه گفتم: +رفیقای تو اومدن اینجا. مگه من دعوتشون کردم. خودتم میدونی من با هرکسی رفت و آمد نمیکنم. ده بارم بهت گفتم جمعش کن این بساط و اما گوش ندادی ! فاطمه داخل آشپزخونه بود، همینطور که داشت کاراش و میرسید گریه میکرد و پشتش به سمت من بود... ادامه دادم گفتم: +خودتم می دونی شوهر این دوستت آدم بی فرهنگیه ! آدمی هست که دهنش چفت و بست نداره! اما خانوم همش میگن نههههه دوستانم و شوهراشون خیلی هم خوبن. خب حالا بیا تحویل بگیر. حالا خودت جمعش کن. اون دفعه خواستم جواب بعضی چرندیات شوهر دوستت و بدم اما بهم اشاره زدی، منم به احترامت زیپ دهنم و کشیدم! خب وقتی با هر خری نشست و برخواست میکنی تهش میشه همین. خیال کردی همه ی دوستات آدم حسابی هستن؟ بالای صدبار بهت گفتم فاطمه من دوست ندارم با بعضیا رفت و آمد داشته باشیم اما به احترام تو که دوست داری با این رفیقات رفت و آمد کنی دهنم و میبندم چیزی نمیگم ولی به رفیقات بگو به اون نر خرهایی که بالای سر زندگیشون هستن تذکر بدن توی جمع هایی که ما هستیم هر چیزی نگن. گفتم یا نگفتم؟ مگه با تو نیستم؟ فاطمه با عصبانیت گفت: _خب چه ربطی داره؟ +مشکل همینجاست که ربطش و تشخیص نمیدی! فاطمه تو کی میخوای بفهمی شوهر دوستت تا الان زندگی بعضیارو با همین حرفاش به هم زده؟ خیال میکنی آمارش و ندارم؟ من جای تو بودم میزدم توی دهن رفیقم تا بزنه توی دهن شوهرش که دیگه این اراجیف و نگه. وقتی این و گفتم فاطمه گلدون شیشه ای رو که کنار دستش بود گرفت و برگشت سمت من، بعدش محکم پرت کرد! مستقیم خورد به صورتم. گلدون شیشه ای افتاد پایین شکست. با غضب بهم گفت: _بی غیرت که بهت میگن.. پس تو چیکاره ای !؟ فقط برای دیگران غیرتی میشی! فقط امنیت مردم برات مهمه؟! اگر مرد بودی میزدی توی دهنش که اینطور گفت! معلومه امنیت زنت برات مهم نیست. اتفاقا رفیقای من خیلی هم خوبن! مشکل از تو هست که هر چیزی رو میبینی با عینک کاریت میبینی! نه محسن، اینجا خونه منم هست! من با هرکسی خوشم بیاد رفت و آمد میکنم. وظیفه تو هم هست به خواسته من احترام بزاری. گلدون شیشه ای خورده بود بالای ابروم و از شدت ضربه حتی چشمام درد میگرفت. چشام و بستم ، اما واکنشی نشون ندادم. باخودم گفتم بزار خانومم تخلیه بشه، چون اعصابش به هم ریخته بود. گفتم: +فاطمه، من اینطور گفتم؟ مگه گفتم با کسی رفت و آمد نکن؟ من میگم میخوام جواب چرت و پرت گویی اینارو بدم تو نمیزاری. بعد الان میگی چرا جوابش و ندادی. _برام ثابت شد بی غیرتی. +آره، جان عمت که! _باز داری با این شوخیت میری روی اعصابم. میدونی بدم میاد از این حرف! بعدشم وقتی تو هستی و جلوی چشمت یکی داره به هردوتامون چرت و پرت میگه من باید حرف بزنم!؟ مشکل از تو هست که زندگیمون انقدر گندش زده بالا. 24 ساعته داخل اداره خراب شدتون هستی.
خانومم گفت: مردم شوهراشون میرن شهرستان سرکار، اما بازم هفته ای دو سه روز میان خونه!! تو داخل این تهران خراب شده هستی ولی گاهی تا یک هفته نمیتونی خونه بیای. اگر هم بیای دوساعت میمونی بعد برمیگردی! وقتی میای یا عاصف بهت زنگ میزنه یا حاج کاظم یا دیگران. حالا هم که رفتی پست جدید گرفتی افتضاح بالای افتضاح. وقتی میگم گندش در اومده یعنی این! یعنی دقیقا همین زندگی من و تو! یعنی همین جایی که الآن من و تو ایستادیم. + تموم کن این حرفارو! بزار وقتی خبر مرگم 5 دقیقه میام داخل این خونه آرامش داشته باشم. _آرامش دادی که آرامش میخوای؟ چه موقعی وقت گذاشتی به زندگیت برسی. بهت میگم ما که پولش و داریم، امکاناتش اونور مهیاست، پس بریم یه کشور خارجی برای بچه دار شدن چون اینجا نمیشه کاری کرد، این دکترها جوابگو نیستن! اما ادارتون نمیزاره.. میگه عاکف سلیمانی نمیتونه بره.. چرا؟ چون آقا اینجا باید بمونه و نمیتونه برای کارهای غیر ضروری به هر کشوری سفر کنه. چرا؟ چون اگر بره انگار امنیت بالا تا پایین این حکومت و مملکت به خطر می افته! البته حضرت آقا اونور تشریف میبرن، ولی نه برای مشکلات خودش، بلکه برای کارهای ماموریتی و بزن بزن و زخمی شدن. یادمه فاطمه وقتی این و گفته بود یه دونه با دوتا دست محکم زد به سر خودش گفت: _تهشم منه خاک بر سر باید بشم پرستارت. خوش خوشون آقا با دوستاش هست، بدبختی و زخماش برای من ! فاطمه ادامه داد گفت: _محسن من آدمم.. میفهمی؟ ده بار گفتم کنیزیت و میکنم و همه ی زخمات با من، دورتم میگردم، اما تورو خدا یه کم به فکر زندگیت باش. اما حالیت نمیشه! بخدا دیگه حالم داره از همه چیز به هم میخوره. از این زندگی و شغلت دارم متنفر میشم. درد شیشه روی صورتم بود..با این حرفا هم که اعصابم بیشتر به هم میریخت. با غضب به فاطمه نگاه کردم، رفتم یه بشقاب از روی میز گرفتم زدم زمین شکستم. فاطمه با اون همه سر و صدایی که تا چند ثانیه قبل داشت، وقتی این صحنه رو دید دیگه از ترس ساکت شد. رفتم داخل آشپزخونه روبروش ایستادم، گفتم: +تا الان طی این چندسال زندگی مشترک، حتی یکبار هم به خودم اجازه ندادم که بهت بی احترامی کنم. پس نزار اون روی سگ من بالا بیاد تا هرچی از دهنم میاد بیرون بهت بگم. تا الان هر چی گفتی چیزی نگفتم، تهش سرم و انداختم پایین جیک نزدم! ریختم توی خودم! خود خوری کردم! اما بهت اجازه نمیدم درمورد کارم، اونم کاری که قداست و شرافت داره و داخل ایران و خارج ایران خون بچه های بی گناه مردم که در همین کار بودن به روی تنم پاشیده شده، یا اینکه کنارم یا توی بغلم جون دادن، تو یا هرشخص دیگه ای بخواد بیاد درموردش هر حرفی رو بزنه. الان اعصابت به هم ریخته؟! خیل خب! قبول! من درک میکنم، اما جلوی دهنت و نگه دار فاطمه. یه صندلی کنار اوپن بود.. رفتم گرفتم و کشیدمش روی سرامیکای آشپزخونه! گذاشتم کنار خانومم بهش گفتم: +بشین. _من متهم یا جاسوس نیستم. +بهت گفتم بشین. گور پدر/مادر هرچی متهم و جاسوس. رنگ و روت زرد شده. بشین از پا میوفتی. _نمیخواد نگران من باشی. + بهت گفتم بشین فاطمه ! داری کلافم میکنی. به زور نشست روی صندلی.. روبروش ایستادم.. یه کم خم شدم دستام و انداختم روی دوتا شونه هاش، زُل زدم به چشماش.. اما خانومم روش و برگردوند. دیگه صدام و آوردم پایین، ادامه دادم بهش گفتم: +فاطمه، خیلی بی انصافی!! گفتی بهت آرامش ندادم؟ خانومم گفت: _محسن، آرامش پول و خونه و ماشین و مهمونی و لباس و کادو و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه نیست..کی میخوای اینارو بفهمی؟ همینایی که امشب اینجا بودن شوهراشون یه کارمند ساده اداری هستن..نصف امکانات زندگی منو تورو ندارن!! اما به خدا آرامش دارن. بیا ببین چجوری با هم دیگه خوشَن. من میخوام کنارم باشی. این تنها خواسته ی منه!! بَدِه ؟ خواسته ی زیادیه؟ گفتم: +تو شرایط منه بدبخت و میدونی. از طرفی هم برات چیزی کم نزاشتم.. حتی همون آرامشی که مدعی هستی من بهت نتونستم بدم. _پس چرا نمیبینم؟ گفتم: +خب باشه..من اصلا به تو آرامش ندادم.. حالا خوبه؟؟ اما تو چی؟؟ مدعی هستی که آرامش باید داد ، دادی؟ فاطمه بفهم توروخدا ! بیرون از این خونه روی من ده نوع فشار روانی هست. از صدتا سوراخ سنبه دارم کنترل میشم. یه حرکت اشتباه میکنم سه روز داخل همون اداره منو میبرن و میارن، تهش باید به عالم و آدم پاسخگو باشم. کارم هزار جور استرس داره! با این سنم نصف موهای سرم سفید شده! همش وسط عملیات و درگیری هستم. همش وسط جلسه هستم! ده جور فشارو دارم تحمل میکنم. دهنم سرویس شده! اما تو تنها چیزی که بلدی فقط حرفت اینه که بیا بیرون برو یه اداره دیگه کار کن.
فاطمه با حالت عصبی گفت: _آره الانم همین و میگم.. بیا بیرون برو یه جای دیگه. به همون حاج کاظم بگو برات یه جایی دیگه کار بگیره. استعفا بده بیا بیرون برو یه جایی کار کن که شب پیش زنت باشی. اصلا بیا بیرون برو وارد شغل آزاد شو !! +باشه. همین الان دارم میرم.. کاری نداری؟؟ من برم ساکم و جمع کنم. التماس دعا. _تو فقط همیشه مسخره کن. مگه کار دیگه ای هم بلدی به جز مسخره کردن؟ تا یه چیزی میشه میگه التماس دعا !! باشه برو.. التماس دعاتم برای خودت.. ماهم محتاجیم به دعا. +همین کم مونده بود با فوق لیسانس علوم سیاسی، بلندشم برم شغل آزاد کار کنم! خودتم میدونی کار کردن برام عار نیست، حتی به وقتش میرم سرچهار راه بیل میزنم. تو خیال کردی بخوام استعفا بدم و از اون نهاد بیام بیرون، من و راحت میزارن؟ تو خیال کردی به راحتی استعفا قبول میکنن اونجایی که دارم کار میکنم، بعدش بهم میگن بفرمایید برید؟ نه عزیزم.. از این خبرا نیست! جد و آباد کسی که بخواد استعفا بده رو اول از درون قبر میارن بیرون، بعدش میزارن جلوی چشمش تا استعفاش پذیرفته بشه. _خب الان یعنی چی؟ +یعنی اینکه استعفا هم بدم چندماه زمان میبره. _من کاری به این چیزا ندارم. +فاطمه، عین مردم عوام حرف نزن. سیستم به من نیاز داره. میفهمی؟ تو چه میدونی جاسوسی چیه! تو چه میدونی قاچاق ناموس این مملکت برای آشغالای شیخ نشین عرب امارات و اردن و قطر و عربستان یعنی چی؟ تو چه میفهمی نفوذی یعنی چی؟ که مسئول این مملکت هست و داره با ده کیلو ریش و پشم و عمامه و تسبیح، به خون شهدا و این مردمی که بعضیاشون از توی سطل آشغال دارن غذا پیدا میکنن خیانت میکنه. هم خودش هم انگل زاده هاش دارند خیانت میکنن! تو چه میدونی ما داریم با کی میجنگیم ! تو چه میدونی وقتی یک هفته مجبورم برم جای یه معتاد کارتن خواب جلوی خونه یکی از مافیای مخدر در سیستان بخوابم تا آمارش و به دست بیارم که جوونای مردم و بدبخت نکنه سمت اعتیاد نبره یعنی چی؟ تو میدونی من بیرون از این خونه دارم چیکار میکنم؟ بعد از چندسال زندگی مشترک امشب دارم اینارو بهت میگم. فقط نگام میکرد. ادامه دادم گفتم: +تو فقط میدونی من امنیتی هستم، اما چه میدونی برای اینکه آمار یه جاسوس و بگیری باید یک ماه زیر نور آفتاب وسط گرمای تابستون داخل محلشون نزدیک خونش بری بشینی هندونه بفروشی و شُرشُر عرق بریزی که رفت و آمدهارو کنترل کنی. تو اینارو درک میکنی؟ نه بخدا. نه تنها تو، هیچ عوام الناسی درک نمیکنه. هیچ زنی که شوهرش اینکاره باشه اینارو درک نمیکنه ! هرکسی که وسط میدون عملیات نباشه درک نمیکنه ! تو اصلا میفهمی برای اینکه آمار یه زن نفوذی رو بگیرم 13 روز توی چله ی زمستون وسط دی ماه در استان اردبیل زیر بارون و برف با دوتا پتو زندگی کردم تا بفهمم چی به چیه؟ اینارو میفهمی؟نه نمیفهمی. نه تو، نه هیچ کسی دیگه. با همه ی این تفاسیر اما وقتی خبر مرگم کارام که تموم میشه میخوام بیام خونه سعی میکنم ذره ای از مشکلات منو متوجه نشی. سعی میکنم بهت آرامش بدم، همه ی اتفاقات رو پشت درب خونه میزارم میام داخل. اما وقتی میام یه چیزی ازت میخوام اونم اینکه اینجوری گند نزنی به اعصاب من. فاطمه فقط نگاه میکرد بهم.. ادامه دادم گفتم: +بزار امشب بعد از این همه سال حرفامو بهت بزنم. فاطمه، برای اینکه داری منو با مشکلاتم تحمل میکنی، دورتم میگردم، دمتم گرم. دست و پاتم میبوسم. اما برای بار اول و آخر دارم بهت میگم، دیگه به هیچ عنوان حق نداری داخل خونمون جلوی در و همسایه صداتو ببری بالا که نخ نما بشیم. برای بار اول و آخر بود که بهت گفتم ! دفعه ی بعد این رفتارو ازت ببینم جوری دیگه باهات حرف میزنم. هرمشکلی که داری باید به من بگی! منم چشمم کور دندم نرم، چشمام و چهارتا میکنم بیشتر از این برات وقت میزارم نوکریت و میکنم! اما حق نداری شبیه کسانی که نمیفهمن و درک ندارن رفتار کنی؟ فهمیدی؟ آروم از ترسش گفت: _چشم +بار آخرتم باشه میزنی یه چیزی رو میشکنیش. اینجا خونه هست. میدون جنگ نیست. _چشم! +یه مدتم ارتباطت و با نازنین کمتر کن. چون خودشم عین شوهرش هست. همش داره مخت و شستشو میده از بچه آوردن میگه، تو هم اعصابت میریزه بهم.. تهشم میشه جریان امشبمون. سرش و به نشونه تایید تکون داد بعد بلند شد رفت توی اتاقش نشست آروم گریه کرد و خوابید. @yasinasr
🔻امام على عليه السلام: 🔹فرصت ها چون ابر بهارى در میگذرند. پس آن را در انجام دادن انواع خير غنيمت بدانيد؛ زيرا در غير اين صورت، پشيمانى به بار می‌آيد 🔸إنَّ الفُرَصَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ فَانتَهِزوها إذا أمكَنَت في أبوابِ الخَيرِ ، وإلّا عادَت نَدَماً 📚غررالحكم حدیث 3598 @yasinasr
هدایت شده از یاسین عصر
💠پست آخر💠 ✔️همه با هم دعای فرج را زمزمه می کنیم: إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ🌹 🍃🌸💖🌺🌷🌹💐🌸🌼🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
هدایت شده از یاسین عصر
🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 💚 توسل امروز(روز پنجشنبه) 💚 🌹یا اَبا مُحَمَّدٍ یا حَسَنَ بْنَ عَلِی اَیُّهَا الزَّکِىُّ الْعَسْکَرِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
در محضر استاد فاطمی نیا 🍃سلوک با سبک متفاوت❗️ 🍃 يكی از اولياء خدا كه بسيار مرد بزرگى بود و گفته اند امام زمان(ع) در تشييع جنازه ی او حاضر بودند ، همسر بسيار بد اخلاقی داشت كه سی و پنج سال او را شكنجه ميداد، ولی او تحمل ميكرد! 🍃بله تحمل كنيد،اصلا خيلی از اين ها با تحمل و گذشت حل ميشود ، گاهی هم اگر تحمل شود،مثل نماز شب برای انسان سلوك الی الله است 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
🌐 هیچی نگفت! 🔸️ گفت: چه خبر؟! 🔸️ گفتم: ترامپ وزیر خارجه اش را به عربستان فرستاده تا تحقیق کند و ببیند تاسیسات نفتی آرامکو از کجا مورد هدف قرار گرفته و نابود شده است؟! 🔹️ گفت: که چه بشود؟! 🔹️ گفتم: الان همه گیج می زنند ، یک عده می گویند از عراق بوده ، یک عده می گویند از درون عربستان بوده ، یک عده می‌گویند از یمن بوده ، یک عده می گویند از ایران بوده ، یکی می گوید پهپاد بوده دیگری می گوید موشک بوده و... حالا پمپئو رفته بپرسه چی بوده و از کجا اومده؟! و... 🔸️ گفت : وقتی آمریکا و کشورهای اروپایی با آن همه تجهیزات مدرن قادر به کشف ماجرا نبوده اند ، از آل سعود فلک زده چه کاری ساخته است ؟! 🔸️ گفتم: چه عرض کنم ؟! از یک گاو پرسیدند چرا این همه می دوشنت ؟ حیوون سرشو ‌انداخت پائین و هیچی نگفت ! می‌دونی چرا؟ چون گاو که بلد نیست حرف بزنه! 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | فریاد یک مسلمان کشمیری : کجا هستید ای مسلمانان !!؟؟ #کانال_رسمی_موسسه_پژوهشی_یاسین_عصر 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
📌 مصاحبه دکتر با شبکه BBC موضوع: آرامکو و مناسبت های عربستان و ایران... آیا ،ایرانی بودند؟ لینک توئیتر👇👇👇 https://twitter.com/bbcpersian/status/1174383683618295808?s=21 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 لینک دوم 👇👇👇👇 https://twitter.com/bbcpersian/status/1174383866942877696?s=21 🔺با فیلترشکن باز شود 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
