eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
289 دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 🏷 ✔ 🍁 💠 رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم. یک ربع بعد تماس گرفت. از امامزاده که بیرون آمدم، حیاط امامزاده را تا ته رفتیم. از مزار "امید علی کیماسی" هم رد شدیم. خوب که دقت کردم، دیدم حمید سمت قبرستان امامزاده می‌رود. خیلی تعجب کرده بودم. اولین روز محرمیت ما، آن هم این موقع شب به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر در آورده بودیم. قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت. حمید جلوتر از من راه می رفت. قبرها پایین و بالا بودند. چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم. روی این را هم که بگویم، حمید دستم را بگیرد نداشتم. همه جا تاریک بود؛ ولی من اصلاً نمی ترسیدم. کمی جلوتر که رفتیم، حمید برگشت رو به من و گفت: "فرزانه! روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همین‌جاست، ولی من مطمئنم این جا من نمیام." با نگاهم پرسیدم: "یعنی چی؟" به آسمان نگاهی کرد و گفت: "من مطمئنم میرم . امروز هم سر سفره عقد دعا کردم حتما بشم." تا این حرف را زد، دلم هُری ریخت. این حرف ها برای من غریبه نبود و از بچگی با این چیزها آشنا بودم؛ ولی فعلاً نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم. حداقل حالا خیلی زود بود. تازه اول راه بودیم و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رویا و آرزو داشتم. حتی حرف یک جورهایی اذیتم می کرد. دوست داشتم سال‌های سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم. 💌 ✔ 📚 برگرفته از عاشقانه ترین کتاب در مورد - کتاب ، به روایت همسر 🆔 @yousof_e_moghavemat
🚩 ✍ می دونستم گلزار شهدای شهرمون، چندتا تو عملیات (آزادسازی خرمشهر) داره. صبح که داشتم می رفتم اداره، حواسم بود که وقتی برمی گردم، مستقیم برم مزار شهدا پیش این پنج تا . ساعت ۳ بعدازظهر رسیدم جلوی گلزار. ماشینو پارک کردم و صلوات کشان رفتم تو. هیچکی نبود. هوا هم گرم بود و صدای پرنده ها سکوت گلزار رو خوشگلتر کرده بود. همینکه پامو گذاشتم تو مزار، همه غصه هامو برطرف شدن. یه آرامش عجیبی پیدا کردم. (این آرامشه به همون برکت خونیه که اینا در اوج خلوص و معرفت به خدا هدیه کردند.) رسیدم بالا سر این پنج تا . فاتحه ای برای یک به یکشون خوندم. گفتم خوب حالا عکس بگیرم و اینجا بذارم به بهونه یادی از همه . ...امّا روی قبر خیلی خاک نشسته بود. گفتم اینجوری عکس خوشگل نمیشه. رفتم به سمت ماشین تا یه قمقمه ای چیزی پیدا کنم بیارم روی قبرهاشونو بشورم. چیزی نبود. رفتم بین قبرها و شروع کردم گشتن. اینورو بگرد! اونورو بگرد! چیزی نبود که نبود!... راستشو بخواین دلم گرفت...تو دلم گفتم: "خدایا بعد سه چهار ماه توفیق پیدا کردم اومدم! پس چرا اینجوری!!!" گفتم برم خونه دو سه ساعت استراحت کنم بعد با خودم یه چیزی میارم، قبرهاشونو می شورم و عکس هم می اندازم دیگه...! ...پشیمون شدم! گفتم اشکال نداره! خودشون شاهدن که من چیزی پیدا نکردم که مزارشونو بشورم...! همین که داشتم می رفتم تو مزار، یهو یه شیر آب جلوم سبز شد با یه استامبولی زیرش...باورم نمی شد!! چقدر گشتم ولی این شیر آب و استامبولی رو ندیدم ولی حالا که دلم شکسته بود، جلوم ظاهر شد...! از خوشحالی بال درآوردم. سریع استامبولی رو تمیز کردم، آب پر کردم و رفتم سمت مزارشون. با عشق تمام، مزارشونو شستم و دست کشیدم. تمیزِ تمیز شد! بعد این عکسای خوشگل رو براتون گرفتم... حالا شما هم یه محبت کنین، ی هدیه بفرمائییییییید...!😊 چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹ @yousof_e_moghavemat
رمان حسین پسر غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطراتِ " (عکس سمت چپ) 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه۲۲۱_۲۱۹ ((آخرین عملیات)) قبل از والفجر هشت ، چند روزی به آمدم. اتفاقاً محمدحسین را دیدم که با بدن مجروح به آمده بود. با تندی صدایش کردم:«این همه به تو تأکید کردم خودت را به خطر نینداز؛ باز تو می روی خودت را به نشان می دهی؟! بعد زخمی می شوی و بچّه های مردم توی جبهه بی سرپرست می مانند.» سرش را پایین انداخت :«زیاد ناراحت نباش!....این مرتبه آخر است چنین کاری می کنم.» گفتم:«یعنی چه؟!» گفت:«این عملیات، آخرین عملیات است که من شرکت می کنم.☺️» من زیاد حرفش را جدی نگرفتم. فکر کردم شاید مثل شوخی های همیشگی اش است، اما... ♦️ روایت از "سردار سرافراز " (عکس سمت راست) @yousof_e_moghavemat