eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
289 دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
بسان بركه‏ اى آرام گرچه خاموشند گمان مدار كه از يادها فراموشند 🚩 یاد و خاطره سرداران عاشورایی 🌷 شهیدان منصور حاج امینی، آقا مهدی خندان، حاج محمد رضا کارور، حاج علی جزمانی @yousof_e_moghavemat
🌴 بچّه‌ها محاصره شده بودند.... نیروهای پشتیبانی نمی‌توانستند کمک برسانند. همه تشنه و گرسنه بودند. «کارور» هرچه تلاش کرد و خودش را به آب و آتش زد تا بتواند لااقل کمی آب برای رفع تشنگی نیروهایش تهیّه کند، موفّق نشد. در همین لحظه، بچّه‌ها «کارور» را دیدند که با قدم‌های استوار به طرف «تپّه‌های بازی دراز» می‌رود. تیمّم کرد و روی یکی از تپّه‌ها ایستاد. «تکبیره الاحرام» را با صدای بلند گفت و شروع کرد به خواندن. مدّتی طول کشید تا به رکوع رفت و چند دقیقه‌ای طول کشید تا سر از رکوع برداشت و به خاک افتاد. نمازش که تمام شد، دست‌هایش را بالای سرش برد و چشم‌هایش را بست. نمی‌دانم با چه حالی، با چه اخلاصی، چگونه دعا کرد که در همان لحظه، صدای «الله اکبر» و فریاد شادی بچّه‌ها به گوش رسید. باران، نم نم شروع به باریدن کرد... 🌷 شهید محمدرضا کارور فرمانده گردان مالک، مقداد و مسئول طرح و برنامه تیپ ۲۷ محمدرسول الله (ص) @yousof_e_moghavemat
🔰 قول شهید همت به مادر سردار شهید محمدرضاکارور چه بود؟ 🌷شهید محمدرضا کارور از نخبه‌های دفاع مقدس که در بیشتر عملیات‌ها همراه شهید همت بود. هنگامی که خبر شهادتش را به شهید همت دادند، او گفت: با شهادت محمد رضا کارور کمر من شکست. 🌷مادر شهید کارور در خاطرات خود نقل می‌کند که شهید همت دربحبوحه عملیات خیبر با او تماس گرفته و این مادر را دلداری داده و به او قول داده که تا پیکر فرزندش را پیدا نکند از منطقه بازنخواهد گشت. این در حالی است که هنوز پیکر این شهید پیدا نشده و جزو مفقودالاثرهاست! با این وجود شهید همت به قول خود عمل کرد، زیرا به فاصله چند روز پس از شهادت کارور، او نیز به آرزوی خود یعنی شهادت رسید. 🌷شهید کارور در چهارم اسفند سال ۱۳۶۲ به درجه رفیع شهادت نائل گردید و شهید همت نیز در هفده اسفند همان سال و به فاصله سیزده روز از شهید کارور آسمانی شد و پیکر پاک شهیدکارور همچنان مهمان جزیره مجنون است. تصویر: سمت راست و سمت چپ @yousof_e_moghavemat
💠 شهید محمود ثابت نیا؛ 🌿 فرمانده گردان كميل از لشكر ٢٧ محمد رسول الله(ص) 🌱 تاریخ تولد :١٣٣٥ 🌷 تاریخ شهادت : ۱۸ بهمن ماه ١٣٦١ محل تولد : /تهران /فیروزآباد محل شهادت :فکه ⚪️ قبل از اینکه او قدم به دنیای فانی بگذارد مادر بزرگوارش جهت سالم به دنیا آمدن طفل او را نذر حضرت ابوالفضل (ع) کرده بود. زندگی آنها ساده و به دور از هر تکلفی بود. احمد برادر دیگرش، هشت سال پس از او، در سال ١٣٤٣ به دنیا آمد. پس از آغاز تهاجم ارتش بعث عراق به میهن اسلامی، وی به جبهه رفت و ‌هفت ماه در کردستان و یک سال هم در سر‌پل ذهاب، بازی دراز و سومار با متجاوزان بعثی جنگید و پس از آن برای‌ دادن آموزش نظامی به نیروهای مردمی سپاه و بسیج به تهران برگشت. در این زمان خبر شهادت برادر كوچكترش احمد را به او دادند. او بعد از خاکسپاری برادرش و انجام مراسم مرسوم مجدداً به جبهه برگشت. وقتی در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه گردان کمیل در محاصره قرار گرفت، محمود که فرماندهی گردان را به عهده داشت، با معدود نیروهایی که سالم مانده بودند، به جنگ نابرابر خود با ارتش متجاوز بعث ادامه دادند و پاتک‌های متعدد تیپ‌های زرهی عراق را، در هم کوبیدند. سرانجام پس از چند روز جنگ نابرابر که بین محمود و نیروهایش از یک سو و مهاجمان تا بن دندان مسلح بعثی از سوی دیگر جریان داشت، مظلومانه در قتلگاه فکه جنوبی به شهادت رسیدند و پیکرهای پاک آنها در منطقه باقی ماند.... @yousof_e_moghavemat
🌹 نصف شبی از خواب پریدم . احساس می کردم طوفان شده. به خواهر کوچکترم گفتم ، امشب طوفان بدی می شود . خواهرم گفت ، نه .اصلا باد نمیاد. خوابیدم . دوباره بیدار شدم . گریه می کردم. خواهرم پرسید ، چی شده ؟ گفتم ، من از شب اول قبرم وحشت دارم . شب بعد خواب دیدم رفته ام جلوی آینه ، دیدم موهای سرم همه سفید شده پیر شده ام. صبحش بچه ها را برداشتم برای کاری رفتم اطراف اصفهان . خبر را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم. داد زدم ، ناله کردم . جیغ کشیدم ، نفهمیدم ، فقط چیزی از دلم کنده شد و در گلویم جوشید . مصطفی (پسرم) زد زیر گریه و همه خیره خیره نگاهش کردند . چند تا از زنهای مینی بوس شانه های او را که به اصرار می خواست وسط جاده پیاده شود گرفتند و نشاندند و او دوباره داد زد . این بار اشکم آمد . گفتم ، نگه دارید ! ، مگر نشنیدید ؟ شوهرم شهید شده . شوهرم نبود ، اصلا هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر را نداشت ، همیشه حس می کردم رقیب من است و آخر هم زد و برد. وقتی رفتیم سرد خانه باورم نمی شد . به همه می گفتم من او را قسم داده بودم بدون ما نرود. همیشه با او شوخی می کردم می گفتم ، اگر بدون ما بروی می آیم گوشت را می برم! بعد کشوی سرد خانه را کشیدند و دیدم اصلا سری در کار نیست . دیدم کسی که آن همه برایت عزیز بوده همه چیز بوده ... راوی همسر شهید @yousof_e_moghavemat
•═┄•※☘🌺☘※•┄═• ☘مجید، را خیلی دوست داشت. می گفت: «هر چه در ماه رمضان گیرمان می آید به برکت ماه رجب است.» سال ها بود ماه رجب را توی منطقه بود. همیشه شب اول رجب منتظرش بودم. می دانستم هر طور شده تلفن پیدا می کند. زنگ می زند به خانه و می گوید: «این الرجبیون.» آخرش هم توی همین ماه شهید شد، درست ۴ روز مانده به روز شهادت امام موسی کاظم علیه السلام. 📚مجموعه یادگاران، جلد ۲۹ ☀️ @yousof_e_moghavemat
💠دست نوشته شهید گلستانی💠 به نام خدا پیامبر اکرم (ص) می‌فرماید: اگر از برادر مؤمن خود می‌خواهی انتقاد کنی باید همانند آینه عمل کنی. ☀️ بدینگونه که «آینه بدون سر و صدا و راه انداختن ساز و دهل عیوب را می‌گوید ... تنها عیوب را نشان نمی‌دهد بلکه زیبایی‌ها را هم نشان می‌دهد... آینه عیوب را چند برابر نمی‌کند و زمانی می‌تواند عیوب را نشان دهد که خود کثیف و آلوده نباشد. آینه عیوب را از روی پاکی و صفای دل می‌گوید. غرض و مرضی ندارد و در گفتن عیوب مراعات پست و مقام را نمی‌کند ... آینه در عیب‌گویی توقع و انتظاری ندارد، پس نباید او را شکست (دوستی را که عیب تو را می‌گوید نباید آزرد). آینه در حال شکستگی هم دست از کارش برنمی‌دارد و ناگفتنی‌ها را می‌گوید اما عیوب را در خود نگه نمی‌دارد.. آینه عیب ظاهر را می‌گوید و تجسس نمی‌کند و هر چه بیشتر عیوب را بگوید ارزشش بیشتر است و آینه عیوب را روبرو می‌گوید و به دیگری نشان نمی‌دهد. امر به معروف و نهی از منکر را آینه‌گونه نسبت به دوستانمان انجام دهیم. 🌸🌸🌸🌸 آینه شو سپس چهره پری‌طلعتان طلب اول بروب خانه سپس میهمان طلب عصر روز دوشنبه 23/07/1364 محسن گلستانی بسمه تعالی تن را در اشک شستشو باید کرد دل را از غیر رفت و رو باید کرد چون پاک شود وجودش از آلایش آنگه جان را نثار او باید کرد @yousof_e_moghavemat
📸 «لشکر دشمن‌شکن» روی دیوارنگاره میدان ولیعصر(عج) 🔹همزمان با چهلمین سالگرد تشکیل لشکر محمد رسول‌‎الله(ص) از دیوارنگاره جدید میدان ولیعصر(عج) با شعار «لشکر دشمن‌شکن» رونمایی شد. @yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همسنگر، همسنگر به جا می مانم همسنگر، همسنگر به جا می مانم تا نگیرم نینوا به جا می مانم تا نگیرم نینوا به جا می مانم 📎مداحی شهید محسن گلستانی در جمع رزمندگان 🌷 @yousof_e_moghavemat
●بی‌هوا گفتم: ناصر، بهم قول می‌دی رفتی بهشت شفاعت من را هم بکنی؟ یک لحظه سکوت کرد. چشم از چشمم بر نمی‌داشت. گفت: اونی که باید شفاعت بکنه تویی نه من. ته ماجرا اینه که من می‌رم یه تیر می‌خورم و خلاص. بعدش بهم میگن شهید ولی تو باید حالا حالاها بمونی بدون من بالا سر سمیه ، تو مسولیت یکی دیگه دستته اکرم. بزرگ کردن سمیه رو دست کم گرفتی. ●آن قدر جدی این جمله‌های آخر را گفت که باورم شد تر و خشک کردن سمیه از جبهه رفتن او هم مهمتر است. داشتم به حرفاهاش فکر می‌کردم که چهار زانو نشست روبه‌روم. دست‌هام رو گرفت و سرش رو انداخت پایین. «جون ناصر، اگه نیومدم، دنبال جنازه‌ام نگرد.» ✍️به روایت همسربزرگوارشهید 📎جانشین فرماندهٔ گردان حمزه لشگر ۲۷محمدرسول‌الله(ص) 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۲/۱۰/۲ شهرری ، تهران ●شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۴ طلائیه ، عملیات خیبر @yousof_e_moghavemat
🌷 ۷ اسفند ۱۳۶۲ - سالروز شهادت ابراهیم حسامی، سردار شجاع و خستگی ناپذیر جبهه ها 🔹 پای راست او در جبهه گیلانغرب از قسمت بالای زانو قطع شد، با این حال هم پای رزمندگان در عملیات ها شرکت می‌‌‌‌کرد ا▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 📷 عکس بالا👆: لحظاتی قبل از شهادت پنج دقیقه بعد از گرفتن این عکس، ابراهیم حسامی و همرزمانش در گردان مقداد، لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بر اثر راکت پرتاب شده از سوی هواپیمای دشمن به شهادت می رسند🕊🕊 جانباز @yousof_e_moghavemat
◽️و سلام بر او که می‌گفت: «انسان یک تذکر در هر ۴ ساعت به خودش بدهد بد نیست، بهترین موقع بعد از نماز وقتی سر به سجده میگذارید مروری بر اعمال صبح تا شب خود بیندازید آیا کارمان برای رضای خدا بود؟!» @yousof_e_moghavemat
🔴 به مناسبت سالروز شهادت سردار شهید محسن نورانی؛ ✅ روایت یک شاهد زنده از روزهای پایانی فرمانده تیپ ذوالفقار ◀️ در غروب روز چهارشنبه، نوزدهم مردادماه سال ۱۳۶۲، سه تن از فرماندهان تیپ ۴ مکانیزه ذوالفقار لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص)؛ از شهرستان اسلام‌آباد غرب، عازم اردوگاه قلاجه بودند که در میانه راه در کمین پنج‌ نفر از عناصر مسلح گروهک ضدانقلابی کومله گرفتار آمدند.در این واقعه، تنها عباس برقی که تروریست‌ها حتی تیر خلاص هم به سمت او شلیک کرده بودند، همراه با یک نفر دیگر، به نحوی معجزه‌آسا زنده می‌مانند.... مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس تصویر: شهید محسن نورانی نفر اول نشسته از سمت راست در کنار ایشان شهید همت هستند @yousof_e_moghavemat
🌷 ! ▫️سال ۶۲ بود که بار دیگر در عملیاتی مهران پاک‌سازی شد و بچه‌ها به اردوگاه قلاجه، همان‌جا که محل زندگی پشت جبهه‌شان بود، برگشتند. اردوگاه ابوذر هم محل زندگی بچه‌هایی بود که همسرانشان را به مناطق جنگی آورده بودند و شهید نورانی، همت و پکوک هم جزء همان‌ها بودند. فیلم سینمایی ویلایی‌ها بخشی از شرایط اردوگاه‌ها را به تصویر کشیده است. آن روز شهید نورانی و پکوک قصد داشتند برای سر زدن به خانواده‌هایشان به اردوگاه بروند و مرا هم دعوت کردند. آخر آن روز‌ها من به اردوگاه ابوذر راهی نداشتم. ‌می‌خواستیم به سمت مهران حرکت کنیم، ابتدا پکوک پشت فرمان نشست و چون گواهی‌نامه نداشت، من با او جابجا شدم تا اين‌که به حوالی میدان اسلام آباد رسیدیم. 🔹بچه‌ها گُله به گله دور هم نشسته بودند و با دیدن ما، پانزده نفری از آن‌ها پشت تویوتای ما سوار شدند. با هم همنوا می‌خواندند: با نوای کاروان، بار بندید همرهان، این قافله عزم کرب و بلا دارد.... شور و شوق بچه‌ها، دل ما را هم گرم می‌کرد، این‌ها همان‌هایی بودند که امام به وجودشان افتخار می‌کرد و می‌گفت من مفتخرم که خود بسیجی‌ام و به قول سید مرتضای شهید، اصحاب آخرالزمانی امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف بودند. جاده پستی و بلندی بسیار داشت و همین مرا نگران می‌کرد که نکند آن‌ها بیفتند، پیش از آن‌که سرعت بگیرم، پیاده شدم و گفتم: برادرا بنشینید تا من حرکت کنم و سپس به سمت قلاجه راه افتادیم. در مسیر کرمانشاه به اسلام آباد، انفجار شدیدی از پشت سرمان به گوش رسید. من اول گمان کردم که بچه‌های ارتش در حال مانور هستند. تا آمدم.... ▪️تا آمدم ذهنیتم را به محسن بگویم، گرمای خونی را که بر روی دست راستم سُر می‌خورد حس کردم و چند دقیقه‌ای به حالت نیمه بیهوش سرم روی فرمان ماشین افتاد و دیگر چیزی نفهمیدم تا این‌که به خود آمدم و ماشین را بر لبه پرتگاه دیدم. همه توانم را در دستم جمع کردم تا بتوانم در ماشین را باز کنم، اما نمی‌شد که نمی‌شد و تازه متوجه شدم که دست‌ها و پایم تیر خورده و خونریزی شدید برایم هیچ قوتی نگذاشته است، به هر سختی بود خودم را کشان کشان از ماشین پایین انداختم و فریاد زدم: محسن کجایی؟ که یکی از بچه‌ها تلنگر زد که داد نزن، کمین خورده‌ایم. تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده، همه‌مان را مانند ستونی ردیف کرده بودند تا رگبار گلوله‌هایشان را بر جانمان بنشانند، صحنه‌ای که شاید.... 🔺صحنه‌ای که شاید بسیاری فقط آن را در فیلم‌ها دیده باشند، صحنه‌ای که در جنایات داعش بار‌ها به تصویر کشیده شد و من که از قبل هم تیر‌هایی بر دست و پاهایم نشسته بود، دوباره از هوش رفتم و بعد‌ها متوجه تیری شدم که به قفسه سینه‌ام شلیک شده بود. برای لحظاتی به هوش آمدم، خون کف ماشین را پر کرده بود. ماشینی از نیرو‌های خودی همه بچه‌ها را سوار کرد و به سمت بیمارستان اسلام آباد حرکت کرد. من گاهی به هوش و گاهی از هوش می‌رفتم. وقتی چشمانم را باز کردم، لهجه‌ای هندی از پزشکی شنیدم که بالای سرم در حال صحبت کردن بود و دوباره از هوش رفتم و صدا‌هایی گنگ به گوشم می‌رسید، اما یک لحظه شنیدم که گفت این دیگر نبض ندارد، باید ببریدش سردخانه. سردخانه نه مانند سردخانه‌های امروزی که فقط اتاقی بود که دمایی پایین داشت و سرد بود. ⚪️ انگار در خلسه بودم و همه صدا‌ها را در هاله‌ای از ابهام می‌شنیدم. خانم پرستاری را می‌دیدم که کنار پیکر شهدا قدم می‌زد، با خودم فکر می‌کردم اگر من شهید شدم پس چرا او را می‌بینم؟! همین انگیزه‌ای شد همه انرژی‌ام را لااقل در یکی از انگشتانم جمع کنم و تا این‌که بالأخره موفق شدم انگشت پایم را تکان دهم و همین شد که صدای فریاد خانم پرستار سقف اتاق را به لرزه در آورد و چندین نفر خود را سرآسیمه رساندند و این‌گونه من به دنیایی بازگشتم که ای کاش بر نمی‌گشتم. بار دیگر که چشمانم را باز کردم، خود را روی تخت بیمارستان دیدم و فرماندهان لشکر ۲۷ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله که دور تختم را گرفته بودند و سر به سرم می‌گذاشتند و صدای خنده‌شان فضای اتاق را آکنده از نفس پاک‌شان کرده بود. مدتی گذشت و وقتی شرایط جسمی‌ام بهتر شد و مرا به بیمارستان شریعتی منتقل کردند.... — (راوی: جانباز شیمیایی سردار حاج عباس برقی) @yousof_e_moghavemat
📜 📝 قسمت چهارم ♡ ☆ ...نکته‌ی جالب و عمیق در مورد شهید بزرگوارمان هم این است که چند شب قبل از شهادتش، ایشان شهید بزرگوار را به خواب می‌بیند که در یک باغ و محوطه‌ی بسیار زیبایی در حال قدم‌زدن است. هرچه قدر پکوک تلاش کرده بود خودش را به ناهیدی برساند، دیده بود قادر به این کار نیست. بعد ایشان در تعبیر این خواب خودش، برای دوستانش گفته بود: فهمیدم تعبیر این خواب چیست؛ تعبیرش این است که من به پای ناهیدی نمی‌رسم. چند شب بعد، پکوک دوباره خوابی می‌بیند. در عالم خواب، او می‌بیند که تیری به قلبش می‌خورد و تیری هم به مغزش. بعد که بیدار می‌شود، در تعبیر خواب خودش می‌گوید: فهمیدم معنای این خواب چه بود؛ تیری به مغز من می‌خورد، چون در آن جز اندیشه‌ی امام و انقلاب، اندیشه‌ی دیگری ندارم و تیری هم که به قلب من می‌خورد، برای این است که قلب من، برای اسلام می‌تپد. وقتی که این خواب خودش را برای دوستانش بازگو می‌کند، آنها در تعبیر این خواب به او می‌گویند: قطعاً . عجیب‌تر این که وقتی عزیزِ بزرگوارمان پکوک به شهادت می‌رسد، آن گلوله‌ی خلاصی را، به مغز او شلیک می‌کنند. این خودش نکته‌ی بسیار عمیقی است. آن رویایی که در خواب دیده بود، در عالم واقع، عیناً تحقق پیدا می‌کند... •°• °•° 🔸️منبع: از مجموعه‌ی سه‌جلدی ارزشمند و فاخر ، جلد سوم، صفحات ۱۳۹۰، ۱۳۹۱ و ۱۳۹۲. 📸 تصویری دلربا و مظلومانه از سردار بزرگوار سپاه اسلام و نام‌آشنای @yousof_e_moghavemat
🚩 ۲۹ دی‌ماه ۱۳۶۵ عملیات سالروز آسمانی شدن پیرمرد کمیاب ایران زمین بسیجی خستگی‌ناپذیر و بااخلاق جبهه‌ها مسئول تبلیغات معروف به 🥰 ● ایشان با شروع جنگ عازم جبهه‌ها شد و سرانجام در عملیات کربلای پنج به درجه­‌ی رفیع شهادت نائل آمد. @yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلام اخلاقی از سردار عاشورایی سپاه اسلام شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌷برای اینکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما بشه، باید داشته باشیم و برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم، سرمایه میخواد که از ما از همه چیزمون بگذریم و برای اینکه از همه چیزمون بگذریم، باید شبانه روز دلمون، همه وجودمون و همه چیزمون با خدا باشه، اینقدر پاک باشیم که کلا از ما راضی باشه. قدم بر میداریم برای رضای خدا،قلم برمی‌داریم برای رضای خدا، حرف می‌زنیم برای رضای خدا، شعار میدیم برای رضای خدا، می جنگیم برای رضای خدا، همه چی همه چی خاص خدا باشه....... @yousof_e_moghavemat
‍ مےگفت: اگر می‌خواهید پیروز شوید علوی باشید اگر می‌خواهید رستگار شوید حسینی باشید و اگر می‌خواهید همه چیز باشید شیعه باشید. امام جماعت واحد تعاون لشکر۲۷ محمدرسول‌الله(ص) بود. بهش می‌گفتند: حاج آقا آقاخانی روحیه عجیبی داشت. زیر آتیش سنگین عراق شهدا رو منتقل مےکرد عقب ...توی همین رفت و آمدها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد چند قدمیش بودم هنوز تنم می لرزه وقتی یادم میاد از سر بریده اش صدا بلند شد : السلام علیک یا ابا عبدالله 🌷شهادت : کربلای ۵ شلمچه @yousof_e_moghavemat
⚘ ┅┅┅❅❁❅┅┅┅ ۲۰ بهمن ۱۳۶۱ سالروز شهادت سردار رشید سپاه اسلام فرمانده از ❤ ═══°✦ ❃ ✦°═══ ولادت: ۱۳۴۰، شهرستان ملارد، روستای اسماعیل‌آباد تحصیلات: سیکل متاهل از مسئولین گزینش سپاه کرج. ☆ ♡ ● شهید یاری‌نسب در وصیت‌نامه خود آورده است: ای جوانان! نکند در رختخواب ذلت بمیرید که حسین(ع) در میدان نبرد شهید شد. مبادا در غفلت و بی‌خبری بمیرید که علی(ع) در محراب عبادت شهید شد. ✅ مزار این بزرگوار در شهرستان در حیاط حرم علیها‌سلام قرار دارد. @yousof_e_moghavemat
☘ ╰━━⊰⊰⊰❀🦋❀⊱⊱⊱━━╯ ۲۱ بهمن ۱۳۶۴ سالروز شهادت سردار دلاور سپاه اسلام جانشین اطلاعات-عملیات ⚘ ● متاسفانه هیچ تصویر و اطلاعاتی از این شهید عزیز، یافت نشد. @yousof_e_moghavemat
💎 ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ سالروز شهادت سردار دلاور سپاه اسلام جانشین تیپ عمار ☘ متولد ۱۳۴۰، تهران تحصیلات: سیکل ازدواج در سال ۱۳۵۸ و صاحب سه فرزند دختر نحوهٔ شهادت: بر اثر اصابت گلوله به پشت سر مبارکش محل شهادت: محل مزار: گلزار شهدای بهشت‌زهرای تهران، قطعه۲۸ ، ردیف۷۴ ، شماره۱۲ @yousof_e_moghavemat
⚪️ بازوبند مقدسی که یادگار دوران حضور در تیپ محمد رسول‌الله(ص) بود و آن را تا آخر نزد خود نگه داشت 📃او وصیت کرده بود در صورت امکان، هنگام تدفین این یادگار متبرک به پیشانیش بسته شود @yousof_e_moghavemat
🚩 🏴 تازه می‌خواست دلم سرخوشِ مبعث گردد خبر آمد راهی شد... 📷 تصویری از سردار ؛ جانشین گردان عمّار از ایشان مداح و روضه‌خوانِ دلسوخته‌ی اهل‌بیت علیهم‌السلام بود و در عملیات روز ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ به شهادت رسید. @yousof_e_moghavemat
اول اسفند تولد شهیدی که رهبر انقلاب او را اعتلای‌ اسلام دانست حاج همّت عاشق‌ او بود و او را بسیجی واقعی می‌نامید، حاج‌احمدمتوسلیان نبوغش را دریافت و مسئولیت توپخانه لشکر ۲۷ را به او داد... شهید حاج محمدابراهیم همت: «خدا گواه است که این بچه حزب اللهی یکی‌ از مفاخر اسلام بود. بیش‌از سه‌سال در جبهه حضور داشت. وقتی آمده بود به سپاه مریوان، نه بسیجی بود، نه پاسدار، یک دست لباس سرباز پوشیده بود. در این سه سال با همین یکدست لباس زندگی کرد، همان را می شست و می‌پوشید. یک جفت کفش هم داشت که کف آن ساییده شده بود. یک ریال حقوق دریافت نکرد. پولی را هم که پدر و مادرش به او می دادند با بچه ها می گذاشتند روی هم تا یک قبضه خمپاره برای توپخانه بخرند. در کردستان اول از خمپاره ۶۰ شروع کرد بعد رفت سراغ ۸۰، بعد آمد توپخانه ۱۰۵ و... همه این مهارت ها را یاد گرفت و بعد آمد روی موشک. موشک را تا آن موقع هیچ کس نمی توانست استفاده کند. انسان بسیار عجیبی بود.» @yousof_e_moghavemat