🌐 این پسر دهه هفتادی که می بینید سید امیر بارانی بهبهانی پسر سید معین بارانی بهبهانی #سلطان_پورشه است (وارد کننده پورشه به ایران) که مبلغ ۲۰ میلیارد تومان برای #شبنم_نعمت_زاده وثیقه گذاشت. ✍ وقتی اینجور آدمها توی این مملکت دارند زندگی می کنند و کسی کاری به کارشون نداره مردم اونو به چشم دین می بینند... حضرات فراموش کردند اسم کامل این مملکت جمهوری اسلامی ایران هست.... 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
🚨 ویدئویی که تا دقایقی دیگر بارگذاری میشود را هم ببینید و هم برای همه بفرستین... اگر صفحاتی در اینستاگرام و توئیتر دارید هم به اشتراک بگذارید... قابل تامل 👇👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨در نشر این ویدئو کوشا باشین 🎥 ببینید | با سکوت خود در خطای دیگران شریک می شویم 🔺 ممنون که منِ نماینده مجلس رای مخفی میدم و شما هیچی نمی گید.. از ماست که بر ماست... #کانال_رسمی_موسسه_پژوهشی_یاسین_عصر 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
ویدیوی رو در صفحه ی شخصی ام منتشر کردم... هر کدوممون یک گام ... https://www.instagram.com/tv/B2lZ5ZnJSyv/?igshid=1js7513ymgbbh
بعد از اینکه بحث من و همسرم تموم شد و اون رفت داخل اتاق نشست و گریه کرد تا اینکه خوابش برد، منم از فرصت استفاده کردم و در اوج خستگی خونه رو مرتب کردم ، بعدش رفتم خوابیدم. فردا صبح / ساعت 7 / خانه امن 4412. وقتی رسیدم، فقط یه سلام علیک کلی و بلند با همه کردم، فورا رفتم طبقه سوم داخل اتاقم و مشغول به کار شدم. داشتم گزارشات دریافتی از خاک افغانستان توسط داریوش و صابر رو بررسی میکردم که خبر رسید عزتی از خونش زده بیرون تا طبق معمول هر روز بره به سمت محل کارش در سازمان انرژی اتمی. اما بین راه یک قضیه ای مشکوک پیش میاد که رفقا بهم بیسیم میزنن. اون روز صبح حدید عزتی رو زیر نظر داشت.. بیسیم زد: _عاکف / حدید +بگو حدید _دکتر یه گوشه ای توقف کرده. +مواظب باشید برای جانش خطری ایجاد نشه. هم تعقیبش کنید هم مراقب جانش باشید ! کوچیکترین تهدیدی رو اطراف دکتر احساس کردید، بلافاصله بزنید عامل تهدید و حذفش کنید تا به دکتر نزدیک نشه ! _دریافت شد. یکساعتی از آخرین ارتباط حدید با من گذشته بود که مجددا اومد روی خط من... گفت: _آقا عاکف صدای من و دارید؟ +بله دارم.. بگو حدید.. چیزی شده؟ _یه سواری اومده پشت خودروی دکتر متوقف شده. بلافاصله با یه خط امن زنگ زدم به حدید ( علی ). جواب که داد گفتم: +علی جان سلام.. مشخصات خودرو چیه؟ _خودروی مورد نظر BMW قهوه ای رنگ هست. +شماره پلاک و استعلام کردی؟ _بله با دستگاهی که همرام بود استعلام گرفتم. +توضیح بده ببینم این مهمون ناخونده که سرزده اومده وسط بازی کیه. _خودرو متعلق به یک خانوم هست. الآنم اونی که سوارشه یه خانومه. +پلاک و بخون بدم بچه ها سرچ کنن همه چیزش و در بیارن! حدید شماره رو خوند دادم به عاصف استعلام کلی بگیره. عاصف درمورد اون خانوم سرچ کرد وضعیتش سفید بود. چیزی که تعجب برانگیز بود این بوده که مالک خودرو یه خانوم 58 ساله هست که فوت شده بود وَ اهل اصفهان بود! به علی که همچنان پشت خط منتظر بود، گفتم: +علی جان، تو از عزتی چشم بر ندار. اون زنه با من. _چشم. فعلا که زنه رفته داخل ماشینِ عزتی نشسته. آقا عاکف زنه رو میخواید چیکار کنید؟ +تو کاریت نباشه. فقط لطفا حواست به سوژه ی خودت باشه. نگران اون زن نباش.. راستی علی، این زنه که رفته داخل ماشین چندسالشه؟ _شاید دور و بر 30 تا 34_ پنج_ باشه. وقتی اینطور گفت به عاصف نگاه کردم... آخه عاصف گفته بود مشخصات صاحب خودرو اینطور هست که یه خانوم 58 ساله ست که فوت هم شده. هماهنگ کردم برای نیروی کمکی.. با 3200 ارتباط گرفتم.. بعد از ارتباط فرستادمش به همون موقعیتی که حدید مستقر بود و عزتی رو زیر نظر داشت. 3200 و فرستادم برای اینکه وقتی اون زن ناشناس از ماشین پیاده شد بره تعقیبش کنه. عاصف داخل اتاق من بود و داشت صحبت های من با حدید رو گوش میداد، بهش گفتم: « یه نیروی موتوری میخوام.. چون نباید 3200 و حدید سوخت برن.. به نزدیک ترین نیروی موتوری در موقعیت حدید و عزتی بگو خودش و برسونه به اون ماشین.. تاکید کن روی کلاه کاسکتشم دوربین ریز نصب کنه، بعد به بهانه گرفتن آدرس بره به سمت خودروی دکتر عزتی.. یه خرده موقع فیلم گرفتن خم بشه به سمت داخل ماشین تا از اون زن ناشناس فیلم ثبت کنه ببینیم کیه.» کاری که به عاصف سپردم و انجام داد.. به یکی از نزدیکترین نیروهای موتوری که در محدوده موقعیت عزتی و حدید بود سپرد تا این کار و انجام بده. اما متاسفانه وقتی اون نیروی کمکی میره، همه کارها رو درست انجام میده، ولی اون زن ناشناس زرنگتر از این حرفا بود و موقع آدرس گرفتن عامل ما از دکتر عزتی، اون خانوم همونطور که داخل خودروی دکتر نشسته بود صورتش و میکنه به یک سمت دیگه وَ متاسفانه فیلمی ازش ثبت نمیشه. به سیدعاصف عبدالزهراء گفتم: «بررسی کن ببین اون محدوده دوربین امنیتی داریم؟» عاصف بررسی کرد و بعد از حدود 3 دقیقه گفت: «متاسفانه در اون موقعیتی که دکتر عزتی هست دوربین امنیتی نداریم.» به عاصف گفتم: «من الآن تصویر اون خانوم و میخوام. صاحب این خودرو با این شماره پلاک جزء متوفی هست. سنشم 58 درج شده. اما این خانوم 30 و خرده ای هست. از طرفی توی استعلام زده این خانوم 58 ساله که فوت شده اصلا بچه نداره. پس این ماشین نمیتونه برای این خانوم جوان 30 و خرده ای ساله باشه که بگیم از ننش BMW رو ارث برده.» ادامه دادم به حرفام و به عاصف گفتم: +الآن پیشنهادت چیه؟ به من بگو این زن وسط رهگیری از کجا سر و کلش پیدا شد. عاصف گفت: _اولا ما اونجا دوربین امنیتی نداریم که بتونیم ببنیم اینا رو ! نیروی کمکی موتوری هم که علی برکت الله!! نتونست کاری کنه، پس به نظرم به علی (حدید) بگو با چشماش همه جا رو خوب ببینه، اگر اون دور و بر دوربین راهنمایی رانندگی نصب هست بهمون اطلاع بده!
دیدم فکر بدی نیست ! رفتم روی خط حدید: _حدید/عاکف؟ _بله آقاعاکف! +در موقعیتی که قرار داری دوربین به چشمت میخوره؟ _بزارید بررسی کنم. لحظاتی بعد حدید خبر داد: _ 100متری ماشین ما دوربین راهنمایی رانندگی نصب شده. عاصف بهم گفت: _ آقا عاکف ! موقعیتی که الان حدید در اون مستقر هست، طبیعتا نمی تونه به ماشین سوژه نزدیک بشه! به نظرم صبر کنیم ببینیم چه تایمی ملاقات دکترافشین عزتی وَ این خانوم به پایان میرسه، بعدش ما بریم فیلم و از بچه های نیروی انتظامی یا راهنمایی رانندگی بگیریم. +پیشنهاد خوبیه. اما یادت باشه ما فقط تصویر و نمیخوایم. بلکه باید بدونیم چیزی بینشون رد و بدل میشه یا نه! پس زنگ میزنم به بهزاد بره دنبال گرفتن فیلم این دوربین. فقط دعا کن کیفیت داشته باشه. نیم ساعت بعد، خبر رسید که زنه از ماشین عزتی پیاده شده! فورا تماس گرفتم با بهزاد تا بره دنبال درخواست فیلم مربوط به اون تایمی که عزتی با زنه داخل ماشین بوده. در همین گیر و دار بودیم که 3200 بیسیم زد: _عاکف / 3200 ؟ +بفرمایید. میشنوم صداتون و ! _من به دنبال سوژه در حرکت هستم. +ممنونم. فقط لطفا با حدید هماهنگ باش تا اگر یه وقت سوژه هاتون به هم خوردند مزاحم هم دیگه نشید. _دریافت شد. حدود یکساعت و نیم بعد، بهزاد فیلم و از راهنمایی رانندگی گرفت اومد خونه امن 4412. دلیل این که مجبور بودیم از دوربین راهنمایی و رانندگی فیلم و بگیریم این بود که عاصف عبدالزهرا اون موقعیت و بررسی کرد اما دوربین های امنیتی که مربوط به اداره ما میشده غیرفعال شده بود و بچه های اداره تازه مشغول اقدامات و پیگیری بودند. وقتی بهزاد فیلم و آورد نشستیم با عاصف مو به مو همه چیز و بررسی کردیم. حتی حرکت لب و دهان دوتا سوژه رو که از طریق لب خونی بفهمیم چی میگن.. کیفیت تصویر دوربین به حدی بالا بود که همه چیز و واضح وَ HD نشون میداد... مشغول بازبینی فیلم بودم که دقیقه 35 اون فیلم ضبط شده از دوربین راهنمایی و رانندگی بود که دیدم اون زن ناشناس یک عدد گوشی نوکیا بسیار معمولی به همراه یک عدد سیمکارت به دکتر افشین عزتی داد. بعد از دادن اون گوشی، زن ناشناس از ماشین پیاده شد. آرمین و خانوم افشار تونستن طی یک ساعت و خرده ای با یکسری اقدامات فنی و اطلاعاتی و رهگیری های سیستمی، شماره ی اون سیمکارت و پیدا کنند تا برای شنود مشغول بشن. با فیلمی هم که به دستمون رسید بلافاصله تونستیم چهره اون زن رو شناسایی کنیم. از طرفی خانوم 3200 هم در زمانی که مشغول تعقیب بود یه جایی با دوربین تونست از این زن ناشناس که حالا در ادامه معرفیش میکنم چندتا عکس و فیلم تهیه کنه تا همه چیز توی مشتمون باشه. مشخصات اون خانوم پس از شناسایی بدین شرح است: نام: نسترن/ نام خانوادگی: توسلی/ سن: 33 / وضعیت تاهل: مجرد / وضعیت امنیتی: سفید/ پرونده قضایی و سوء سابقه کیفری: ندارد. اینارو به طور مختصر نوشتم تا بدونید اون خانوم چه کسی بوده. راستش یه چیزی رو هم بهتون بگم تا بدونید بد نیست وَ شاید براتون جالب باشه. اونم اینکه نسترن توسلی یک زن بدحجاب نبود. یعنی مثل فائزه ملکی نبود که بخواد خیلی سانتال مانتال باشه. نسترن توسلی یک زن محجبه و با ظاهر موجه بود. میخواید بیشتر بشناسیدش؟ بهتون میگم.. خانوم نسترن توسلی زنی بود که در رهگیری های اطلاعاتی 3200 متوجه شدیم اهل نماز اول وقت هم هست. میخواید نسترن و بیشتر بشناسید؟ نسترن توسلی زنی بود با آرایش غلیظ، و پروتزهای مختلف، چشم های لنز گذاری شده، دندان های کامپوزیت شده و ایمپلنت شده. نامبرده دارای ارتباطات قوی با افراد مختلف بخصوص آقایان بود. به طوری که خیلی خووووب افراد رو جذب خودش میکرد. در یک کلام میگم، نسترن توسلی با یک لبخند زنانه میتونست دل از هر مردی ببره... دیگه خودتون حساب کنید «زنی محجبه ولی با این ظاهر» !!! بگذریم.. 3200 پیام داد: _آقاعاکف صدای من و دارید؟ +بله. بفرمایید ! _سوژه وارد یک مرکز خرید شده. +کجاست؟ _پاساژ گل یاس، سمت امیر کبیر. +میتونی بهش نزدیک بشی و ببینی کجا میخواد بره ؟! _بله منتظر باشید. چند دقیقه بعد بیسیم زد گفت: _طبقه سوم اومدیم. فکر کنم داره وارد یک فروشگاه میشه. + چه فروشگاهی؟ _ملزومات حجاب. یه لحظه وایسید. چندلحظه بعد بیسیم زد گفت: _قربان خودش ریموت فروشگاه رو زده داره بازش میکنه... خیلی تعجب کردم... سوالاتی به ذهنم رسید مبنی بر اینکه: «این زن چه ارتباطی با افشین عزتی داره؟ تا الآن کجا بوده و چرا سر و کلش یه هویی پیدا شده وسط این پرونده؟ چرا به دکتر افشین عزتی سیم کارت و یه گوشی ساده نوکیا داده که معمولا ما امنیتی ها برای کارمون ازش استفاده میکنیم؟ وَ اینکه چرا حالا اومده به سمت یک فروشگاه حجاب!؟» وَ چرا ، وَ چرا ، وَ چرا ، وَ چرا... وَ هزاران اما و اگر و چراهای دیگه که به ذهنم رسیده بود.
به 3200 گفتم: «همون بیرون منتظر بمون تا بیاد. به هیچ عنوان نباید تورو ببینه. حواست باشه.» مشغول پردازش و تحلیل اطلاعات شدم و همزمان چندبار دیگه فیلم و هی عقب جلو کردم، هی به چهره زنه نگاه کردم. هی استپ میزدم خیره می شدم به صورتش وَ به اون لحظه ای که به دکتر افشین عزتی سیم کارت و گوشی ساده داد دقت میکردم. حالا این مابین عاصف برای بعضی کارها می اومد سمت میز من، وقتی میدید فیلم رو هی عقب جلو میکنم هی خیره میشم به چهره زنه، به شوخی میگت: « حاج آقا استغفرالله. اسلام به خطر نیفته. کم کم داری باعث میشی عذاب الهی نازل بشه روی سر 4412 اونوقت با آتیش عذابی که مخصوص خودته، این مکان امن تبدیل به جهنم بشه و ما هم به جرم تو بسوزیم.» منم هی بیشتر به عکس نگاه میکردم و سعی میکردم به حرف عاصف توجه نکنم. این زن، واقعا کی بود؟ چرا باعزتی دیدار کرد؟ خیلی روش حساس شدم. دیگه نزدیک اذان ظهر شده بود.. بیسیم و گذاشتم روی دستگاه شارژ، رفتم وضو گرفتم برگشتم اتاقم سجاده انداختم تا نمازم رو اول وقت بخونم. حدود 5 دقیقه مونده بود به اذان.. کمی مشغول صلوات و استغفارو توسل به اهلبیت شدم.. برای همسرم دعا کردم که حالش بهتر بشه. وقتی اذان شد نماز ظهر و عصر و خوندم. بعد از نماز مشغول خوندن تعقیبات نماز شدم. علیرغم اینکه نباید برای خوندن تعقیبات به سجده میرفتم اما من همش این عبارت استغفرالله الذی لا اله الا هو، الحی القیوم الرحمن الرحیم ذوالجلال والاکرام و اسئله ان یتوب الیه، توبهَ عبد ذلیل خاضع فقیرٍ باعثٍ مسکینٍ مستکینٍ مستجیرٍ لایملک لنفسه نفعاً وَ لا ضراً و لا موتا و لاحیاط و لا نشورا و... الی آخر رو دوست داشتم در سجده بخونم، خیلی باهاش صفا میکردم. همینطور که در سجده مشغول تعقیبات عصر بودم یه هویی یه چیزی به ذهنم اومد. تعقیبات و نیمه کاره رها کردم از سجده سر بلند کردم.. بلافاصله بلند شدم کتونیم و پوشیدم، بیسیم و اسلحم و گرفتم رفتم پایین. بدون اینکه به کسی چیزی بگم، از پارکینگ خونه امن یه موتور گرفتم سوار شدم رفتم بیرون. شاید باورتون نشه کجا رفتم. رفتم سمت همون پاساژ که 3200 گفته بود. وقتی رسیدم موتورم و بردم داخل پارکینگ روبروی پاساژ گذاشتم.. خواستم بیسیم بزنم به 3200 اما یه هویی یادم اومد از شانس بدم اون گوشی ریزی که درون گوشم قرار میگرفت و مخصوص بیسیم بوده رو نیاوردم. از طرفی چون محیط شلوغ بود نمیشد بیسیم و در بیارم. برای همین با شماره موبایل خانوم 3200 تماس گرفتم. جواب که داد گفتم: +سلام..کجایی؟ _سلام آقای سلیمانی. _من نزدیک اون دری که روبروی پارکینگ پاساژ گل یاس میشه داخل ماشینم نشستم. از پارکینگ رفتم بیرون تا برم سمت ماشینش. یه مِگان نقره ای در اختیار 3200 بود.. رفتم سمت ماشین، با دستم زدم به شیشه ماشینش. وقتی من و دید تعجب کرد.. سوار ماشین شدم، سلام علیکی کردیم و خداقوت بهش گفتم.. ازش پرسیدم: +چخبر؟ _فعلا که نیومده بیرون. +از یه در دیگه نره بیرون؟ _ماشینش و داخل همین پارکینگ گذاشته. +ای وای.. اگر از اون سمت یکی اومده باشه دنبالش و این رفته باشه بیرون ؟؟!! _خب من یکنفر بودم.. فقط همینجارو میتونستم کنترل کنم.. +ای کاش همون بالا یه جایی می موندی. _ تا 5 دقیقه قبل بالا بودم، اون خانوم داخل فروشگاه بود. +اميدوارم هنوز بالا باشه!! میخوام یه کاری کنیم. _درخدمتم. +من و شما به عنوان زن و شوهر میریم داخل فروشگاه. _باشه.. بریم.. +چادر و نقاب داری؟ _بله چادر که همیشه همرامه.. البته الان صندوق عقب ماشین هست. احتیاطا داخل کیفم برای اینطور مواقع یه نقاب هم نگه میدارم. +خوبه.. پس پیاده شو برو چادرت و از صندوق عقب ماشین بگیر بیار ! 