eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
287 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
شب خـوش بخـواب ماه بلنـدم ولی بدان ... امشب به یادِ " چشـم " تـو خوابـم نمی برد ... شهید 🌷 @yousof_e_moghavemat
📎 سیره شهدا من اسماعیل را نمی‌شناختم؛ ولی هر روز می‌دیدم که کسی می‌آید و چادرها و آبگیرها را تر و تمیز می‌کند با خودم فکر می‌کردم که این شخص فقط چنین وظیفه‌ای دارد یک روز هر چه چشم به راهش بودم تا بیاید و باز به نظافت و انجام وظایفش بپردازد، پیدایش نشد و احساس کردم که او از زیر کار شانه خالی می‌کند از این رو، خود به سراغش رفتم و گفتم: «چرا امروز نیامدی؟» او در پاسخ گفت: «چشم الان میام» کسانی که نظاره‌گر چنین صحنه‌ای بودند سخت ناراحت شدند و گفتند: «تو چه می‌گویی؟ او فرمانده لشکر است» من که احساس شرمندگی می‌کردم؛ در صدد عذر خواهی برآمدم اما او بود که کریمانه و با متانت گفت: «اشکال ندارد» و با خنده از کنار ماجرا گذشت. 🌷شهید 🌷 @yousof_e_moghavemat
🌸 🌺 عن الامام الحسن عليه السلام: 《 أحسِن جِوارَ مَن جاوَرَكَ تَكُن مُسلِماً 》 با همسايه‌ات به نيكى همسايگى كن تا مسلمان باشى🌺 بحارالانوار، ج ۷۸ ص ۱۱۲ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🌿 از زندگی در ... تا پرواز از 🕊🕊 🌷شهید بهمن کاشانی ❇️ به نقل از همرزم شهید:👇👇 بهمن در خانواده ای بی نیاز از نظر مالی بزرگ شد. در زمان شکل گیری انقلاب در کانادا مشغول به تحصیل بود. با پایان یافتن تحصیلات در رشته راه و ساختمان، در همانجا مشغول به کار می شود. غیر از بهمن ،دو برادر و سه خواهرش نیز در کانادا زندگی می‌کردند. بعد از پیروزی انقلاب و با شروع جنگ تحمیلی، او به شرکت محل کارش رفته و استعفا می دهد, وقتی که مدیریت شرکت علت را جویا می شود بهمن در جواب می‌گوید در سرزمین مادری ام جنگی رخ داده و من باید بروم و از سرزمین آبا و اجدادی خود دفاع کنم . خانواده و خواهران و برادرانش وقتی متوجه تصمیم او می‌شوند، هرچه سعی میکنند نمی‌توانند خللی در عزم او ایجاد کنند. او به اتفاق خانواده‌اش به ایران می آید. در این ایام، بنا بر عللی همسرش از او جدا می شود و تنها دختر کوچکشان را نیز با خود می‌برد و بدنبال آن، با مردی، ازدواج مجدد می‌کند. در این مدت، بهمن هربار که به دیدن فرزند خردسالش می رفت، خود را دوست پدرش معرفی می‌کرد! چون به کودک گفته بودند: پدرت مرده است!! بهمن سپس راهی جبهه های جنگ می‌شود و در زمان حضورش در آنجا چند بار زخمی می‌شود. پدر بهمن از ملاکان تجریش تهران بود و وضع مالی خوبی داشت. هربار که بهمن مجروح می‌شد از او می‌خواست جبهه را رها کرده و به کانادا برگردد، هزینه سفرش را نیز متقبل می‌شود، حتی یکبار که فرزندش از ناحیه چشم مجروح شده بود، به او می‌گوید: «برگرد کانادا که در آنجا مداوا هم بشوی... خرج عملت را هرچه باشد پرداخت می‌کنم» ... ولی باز او قبول نکرد!! اصرار پدر به جایی نرسید و دست آخر به او گفت: اگر بازنگردی از ارث پدری محرومت می‌کنم و هیچ مال و املاکی به تو نخواهد رسید!!! ... اما بهمن می‌گوید: من اینبار بروم، دیگر باز نخواهم گشت و شهید می شوم🌷 او با یک ندای امام و رهبر، بی آنکه چیز زیادی از او بداند، راهی نبرد حق علیه باطل شد. غیرت ملی و مذهبی‌اش کاری کرد که به تمام ثروت، مقام و امکانات رفاهی و دنیوی و ویزای خارج پشت پا زده و به سادگی از تمامی آنها بگذرد. او یک‌شبه ره صد ساله را پیمود، ... سیر و سلوکی که بسیاری از علما و بزرگان آرزویش را داشتند. او به جبهه آمد، گردان عمار، دسته ی ویژه آر.پی.جی زن ها، ... در مقطعی هم تیربارچی بود. رزمنده مخلص و سالک گمنام، سرانجام در نبرد والفجر ۸ در آسمانی شد. ما پس از اتمام عملیات، وقتی برای مرخصی، به تهران آمدیم، به دنبال مزار وی گلزار شهدا می‌گشتیم که تازه متوجه شدیم خانواده‌اش مراسمی برای او نگرفته بودند و با اینکه چندین بار به آنها یادآوری شده بود نیامده بودند و پیکر مطهر مدت ۲۰ روز در معراج شهدا باقی مانده بود!!! در آن موقع، خودمان دست بکار شدیم تا تشییع و تدفین شهید را انجام دهیم. مراسم شهید با خیل انبوه جمعیت برگزار شد ... تشییع کنندگان در خیابان فرصت، کارگر شمالی تجمع کرده بودند تا برای انجام مراسم تدفین به گلزار شهدا بروند. اصلا برای ما معلوم نشد آنها از کجا و چطور متوجه شده بودند که خودشان را سراسیمه به آنجا رسانده بودند!! چقدر دسته گل آورده بودند!!! گروه ارکست، موزیک مارش عزا می‌نواخت... بچه‌های کمیته آمده بودند... خیلی‌ها می‌گفتند نمی‌دانیم چطور به تشییع جنازه شهید دعوت شدیم!!؟؟ بله!! معامله با خداست، ... و خودش هم جوابگو و پذیرای میهمان خود است مهمانی که با اخلاص و فقط به نیت رسیدن به ذات مقدس ربوبی، تمام داشته و نداشته‌هایش را فدای محبوب کرده ... ... و به حق، جاودانگی از آن چنین ‌پرستوهایی‌ست که جملگی غریبانه و عاشقانه به دیار دوست کوچ کردند🕊🕊🕊 @yousof_e_moghavemat
💐امروز سالروز شهادت شهید 🕊شهید مدافع حرم عبدالله قربانی این شهید عزیز را بیشتر بشناسیم...(تصویر مشاهده شود) @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
💠 فکــــر تمــــیز، فکــــر کثیــــف ★ ☆ ▓ یک بار به من گفت: «دقت کن، این روستایی‌ها هفته‌ای یک بار استحمام کنن.» خندیدم و گفتم: «برادر احمد، به ما چه مربوطه!» گفت: «چی‌چی به ما چه مربوطه؟ به ما ربط داره، خوب هم ربط داره. این‌ها باید هفته‌ای یه روز استحمام کنن و شما باید بر این امر نظارت داشته باشی. حتی بچه‌هاشون هم باید استحمام کنن. حالا زناشون رو که نمی‌تونیم بفمیم میرن حموم یا نه، ولی بقیه‌شون رو حتماً چک کنین.» آن موقع در آبادی‌ها و روستاهای کردستان دو چیز نبود: یکی حمام شخصی دیگری توالت شخصی. توالت‌ها همه توی مساجد بود و اگر کسی می‌خواست به آن‌جا برود، باید از سر آبادی یا ته آبادی می‌آمد و به مسجد می‌رفت. به دستور شورای دِه را جمع کردیم و به آن‌ها گفتیم که همه باید بلااستثناء به حمام بروند. بعد هم برای نظارت بیشتر، پزشک امدادگر محور را می‌فرستادیم توی دِه که مردم را به بهانه‌ی مریضی تست کند و به آن‌ها بگوید که اگر به حمام نروید، بیماری‌های واگیردار شیوع پیدا می‌کند. یک بار از پرسیدم: «برادر احمد، ما که رفتیم و دستور شما رو اجرا کردیم، اما علت این همه پافشاریِ شما برای استحمام مردم دهاتی و روستایی چیه؟» گفت: «این‌جا وقتی که بین بدن کثیف و بدن تمیز فرق قائل بشن، فرق لباس تمیز و لباس کثیف رو بدونن، اون وقت می‌تونن بفهمن فکر کثیف با فکر تمیز چه فرقی داره! اون موقع می‌تونن تشخیص بدن فکر کومله و دموکرات تمیزه یا کثیف. مَثَل این‌ها مثل بچه‌ای می‌مونه که توی شکم مادره، هی پاشو می‌کشی بیرون، میگه نمیخوام بیام بیرون. فکر می‌کنه همه‌ی دنیا اونجاست، اما وقتی میاد بیرون و با دنیای جدید آشنا میشه، تازه میفهمه کی به کیه!» ⚪ برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی به نویسندگی علی اکبری از انتشارات سلام‌الله‌علیها، صفحه ۲۳ به روایت سعید طاهریان. @yousof_e_moghavemat
گلوله توپ کنار نمازخانه منفجر شد. صف های نماز جماعت به هم خورد و بچه ها از هر طرف فرار کردند. سقف قسمتی از نمازخانه فرو ریخت ،گردوخاک که تمام شد ،چشمم به اکبر افتاد. هم چنان با آرامش نماز می خواند. مثل کوه ایستاده بود. راوی :هم رزم شهید 🌷شهید علی اکبر محمدحسینی🌷 @yousof_e_moghavemat
🌸 🌺عن الإمام الحسين عليه السلام: 《 أنَّ سائِلاً كانَ يَسأَلُ يَوما فَقالَ عليه السلام: أتَدرونَ ما يَقولُ؟ قالوا : لا يَابنَ رَسولِ اللّهِ !   قالَ عليه السلام : يَقولُ : أنَا رَسولُكُم ، إن أعطَيتُموني شَيئا أخَذتُهُ وحَمَلتُهُ إلى هُناكَ ، وإلاّ أرِدُ إلَيهِ وكَفّي صِفرٌ 》 روزى مستمندى ، درخواست كمك مى‌كرد. امام عليه السلام فرمود : آيا مى دانيد كه او چه مى گويد؟   گفتند : خیر، اى فرزند پيامبر خدا! فرمود : مى گويد : من ، فرستاده شما هستم . اگر چيزى به من بدهيد، آن را مى گيرم و [برايتان] به آن جا (قيامت) مى برم، وگرنه با دستانى تهى بر آن درمى آيم🌺 مستدرک الوسائل، ج ۷ ص ۲۰۳ @yousof_e_moghavemat