#جرأت_داری_نبر 🤪
✿࿐ྀུ༅𖠇༅➼══┅──
🔵 نیروها توی پادگان مانده و خسته و کلافه شده بودند. یکی از همین روزها، فرمانده هوانیروز باختران جهت بازدید و انتقال نیروها از بانه به باختران، به پادگان آمد. احمد به او گفت:
«هماهنگ کنید این هلیکوپترها نیروهای ما را هم ببرند.»
فرمانده در ابتدا پذیرفت ولی وقتی برگشت چیز دیگری گفت و با حالت طلبکارانهای درخواست احمد را رد کرد.
احمد چیزی نگفت و برگشت سمت ما گفت که هرچه نارنجک دم دست داریم بیاوریم. همگی رفتیم سمت فرمانده ارتشی. خودش ضامن نارنجک را کشید و به او گفت:
«یا بچههای ما رو میبری یا خودتو با هلیکوپترهاتو با نیروها و پادگانت یه جا میفرستم هوا!»
فرمانده ارتشی که با روحیات احمد کاملاً آشنا بود و نزدیک بود شلوارش را خیس کند، با ترس و لرز گفت که هرچه شما بگویید قبول است. آرام باشید و عکسالعملی نشان ندهید.
با این روش، بالاخره بعد از دو ماه نیروهای ما به عقب برگشتند.
☆
♡
◻ به روایت تقی سلطانی مندرج در صفحهٔ ۳۲ کتاب #میخواهم_با_تو_باشم ؛ ویراست جدید به اهتمام علی اکبری مزدآبادی با اختصار و تلخیص
★
°•°
#احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#حاجی_متوسلیان
@yousof_e_moghavemat
#جرأت_داری_نبر 🤪
✿࿐ྀུ༅𖠇༅➼══┅──
🔵 نیروها توی پادگان مانده و خسته و کلافه شده بودند. یکی از همین روزها، فرمانده هوانیروز باختران جهت بازدید و انتقال نیروها از بانه به باختران، به پادگان آمد. احمد به او گفت:
«هماهنگ کنید این هلیکوپترها نیروهای ما را هم ببرند.»
فرمانده در ابتدا پذیرفت ولی وقتی برگشت چیز دیگری گفت و با حالت طلبکارانهای درخواست احمد را رد کرد.
احمد چیزی نگفت و برگشت سمت ما گفت که هرچه نارنجک دم دست داریم بیاوریم. همگی رفتیم سمت فرمانده ارتشی. خودش ضامن نارنجک را کشید و به او گفت:
«یا بچههای ما رو میبری یا خودتو با هلیکوپترهاتو با نیروها و پادگانت یه جا میفرستم هوا!»
فرمانده ارتشی که با روحیات احمد کاملاً آشنا بود و نزدیک بود شلوارش را خیس کند، با ترس و لرز گفت که هرچه شما بگویید قبول است. آرام باشید و عکسالعملی نشان ندهید.
با این روش، بالاخره بعد از دو ماه نیروهای ما به عقب برگشتند.
☆
♡
◻ به روایت تقی سلطانی مندرج در صفحهٔ ۳۲ کتاب #میخواهم_با_تو_باشم ؛ ویراست جدید به اهتمام علی اکبری مزدآبادی با اختصار و تلخیص
★
°•°
#احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#حاجی_متوسلیان
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat