eitaa logo
یاسین عصر
1.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
63 فایل
تنها کانال رسمی موسسه پژوهشی یاسین عصر 🌼محمدی دیگر در راه است...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | #خصوصی_سازی چه بلایی بر سر یکی از بزرگ ترین و سود آورترین کارخانه های کشور آورد 🔺️ چه کسی باور می کند کارخانه #هپکو_اراک به عنوان تولید کننده ماشین آلات بزرگ راه سازی همچون لودر و بولدزر که دارنده جایزه طلایی کیفیت در رقابت با شرکت های بین المللی است و شرکت های بزرگ یکی از افتخارات خود را همکاری با هپکو می دانستند ، تنها با کمتر از ۱۰ درصد قیمت واقعی واگذار و دچار تعطیلی و رکود شد؟ 🔺️ چه کسی باور می‌کند وقتی هیچ کجای دنیا نتوانستند پروژه شرکت چند ملیتی #زیمنس آلمان را انجام بدهند هپکو این کار را انجام داد و در باور شرکت #ولوو نمی گنجید در ایران شرکتی باشد که بتواند شاسی لودر تولید کند. ⚠️ ارزش سهام شرکت هپکو در سال ۸۶ حدود ۸۰۰ میلیارد تومان بوده اما تنها ۶۰ میلیارد تومان ارزش گذاری می شود. 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
⭕️ ظریف: تنها راه‌حل موجود برای همه، پایان دادن به جنگ یمن است 🔸 وزیر امور خارجه: 🔹آمریکا در حال انکار واقعیت است اگر فکر ‌کند که قربانیان بدترین جرایم جنگی طی چهار سال و نیم، هر چه در توان دارند، برای پاسخ انجام نخواهند داد. 🔹مقصر قلمداد کردن ایران چیزی را عوض نمی‌کند. پایان دادن به جنگ، تنها راه‌حل برای همه است. 🔹آمریکا وقتی که هم‌پیمانانش برای بیش از چهار سال کودکان یمنی را بمباران کردند، ناراحت نبود ولی وقتی که قربانیان یمنی واکنش نشان دادند، آمریکا به شدت دلخور شده است. @yasinasr
وقتی عاصف گفت داریوش و صابر اونور احساس خطر میکنن یه تکونی خوردم روم و کردم سمت عاصف، با تعجب بهش نگاه کردم گفتم: +چرا؟ _هر دوتا امروز کدفرستادند که وضعیت زیاد مناسبی ندارند. به فکر فرو رفتم... عاصف منتظر واکنش من بود. حدود سی ثانیه ای بینمون صحبتی رد و بدل نشد...عاصف با صدای آروم گفت: _چیزی نمیخوای بگی؟ چیکارش کنیم آقاعاکف؟ من نگران این دوتا هستم! +باید منتظر موند تا ببینیم ملک جاسم میخواد چیکار کنه. نمیتونیم همینجوری بی گدار به آب بزنیم. باید با حاج هادی جلسه بزارم. عاصف گفت: _امیدوارم زودتر این حفره رو پیدا کنیم. ضمنا، تا یادم نرفته یه چیزی رو بهت بگم. متهم هایی که از مرز دستگیر کردیم روی این پرونده، همشون منتقل شدن طبقه دوم هستند. +پایین بودم بچه ها گزارشش و دادن! چنددقیقه دیگه میریم سراغشون. زنگ بزن پایین به میثم بگو بیاد طبقه دوم ما داریم میریم اونجا تا در و بازش کنه. عاصف زنگ زد و به میثم خبرو رسوند. باهم رفتیم پایین، از پشت شیشه که از بیرون فقط به داخل مشخص بود، چشمم اول از همه افتاد به منوچهر. اتاق بغلش هم یکی دیگه بود که قرار بود ملک جاسم و تحویل بگیره و ببره افغانستان که صابر این و بست به جایی تا صداش در نیاد. از عاصف پرسیدم: +اسم این چیه؟ _خودش که چیزی نگفت. +خب.. پس...؟؟ _خانوم ایزدی چهرش و داد به سیستم و با سرچی که شد اسمش اومد بالا. اسم این شخص برهان احمد بسیط هست. +رد کردن آدم ها از مرز کارشه؟ درسته؟ _آره. فقط اتباع و تحویل میگیره و از مرز میبره به سمت افغانستان و پاکستان. +مشکل ضدامنیتی نداره؟ چطور آدمیه؟ _ بعد از اینکه سیستم مشخصاتش و بهمون داد، بیوگرافیش و فرستادیم برای اداره تا از بچه های خودمون در بخش برون مرزی ضدجاسوسی استعلام بگیریم که از این برهان احمد بسیط چی دارن. گفتم: +چیزی ازش در اومد؟ عاصف گفت: _نه! سفید ارزیابی شده! ضمنا، با عواملمون در خاک افغانستان هم کانکت شدیم که اوناهم گفتند تنها خلافش همین بردن آدم ها هست. اهل مواد و اینا هم نیست. ظاهرا توی کارش حرفه ای هست. + به نظرم بخریمش تا برای ما کار کنه! یه بازجویی ازش کنیم، بعد چندروز اینجا نگهش میداریم و میفرستیم بره پی کارش. این فقط میتونه منبع خوبی باشه. همین. _الان چیکار کنیم؟ +با اداره هماهنگ میکنم، اگر بعد از بازجویی و عملیات روانی که روش پیاده شد چیزی ازش در اومد که خب حسابش با کرام الکاتبین هست و خیلی خوب بهش میرسیم تا حق مهمون نوازی رو ادا کنیم. اما اگر واقعا کارش همین رد کردن آدم ها بود، بهش پیشنهاد میدیم بیاد با ما کار کنه و منبع باشه برامون، پولی خوبی هم بهش میدیم. اگر قبول نکرد براش پرونده تشکیل میدیم تا مراحل قانونیش طی بشه و بره برای دادگاه. عاصف گفت: _اگر بشه که خیلی خوبه! چون مناطق مرزی رو خوب میشناسه.. پس ... حرف عاصف و قطع کردم گفتم: +این بنده خدارو خودت بازجوییش کن.. هر نکته مهمی از برهان احمد بسیط تونستی کشف کنی بهم بگو.. هرچند بعید میدونم چیزی داشته باشه! برای همین من بازجوییش نمیکنم.. پشیمون شدم. من میرم سراغ منوچهر سرفرصت.. چون حسابی باهاش کار دارم. _باشه. با عاصف برگشتیم بالا. داشتم کارام و انجام میدادم اما ذهنم خیلی درگیر بود.. کمی به فکر فرو رفتم. همه چیز و تا اینجا آنالیز کردم. هیچ کسی نمیدونست قرار هست چیکار کنم، حتی بچه های 4412 که با من کار میکردن. همنطور که شما مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت از اینجا به بعد رو نمیدونید که قرار هست چه اتفاقی پیش بیاد. ساعت حدود یک بامداد بود و داشتم گزارشات اعضای 4412 رو بررسی میکردم ، دیدم موبایل مقتوله فائزه ملکی که توسط ملک جاسم کشته شده بود زنگ میخوره... این گوشی دست عاصف بود. کسی هم بهش زنگ نمیزد جز عزتی. عاصف گوشی رو داد بهم گفت: «آقاعاکف، افشین عزتی بازم داره تماس میگیره. چیکارش کنیم؟» گوشی رو گرفتم ازش گذاشتم روی سایلنت. گفتم: «حواستون باشه اگر کسی غیر از عزتی زنگ زد فورا بهم خبر بدید تا پیگیری کنیم ببینیم کیه !» نیم ساعت بعد، به خط کاریم پیامک اومد... نگاه به اسم ارسال کننده پیام کردم، بعد پیام و بازش کردم... متن پیام: «سلام آقای سلیمانی. ببخشید این وقت صبح وَ بد موقعی مزاحم شدم. از جایی که بهم گفته بودید همه ی اتفاقات درمورد اون موضوع رو با شخص شما درجریان بگذارم، باید بگم که فردا صبح قرار هست یه سری اتفاقاتی بیفته.» ارسال کننده اون پیامک، اونم در ساعت حدود 1:40 دقیقه بامداد معاون رییس سازمان اتمی کشور بود. با این خبر خواب از چشام پرید. بهش پیام دادم: «توضیحات بیشترو بنویس روی یک کاغذ، بعدش بفرست اداره ما. ان شاءالله به دستم میرسه.. شما هم برای هرگونه اقدامات جانبی آماده باشید و فعلا سازمان رو ترک نکنید.»
پیام داد: «چشم. ولی من تا الان جلسه بودم. .واقعا کشش ندارم بمونم دیگه.» پیام دادم: «لطفا بمونید ادارتون استراحت کنید. یاعلی.» یکساعت بعد تلفن اتاقم در خونه امن 4412 زنگ خورد. گوشی رو گرفتم جواب دادم: +بله. _ آقا عاکف سلام. صالح هستم. _سلام . جانم صالح. بگو داداش ... +مسئول دفترتون آقا بهزاد پشت خط هستن. میخوان با شما صحبت کنند. وصل کنم؟ _بله فورا وصل کن. بهزاد اومد پشت خط !! _آقا عاکف سلام. +سلام بهزاد... چیشده؟ کجایی؟ _دفتر هستم. داخل اداره. +چرا تا این وقت از شب موندی اداره؟ _کلی کارای عقب مونده داشتم اینجا.. باید نامه های رسیده رو بایگانی میکردم تا هروقت میخواید در دسترس باشه. +بسیارعالی.. حالا چیشده که این ساعت زنگ زدی؟ _از سازمان انرژی اتمی نامه اومده برای معاونت، گفتم ارجاع بدم به شما. چون روی نامه مهر فوری خورده ! +درجریانم. اگر میتونی خودت بیار. نمیتونی عاصف و بفرستم بگیره ازت. _اگر ممکنه عاصف و بفرستید. چون من اینجارو با این وضع رها نکنم بهتره. +باشه. غیر این موضوع با من کاری نداری؟ _نه. التماس دعا. +شب خوش تماس من و بهزاد که تموم شد به عاصف گفتم: «بلند شو همین الآن برو اداره خودمون به دفتر بهزاد! از طرف معاون رییس سازمان انرژی اتمی کشور نامه خیلی محرمانه و فوری اومده!» عاصف فورا رفت پارکینگ خونه امن یه موتور گرفت و رفت به سمت اداره خودمون برای گرفتن نامه. یک ساعت بعد عاصف برگشت خونه امن.. نامه رو داد بهم و بهش گفتم بره استراحت کنه. فوری پاکت مهر و موم شده رو بازش کردم، نامه رو از داخلش گرفتم باز کردم.. دیدم نوشته: بسمه تعالی. از: معاونت سازمان انرژی اتمی کشور به: معاونت بخش ضد جاسوسی وَ ضدتروریسم «.......» موضوع: ا/ع سلام علیکم. باستحضار میرساند پس از هماهنگی های لازم و اجرای دستورات معاونت اداره (.....) مبنی بر کاهش اختیارات دکتر ا.ع ، به اطلاع آن مقام محترم میرساند که دفتر کار نامبرده از فردا صبح مورخ « /.../.../... » در طبقه سوم به شماره « ... » می باشد. «و من الله توفیق.» فوری با یه خط امن تماس گرفتم با معاون سازمان اتمی.. چندتا بوق خورد جواب داد: _سلام. وقت بخیر و خسته نباشید جناب معاون.. عاکفم +سلام آقای سلیمانی. خوبید ؟ +ارادت.. برادر ممنونم از شما بابت این خبر فوری.. یه زحمت بکشید بمونید اداره، مراحل ورود همکاران مارو فراهم کنید برای اون مواردی که دفعه قبل بچه ها برای نصب اومدن. _چشم.. فقط تورو خدا بگید سریعتر بیان .. من دیگه توان ایستادن ندارم.. الان 20 ساعته روی پاهام ایستادم و همش دارم میرم اینطرف اون طرف. +چشم. خداحافظی کردیم و تماس تموم شد.. زنگ زدم پایین به آرمین گفتم با عاصف فوری بیان بالا.. رفتم سنسور و زدم در و باز کردم..وقتی اومدن بهشون گفتم: +فوری تموم تجهیزاتتون و جمع میکنید و همین الان هردوتاتون میرید اتاق جدید افشین عزتی در سازمان اتمی برای نصب دوربین و میکروفون. آرمین گفت: _موارد قبلی رو که عاصف و اسحاق نصب کردن چیکار کنیم. +همین امشب تکلیف اونم یکسره کنید. به نظرم تقسیم کار کنید. روم و کردم سمت عاصف بهش گفتم: « عاصف جان شما برو سراغ از بین بردن مواردی که در اتاق قبلی عزتی کار گذاشتید، چون میدونی چی به چیه ! آرمین هم بره سراغ اتاق جدید. اینطور بهتره.» هم عاصف وَ هم آرمین از این پیشنهاد استقبال کردن و رفتند پی ماموریت جدیدی که بهشون واگذار کردم. مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، برای خواندن ادامه ی این مستند داستانی امنیتی یک نکته بسیار مهم و خدمتتون عرض میکنم تا درجریان باشید.. البته نباید نباید بگم، اما میگم.. اونم اینکه اگردرمورد زندگی شخصیم لا به لای مطالب براتون مینویسم، دلیلش اینه که تموم اتفاقات زندگیم وَ کاریم به هم دیگه گره خورده بود و خودتون بعدا متوجه میشید... بگذریم. همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت اما همچنان اون باگ من و اذیتم میکرد.. همون شبی که بحث انتقال عزتی از اتاقش به یک اتاق دیگه پیش اومد وَ عاصف و آرمین رفتن برای اقدامات فنی_امنیتی_اطلاعاتیِ اتاقِ جدید دکتر افشین عزتی، تا فردا غروبش در 4412 بودم و تمام کارهایی که بهم مربوط میشد انجامش دادم... بررسی کردم وقتی دیدم دیگه کاری ندارم تصمیم گرفتم برم خونه تا بیشتر در کنار همسرم باشم و کمی حالش بهتر بشه تا از دپرس بودن بیرون بیاد. وقتی از 4412 اومدم بیرون گوشیم و روشن کردم ، دقایقی که گذشت دیدم موبای شخصیم زنگ میخوره... نگاه به صفحه انداختم دیدم شماره خانومم هست... جواب دادم: +سلام. جانم فاطمه زهرا.. بگو ! _سلام. خوبی؟ +شکر. تو چطوری؟ اوضاع روحیت بهتره؟ _بد نیستم. خداروشکر. +جانم چیشده زنگ زدی؟ _دوستم نرگس زنگ زده، میگه امشب با شهلا و نازنین و شوهراشون و بچه هاشون دارن میان اینجا. منم اصلا حوصله ندارم.
گفتم: +خب عزیزم رفیقای مشترکمون هستند دیگه.. بزار بیان.. برای روحیه خودتم خوبه.. حداقل با دوستات میگی میخندی، از این فضا هم در میای!! حالا الآن نگران چی هستی؟ _شام ! +میتونی چیزی درست کنی؟ یا باید باشم! _واقعا نه. اصلا حوصله ندارم ! تو اصلا میای خونه؟ اگر نمیای که بگم نیان.. چون تا چند دقیقه دیگه باید بهشون جواب بدم که تو میای یا نه ! تو نیستی که نمیتونن بیان مهمونی. +آره امشب خونه ام! اتفاقا وسیله هام و جمع کردم دارم میام. _پس سر راه یه خرده برای خونه میوه هم بگیر. چون اصلا دل و دماغ بیرون رفتن ندارم. حالا شام و یه کاریش میکنیم. +باشه. سر راه از یه میوه فروشی کمی میوه خریدم و رفتم سمت خونه.. وقتی رسیدم فورا دوش گرفتم تا مرتب باشم برای مهمونی.. برای آماده کردن امور مربوط به همون شب هم به خانومم کمک کردم تا اذیت نشه! وقتی شب شد مهمونامون اومدن. مهمونامون میگفتن و میخندیدن اما فاطمه خیلی به هم ریخته و خسته به نظر می اومد.. چندباری یواشکی بهش اشاره زدم که چش شده اما روش و بر میگردوند تا ادامه ندم و چیزی نگم. به خانومم که نگاه میکردم معلوم بود خنده هاش همه مصنوعی و الکی هست تا دوستاش متوجه نشن. موقع خوردن شام رسیده بود و همه دور میز نشسته بودیم و داشتیم غذا میل میکردیم تا اینکه یکی از بچه ها با تعریف کردن یه سری خاطرات و... مشغول خندوندن جمع بود... اما... یه هویی یکی از همین دوستان یه تیکه خیلی بدی انداخت. طوری که اونشب اتفاقاتی پیش اومد که نباید پیش می اومد و شد بخشی از زندگی من!!! همینطور که داشت حرفای خنده دار میزد و همه میخندیدیم... یه هویی بحث کشیده شد به یه سمتی که تهش شد این جمله... گفت: « آقا من یه پیشنها دارم... این جمع هم نظرشون رو بگن !! » همه نگاش کردن، منم نگاش کردم تا ببینم چی میخواد بگه! گوشام و تیز کردم و منتظر بودم حرفش و بزنه! روش و کرد سمت من گفت: « آقای محسن خان.. شما که بچه دار نمیشید؛ حداقل عین این به ظاهر با کلاس ها، یا همین خانومای سبریتی که سگ بغلشون میگیرن و بهش میگن پسرم_دخترم، به نظرم شما هم یه دوتا سگی، توله سگی، پا کوتاهیی، یه چیزی بگیرید بیارید توی خونتون.. فاطمه خانوم هم از تنهایی در میاد، اون سگه هم هی به تو میگه بابا بابا...» بعد همه زدن زیر خنده !! اما شوهر یکی از دوستان فاطمه که کنار اون کسی که این حرف و زد بود، آروم با آرنجش زد بهش. بعد از اون خنده ها، همه به من و خانومم نگاه کردن!! من سرم و انداختم پایین چیزی نگفتم!! صدای خنده های جمع قطع شد! همه به اون کسی که این حرف و زد نگاه میکردن، اما یه گوشه چشمشون به من بود ! من به زور یه لبخندی زدم، اما فاطمه... فورا به اون نگاه کردم!! دیدم خانومم یه هویی بغضش ترکید گریش گرفت. بلند شد چادرش و که روی سرش بود مرتب کرد رفت داخل اتاق درم بست... رفیقش نرگس هم پشت سرش رفت.. اون یکی رفیقشم رفت.. صدای گریه ی فاطمه می اومد.. صدای دلداری دادن های دوستانش هم می اومد!!! از درون متلاشی شدم!! اصلا طاقت نداشتم صدای گریه های همسرم و بشنوم.. چون اون صدای گریه های عزیزترین آدم زندگیم بود و داشت با هق هق کردنش دیوونم میکرد. مردهایی که توی جمع بودن ساکت شده بودن. به شوهر دوست فاطمه یعنی شوهر نازنین خانوم که این حرف و زده بود نگاه کردم، با ظاهری خیلی آروم و خونسرد، اما از درون آتش گرفته، بهش گفتم: +مرد مومن، این چه حرفی بود که زدی ! حداقل جلوی خانومم اینطور نگو. میدونی اون دلش بابت همین مسائل که نمیتونیم بچه دار بشیم شکسته ست! شاید خدا برامون نخواسته که سرنوشتمون اینه ! بعد تو توی جمع، جلوی خانومم بهمون این حرف و میزنی؟ فهمیدی چی گفتی؟ فهمیدی چیکار کردی؟ خودش ناراحت شده بود که چرا این حرف و زد. گفت: _ محسن جان بخدا نفهمیدم. یه لحظه از دهنم پرید... شوهر دوست فاطمه نرگس که با شوهر نازنین صمیمی بود گفت: «لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود ! یعنی خاک بر سرت.. آدم و سگ بگیره اما جو نگیره. بلند شید بچه ها.. بلند شید کم کم بریم. برای امشب بسه. گند زده شد به مهمونیمون رفت!» ظرفای غذارو که جلوم بود آروم زدم کنار، دوتا آرنجم و اهرم کردم روی میز شام ، با دستام محکم گیجگام و فشار دادم تا یه خرده آروم بشم. اما صدای گریه های خانومم از داخل اتاقريال من و بیشتر به هم میریخت! هم خسته بودم، وَ هم اینکه از اون حرف ناراحت بودم. دوستای فاطمه اومدن بیرون، اما فاطمه نیومد.. بلند شدم برم داخل اتاق اما طاقت دیدن اشک های خانومم و نداشتم.. از طرفی روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم، از طرفی هم دلم نمی اومد کنارش نباشم. @yasinasr
🔻امام علی علیه السلام: 🔹خردمند کسی است که دمی را در کارهای بی فایده هدر نمی دهد 🔸العاقِلُ مَن لايُضيعُ لَهُ نَفَسًا فيما لايَنفَعُهُ 📚غررالحكم، حدیث2163 @yasinasr
هدایت شده از یاسین عصر
💠پست آخر💠 ✔️همه با هم دعای فرج را زمزمه می کنیم: إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ🌹 🍃🌸💖🌺🌷🌹💐🌸🌼🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
هدایت شده از یاسین عصر
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 💚 توسل امروز(روز چهارشنبه) 💚 🌹یا اَبَا الْحَسَنِ یا مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ اَیُّهَا الْکاظِمُ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🌹یا اَبَا الْحَسَنِ یا عَلِىَّ بْنَ مُوسى اَیُّهَا الرِّضا یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🌹یا اَبا جَعْفَرٍ یا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِی اَیُّهَا التَّقِىُّ الْجَوادُ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🌹 یا اَبَا الْحَسَنِ یا عَلِىَّ بْنَ مُحَمَّدٍ اَیُّهَا الْهادِى النَّقِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
⚫️در کربلا، همه چیز روی حساب است! ✳️آیت الله حائری: 🌹امام حسین علیه السلام در شب عاشورا یک جور سخن گفت و در روز عاشورا یک جور دیگر. 🌘شب عاشورا، سخن از "نمی‌خواهم؛ احتیاج ندارم؛ بروید؛ بیعتم را برداشتم» بود. 🌖روز عاشورا می‌گوید: «بیائید به من کمک کنید؛ آیا یاور و مددکاری هست؟ هَل مِن ناصِرٍ یَنْصُرُني؟» ☑️شب، صحبت می‌کند تا مبادا خبیثی در بین پاک‌ها باشد. ✅روز، سخن می‌گوید تا مبادا پاکی در بین خبیث‌ها مانده باشد. 💠شب، غربال می‌کند تا فقط صالحان بمانند 🔆 روز غربال می‌کند تا فقط اشقیاء در مقابل او ایستاده باشند!! 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
🌐 بیانیه «مهم» انصارالله در رد محکومیت های بین المللی علیه حمله آرامکو جنبش انصارلله یمن : 🔺️ جامعه جهانی با چه منطقی به خود اجازه می دهد که به نفع متجاوز بیانیه محکومیت آمیز صادر کند ، اما در برابر جنایت عربستان در حق ملت یمن و فاجعه انسانی سکوت کند ؟ 🔺️ محکوم کنندگان عملیات پهپادی یمن ، در واقع خودشان را محکوم کردند و طرفداری ذلت بار خود از یک کشور متجاوز را نشان دادند. 🔺️ نفت ، گران تر و ارزشمندتر از خون مردم یمن نیست. 🔺️ ملت یمن بی وقفه و با تمام توان خود در برابر تجاوزات و محاصره دشمن می ایستد و در صورت ادامه این تجاوزات ، عملیات دفاعی یمنی ها در مرحله آینده شدیدتر و سخت تر خواهد بود. 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | شفافیت از مجلس گواتمالا تا آلمان 🔺️ چرا نمایندگان مجلس مخالف طرح شفافیت آراء هستند؟ 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
🔸 منابع خبری اعلام کردند آژیر خطر در شهرک‌های صهیونیست‌نشین در نزدیکی نوار غزه به صدا درآمده است. @yasinasr
بعد از اینکه دوستان فاطمه از داخل اتاق اومدن بیرون تصمیم گرفتم برم پیش فاطمه. وارد اتاق که شدم دیدم خانومم هنوز داره گریه میکنه.. درو بستم و همونطور که غرق سکوت ایستاده به دیوار تکیه دادم نگاش کردم... خیلی آروم و با محبت بهش گفتم: +اشکات و پاک کن. بلند شو بیا بریم بیرون. حواسش نبوده بنده خدا !! فاطمه با صدای آروم ولی پر از خشم که معلوم بود دلش میخواد فریاد بزنه اما به زور جلوی اون آتش درونش و گرفته، گفت: _خیلی غلط کرده این حرف و زده. خیلی بیجا کرده. +من از طرف اون شوهر دوستت که نفهم تشریف داشت ازت عذرخواهی میکنم. فاطمه با غضب نگام کرد.. دیگه چیزی نگفتم.. برگشتم بیرون دیدم همه ناراحتن.. دوست فاطمه نرگس گفت: _آقا محسن ببخشید! اگر اجازه بدید ما بریم..واقعا هیچ کسی دلش نمیخواست اینطور بشه. ببخشید تورو خدا !! حلالمون کنید بابت امشب. +نه خواهش میکنم، این چه حرفیه. بدرقشون کردم همه رفتن.. برگشتم داخل خونه دیدم خانومم از اتاقش اومده بیرون وَ از شدت عصبانیت چادرش و وقتی از سرش گرفت، محکم پرتش کرد روی مبل، بعد مشغول جمع کردن ظرفای شام نیمه تموم مهمونیمون شد. یادمه اونشب فاطمه زهرا وسیله های شام و با حرص جمع میکرد! وقتی میبرد داخل آشپزخونه از شدت خشمی که داشت، ظرفارو به جای اینکه اون ساعت از شب آروم بزاره داخل ماشین ظرفشویی، با حالت غضب مینداخت روی سینک. چیزی بهش نگفتم. با خودم گفتم بزار اینطوری خودش و آروم کنه و چون کلش داغه چیزی حالیش نیست. دلم میخواست برم آرومش کنم اما خانومم خیلی به هم ریخته بود و سمتش نمیتونستم برم. رفتم نشستم روی مبل، خودم و با دیدن اخبار و تلویزیون و عوض کردن شبکه ها و... سرگرم کردم. اما خانومم همچنان مشغول لج بازی بود. همینطور ادامه داد به رفتارش تا اینکه دیگه اعصابم از سر و صدای انداختن ظرف های شام روی سینک آشپزخونه به هم ریخت. طوری که بین سر و صدای ظرفا صدای منو بشنوه، یه کمی صدام و بردم بالا بهش گفتم: + میشه کمی آروم تر ظرفا رو بزاری اونجا !!! لطفا !!! چیزی نگفت.. همچنان به کارش ادامه داد... گفتم: +تمومش کن این مسخره بازی رو ! اون یه زری زده رفته.. چرا ظرفارو اینطور میندازی روی سینک .. خب قشنگ ببر بزار یه کناری بعد یکی یکی بزار داخل ماشین ظرفشویی تا برات بشوره. به حالت قهر و عصبی گفت: _ماشین ظرفشویی خرابه ! +خب زودتر میگفتی بهم تا منم به یک بنده خدایی میگفتم که بیاد بگیره درستش کنه. اینبار به حالت مسخره کردن با عصبانیت گفت: _برو بابا ! تو اصلا خونه ای؟ هه!! تهشم میای خونه میشه این. تلویزیون و خاموش کردم، بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه، آروم بهش گفتم: +عزیزم، بهت گفتم ظرفارو آروم بزار روی اون لامصب. اینجوری میندازی ممکنه ترک برداره بشکنه... اصلا نمیخواد ظرفارو جمع کنی. خودم میگیرم جمعش میکنم بعدش برات میشورم..تو برو استراحت کن ! _نخواستم.. خودم کارام و انجام میدم. با صدای آروم بهش گفتم: +فاطمه امشب چت شده؟ چرا اینطور برخورد میکنی؟ این چندوقت چرا زودی عصبی میشی؟ چرا زودی قهر میکنی؟ چته خب؟ صداشو برد بالاتر گفت: _بابا جان! ول کن منو دیگه ! اصلا نمیخوام برای من کاری انجام بدی. خودم کور میشم چشمام و چهارتا میکنم این ظرفارو میگیرم جمعش میکنم میشورممممش.. اه! تو برو به ادارت برس تا امنیت ملیتون به خطر نیفته!! گفتم: + فاطمه جان! عزیزم.. صدات و بیار پایین. زشته بین درو همسایه. صداش و برد بالاتر داد زد گفت: _بزار همه بفهمن.. اصلا من خسته شدم.. اصلا من این جور زندگی کردن و نمیخوام.. میفهمی؟؟ محسن میفهمی حرفای من و !؟؟ نه والله! نمیفهمی !! عمرا اگر بفهمی که داخل این زندگی کوفتیه لامصب ذره ای آرامش ندارم!! میفهمی محسن؟؟ !! بهم آرامش بده بعد بیا حرف بزنیم. با دست بهش اشاره زدم آرومتر، اما مگه میشد جلوی کوهی از آتشفشان و اون لحظه گرفت.. خانومم با همون صدای بلند به حرفاش ادامه داد گفت: _پس کجاست اون همه آرامشی که شعارش رو دادی ! پس کجاست اون همه امنیتی که بهم قولش و دادی؟! من حتی توی این زندگی امنیت هم ندارم! آرامش که دیگه بخوره توی سرم. نخواستیم. اصلا حرفایی که زدی عملش کجاست؟! آرامشت و امنیتت تهش همین قدر بود؟ سرم و انداختم پایین چیزی نگفتم.. فاطمه ادامه داد گفت: _صبح تا شب برای امنیت و آرامش این مردم داری جون میکنی، اما زنت داخل خونه ت آرامش نداره ! زنت داخل خونه ت امنیت نداره! یه روز به خونمون حمله میکنن. یه روز گروگان میگیرن. یه روز برای خودت هزارتا مشکل بوجود میارن. یه روز مادرت و میدزدن ! یه روز منو میدزدن ! اگر لطف خدا نبود تا حالا همه ی ما 10 تا کفن پوسونده بودیم!! چرا همه ی خانوادت باید تاوان شغل تورو پس بدن؟ مگه ما چه گناهی کردیم؟ مگه من آدم نیستم که زندگی راحت داشته باشم؟ مگه ما جزء این مردم نیستیم؟
گفتم: +فاطمه جان آرومتر، آبرومون توی در و همسایه رفت. خانومم چشماش و گرد کرد، با عصبانیت بیشتر گفت: _محسن دیگه نمیخوام حتی یک کلمه ازت بشنوم! اونی که الآن بایدحرف بزنه منم، نه تو! پس بزار حرفام و همین امشب بهت بگم. یه هویی سرش و با دوتا دستش گرفت. چشماش و چندثانیه بست و یه لحظه احساس کردم داره با سر میخوره زمین، گفتم: +چیزی شده؟ حالت خوبه؟ خواستم برم سمتش ببینم چی شده، گفت: _سمت من نیااا.. برو اونور. دست بهم نزن ! برو عقب! دستام و آوردم بالا گفتم: +باشه. من تسلیمم! چرا عصبی میشی؟ _ برات خیلی مهم شدم؟ +فاطمه زهرا ! تو امشب چت شده؟ اون احمق نباید این حرف و میزد.. عصبانیتت و درک میکنم. اما تو هم دیگه تموم کن این بحث و ! _دلم نمیخواد ! +الان گناه من چیه که داری باهام اینطور رفتار میکنی؟ خب منم آدمم، نگرانت میشم. سنگ که نیستم. دوست ندارم اشکات و ببینم. الآن یک ربع هست داری گریه میکنی و رنگ و روت رفته! دارم با گریه های تو متلاشی میشم. _نمیخوام چیزی بشنوم. میفهمی محسن؟؟ نمیخوام ازت چیزی بشنوم ! احساستم به درد عمت میخوره! به درد من و زندگیم نمیخوره! +ای وای برمن. واقعا خودتی فاطمه زهرا ! اینا حرفای خودته؟ _آره! دقیقا حرفای خودِ خودمه! چون بُریدم دیگه! پس ساکت باش. +چشم. من لال میشم. خوبه؟ رفتم روی مبل نشستم، مجددا مشغول دیدن تلویزیون شدم. اما فقط چشمام میدید و دلم با فاطمه بود. مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، نوشتن این مطالب و یادآوری خاطرات تلخ زندگیم من و به هم میریزه.. دقیقا مثل حالا که دارم براتون مینویسم! هروقت که درون ذهنم سرچ میکنم به این میرسم که سابقه نداشت خانومم انقدر بد خلقی کنه! چند دقیقه ای خانومم پشت هم حرف زد ، دادوبیداد کرد، اما دیگه صبرم لبریز شد. روم و برگردوندم سمتش، گفتم: +ببند دهنت و دیگه. یک بند داری نق میزنی. هی من هیچچی نمیگم، تو هم ادامه میدی! سرم رفت! ای بابا. بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه گفتم: +رفیقای تو اومدن اینجا. مگه من دعوتشون کردم. خودتم میدونی من با هرکسی رفت و آمد نمیکنم. ده بارم بهت گفتم جمعش کن این بساط و اما گوش ندادی ! فاطمه داخل آشپزخونه بود، همینطور که داشت کاراش و میرسید گریه میکرد و پشتش به سمت من بود... ادامه دادم گفتم: +خودتم می دونی شوهر این دوستت آدم بی فرهنگیه ! آدمی هست که دهنش چفت و بست نداره! اما خانوم همش میگن نههههه دوستانم و شوهراشون خیلی هم خوبن. خب حالا بیا تحویل بگیر. حالا خودت جمعش کن. اون دفعه خواستم جواب بعضی چرندیات شوهر دوستت و بدم اما بهم اشاره زدی، منم به احترامت زیپ دهنم و کشیدم! خب وقتی با هر خری نشست و برخواست میکنی تهش میشه همین. خیال کردی همه ی دوستات آدم حسابی هستن؟ بالای صدبار بهت گفتم فاطمه من دوست ندارم با بعضیا رفت و آمد داشته باشیم اما به احترام تو که دوست داری با این رفیقات رفت و آمد کنی دهنم و میبندم چیزی نمیگم ولی به رفیقات بگو به اون نر خرهایی که بالای سر زندگیشون هستن تذکر بدن توی جمع هایی که ما هستیم هر چیزی نگن. گفتم یا نگفتم؟ مگه با تو نیستم؟ فاطمه با عصبانیت گفت: _خب چه ربطی داره؟ +مشکل همینجاست که ربطش و تشخیص نمیدی! فاطمه تو کی میخوای بفهمی شوهر دوستت تا الان زندگی بعضیارو با همین حرفاش به هم زده؟ خیال میکنی آمارش و ندارم؟ من جای تو بودم میزدم توی دهن رفیقم تا بزنه توی دهن شوهرش که دیگه این اراجیف و نگه. وقتی این و گفتم فاطمه گلدون شیشه ای رو که کنار دستش بود گرفت و برگشت سمت من، بعدش محکم پرت کرد! مستقیم خورد به صورتم. گلدون شیشه ای افتاد پایین شکست. با غضب بهم گفت: _بی غیرت که بهت میگن.. پس تو چیکاره ای !؟ فقط برای دیگران غیرتی میشی! فقط امنیت مردم برات مهمه؟! اگر مرد بودی میزدی توی دهنش که اینطور گفت! معلومه امنیت زنت برات مهم نیست. اتفاقا رفیقای من خیلی هم خوبن! مشکل از تو هست که هر چیزی رو میبینی با عینک کاریت میبینی! نه محسن، اینجا خونه منم هست! من با هرکسی خوشم بیاد رفت و آمد میکنم. وظیفه تو هم هست به خواسته من احترام بزاری. گلدون شیشه ای خورده بود بالای ابروم و از شدت ضربه حتی چشمام درد میگرفت. چشام و بستم ، اما واکنشی نشون ندادم. باخودم گفتم بزار خانومم تخلیه بشه، چون اعصابش به هم ریخته بود. گفتم: +فاطمه، من اینطور گفتم؟ مگه گفتم با کسی رفت و آمد نکن؟ من میگم میخوام جواب چرت و پرت گویی اینارو بدم تو نمیزاری. بعد الان میگی چرا جوابش و ندادی. _برام ثابت شد بی غیرتی. +آره، جان عمت که! _باز داری با این شوخیت میری روی اعصابم. میدونی بدم میاد از این حرف! بعدشم وقتی تو هستی و جلوی چشمت یکی داره به هردوتامون چرت و پرت میگه من باید حرف بزنم!؟ مشکل از تو هست که زندگیمون انقدر گندش زده بالا. 24 ساعته داخل اداره خراب شدتون هستی.
خانومم گفت: مردم شوهراشون میرن شهرستان سرکار، اما بازم هفته ای دو سه روز میان خونه!! تو داخل این تهران خراب شده هستی ولی گاهی تا یک هفته نمیتونی خونه بیای. اگر هم بیای دوساعت میمونی بعد برمیگردی! وقتی میای یا عاصف بهت زنگ میزنه یا حاج کاظم یا دیگران. حالا هم که رفتی پست جدید گرفتی افتضاح بالای افتضاح. وقتی میگم گندش در اومده یعنی این! یعنی دقیقا همین زندگی من و تو! یعنی همین جایی که الآن من و تو ایستادیم. + تموم کن این حرفارو! بزار وقتی خبر مرگم 5 دقیقه میام داخل این خونه آرامش داشته باشم. _آرامش دادی که آرامش میخوای؟ چه موقعی وقت گذاشتی به زندگیت برسی. بهت میگم ما که پولش و داریم، امکاناتش اونور مهیاست، پس بریم یه کشور خارجی برای بچه دار شدن چون اینجا نمیشه کاری کرد، این دکترها جوابگو نیستن! اما ادارتون نمیزاره.. میگه عاکف سلیمانی نمیتونه بره.. چرا؟ چون آقا اینجا باید بمونه و نمیتونه برای کارهای غیر ضروری به هر کشوری سفر کنه. چرا؟ چون اگر بره انگار امنیت بالا تا پایین این حکومت و مملکت به خطر می افته! البته حضرت آقا اونور تشریف میبرن، ولی نه برای مشکلات خودش، بلکه برای کارهای ماموریتی و بزن بزن و زخمی شدن. یادمه فاطمه وقتی این و گفته بود یه دونه با دوتا دست محکم زد به سر خودش گفت: _تهشم منه خاک بر سر باید بشم پرستارت. خوش خوشون آقا با دوستاش هست، بدبختی و زخماش برای من ! فاطمه ادامه داد گفت: _محسن من آدمم.. میفهمی؟ ده بار گفتم کنیزیت و میکنم و همه ی زخمات با من، دورتم میگردم، اما تورو خدا یه کم به فکر زندگیت باش. اما حالیت نمیشه! بخدا دیگه حالم داره از همه چیز به هم میخوره. از این زندگی و شغلت دارم متنفر میشم. درد شیشه روی صورتم بود..با این حرفا هم که اعصابم بیشتر به هم میریخت. با غضب به فاطمه نگاه کردم، رفتم یه بشقاب از روی میز گرفتم زدم زمین شکستم. فاطمه با اون همه سر و صدایی که تا چند ثانیه قبل داشت، وقتی این صحنه رو دید دیگه از ترس ساکت شد. رفتم داخل آشپزخونه روبروش ایستادم، گفتم: +تا الان طی این چندسال زندگی مشترک، حتی یکبار هم به خودم اجازه ندادم که بهت بی احترامی کنم. پس نزار اون روی سگ من بالا بیاد تا هرچی از دهنم میاد بیرون بهت بگم. تا الان هر چی گفتی چیزی نگفتم، تهش سرم و انداختم پایین جیک نزدم! ریختم توی خودم! خود خوری کردم! اما بهت اجازه نمیدم درمورد کارم، اونم کاری که قداست و شرافت داره و داخل ایران و خارج ایران خون بچه های بی گناه مردم که در همین کار بودن به روی تنم پاشیده شده، یا اینکه کنارم یا توی بغلم جون دادن، تو یا هرشخص دیگه ای بخواد بیاد درموردش هر حرفی رو بزنه. الان اعصابت به هم ریخته؟! خیل خب! قبول! من درک میکنم، اما جلوی دهنت و نگه دار فاطمه. یه صندلی کنار اوپن بود.. رفتم گرفتم و کشیدمش روی سرامیکای آشپزخونه! گذاشتم کنار خانومم بهش گفتم: +بشین. _من متهم یا جاسوس نیستم. +بهت گفتم بشین. گور پدر/مادر هرچی متهم و جاسوس. رنگ و روت زرد شده. بشین از پا میوفتی. _نمیخواد نگران من باشی. + بهت گفتم بشین فاطمه ! داری کلافم میکنی. به زور نشست روی صندلی.. روبروش ایستادم.. یه کم خم شدم دستام و انداختم روی دوتا شونه هاش، زُل زدم به چشماش.. اما خانومم روش و برگردوند. دیگه صدام و آوردم پایین، ادامه دادم بهش گفتم: +فاطمه، خیلی بی انصافی!! گفتی بهت آرامش ندادم؟ خانومم گفت: _محسن، آرامش پول و خونه و ماشین و مهمونی و لباس و کادو و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه نیست..کی میخوای اینارو بفهمی؟ همینایی که امشب اینجا بودن شوهراشون یه کارمند ساده اداری هستن..نصف امکانات زندگی منو تورو ندارن!! اما به خدا آرامش دارن. بیا ببین چجوری با هم دیگه خوشَن. من میخوام کنارم باشی. این تنها خواسته ی منه!! بَدِه ؟ خواسته ی زیادیه؟ گفتم: +تو شرایط منه بدبخت و میدونی. از طرفی هم برات چیزی کم نزاشتم.. حتی همون آرامشی که مدعی هستی من بهت نتونستم بدم. _پس چرا نمیبینم؟ گفتم: +خب باشه..من اصلا به تو آرامش ندادم.. حالا خوبه؟؟ اما تو چی؟؟ مدعی هستی که آرامش باید داد ، دادی؟ فاطمه بفهم توروخدا ! بیرون از این خونه روی من ده نوع فشار روانی هست. از صدتا سوراخ سنبه دارم کنترل میشم. یه حرکت اشتباه میکنم سه روز داخل همون اداره منو میبرن و میارن، تهش باید به عالم و آدم پاسخگو باشم. کارم هزار جور استرس داره! با این سنم نصف موهای سرم سفید شده! همش وسط عملیات و درگیری هستم. همش وسط جلسه هستم! ده جور فشارو دارم تحمل میکنم. دهنم سرویس شده! اما تو تنها چیزی که بلدی فقط حرفت اینه که بیا بیرون برو یه اداره دیگه کار کن.
فاطمه با حالت عصبی گفت: _آره الانم همین و میگم.. بیا بیرون برو یه جای دیگه. به همون حاج کاظم بگو برات یه جایی دیگه کار بگیره. استعفا بده بیا بیرون برو یه جایی کار کن که شب پیش زنت باشی. اصلا بیا بیرون برو وارد شغل آزاد شو !! +باشه. همین الان دارم میرم.. کاری نداری؟؟ من برم ساکم و جمع کنم. التماس دعا. _تو فقط همیشه مسخره کن. مگه کار دیگه ای هم بلدی به جز مسخره کردن؟ تا یه چیزی میشه میگه التماس دعا !! باشه برو.. التماس دعاتم برای خودت.. ماهم محتاجیم به دعا. +همین کم مونده بود با فوق لیسانس علوم سیاسی، بلندشم برم شغل آزاد کار کنم! خودتم میدونی کار کردن برام عار نیست، حتی به وقتش میرم سرچهار راه بیل میزنم. تو خیال کردی بخوام استعفا بدم و از اون نهاد بیام بیرون، من و راحت میزارن؟ تو خیال کردی به راحتی استعفا قبول میکنن اونجایی که دارم کار میکنم، بعدش بهم میگن بفرمایید برید؟ نه عزیزم.. از این خبرا نیست! جد و آباد کسی که بخواد استعفا بده رو اول از درون قبر میارن بیرون، بعدش میزارن جلوی چشمش تا استعفاش پذیرفته بشه. _خب الان یعنی چی؟ +یعنی اینکه استعفا هم بدم چندماه زمان میبره. _من کاری به این چیزا ندارم. +فاطمه، عین مردم عوام حرف نزن. سیستم به من نیاز داره. میفهمی؟ تو چه میدونی جاسوسی چیه! تو چه میدونی قاچاق ناموس این مملکت برای آشغالای شیخ نشین عرب امارات و اردن و قطر و عربستان یعنی چی؟ تو چه میفهمی نفوذی یعنی چی؟ که مسئول این مملکت هست و داره با ده کیلو ریش و پشم و عمامه و تسبیح، به خون شهدا و این مردمی که بعضیاشون از توی سطل آشغال دارن غذا پیدا میکنن خیانت میکنه. هم خودش هم انگل زاده هاش دارند خیانت میکنن! تو چه میدونی ما داریم با کی میجنگیم ! تو چه میدونی وقتی یک هفته مجبورم برم جای یه معتاد کارتن خواب جلوی خونه یکی از مافیای مخدر در سیستان بخوابم تا آمارش و به دست بیارم که جوونای مردم و بدبخت نکنه سمت اعتیاد نبره یعنی چی؟ تو میدونی من بیرون از این خونه دارم چیکار میکنم؟ بعد از چندسال زندگی مشترک امشب دارم اینارو بهت میگم. فقط نگام میکرد. ادامه دادم گفتم: +تو فقط میدونی من امنیتی هستم، اما چه میدونی برای اینکه آمار یه جاسوس و بگیری باید یک ماه زیر نور آفتاب وسط گرمای تابستون داخل محلشون نزدیک خونش بری بشینی هندونه بفروشی و شُرشُر عرق بریزی که رفت و آمدهارو کنترل کنی. تو اینارو درک میکنی؟ نه بخدا. نه تنها تو، هیچ عوام الناسی درک نمیکنه. هیچ زنی که شوهرش اینکاره باشه اینارو درک نمیکنه ! هرکسی که وسط میدون عملیات نباشه درک نمیکنه ! تو اصلا میفهمی برای اینکه آمار یه زن نفوذی رو بگیرم 13 روز توی چله ی زمستون وسط دی ماه در استان اردبیل زیر بارون و برف با دوتا پتو زندگی کردم تا بفهمم چی به چیه؟ اینارو میفهمی؟نه نمیفهمی. نه تو، نه هیچ کسی دیگه. با همه ی این تفاسیر اما وقتی خبر مرگم کارام که تموم میشه میخوام بیام خونه سعی میکنم ذره ای از مشکلات منو متوجه نشی. سعی میکنم بهت آرامش بدم، همه ی اتفاقات رو پشت درب خونه میزارم میام داخل. اما وقتی میام یه چیزی ازت میخوام اونم اینکه اینجوری گند نزنی به اعصاب من. فاطمه فقط نگاه میکرد بهم.. ادامه دادم گفتم: +بزار امشب بعد از این همه سال حرفامو بهت بزنم. فاطمه، برای اینکه داری منو با مشکلاتم تحمل میکنی، دورتم میگردم، دمتم گرم. دست و پاتم میبوسم. اما برای بار اول و آخر دارم بهت میگم، دیگه به هیچ عنوان حق نداری داخل خونمون جلوی در و همسایه صداتو ببری بالا که نخ نما بشیم. برای بار اول و آخر بود که بهت گفتم ! دفعه ی بعد این رفتارو ازت ببینم جوری دیگه باهات حرف میزنم. هرمشکلی که داری باید به من بگی! منم چشمم کور دندم نرم، چشمام و چهارتا میکنم بیشتر از این برات وقت میزارم نوکریت و میکنم! اما حق نداری شبیه کسانی که نمیفهمن و درک ندارن رفتار کنی؟ فهمیدی؟ آروم از ترسش گفت: _چشم +بار آخرتم باشه میزنی یه چیزی رو میشکنیش. اینجا خونه هست. میدون جنگ نیست. _چشم! +یه مدتم ارتباطت و با نازنین کمتر کن. چون خودشم عین شوهرش هست. همش داره مخت و شستشو میده از بچه آوردن میگه، تو هم اعصابت میریزه بهم.. تهشم میشه جریان امشبمون. سرش و به نشونه تایید تکون داد بعد بلند شد رفت توی اتاقش نشست آروم گریه کرد و خوابید. @yasinasr
🔻امام على عليه السلام: 🔹فرصت ها چون ابر بهارى در میگذرند. پس آن را در انجام دادن انواع خير غنيمت بدانيد؛ زيرا در غير اين صورت، پشيمانى به بار می‌آيد 🔸إنَّ الفُرَصَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ فَانتَهِزوها إذا أمكَنَت في أبوابِ الخَيرِ ، وإلّا عادَت نَدَماً 📚غررالحكم حدیث 3598 @yasinasr
هدایت شده از یاسین عصر
💠پست آخر💠 ✔️همه با هم دعای فرج را زمزمه می کنیم: إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ🌹 🍃🌸💖🌺🌷🌹💐🌸🌼🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
هدایت شده از یاسین عصر
🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 💚 توسل امروز(روز پنجشنبه) 💚 🌹یا اَبا مُحَمَّدٍ یا حَسَنَ بْنَ عَلِی اَیُّهَا الزَّکِىُّ الْعَسْکَرِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
در محضر استاد فاطمی نیا 🍃سلوک با سبک متفاوت❗️ 🍃 يكی از اولياء خدا كه بسيار مرد بزرگى بود و گفته اند امام زمان(ع) در تشييع جنازه ی او حاضر بودند ، همسر بسيار بد اخلاقی داشت كه سی و پنج سال او را شكنجه ميداد، ولی او تحمل ميكرد! 🍃بله تحمل كنيد،اصلا خيلی از اين ها با تحمل و گذشت حل ميشود ، گاهی هم اگر تحمل شود،مثل نماز شب برای انسان سلوك الی الله است 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
🌐 هیچی نگفت! 🔸️ گفت: چه خبر؟! 🔸️ گفتم: ترامپ وزیر خارجه اش را به عربستان فرستاده تا تحقیق کند و ببیند تاسیسات نفتی آرامکو از کجا مورد هدف قرار گرفته و نابود شده است؟! 🔹️ گفت: که چه بشود؟! 🔹️ گفتم: الان همه گیج می زنند ، یک عده می گویند از عراق بوده ، یک عده می گویند از درون عربستان بوده ، یک عده می‌گویند از یمن بوده ، یک عده می گویند از ایران بوده ، یکی می گوید پهپاد بوده دیگری می گوید موشک بوده و... حالا پمپئو رفته بپرسه چی بوده و از کجا اومده؟! و... 🔸️ گفت : وقتی آمریکا و کشورهای اروپایی با آن همه تجهیزات مدرن قادر به کشف ماجرا نبوده اند ، از آل سعود فلک زده چه کاری ساخته است ؟! 🔸️ گفتم: چه عرض کنم ؟! از یک گاو پرسیدند چرا این همه می دوشنت ؟ حیوون سرشو ‌انداخت پائین و هیچی نگفت ! می‌دونی چرا؟ چون گاو که بلد نیست حرف بزنه! 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | فریاد یک مسلمان کشمیری : کجا هستید ای مسلمانان !!؟؟ #کانال_رسمی_موسسه_پژوهشی_یاسین_عصر 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
📌 مصاحبه دکتر با شبکه BBC موضوع: آرامکو و مناسبت های عربستان و ایران... آیا ،ایرانی بودند؟ لینک توئیتر👇👇👇 https://twitter.com/bbcpersian/status/1174383683618295808?s=21 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 لینک دوم 👇👇👇👇 https://twitter.com/bbcpersian/status/1174383866942877696?s=21 🔺با فیلترشکن باز شود 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
🌐 این پسر دهه هفتادی که می بینید سید امیر بارانی بهبهانی پسر سید معین بارانی بهبهانی #سلطان_پورشه است (وارد کننده پورشه به ایران) که مبلغ ۲۰ میلیارد تومان برای #شبنم_نعمت_زاده وثیقه گذاشت. ✍ وقتی اینجور آدمها توی این مملکت دارند زندگی می کنند و کسی کاری به کارشون نداره مردم اونو به چشم دین می بینند... حضرات فراموش کردند اسم کامل این مملکت جمهوری اسلامی ایران هست.... 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
🚨 ویدئویی که تا دقایقی دیگر بارگذاری میشود را هم ببینید و هم برای همه بفرستین... اگر صفحاتی در اینستاگرام و توئیتر دارید هم به اشتراک بگذارید... قابل تامل 👇👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨در نشر این ویدئو کوشا باشین 🎥 ببینید | با سکوت خود در خطای دیگران شریک می شویم 🔺 ممنون که منِ نماینده مجلس رای مخفی میدم و شما هیچی نمی گید.. از ماست که بر ماست... #کانال_رسمی_موسسه_پژوهشی_یاسین_عصر 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
ویدیوی رو در صفحه ی شخصی ام منتشر کردم... هر کدوممون یک گام ... https://www.instagram.com/tv/B2lZ5ZnJSyv/?igshid=1js7513ymgbbh
بعد از اینکه بحث من و همسرم تموم شد و اون رفت داخل اتاق نشست و گریه کرد تا اینکه خوابش برد، منم از فرصت استفاده کردم و در اوج خستگی خونه رو مرتب کردم ، بعدش رفتم خوابیدم. فردا صبح / ساعت 7 / خانه امن 4412. وقتی رسیدم، فقط یه سلام علیک کلی و بلند با همه کردم، فورا رفتم طبقه سوم داخل اتاقم و مشغول به کار شدم. داشتم گزارشات دریافتی از خاک افغانستان توسط داریوش و صابر رو بررسی میکردم که خبر رسید عزتی از خونش زده بیرون تا طبق معمول هر روز بره به سمت محل کارش در سازمان انرژی اتمی. اما بین راه یک قضیه ای مشکوک پیش میاد که رفقا بهم بیسیم میزنن. اون روز صبح حدید عزتی رو زیر نظر داشت.. بیسیم زد: _عاکف / حدید +بگو حدید _دکتر یه گوشه ای توقف کرده. +مواظب باشید برای جانش خطری ایجاد نشه. هم تعقیبش کنید هم مراقب جانش باشید ! کوچیکترین تهدیدی رو اطراف دکتر احساس کردید، بلافاصله بزنید عامل تهدید و حذفش کنید تا به دکتر نزدیک نشه ! _دریافت شد. یکساعتی از آخرین ارتباط حدید با من گذشته بود که مجددا اومد روی خط من... گفت: _آقا عاکف صدای من و دارید؟ +بله دارم.. بگو حدید.. چیزی شده؟ _یه سواری اومده پشت خودروی دکتر متوقف شده. بلافاصله با یه خط امن زنگ زدم به حدید ( علی ). جواب که داد گفتم: +علی جان سلام.. مشخصات خودرو چیه؟ _خودروی مورد نظر BMW قهوه ای رنگ هست. +شماره پلاک و استعلام کردی؟ _بله با دستگاهی که همرام بود استعلام گرفتم. +توضیح بده ببینم این مهمون ناخونده که سرزده اومده وسط بازی کیه. _خودرو متعلق به یک خانوم هست. الآنم اونی که سوارشه یه خانومه. +پلاک و بخون بدم بچه ها سرچ کنن همه چیزش و در بیارن! حدید شماره رو خوند دادم به عاصف استعلام کلی بگیره. عاصف درمورد اون خانوم سرچ کرد وضعیتش سفید بود. چیزی که تعجب برانگیز بود این بوده که مالک خودرو یه خانوم 58 ساله هست که فوت شده بود وَ اهل اصفهان بود! به علی که همچنان پشت خط منتظر بود، گفتم: +علی جان، تو از عزتی چشم بر ندار. اون زنه با من. _چشم. فعلا که زنه رفته داخل ماشینِ عزتی نشسته. آقا عاکف زنه رو میخواید چیکار کنید؟ +تو کاریت نباشه. فقط لطفا حواست به سوژه ی خودت باشه. نگران اون زن نباش.. راستی علی، این زنه که رفته داخل ماشین چندسالشه؟ _شاید دور و بر 30 تا 34_ پنج_ باشه. وقتی اینطور گفت به عاصف نگاه کردم... آخه عاصف گفته بود مشخصات صاحب خودرو اینطور هست که یه خانوم 58 ساله ست که فوت هم شده. هماهنگ کردم برای نیروی کمکی.. با 3200 ارتباط گرفتم.. بعد از ارتباط فرستادمش به همون موقعیتی که حدید مستقر بود و عزتی رو زیر نظر داشت. 3200 و فرستادم برای اینکه وقتی اون زن ناشناس از ماشین پیاده شد بره تعقیبش کنه. عاصف داخل اتاق من بود و داشت صحبت های من با حدید رو گوش میداد، بهش گفتم: « یه نیروی موتوری میخوام.. چون نباید 3200 و حدید سوخت برن.. به نزدیک ترین نیروی موتوری در موقعیت حدید و عزتی بگو خودش و برسونه به اون ماشین.. تاکید کن روی کلاه کاسکتشم دوربین ریز نصب کنه، بعد به بهانه گرفتن آدرس بره به سمت خودروی دکتر عزتی.. یه خرده موقع فیلم گرفتن خم بشه به سمت داخل ماشین تا از اون زن ناشناس فیلم ثبت کنه ببینیم کیه.» کاری که به عاصف سپردم و انجام داد.. به یکی از نزدیکترین نیروهای موتوری که در محدوده موقعیت عزتی و حدید بود سپرد تا این کار و انجام بده. اما متاسفانه وقتی اون نیروی کمکی میره، همه کارها رو درست انجام میده، ولی اون زن ناشناس زرنگتر از این حرفا بود و موقع آدرس گرفتن عامل ما از دکتر عزتی، اون خانوم همونطور که داخل خودروی دکتر نشسته بود صورتش و میکنه به یک سمت دیگه وَ متاسفانه فیلمی ازش ثبت نمیشه. به سیدعاصف عبدالزهراء گفتم: «بررسی کن ببین اون محدوده دوربین امنیتی داریم؟» عاصف بررسی کرد و بعد از حدود 3 دقیقه گفت: «متاسفانه در اون موقعیتی که دکتر عزتی هست دوربین امنیتی نداریم.» به عاصف گفتم: «من الآن تصویر اون خانوم و میخوام. صاحب این خودرو با این شماره پلاک جزء متوفی هست. سنشم 58 درج شده. اما این خانوم 30 و خرده ای هست. از طرفی توی استعلام زده این خانوم 58 ساله که فوت شده اصلا بچه نداره. پس این ماشین نمیتونه برای این خانوم جوان 30 و خرده ای ساله باشه که بگیم از ننش BMW رو ارث برده.» ادامه دادم به حرفام و به عاصف گفتم: +الآن پیشنهادت چیه؟ به من بگو این زن وسط رهگیری از کجا سر و کلش پیدا شد. عاصف گفت: _اولا ما اونجا دوربین امنیتی نداریم که بتونیم ببنیم اینا رو ! نیروی کمکی موتوری هم که علی برکت الله!! نتونست کاری کنه، پس به نظرم به علی (حدید) بگو با چشماش همه جا رو خوب ببینه، اگر اون دور و بر دوربین راهنمایی رانندگی نصب هست بهمون اطلاع بده!
دیدم فکر بدی نیست ! رفتم روی خط حدید: _حدید/عاکف؟ _بله آقاعاکف! +در موقعیتی که قرار داری دوربین به چشمت میخوره؟ _بزارید بررسی کنم. لحظاتی بعد حدید خبر داد: _ 100متری ماشین ما دوربین راهنمایی رانندگی نصب شده. عاصف بهم گفت: _ آقا عاکف ! موقعیتی که الان حدید در اون مستقر هست، طبیعتا نمی تونه به ماشین سوژه نزدیک بشه! به نظرم صبر کنیم ببینیم چه تایمی ملاقات دکترافشین عزتی وَ این خانوم به پایان میرسه، بعدش ما بریم فیلم و از بچه های نیروی انتظامی یا راهنمایی رانندگی بگیریم. +پیشنهاد خوبیه. اما یادت باشه ما فقط تصویر و نمیخوایم. بلکه باید بدونیم چیزی بینشون رد و بدل میشه یا نه! پس زنگ میزنم به بهزاد بره دنبال گرفتن فیلم این دوربین. فقط دعا کن کیفیت داشته باشه. نیم ساعت بعد، خبر رسید که زنه از ماشین عزتی پیاده شده! فورا تماس گرفتم با بهزاد تا بره دنبال درخواست فیلم مربوط به اون تایمی که عزتی با زنه داخل ماشین بوده. در همین گیر و دار بودیم که 3200 بیسیم زد: _عاکف / 3200 ؟ +بفرمایید. میشنوم صداتون و ! _من به دنبال سوژه در حرکت هستم. +ممنونم. فقط لطفا با حدید هماهنگ باش تا اگر یه وقت سوژه هاتون به هم خوردند مزاحم هم دیگه نشید. _دریافت شد. حدود یکساعت و نیم بعد، بهزاد فیلم و از راهنمایی رانندگی گرفت اومد خونه امن 4412. دلیل این که مجبور بودیم از دوربین راهنمایی و رانندگی فیلم و بگیریم این بود که عاصف عبدالزهرا اون موقعیت و بررسی کرد اما دوربین های امنیتی که مربوط به اداره ما میشده غیرفعال شده بود و بچه های اداره تازه مشغول اقدامات و پیگیری بودند. وقتی بهزاد فیلم و آورد نشستیم با عاصف مو به مو همه چیز و بررسی کردیم. حتی حرکت لب و دهان دوتا سوژه رو که از طریق لب خونی بفهمیم چی میگن.. کیفیت تصویر دوربین به حدی بالا بود که همه چیز و واضح وَ HD نشون میداد... مشغول بازبینی فیلم بودم که دقیقه 35 اون فیلم ضبط شده از دوربین راهنمایی و رانندگی بود که دیدم اون زن ناشناس یک عدد گوشی نوکیا بسیار معمولی به همراه یک عدد سیمکارت به دکتر افشین عزتی داد. بعد از دادن اون گوشی، زن ناشناس از ماشین پیاده شد. آرمین و خانوم افشار تونستن طی یک ساعت و خرده ای با یکسری اقدامات فنی و اطلاعاتی و رهگیری های سیستمی، شماره ی اون سیمکارت و پیدا کنند تا برای شنود مشغول بشن. با فیلمی هم که به دستمون رسید بلافاصله تونستیم چهره اون زن رو شناسایی کنیم. از طرفی خانوم 3200 هم در زمانی که مشغول تعقیب بود یه جایی با دوربین تونست از این زن ناشناس که حالا در ادامه معرفیش میکنم چندتا عکس و فیلم تهیه کنه تا همه چیز توی مشتمون باشه. مشخصات اون خانوم پس از شناسایی بدین شرح است: نام: نسترن/ نام خانوادگی: توسلی/ سن: 33 / وضعیت تاهل: مجرد / وضعیت امنیتی: سفید/ پرونده قضایی و سوء سابقه کیفری: ندارد. اینارو به طور مختصر نوشتم تا بدونید اون خانوم چه کسی بوده. راستش یه چیزی رو هم بهتون بگم تا بدونید بد نیست وَ شاید براتون جالب باشه. اونم اینکه نسترن توسلی یک زن بدحجاب نبود. یعنی مثل فائزه ملکی نبود که بخواد خیلی سانتال مانتال باشه. نسترن توسلی یک زن محجبه و با ظاهر موجه بود. میخواید بیشتر بشناسیدش؟ بهتون میگم.. خانوم نسترن توسلی زنی بود که در رهگیری های اطلاعاتی 3200 متوجه شدیم اهل نماز اول وقت هم هست. میخواید نسترن و بیشتر بشناسید؟ نسترن توسلی زنی بود با آرایش غلیظ، و پروتزهای مختلف، چشم های لنز گذاری شده، دندان های کامپوزیت شده و ایمپلنت شده. نامبرده دارای ارتباطات قوی با افراد مختلف بخصوص آقایان بود. به طوری که خیلی خووووب افراد رو جذب خودش میکرد. در یک کلام میگم، نسترن توسلی با یک لبخند زنانه میتونست دل از هر مردی ببره... دیگه خودتون حساب کنید «زنی محجبه ولی با این ظاهر» !!! بگذریم.. 3200 پیام داد: _آقاعاکف صدای من و دارید؟ +بله. بفرمایید ! _سوژه وارد یک مرکز خرید شده. +کجاست؟ _پاساژ گل یاس، سمت امیر کبیر. +میتونی بهش نزدیک بشی و ببینی کجا میخواد بره ؟! _بله منتظر باشید. چند دقیقه بعد بیسیم زد گفت: _طبقه سوم اومدیم. فکر کنم داره وارد یک فروشگاه میشه. + چه فروشگاهی؟ _ملزومات حجاب. یه لحظه وایسید. چندلحظه بعد بیسیم زد گفت: _قربان خودش ریموت فروشگاه رو زده داره بازش میکنه... خیلی تعجب کردم... سوالاتی به ذهنم رسید مبنی بر اینکه: «این زن چه ارتباطی با افشین عزتی داره؟ تا الآن کجا بوده و چرا سر و کلش یه هویی پیدا شده وسط این پرونده؟ چرا به دکتر افشین عزتی سیم کارت و یه گوشی ساده نوکیا داده که معمولا ما امنیتی ها برای کارمون ازش استفاده میکنیم؟ وَ اینکه چرا حالا اومده به سمت یک فروشگاه حجاب!؟» وَ چرا ، وَ چرا ، وَ چرا ، وَ چرا... وَ هزاران اما و اگر و چراهای دیگه که به ذهنم رسیده بود.
به 3200 گفتم: «همون بیرون منتظر بمون تا بیاد. به هیچ عنوان نباید تورو ببینه. حواست باشه.» مشغول پردازش و تحلیل اطلاعات شدم و همزمان چندبار دیگه فیلم و هی عقب جلو کردم، هی به چهره زنه نگاه کردم. هی استپ میزدم خیره می شدم به صورتش وَ به اون لحظه ای که به دکتر افشین عزتی سیم کارت و گوشی ساده داد دقت میکردم. حالا این مابین عاصف برای بعضی کارها می اومد سمت میز من، وقتی میدید فیلم رو هی عقب جلو میکنم هی خیره میشم به چهره زنه، به شوخی میگت: « حاج آقا استغفرالله. اسلام به خطر نیفته. کم کم داری باعث میشی عذاب الهی نازل بشه روی سر 4412 اونوقت با آتیش عذابی که مخصوص خودته، این مکان امن تبدیل به جهنم بشه و ما هم به جرم تو بسوزیم.» منم هی بیشتر به عکس نگاه میکردم و سعی میکردم به حرف عاصف توجه نکنم. این زن، واقعا کی بود؟ چرا باعزتی دیدار کرد؟ خیلی روش حساس شدم. دیگه نزدیک اذان ظهر شده بود.. بیسیم و گذاشتم روی دستگاه شارژ، رفتم وضو گرفتم برگشتم اتاقم سجاده انداختم تا نمازم رو اول وقت بخونم. حدود 5 دقیقه مونده بود به اذان.. کمی مشغول صلوات و استغفارو توسل به اهلبیت شدم.. برای همسرم دعا کردم که حالش بهتر بشه. وقتی اذان شد نماز ظهر و عصر و خوندم. بعد از نماز مشغول خوندن تعقیبات نماز شدم. علیرغم اینکه نباید برای خوندن تعقیبات به سجده میرفتم اما من همش این عبارت استغفرالله الذی لا اله الا هو، الحی القیوم الرحمن الرحیم ذوالجلال والاکرام و اسئله ان یتوب الیه، توبهَ عبد ذلیل خاضع فقیرٍ باعثٍ مسکینٍ مستکینٍ مستجیرٍ لایملک لنفسه نفعاً وَ لا ضراً و لا موتا و لاحیاط و لا نشورا و... الی آخر رو دوست داشتم در سجده بخونم، خیلی باهاش صفا میکردم. همینطور که در سجده مشغول تعقیبات عصر بودم یه هویی یه چیزی به ذهنم اومد. تعقیبات و نیمه کاره رها کردم از سجده سر بلند کردم.. بلافاصله بلند شدم کتونیم و پوشیدم، بیسیم و اسلحم و گرفتم رفتم پایین. بدون اینکه به کسی چیزی بگم، از پارکینگ خونه امن یه موتور گرفتم سوار شدم رفتم بیرون. شاید باورتون نشه کجا رفتم. رفتم سمت همون پاساژ که 3200 گفته بود. وقتی رسیدم موتورم و بردم داخل پارکینگ روبروی پاساژ گذاشتم.. خواستم بیسیم بزنم به 3200 اما یه هویی یادم اومد از شانس بدم اون گوشی ریزی که درون گوشم قرار میگرفت و مخصوص بیسیم بوده رو نیاوردم. از طرفی چون محیط شلوغ بود نمیشد بیسیم و در بیارم. برای همین با شماره موبایل خانوم 3200 تماس گرفتم. جواب که داد گفتم: +سلام..کجایی؟ _سلام آقای سلیمانی. _من نزدیک اون دری که روبروی پارکینگ پاساژ گل یاس میشه داخل ماشینم نشستم. از پارکینگ رفتم بیرون تا برم سمت ماشینش. یه مِگان نقره ای در اختیار 3200 بود.. رفتم سمت ماشین، با دستم زدم به شیشه ماشینش. وقتی من و دید تعجب کرد.. سوار ماشین شدم، سلام علیکی کردیم و خداقوت بهش گفتم.. ازش پرسیدم: +چخبر؟ _فعلا که نیومده بیرون. +از یه در دیگه نره بیرون؟ _ماشینش و داخل همین پارکینگ گذاشته. +ای وای.. اگر از اون سمت یکی اومده باشه دنبالش و این رفته باشه بیرون ؟؟!! _خب من یکنفر بودم.. فقط همینجارو میتونستم کنترل کنم.. +ای کاش همون بالا یه جایی می موندی. _ تا 5 دقیقه قبل بالا بودم، اون خانوم داخل فروشگاه بود. +اميدوارم هنوز بالا باشه!! میخوام یه کاری کنیم. _درخدمتم. +من و شما به عنوان زن و شوهر میریم داخل فروشگاه. _باشه.. بریم.. +چادر و نقاب داری؟ _بله چادر که همیشه همرامه.. البته الان صندوق عقب ماشین هست. احتیاطا داخل کیفم برای اینطور مواقع یه نقاب هم نگه میدارم. +خوبه.. پس پیاده شو برو چادرت و از صندوق عقب ماشین بگیر بیار ! 3200 برای اینکه کسی در رهگیری ها و ماموریت ها بهش شک نکنه با یک مانتوی تا زانو و یه شال رنگی و تیپ های مختلف حاضر میشد.. دلیلشم دستور اداره بود. 3200 از صندوق عقب ماشینی که دراختیارش بود چادرش و که غیر از زمان های کاری سرش می‌کرد از صندوق عقب ماشین گرفت و بعد فورا اومد داخل ماشین نشست پشت فرمون.. بهش گفتم: + چادرت و بزار سرت. نقابتم از کیفت بگیر بزن به صورتت تا شناسایی نشی. فقط جسارت من و ببخشید، برای اینکه به سوژه نزدیکتر بشیم و خیلی خودمون رو آپدِیت نشون بدیم یه خرده آرایش کنید! بخصوص روی چشمتون. چون باید بیشتر توجهش و جلب کنیم. باید شبیه خودش بشید. کیفش و از صندلی عقب گرفت، وسیله آرایشی رو از داخلش آورد بیرون. من حواسم به درب پاساژ بود که یه وقت نسترن بیرون نیاد. 3200 کمی روی چشمش چیز_میز کشید، بعد نقابش و زد به صورتش. نقابشم طوری بود که فقط دو تا چشماش مشخص بود. ⛔️ و هرگونه استفاده از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال یاسین عصر در ایتا و سروش که در پایین درج شده است می باشد وگرنه رضایتی وجود ندارد. ( )⛔️