eitaa logo
🇵🇸 یک روز بهاری 🇵🇸 (فرهنگی_تربیتی)
264 دنبال‌کننده
724 عکس
2.5هزار ویدیو
11 فایل
👌شعار ما: یک پایان بهاری،همیشه از #یک_روز_بهاری آغاز می شود. 🖋 محسن رجایی(روحانی سطح3) ✍️مدرس روش سخنرانی و کلاسداری ✍️نویسنده داستان های کودک و نوجوان در مجلات کشوری(نویسنده کتاب « #خدای_شادویز ») https://eitaa.com/yekroozebahari313 ادمین: @mrajaei
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎁✨🌟🎁✨🌟🎁✨🌟🎁 😍 فقط با پاسخ به ✅ 🎁🌸مسابقه ابرک و دختر دانا 💟 همراه با اهدا ده ها جایزه 100 هزار تومانی به بچه های دانای ایران 💖💕 بچه های عزیز: بعد از مطالعه کتاب به سه سوال جواب دهید 😊برای پاسخ به سوالات و انتخاب جواب های درست وارد نشانی زیر👇شوید تا در قرعه کشی مسابقه شرکت داده شوید. https://survey.porsline.ir/s/MpT2fRV ⭐️ قرعه کشی : 13 خرداد ماه متن پی دی اف داستان را در پست بعدی👇👇👇 ببینید: السلام علیک یا ربیع الانام (سلام بر تو ای بهار بشریت!!) 🌸 @yekroozebahari313 🌸
1_1585489309.pdf
14.78M
کتاب 🦋✨ ابرک و دختر دانا ✨🦋 داستانی از زندگی حضرت سلام الله علیها السلام علیک یا ربیع الانام (سلام بر تو ای بهار بشریت!!) 🌸 @yekroozebahari313 🌸
برای و 🔮 ✨ : ✨ 👌حدیث داریم بچه بازوی💪 پدر است. یعنی كسی كه شش اولاد دارد. دوازده بازو دارد. ✋ما بچه‌ها را بی هنر تربیت كردیم. تا می‌گوییم: فلانی شش تا بچه دارد. می‌گوید: آخ! یعنی شش تا شكم🍱 دارد. بچه بازو است. این دید اسلام است. ما بچه‌ها را از بازو به شكم تبدیل كردیم. می‌گوییم: چطور شكمش را سیر كنیم⁉️ این درست نیست. السلام علیک یا ربیع الانام (سلام بر تو ای بهار بشریت!!) 🌸 @yekroozebahari313 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...‼️😉 🍀از کاراگاه کلاغ🐧عین آدم ها‼️😁 تا ⚡️🍀 السلام علیک یا ربیع الانام (سلام بر تو ای بهار بشریت!!) 🌸 @yekroozebahari313 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 🔮ما با خبریم...🦋 اللهم عجل لولیک الفرج السلام علیک یا ربیع الانام (سلام بر تو ای بهار بشریت!!) 🌸 @yekroozebahari313 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇵🇸 یک روز بهاری 🇵🇸 (فرهنگی_تربیتی)
🌈چه خوبه به زودی شما را ببینیم و از هر طرف سمتتان پر بگیریم🌈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 🦋 🦋 ‼️ 👈برگزاری جشن روز دختر در دبیرستان دخترانه ی 🌸🌸 همراه با ویژه برنامه های شاد🌈 مولودی،⭐️ برش کیک🍰 و اهدا هدیه🎁 به همه ی 🌸گل_دختران🌸 عزیز👌 و س ✋ آغوش این هیئت برای همه دختران خوانساری باز است.🙏 السلام علیک یا ربیع الانام (سلام بر تو ای بهار بشریت!!) 🌸 @yekroozebahari313 🌸
🦋 2⃣ 🦋 ...‼️🧕 متن و طرح از 👌با دخترانمان درباره باورها و آداب دین، و عمیق صحبت کنیم. السلام علیک یا ربیع الانام (سلام بر تو ای بهار بشریت!!) 🌸 @yekroozebahari313 🌸
🐰 🐰 2⃣ برای ✋موضوع: دست نزدن به وسایل ✍نویسنده: 📚 مجله پنکه داشت به سرعت می چرخید. و خرگوشک هم که حوصله اش سر رفته بود، دور آن می چرخید. مادر از آشپزخانه صدا زد: «خرگوشکم! مواظب باش! پنکه خنک می کنه ولی خطرناک هم هست.» خرگوشک گفت: «مامان جونم! مواظبم.» و گوشه ی دیوار جوری که مامان او را نبیند نشست.دست درجیب کرد و تعدادی نخودچی را بیرون آورد و به سمت وسط پنکه پرتاب کرد.نخودچی ها به تیغه ها می خوردند و با صدای «بنگ بنگ» به اطراف پرتاب می شدند. مامان خرگوشه ظرف ها را می شست و صداها را نشنید...👇👇