3200 برای اینکه کسی در رهگیری ها و ماموریت ها بهش شک نکنه با یک مانتوی تا زانو و یه شال رنگی و تیپ های مختلف حاضر میشد.. دلیلشم دستور اداره بود. 3200 از صندوق عقب ماشینی که دراختیارش بود چادرش و که غیر از زمان های کاری سرش می‌کرد از صندوق عقب ماشین گرفت و بعد فورا اومد داخل ماشین نشست پشت فرمون.. بهش گفتم: + چادرت و بزار سرت. نقابتم از کیفت بگیر بزن به صورتت تا شناسایی نشی. فقط جسارت من و ببخشید، برای اینکه به سوژه نزدیکتر بشیم و خیلی خودمون رو آپدِیت نشون بدیم یه خرده آرایش کنید! بخصوص روی چشمتون. چون باید بیشتر توجهش و جلب کنیم. باید شبیه خودش بشید. کیفش و از صندلی عقب گرفت، وسیله آرایشی رو از داخلش آورد بیرون. من حواسم به درب پاساژ بود که یه وقت نسترن بیرون نیاد. 3200 کمی روی چشمش چیز_میز کشید، بعد نقابش و زد به صورتش. نقابشم طوری بود که فقط دو تا چشماش مشخص بود. ⛔️ و هرگونه استفاده از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال یاسین عصر در ایتا و سروش که در پایین درج شده است می باشد وگرنه رضایتی وجود ندارد. ( )⛔️
🔻امام على عليه السلام: 🔹كسى كه پيوسته تنبلى كند، در رسيدن به آرزويش ناكام ماند 🔸مَن دامَ كَسَلُهُ خابَ أمَلُهُ 📚ميزان الحكمه جلد10 صفحه 131 @yasinasr
هدایت شده از یاسین عصر
💠پست آخر💠 ✔️همه با هم دعای فرج را زمزمه می کنیم: إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ🌹 🍃🌸💖🌺🌷🌹💐🌸🌼🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
هدایت شده از یاسین عصر
🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 ❤️ توسل امروز(روز جمعه) ❤️ 🌹 یا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَیُّهَا الْقائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
🔵عاقبت یک لحظه ادب و احترام به امام حسین (علیه السلام)🌺 💠آیت الله اراکی فرمودند: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. 🔹پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت: خیر. سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟ جواب داد: هدیه ی مولایم حسین (ع) است! گفتم چطور؟ 💠با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید. ☑️ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند اینهمه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد. 🌷آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین (علیه السلام) آمد و فرمود: ✨به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی. این هدیه ما در برزخ. باشد تا در قیامت جبران کنیم! 🔶 همیشه برایم سوال بود که امیرکبیر که در کاشان به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان مزارش در کربلاست. جواب، عشق به مولایش امام حسین (علیه السلام) بود. 🌹السلام علی الحسین...🌹 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🔰منبع: کتاب آخرین گفتار 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
15.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌حملات تلافی جویانه عربستان یا بوسیدن دست ایران مصاحبه دکتر #داریوش_سجادی با بی بی سی 🔺کاری از #بصیرت_عمار 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
🔸تلاش برای تحت پیگرد قرار دادن دولت ترامپ در پی افشای اطلاعات محرمانه 🔹در پی شکایت یک مقام اطلاعاتی آمریکا از ترامپ در خصوص اینکه وی اطلاعاتی محرمانه را به هنگام گفت‌وگو با یک رهبر خارجی افشا کرده، آدام شیف، رئیس کمیته اطلاعاتی مجلس نمایندگان آمریکا تهدید کرد کاخ سفید را به خاطر این مسئله تحت پیگرد قانونی قرار خواهد داد. @yasinasr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | یمن ثابت کرد رژیم سعودی ببر کاغذی است تحلیلگر شبکه الجزیره : 🔺️ طبق روایت سعودی ها تا الان باید یمنی ها تبخیر شده بودند ؛ ولی آن ها توانسته اند علاوه بر آرامکو ، سه فرودگاه عربستان را از کار بیندازند. 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
🌐 اموال رئیس محترم قوه قضائیه ؛ الوعده وفا !! 👇👇👇👇👇 🔖 iribnews.ir/fa/news/2458620
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از یاسین عصر
( ثبت نام دوره دوم ) ثبت نام دوره مجازی در سروش پلاس * بصورت گام به گام 🔹 مدرس 🔸مدت اموزش ۶ هفته و ۱۸ جلسه/روزهای زوج 🔹شیوه ارائه مطالب کاملا جدید و ساده میباشد با ذکر نکات مهم و طلایی + مثال + حل تمرین ، بصورت ویس/ متن / عکس نوشت 📌 برای اطلاع از نحوه ثبت نام پیامک دهید.👇👇👇 0905 819 8578
#فوری_و_مهم ✴️ اعلام وضعیت #نارنجی 🔸 اعلام #حالت_آماده‌باش کامل در صنایع پتروشیمی، نفت و گاز مستقر در ماهشهر، عسلویه و کنگان ( استان بوشهر) صادر شد... کوچکترین تعرض برابر است با تغییر نقشه جغرافیایی غربها.. حذف نام اسرائیل در نقشه فقط عرض چند ساعت... #کانال_رسمی_موسسه_پژوهشی_یاسین_عصر 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
از شجاعت 3200 واقعا خوشم می اومد. از طرفی اصلا نمی پرسید چرا و چطوری و... !؟ فقط به کاری که بهش واگذار میشد عمل میکرد. وقتی چشمش و آرایش کرد و نقاب زد، بهش گفتم: +خوب گوش کن چی میگم. من و شما بعنوان زن و شوهر میریم داخل فروشگاه. باهاش خیلی صمیمی میشی و گرم برخورد میکنی. هرچیزی که برای حجاب نیاز هست ازش میپرسی تا بتونیم بیشتر داخل بمونیم. حتی آمار جنساش و بگیر. بهش بگو خودتم دنبال این هستی فروشگاه ملزومات حجاب بزنی! ببین از کجا جنس وارد میکنه. بگو یه مدت از عراق و لبنان کار وارد میکردی و... ! خلاصه حسابی مخش و کار بگیر.. ضمنا، برای خودتم ازش خرید میکنی تا شک نکنه. میخوام بیست دقیقه ای داخل مغازش بمونیم.. شما برای خودت یه ساق دست و یه چادر بگیر تا بتونیم بیشتر داخل فروشگاه این خانوم بچرخیم.. نیاز دارم به اینکه خوب زیر نظر بگیرمش. _چشم.. مورد دیگه ای هم مونده که باید بدونم؟ +نه بریم داخل. از ماشین پیاده شدیم رفتیم داخل پاساژ. عین زن و شوهر با 3200 قدم زدیم رفتیم طبقه سوم به سمت فروشگاه نسترن توسلی که سوژه مرموز پرونده ما شده بود. از دور وقتی دیدمش متوجه شدم داره از همون فاصله دور مارو نگاه میکنه. آروم به 3200 گفتم: +بخوایم مستقیم بریم مغازش تابلو میشه.. چون داره ما رو میبینه... به نظرم جلوی بعضی از همین فروشگاه ها توقف کنیم و از پشت ویترین بعضی لباسارو ببینیم! بعد یواش یواش بریم سمت مغازه نسترن. _اوکی. حواسم هست ! عمدا برای اینکه طبیعی تر جلوه کنه گفتم: +جان؟؟ چیچی کِی؟ فارسی چی شد پس ! 3200 هم خندید گفت: _ببخشید قربان.. منظورم همون چشم بود. بعد از دیدن چندتا چادر از پشت ویترین دوتا مغازه! آروم آروم قدم زدیم رفتیم سمت فروشگاه نسترن توسلی. وقتی وارد شدیم سلام علیک گرمی با ما کرد وَ خیلی تحویلمون گرفت. خلاصه باید مشتری رو جذب میکرد. بعد از سلام و احوالپرسی کردن وَ خوش آمد گویی، علیرغم اینکه معمولا آقایون نمیرن اینطور جاها و یا اگر هم برن ساکت هستند، من گفتم: «خواهرم ببخشید، اومدیم برای خانومم چادر بگیریم. میخوایم جنساتون و ببینیم، چی دارید و چه قیمتی هست.» 3200 هم زرنگی کرد، زد وسط هدف... خندید و بهش گفت: «عزیزم میخوام حسابی امروز گردن شوهرم خرج بندازم.. لطفا جنسای خوب و گرونت و بیار.» اونم خندید گفت : « چششمممم.. حتما خانوم زیبا.. » منم توی دلم گفتم آره ارواح عمت.. خر خودتی.. من امروز تا زیر و بمت و در نیارم از اینجا نمیرم. یه هدیه ناقابلم برات آوردم تا بشه کادوی فروشگاهت. آروم دست کردم توی جیبم میکروفون ریزی که از قبل آماده کرده بودم کشیدم بیرون و بین مشتم نگه داشتم تا با چشم بررسی کنم ببینم میتونم کجا کار بزارم. دم 3200 گرم.. فقط باهاش حرف میزد و اون و به خودش مشغول میکرد.. وقتی نسترن داشت به 3200 درمورد اجناس توضیح میداد من فقط فضای مغازه وَ دوربین های مکان مورد نظر و بررسی میکردم. از طرفی خیره میشدم به صورتش و به لهجش توجه میکردم.. یه چیزی که جلب توجه میکرد این بود که نسترن توسلی یک ته لهجه ای داشت که هرچی فکر میکردم اصلا به گویش ها و لهجه های مردمان مختلف ایران با هر نژادی که حالا میخواست باشه نمیخورد... همین من و حساستر کرده بود. قشنگ به صورتش وَ آناتومی بدنش خیره شدم. مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، بزارید همیجا بگم. لطفا باز گیر ندید که آی ی ی ی ایهاالناس این کار گناهه و عاکف سلیمانی چرا چشم چرونی کرد و... نیروهای امنیتی کارشون اینه وَ این گناه نیست. این که به آناتومی بدن این زن و صورتش از روی لباس خیره میشدم از روی هوا و هوس نبود، بلکه وظیفه کاری من بود. شاید بگید چرا یه زن این کارو نکرد.. در کار اطلاعاتی همونطور که بالاتر وَ در قسمت های قبل عرض کردم، اعضای تیمی که باهم داشتیم روی این پروژه کار میکردیم از تصمیم گیری ها با خبر نبودند. یعنی تموم تصمیمات در کمیته 3 نفره بین من و حاج هادی و حاج کاظم اتخاذ میشد و حتی عاصف هم که قدرت بازوهای من در امور عملیاتی بود، خبری نداشت. اصول کار اطلاعاتی_امنیتی همینه.. هیچ کسی نمیدونه بغل دستیش داره چیکار میکنه. حالا شما این مسائل و بگذارید کنار اون باگی که وجود داشت. پس بهم حق بدید که به کسی اطمینان نمیکردم و خودم اینکارهارو انجام میدادم.. بگذریم.. هرچی بیشتر به صورتش و سر تا پاش خیره میشدم، بیشتر فکرم درگیر میشد که این زن کیه.. یه هویی 3200 گفت: _عزیزم این خوبه ! توقع چنین جمله ای رو نداشتم... کمی نگاش کردم، لبخندی زدم، گفتم: +بله بله.. خیلی خوبه.. میخوای سرت کن ببینیم چطور میشه ! _حالا بزار چندتادیگه رو هم ببینم ! هرچی نگاه میکردم، جایی درست و درمون گیر نمیاوردم که میکروفون و نصب کنم به جایی..