به زودی از #پرستار_محجوبم
پارت داریم انشاءالله ولی روند
پارت گذاری #استاد_مسیحی
سریع تر هست🥰
امروز انشاءالله در کانال دوم بنده
خانواده الهی چندتا نکته مهم درباره
هدیه به مرد خانواده (چه پدر، برادر و
همسر) قراره بگیم انشاءالله😍🌸👇🏻
🔸https://eitaa.com/joinchat/4223664660Cd4ab548a6e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میتونید از این طنز هم در نوشتن
نامه یا خریدن هدیه استفاده کنید
جذابه :)😁☝️🏻
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۸ #استاد_مسیحی متعجب می شوم. -چیو می خواستم بگم؟ اولن که یا الله گفتم. دوما هم که داشتم می
#قسمت_۹
#استاد_مسیحی
علی با خنده وارد آشپزخانه می شود.
-باز شکمو بیدار شد..
مامان لبخند میزند.
-چیکارش داری بچم؟ از صبح سر کلاس بوده..
علی مظلوم می شود.
-مگه من سرکار نبودم؟
کنجکاو می شوم.
-چی شد راستی انقدر زود کارت تموم شد؟
سیبی از روی میز برمیدارد و مشغول خوردن می شود
-درگیر پرونده یک نفریم که حسابی زخم خورده روزگاره، از نظر روحی هم خیلی داغونه. به خاطر همین امروز می خواست بره مسافرت. منم کارم زودتر تموم شد..
-چجور پرونده ای هست؟
-یک دختر یتیمی هست که پدر و مادرشو تو تصادف از دست داده. حالا عموش مال و اموال پدرشو به نام خودش زده و حق این دختر رو گرفته. منم دارم کاراشو انجام میدم تا انشاءالله حق یتیم ضایع نشه..
ناراحت می شوم.«-آخی»
صدای مامان بلند می شود.
-فاطمه، شربتا گرم شد
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۹ #استاد_مسیحی علی با خنده وارد آشپزخانه می شود. -باز شکمو بیدار شد.. مامان لبخند میزند. -
#قسمت_۱٠
#استاد_مسیحی
به خودم می آیم و فورا به اتاق می روم. شربتا را که می خوریم نرگس قصد رفتن میکند که نگهش می دارم.
-کجا می خوای بری؟
-باور کن فاطمه خجالت میکشم بیام کنارتون نهار بخورم...
اخم میکنم.
-چه حرفا میزنیا..داداشم فراموش کرد بابا. خودش انقدر ذهنش درگیر پرونده هاشه که این قضیه رو کلا فراموش کرده..
پوفی میکشد.
-باشه بابا..
با صدای مامان از اتاق بیرون می رویم. مامان و بابا و علی کنار سفره نشسته بودند که با دیدن نرگس به احترامش از جاشون بلند میشن و سلام میکنند. نرگس خجالت زده از این برخورد، سلام آرامی میکند و سریع کنار سفره می نشیند. علی اما طوری رفتار میکند که نرگس زیاد خجالت نکشد. چه قدر به وجود برادری محجوب و متین مثل علی افتخار میکردم.
نهار با تعارفات مرسوم به پایان می رسد که نرگس عزم رفتن میکند. قبل اینکه برود صدایم میزند.
-فاطمه یک نقشه ای دارم
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۱٠ #استاد_مسیحی به خودم می آیم و فورا به اتاق می روم. شربتا را که می خوریم نرگس قصد رفتن میک
پارتای قشنگ و جذابمون
و ۵ صلوات...😍❤️
تقدیم نگاه امام علی علیهالسلام
و شما عزیزان...🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عیدمون مبارک😍
با افتخار بابام علیه...🖐🏻🥺
🔸@zahra_aalipouur
هدایت شده از خانواده الهی | زهرا علیپور🏴
منم مثل شما طبق تکنیک عمل کردم😌
هدفم این بود کیک خونگی بپزم اما
متاسفانه تمام روز خونه نبودم و مجبور
شدم کیک بازاری بخرم😁
با این حال همسرجان از نامه ای که گرفتن
خیلی خوششون اومد🥰🖐🏻
خوشبختی خیلی گرون نیست❤️
باید راهشو یاد گرفت👌🏻
و ما اینجا راه خوشبختی رو یاد میدیم😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی قشنگ بود...🌱
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۱٠ #استاد_مسیحی به خودم می آیم و فورا به اتاق می روم. شربتا را که می خوریم نرگس قصد رفتن میک
#قسمت_۱۱
#استاد_مسیحی
متعجب نگاهش میکنم.
-چه نقشه ای؟
-میگم من مثلا انگار ماشینمو نیوردم و بعد تو از داداشت بخواه منو برسونه..
خنده ام می گیرد.
-فک نکنم قبول کنه..
دمغ می شود.
-واسه چی؟
_آخه با یک دختر خانوم خوشگل و نامحرم تو یک ماشین؟
پوفی میکشد.
-حالا تو بگو..
مشغول پوشیدن کفش هایش می شود که مامان را صدا میزنم.
-اِ کو بابا؟
-رفت مغازه دخترم..
-میگم مامان، نرگس تنهاست. به نظرت زشت نیست تاکسی بگیره؟
مامان لب میگزد.
-راست میگی مامان؟ خب چرا زودتر نگفتی. بزار برم به علی بگم..
همراهش سمت اتاق علی می رویم.
علی متعجب می گوید.
-چی شده؟ چرا شورش کردین؟
میخندم...
-شورش چیه بچه؟ مامان کارت داشت..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۱۲
#استاد_مسیحی
مامان با لبخند میگوید
-عزیزم بیا بی زحمت دوست فاطمه رو برسون خونشون. خوب نیست دختر مردم تنها با تاکسی بره..
علی هنگ میکند.
-من؟ من ببرمش؟
پوفی میکشم.
-نه من میبرمش..
مامان لبخند میزند.
-آره مادر بیا دیگه..
علی پوفی میکشد و کتش را از سر جالباسی برمیدارم و خطاب به من می گوید.
-شما هم چادرتو سرت کن باهم میریم..
متعجب می شوم.
-واسه چی من؟
مامان دو هزاری اش می افتد.
-اها اره مامان. راست میگه داداشت شما هم همراهشون برو..
نمی خواستم این فرصت طلایی را برای نرگس از بین ببرم ولی باز هم نمی توانستم بیخیال ارزش هایمان شوم
_باشه داداش
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۱۳
#استاد_مسیحی
سریع چادرم را برمیدارم و با خداحافظی همراه نرگس از خانه خارج می شوم. نرگس با دیدنم دمغ می شود.
-تو آخه واسه چی داری میای؟
میخندم و ابرو بالا می اندازم.
-داداشم خیلی با حیاست خانوم بلا..
لبخند میزند و نگاه عاشقانه ای به علی می اندازد که مشغول باز کردن درب حیاط بود.
-واسه همینه انقدر شیفتش شدم..
به آرامی پس کله اش میزنم.
-غرق نشو خانوم، زشته!
-بی ادب. اگه گذاشتی تو رویا باشم..
-بپر سوار شو غرق نشی یک وقت.
هردو با خنده سوار ماشین می شویم و سعی میکنیم از این مسیر باهم بودن نهایت استفاده را ببریم. اما بماند که چه قدر نرگس خودش را کشت تا آدم به نظر برسد!
خدایا، کرمت رو شکر!
***
نرگس با ذوق مشغول کشیدن طرحش می شود که یکدفعه وسط خیالاتش میپرم. با حرص نگاهم میکند.
-الان چی باید بهت بگم؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۱۴
#استاد_مسیحی
_الان چی باید بهت بگم؟
لبخند ملیحی میزنم و سرم را با طراحی خودم گرم میکنم.
-هیچی عزیزم، مگه با فرشته ها حرف میزنند؟
پوفی میکشد و دوباره مشغول کارش می شود. هنوز ثانیه ای نمی گذرد که دوباره لبخند روی لبش نمایان می شود. انقدر چهره اش خنده دار می شود که یکدفعه میزنم زیر خنده.
تا نگاه بچه های کلاس بهم می افتد خجالت زده جلوی خنده ام را می گیرم. نرگس اما با عصبانیت نگاهم میکند.
-خل بودنت رو کم داشتم که اینم به امتیازات ویژت اضافه شد..
پشت چشمی نازک میکنم.
-اخه نمیدونی چقدر قیافت خنده دار شده دختر، بگو ببینم داری به چی فکر میکنی؟
لبخند کمرنگی میزند.
-مشخص نیست؟
_اون که بعله مشخصه داری به داداش من فکر میکنی. اما خب به چیه داداشم؟
چشمهایش گرد می شود.
-منظور؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۱۴ #استاد_مسیحی _الان چی باید بهت بگم؟ لبخند ملیحی میزنم و سرم را با طراحی خودم گرم میکنم.
پارتای قشنگ و جذابمون
و ۵ صلوات...😍❤️
تقدیم نگاه امام حسن علیهالسلام
و شما عزیزان...🌱