⭕️یك شب كه تعدادی از خلبانها مشغول خوردن شام بودن، صحبت از جنگ شد. یكی میگفت:
من به خاطر حقوقی كه به ما میدن میجنگم، یكی دیگه میگفت من به خاطر بنیصدر میجنگم.
یكی میگفت من به خاطر خودم میجنگم و دیگری گفت من به خاطر ایران میجنگم.
شهید كشوری گفت:
"من هیچ کدوم از اینها رو قبول ندارم! تنها چند تا رو قبول دارم و گفت: من به خاطر خدا میجنگم.
جنگ برای خداست، ما نباید بگیم كه ما به خاطر فلان چیز میجنگیم.
مگه ما بت پرست هستیم؟ ما به خاطر خدا، به خاطر اسلام میجنگیم. اسلام در خطره نه بنیصدر.
اسلام در خطره، ما به خاطر اسلام میجنگیم و جنگ ما فقط به خاطر اسلام است."
#شهید_احمد_کشوری
#درس_اخلاق
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
مادر شهید کاوه:
" شبی از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کردهام در حل ۲ تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهلتکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مسئله را حل نکنم شام بیشام!» بیخیالش شدم تا به درسش برسد. یک ساعت بعد، دوباره رفتم اتاقش. دیدم هنوز مشغول است. صدایش کردم؛ متوجه نشد! گرم کاری میشد، چنان دل میداد که تا تکانش نمیدادی، ملتفت سر و صدای اطرافیان نمیشد. دوباره یک ساعت بعد صدایش کردم. افاقه نکرد. نیم ساعت بعد به حاج آقا گفتم: «شما برو صدایش کن بلکه آمد شامش را خورد!» حاجی نرفته برگشت و دیدم با یک پتو دارد میرود اتاق محمود! صبح برای نماز از خواب بلندش کردم؛ «شام که نخوردی! لااقل بگو بدانم مسئلهها را حل کردی یا نه؟» خندید و گفت: «حل کردم آنهم چهجور! برای هر ۲ مسئله، از ۳ طریق به جواب رسیدم!» محمود عاشق فوتبال بود. توپ چهلتکه هم خیلی دوست داشت! ظهر از مدرسه برگشت خانه. گفتم: «پس جایزهات کو؟» از جواب طفره رفت! تا اینجا را حالا شما داشته باشید.
۴۰ روز، فوق فوقش ۵۰ روز از شهادت محمود گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاجی رفت در را باز کرد. عاقلهمردی پشت در بود؛ «من دبیر ریاضی محمود بودم. کلی هم گشتم تا خانه شما را پیدا کنم». حاجی دعوتش کرد بیاید تو، «نه» آورد؛ «قصد مزاحمت ندارم!» و بعد ادامه داد؛ «من سه سال دبیر ریاضی محمودتان بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل میکرد اما صبح، زودتر میآمد کلاس، حل مسئله را هر بار به یکی از دانشآموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد میداد و جایزه هم اغلب به همان دانشآموز میرسید، چون محمود از چند راه به جواب میرسید. من به طریقی سال سومی که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم. از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود؛ «چرا محمود که همیشه ریاضی را ۲۰ میگیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمیشود؟!» کشیدمش کنار؛ «امروز از فلانی شنیدم این مسئله را تو حل کردهای!» اول بنا کرد طفره رفتن، بعد قبول کرد!
«چرا؟»
جواب داد: «همین فلانی، اولا یک مسئله ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. این کار بدی است آقا معلم؟ ثانیا جایزه کتانی بود و من خودم کتانی دارم. آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این دوستمان که کتانیاش از چند جا پاره شده؟» من آنجا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما. خواستم موضوع را با مدیر مدرسه درمیان بگذارم تا از کاوه، سر صف صبحگاه، تقدیر شود. قسمم داد؛ «اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر این مدرسه نمیآیم»
#شهید_محمود_کاوه
#درس_اخلاق
@yousof_e_moghavemat
یکی از بچهها به شوخی
پتویش را پرت کرد طرفم..
اسلحه از دوشم افتاد و
خورد توی سر کاوه
کم مانده بود سکته کنم
سر محمود شکسته بود و
داشت خون میآمد..
با خودم گفتم:
الان است که یک برخورد ناجوری
با من بکند،چون خودم را بیتقصیر
میدانستم آماده شدم که اگر
حرفی زد و چیزی گفت جوابش را بدهم..
کاملا خلاف انتظارم عمل کرد
یک دستمال از توی جیبش در آورد
گذاشت رو زخم سرش و از سالن
رفت بیرون..
این برخورد از صدتا تو گوشی برایم
سخت تر بود..دنبالش دویدم
در حالی که دلم میسوخت
با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن
چیزی بگو..
همانطور که میخندید گفت:
مگه چی شده؟!
گفتم: من زدم سرت رو شکستم
تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده
همانطور که خونها را پاک میکرد
گفت: اینجا کردستانه..
از این خونها باید ریخته بشه
اینکه چیزی نیست..
چنان مرا شیفته خودش کرد
که بعدها اگر میگفت بمیر میمردم..
#شهید_محمود_کاوه
#درس_اخلاق
@yousof_e_moghavemat
روزی نزدیک ظهر در خدمت شهید رجایی بودم، صدای اذان شنیده شد، در حالی که ایشان به منظور آماده شدن برای اقامه نماز از جا حرکت کرد، یکی از خدمتگزاران وارد اتاق شد و گفت: غذا آماده است، سرد می شود، اگر اجازه می فرمایید بیاورم.
شهید رجایی فرمودند: خیر، بعد از نماز.
وقتی خدمتگزار از اتاق خارج شد، شهید رجایی با چهره ای متبسم و دلی آرام خطاب به من فرمودند: عهد کرده ام هیچ وقت قبل از نماز، ناهار نخورم، اگر زمانی ناهار را قبل از نماز بخورم، یک روز روزه بگیرم، «به کار بگویید وقت #نماز است، به نماز نگویید کار دارم»
#شهید_رجایی
#درس_اخلاق
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@yousof_e_moghavemat
⭕️نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!
🔸بگیرش ... دزد ... دزد! بعد هم سریع دویدم دم در. یکی از بچههای محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد!
تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چهره زرد دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد میکشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو!
🔹رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد هم با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی میکنی!؟ آخه پول حرام که ... دزد گریه میکرد. بعد به حرف آمد: همه این ها را میدانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمدهام. مجبور شدم.
ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خدا را شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد. از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه که کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش میکشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد.
#شهید_ابراهیم_هادی
#درس_اخلاق
@yousof_e_moghavemat
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۴۳
✍هدیه ی خاص آقا داماد برای عروس خانوم
#متن_خاطره
برا عروسیمون هر کدام از اقوام هدیه ای آورد. اما تویِ هدیه ها یه بسته ی زیبا چشم رو خیره میکرد. بازش که کردند، یک دوره نوارِکاستِ درسِ اخلاقِ آیتالله مشکینی بود ، هدیه ای از طرفِ داماد به عروس خانوم ...
امان الله این جملهی شهیدِ مظلوم آیت الله بهشتی رو هم باخطِ زیبا نوشته و روی میز کارش نصب کرده بود: " ما در راهِ اعتقادی که داریم ، اهلِ سازش و تسلیم نیستیم..."
📌خاطرهای از زندگی شهید امانالله غلامحسینپور
📚منبع: سایت نویدشاهد / نرمافزار قطب سوم ، به نقل از همسر شهید
#شهیدغلامحسینپور #درس_اخلاق #ازدواج_شهدا #خودسازی #استکبارستیزی #شهیدبهشتی
@yousof_e_moghavemat
🍃❤️
•| #درس_اخلاق 👌
سـعی کنید قـرآن
انیـس و مـونسـتان باشـد
نه زینت دکـورها و
طاقچـههای منازلـتان شود
بهـتر است قـرآن
را زینـت قـلبـتـان کنیـد.
#شهید_مجتبی_علمدار
@yousof_e_moghavemat
⭕️حاج احمد اومد طرف بچهها. از دور پرسيد: "چی شده؟"
يک نفر اومد جلو و گفت: "هر چی بهش گفتيم مرگ بر صدام بگه، نگفت. به امام توهين کرد، من هم زدم توی صورتش."
حاجي يک سيلی خوابوند زير گوشش و گفت:
"کجای اسلام داريم که میتونيد اسير رو بزنيد؟! اگه به امام توهين کرد، يه بحث ديگهس. تو حق نداشتی بزنيش."
از کتاب "میخواهم با تو باشم" خاطراتی از "#احمد_متوسلیان" به کوشش:علی اکبری صفحه:51
#جاوید_نشان_احمد_متوسلیان
#جاوید_الاثر_احمد_متوسلیان
#درس_اخلاق
تصویرکتاب "میخواهم با تو باشم" صفحه 50
#حاج_احمد_متوسلیان نفر دوم ایستاده از سمت راست
@yousof_e_moghavemat
⭕️ سکانس یک:
حسین خاکی و خسته از خط برگشته بود و میخواست بره قرارگاه. از یک رانندهی تانکر آب خواست که شلنگ رو روی سرش بگیره تا شسته بشه. حسین با یک دست سرش رو میشست که راننده برای شوخی آب رو گرفت تو یقه حسین و خیسش کرد!
وقتی حسین رفت راننده هنوز نمیدونست چه کسی رو خیس کرده!
⭕️ سکانس دو:
- الو سلام.
- سلام علیکم، بفرمایید!
- من علی سُلگی هستم از روستای کهریز، نزدیکی نهاوند، سال ۶۵ با جهاد اعزام شده بودم فاو. خاطرهای نوشته بودید از شهید خرازی که من در روزنامه خوندم.
- بله، هجده سال از اون زمان گذشته.
من آن رانندهی تانکر آب هستم، تماس گرفتم که بگم: جز لبخند چیزی نگفت! من منتظر واکنش بودم، ولی او فقط خندید..
#شهید_حسین_خرازی
#درس_اخلاق
@yousof_e_moghavemat
🌴 بچّهها محاصره شده بودند....
نیروهای پشتیبانی نمیتوانستند کمک برسانند. همه تشنه و گرسنه بودند. «کارور» هرچه تلاش کرد و خودش را به آب و آتش زد تا بتواند لااقل کمی آب برای رفع تشنگی نیروهایش تهیّه کند، موفّق نشد. در همین لحظه، بچّهها «کارور» را دیدند که با قدمهای استوار به طرف «تپّههای بازی دراز» میرود. تیمّم کرد و روی یکی از تپّهها ایستاد. «تکبیره الاحرام» را با صدای بلند گفت و شروع کرد به #نماز خواندن. مدّتی طول کشید تا به رکوع رفت و چند دقیقهای طول کشید تا سر از رکوع برداشت و به خاک افتاد. نمازش که تمام شد، دستهایش را بالای سرش برد و چشمهایش را بست. نمیدانم با چه حالی، با چه اخلاصی، چگونه دعا کرد که در همان لحظه، صدای «الله اکبر» و فریاد شادی بچّهها به گوش رسید. باران، نم نم شروع به باریدن کرد...
🌷 شهید محمدرضا کارور
فرمانده گردان مالک، مقداد و مسئول طرح و برنامه تیپ ۲۷ محمدرسول الله (ص)
#شهید_محمد_رضا_کارور
#لشکر_27_محمد_رسول_اللهﷺ
#شهدای_لشکر_27_محمد_رسول_اللهﷺ
#درس_اخلاق
@yousof_e_moghavemat