🇵🇸 یک روز بهاری 🇵🇸 (فرهنگی_تربیتی)
... خرگوشک رو کرد به سمت پنکه و چند عدد ماکارونی را به سمت پرّه ها برد. ماکارونی ها با صدای دنگ دنگ ریز ریز شدند. و هر تکّه به سمت سینه و صورت خرگوشک برگشت. مامان خرگوشه از آشپزخانه پیش خرگوشک آمد و خرده های نخود و ماکارونی ها را دید.نگاهی به خرگوشک کرد و گفت: اگر یک تکه از ماکارونی ها توی چشمت می رفت،می دونستی ممکن بود درد بکشی؟ مامان خرگوشه رفت توی آشپزخونه و با چند تا هویج و یک رنده برگشت. یک هویج به خرکوشک داد وگفت:«بگیر رنده کن. رنده هم مثل پنکه، ریز ریز می کنه!» خرگوشک آرام آرام هویج را روی رنده کشید و تکه های هویج خیلی بامزه از زیرش بیرون آمدند و توی کاسه ریختند. بعد خرگوشک قاشق را برداشت و همه هویج ها را خورد.خیلی خوشمزه بود. مامان خرگوشه با خنده گفت: آهای ناقلا! همه ی هویج ها را نخور.بقیه را رنده کن تا برای باباخرگوشه مربای هویج درست کنیم. مامان رفت تا با هویج های رنده شده مربا درست کند. وقتی برگشت روی میز یک مقوای قشنگ دید. روی مقوا یک نقاشی بود. نقاشی قشنگی با سنگ هایی نخودی و مزرعه ای با نرده ای از ماکارونی. السلام علیک یا ربیع الانام (سلام بر تو ای بهار بشریت!!) 🌸 @yekroozebahari313 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیئت س تقدیم میکند: ‼️ 👈تقسیم شادیمان در روز ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها😍😍 با دختران شهر زیبایمان خوانسار🌷🌷 با اهدا هدیه و عرض تبریک 🍬💐🍬 مدرسه ویژه برای دانش آموزان کوشا و والدین سخت پسند‼️👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوجوان🎯 ✍ نویسنده: ⚡️ ...!!⚡️ 🍀 🍀 📚 مجله ♦️درست دو ساعت پیش از آمدن سیل، پدر مجبور شد دوچرخه بچه‌ها را به میخ بزرگ روی دیوار حیاط آویزان کند. متین و مبین از چند روز پیش که پدر دوچرخه را برایشان خرید، همه بازی‌ها را کنار گذاشته بودند و کارشان شده بود دوچرخه‌بازی. و هر روز توی حیاط یا کوچه دعوا بود بر سر این‌که نوبت سواری کدامشان است. بالاخره مادر از این وضع شکایت کرد و پدر چاره را در آویزان کردن دوچرخه دید. ♦️آن روز متین و مبین طبقه بالا، مقابل ایوان دراز کشیده بودند. خوابشان برده بود. وقتی چشم باز کردند پدر را دیدند که از اداره برگشته بود. هوا آفتابی بود. اما کم‌کم ابرها مثل گلوله‌های پنبه از هر طرف جمع می‌شدند. متین برخاست و به پدر سلام کرد. مادربزرگ مثل همیشه با دوک پشم‌ریسی، مشغول بود. پدر بزرگ از پله‌ها بالا آمد.کنار پدر نشست و رو به او گفت: "مرتضی! ابرهای سیاه دارن آسمونو می‌پوشونن. به نظرم می‌خواد بباره. ابرها خیلی سنگین به نظر می‌رسن! " پدر نگاهی به بیرون انداخت و با تکان دادن سر، تایید کرد. ♦️باران شروع شد. باورکردنی نبود. از آسمان به جای ریزه های آب ، دانه های درشت به زمین حمله ور شدند.خانه خشت وگِلی و ضربات قطره های پرضرب باران!! متین همیشه باران را دوست داشت.اما این باران،قاصدک خوش خبری نبود. مادر زودتر از همه این موضوع را فهمیده بود.برای همین با هول وهراس از اتاق بغل آمد تو.
🇵🇸 یک روز بهاری 🇵🇸 (فرهنگی_تربیتی)
#داستان نوجوان🎯 ✍ نویسنده: #محسن_رجائی ⚡️ #ناگهان_سیل ...!!⚡️ 🍀 #قسمت_اول 🍀 📚 مجله #سلام_بچه_ها
و با حالتی که می خواست خونسردی اش را حفظ کند،رو به پدرگفت:توی آسمون از ابرهای سیاه،تاریک تاریکه.بیا ببین رودخونه هنوز هیچی نشده پر شده از آب.پدر که نمی خواست مادر دلشوره پیدا کند،گفت: این بارون تابستونه.مثل روزهای دیگه چند دقیقه می باره و بند میاد.نگران نباش.اما حقیقت این بود که نمی شد نگران نبود. صدای شَرَقّ وشَرَقّ باران روی شاخه و برگ درخت ها،شیشه پنجره ها،خبر از یک باران سیل آسا می داد. ♦️بعد از بارش چند دقیقه ای باران دیگر همه اعضای خانواده، هول و هراس پیدا کرده بودند.مادر دیگر طاقت نداشت.آمد و با التماس، دست پدر را گرفت وبا خود به اتاق لب رودخانه، کنار پنجره ای برد. پنجره خیس آب شده بود.مادر به جوی آب داخل حیاط که به رودخانه راه داشت،اشاره کرد و با صدای لرزان گفت: ببین آب داره همینجور بالا میاد.نگرانی مادر به جا بود.رودخانه ای که پیش از این مانند مادری مهربان، دیواره خاکی را نوازش می داد،اکنون مانند زن بابایی نامهربان به همه طرف می کوبید.مادر منتظر پاسخ پدر بود. ولی حرفی نشنید. ♦️پس اینبار آنچه در دلش بود را زد: مرد! اگر تو نمی خوای بیایی من دست آقاجون،عزیز و بچه ها را می گیرم و از درِ بالا میریم خونه مشتی اسماعیل.اینجا بود که با صدای مادر، مبین و ثمین هم بیدار شدند و با ترس ولرز آمدند کنار بقیه به تماشای سیل. متین به چهره خواهرش نگاه کرد.در چشمان او ترس را دید. ثمین رنگ اش پریده بود و صورت لُپ گلی اش به زردی می زد. ولی از آن طرف مبین مثل متین،به هیجان آمده بود،رو به پدر گفت: بابا بیا این طرف را ببین چه خبره. مثل اینکه آب داره از کف رودخونه می جوشه. متین از پنجره نگاهی به دوچرخه انداخت.گویا دوچرخه را برای شستشو به کارواشِ آب_گِل برده اند. ♦️چند لحظه بعد متین به اتاق بغلی پیش پدربزرگ رفت.به او خیره شد.چقدرآرام به نظر می رسید.تسبیح می چرخاند و زیر لب صلوات می فرستاد.اما بر عکس پدربزرگ،مادر خیلی دلشوره داشت و همینطور با پدر بگو مگو می کرد. دیگر جای معطل کردن نبود.آب داشت بالا و بالا می آمد.گودی وسط حیاط پر از آب شده بود.لحظات به سرعت می گذشت. بالاخره پدر قبول کرد که شرایط، عادی نیست.و نباید دست روی دست گذاشت.پدر از اتاق بغل آمد و از کنار متین، خود را به پدر بزرگ رساند. پدر بی معطلی و با احترام گفت: بیایید کُت تون را بپوشید.باید زودتر از در بالا فرار کنیم. پدربزرگ کت را از دست پدر گرفت و کنارش گذاشت.رو به پدر گفت: شماها برید. من و عزیز همین جا می مونیم. همه می دانستند تا عزیز راضی نشود،پدر بزرگ قدمی برنمی دارد.اینجا کاسه صبر مادر لبریز شد.باید مداخله می کرد.داد زد: بابا! داره آب بالا میاد اگه دیر بجنبیم همه مون زیرِ آب میریم.عزیز که تا به حال حرفی نزده بود حرف پدر بزرگ را تایید کرد وگفت: شما برید طوری نمی شه. و رو به پدرگفت: مرتضی! دست ملیحه و بچه ها را بگیر و برو. ♦️مادر آرام کنار عزیز نشست و این بار با نرمی به عزیز گفت: عزیز! آقاجون به خاطر شما نمیاد،شما راه بیافتید،آقاجون هم میاد.پدر متحیّر مانده بود چکار کند. مادر وقتی دید راضی کردن عزیز و پدربزرگ آسان نیست... ✋ادامه در قسمت دوم السلام علیک یا ربیع الانام (سلام بر تو ای بهار بشریت!!) 🌸 @yekroozebahari313 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا