لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فیلم
ماجرای مدافع حرمی که جاروکش حرم شد و شهادتش را از امام رضا گرفت
قسمتی از مصاحبه همسر شهید مصطفی بختی از شهدای مشهدی مدافع حرم، که از ارادت خاص این شهید به امام رضا گفت.
#شهید_مصطفی_بختی ❤️
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
کفش #زوار امام حسین (ع) را
#واکس میزد
بعد از #شهادتش معلوم شد
"سردار سپاه" است.✨🌱
#سردار_شهید_هادی_کجباف🌹
#یادش_باصلوات🌴
⚘روزتون مملو از عطر و یاد شهدا
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
قلم می گیرم و . . . غرق نگاهت میشوم آخر نگاهـم ڪن ڪہ بنویسم غزلـــهـای دو چشـمت را #شهید_احمد_نیکج
#خاطرات_شھـــــدا
💠احمد نذر امام هشتم
🔹 احمد نذر امام هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا(ع) بود. #مادرم چهار پسر بدنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند
🔸تا اینکه دست به دامن امام هشتم شد و امام رضا(ع)، احمد را به ما هدیه کرد. این بار احمد ماندنی شد؛ احمد به قدری #زیبا بود که مثال زدنی نبود، موهای طلایی داشت، واقعاً زیبا بود،
🔹 مادرم میترسید بچه را بیرون بیاورد تا از چشم زخم در امان باشد. تا 7 سال مادرم به احترام امام رضا(ع) لباس #مشکی به تن احمد میکرد و وقتی احمد را به سلمانی برای اصلاح میبرد،
🔸 موهای زیبا و طلایی سرش را جمع میکرد. بعد از این هفت سال، موهایی را که جمع کرده بود، وزن کرد و مساوی با وزن موها، پول، وزن کرد و به #مشهد برد و به پاس تشکر، به درون ضریح حضرت رضا انداخت.
🔹من خواهر بزرگتر احمد بودم، خیلی به او علاقه داشتم و به من نزدیک بود. اگر روزی نمیدیدمش، #دیوانه میشدم. شب آخری که داشت به جبهه میرفت، گفت: آبجی! من دارم میرم. با او روبوسی کردم و گفتم:
🔸احمدجان! خدا تازه 2ماهه که بهت بچه داده، کجا میخواهی بروی؟! بچه پدر میخواد؛ بچه خیلی عزیزه؛ تو چطور میخوای از این بچه #دل بکنی؟! صبر کن محمدرضا بزرگتر بشه، بعد برو جبهه.
🔹- نه! اگه رضا بزرگتر بشه، به من #پایبند میشه و دیگه من تمیتوانم رضا را ول کنم. الآن که رضا منو نمیشناسه، باید برم.
🔸خواهر کوچکترم هم نشست جلوی احمد و شروع کرد به شانه کردن محاسن #طلایی و زیبای احمد و هِی به احمد میگفت: داداش! تو رو خدا نرو! اما انگار کس دیگهای احمدرو میکشوند سمت جبهه و آتش و خون ...و داداشم رفت .
✍ راوی ؛ خواهر شهید
#شهید_احمد_نیکجو🌷
#زیباترین_شهید_لشکر25کربلا
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
تبعید کن مرا به ضیافت ِ آغوشت و نیایش ِ دوستت دارم های بی مرز … #آغوش... #زهرا_صافی ✍ #شهید_روح_ا
ویژگی خاصش عاشق پیشه بودنش بود! آری! عاشق پیشه!عاشق هرچیزی که او را بیشتر به یاد معبودش می انداخت...مثل خانواده اش
علاقه زیادی به رسیدگی به حیوانات خانگی و گل و گیاه داشت.
از خصوصیات بارزش رسیدگی به امور مردم و گره گشایی از کارشان بود.
از محبان اهل بیت خصوصا امام_حسین (ع) بود،به طوری که ذکر و فعل و درخواستش در امام حسین (ع) و خدمت به ایشان خلاصه می شد...
حتی برای نام گذاری فرزندانشان از اسما ائمه مدد گرفتند.
ایشان اصرار داشتند که همسرشان در ایام_محرم حسین آقا را از شیر بگیرند تا فرزندشان همنوا با اطفال کربلا باشد...
در یک دوره 40 روزه جهاد در سرزمین کربلا شرکت کردند.این دوره مصادف با عرفه بود،ایشان با زحمات فراوان و کار شبانه روزی توفیق پیدا کردند که دعای عرفه را در حرم امام حسین زمزمه کنند.در این مدت توفیق زیارت شش امام معصوم را پیدا کردند.
روز جمعه مصادف با اول محرم نزدیک ظهر در عملیات عاشورا در منطقه جرف الصخر در 30 کیلومتری کربلا در اثر انفجار تله انفجاری از ناحیه قفا مورد اصابت قرار گرفتند و به فیض شهادت نائل آمدند.
#شهید_روح_الله_مهرابی ❤️
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
تازه از مدرسه برگشته بود، آمد پیش من و گفت: مادر اگه یه چیزی بخوام برام میخری؟ با خودم گفتم حتماً دستِ دوستاش یه چیزی خوراکی ای دیده دلش کشیده، گفتم: بگو مادر، چرا نخرم،
گفت: کتاب نهجالبلاغه میخوام، اون موقع (دوران طاغوت) کم کسی پیدا میشد اهل قرآن و نماز باشه، چه برسه به نهجالبلاغه، هر طوری بود بعد از چند روز، مقداری پول جور کردم و بهش دادم، وقتی از مدرسه آمد دیدم در پوست خودش نمیگنجه، کتاب بزرگی دستش بود، فکر نمیکردم برا خوندنش وقت بذاره، اما از اون روز به بعد همیشه باهاش بود، حتی توی جنگ.
🌷شهید علی اکبر رحمانیان🌷
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت24
دردلم قند آب می شود.
_ چشم!
_ دوس دارم سر کلاس چهارشنبه ببینمت!
تمام بدنم گر می گیرد. چه گفت؟؟؟!!! خدای من یکبار دیگر می شود تکرار کند؟؟؟؟!!
دهانم را از جواب مشابه پر میکنم که مادرم به اتاقم می آید و می گوید: ناهارحاضره! بیارم؟
با اشاره ی ابرو جواب می دهم: نه!
محمدمهدی تکرار میکند: میبینمت درسته؟
_ بله حتما!
از طرفی مادرم می پرسد: با کی حرف می زنی!؟
چه بد موقع به اتاقم آمد. خیلی عادی یک دفعه میگویم: امم...راستی استاد! میخواستم خودم زنگ بزنم و بگم کجاها رو درس دادید!
زیر چشمی مادرم را زیر نگاهم می گیرم. جمله ام جواب سوالش را می دهد. لبخند گرمی میزند و از اتاق بیرون می رود.
محمدمهدی خیلی خوبه که اینقد پیگیری! ولی الان باید حواست به خودت باشه!
_ اونو که گفتم چشم!
_ بی بلا دختر!
_ لطف کردید زنگ زدید،خیلی خوشحال شدم!
_ منم خستگیم در رفت صداتو شنیدم!
جملاتش پی در پی مثل سطلهای آب سرد روی سرم خالی می شد. لب می گزم و جواب میدهم: بازم لطف دارید!
_ مزاحم استراحتت نمی شم! برو بخواب. عصری دکتر یادت نره. چهارشنبه...
جمله اش را کامل میکنم: می بینمتون!
_ آفرین! فعلا خداحافظ!
_ خدافظ!
تلفن را قطع میکنم و برای پنج دقیقه به صفحه اش خیره میمانم. حس میکنم خوب شدم! دوست دارم بلند شوم و تا شب از خوشحالی برقصم! اما حیف تمام بدنم درد میکند! نمی فهمیدم گناه به قلبم نشسته! به اسم علاقه به استاد و حس پدرانه، خودم را درگیر کردم! شاید باورش سخت باشد. من همانی هستم که از مهمانی رستمی بیرون زدم تا به یک مرد غریبه نزدیک نشوم... اما توجهی نکردم که همیشه میگویند: "یکبار جستی ملخک!..."
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh