🍁زخمیان عشق🍁
زندگی نامه و خاطرات #شهید_مرتضی_ابوعلی_ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_esh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :4⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻هشت صبح میرفت سر کار. 10 نشده، زنگ میزدم حالش را میپرسیدم. سر ظهر هم میآمد برای ناهار. از بوی سر و صورتش متوجه میشدم آن روز از چه چسبی برای لولهکشی استفاده کرده. میگفتم: «مرتضی! امروز از فلان چسب استفاده کردیها!» صورتش به خنده باز میشد و میگفت: «خانوم، خوشم میاد هیچ وقت به خطا نمیری و دقیقا درست میگی.»
🌻قرار بود پالتو بخرم. رفتیم چندجا دیدیم. قیمتها آنقدر بالا بود که دلم نمیآمد آن همه پول بدهم برای یک پالتو. گفتم: «مرتضی ولش کن. بیا بریم پارچه بخریم، خودم میدوزم.» پارچه و آستر و دکمه، سرجمع شد 30 هزار تومان. آن روز مرتضی بازار امیر کار داشت. برف میآمد و هوا سرد بود ولی همراهش رفتم. کارش که تمام شد گفت: «بیا بریم یه دور بزنیم.» پشت ویترین یکی از مغازهها یک گلدان، چشم جفتمان را گرفت. با این که کمی گران بود، بی چون و چرا برایم خرید. گفت: «مریم خانوم، اینم جایزه شما که 200 هزار تومن ندادی پالتو بخری و با 30 تومن سر و تهاش رو هم آوردی.»
🌻رفته بود کربلا. گروهشان همه برگشته بودند، الا مرتضی. زنگ زدم و گفتم: «مرتضی! پس کجا موندی؟ چرا نمیای؟ همه برگشتن!» گفت: «بقیه با هواپیما اومدن من با اتوبوس برمیگردم.» وقتی آمد، سوغاتی برایم یک انگشتر طلا آورده بود. گفت: «بلیت هواپیما 250 هزار تومن بود. دیدم چه کاریه! با اتوبوس برگشتم، اون 250 هزار تومن رو دادم واسه تو این انگشتر رو خریدم.»
🌻مرتضی همه کاری میکرد تا عشق و محبتش را به من نشان بدهد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
Ali Akbar Ghelich - Hekayate Ma.mp3
زمان:
حجم:
8.49M
🎵 حکایت ما
#علی_اکبر_قلیچ
❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
خدا نکنه این #من قدرت پیدا کنه ...
و به وجودمون مسلط بشه ...
أَعُوذُ بِجَلالِ وَجْهِكَ الْكَرِيمِ ...
دوقدم مانده تا #پاییز
حواستان باشد آرام قدم بردارید و دل برگها را نشکنید ، خش خش برگها صدای گریهٔ آنهاست ...
#حتما_بخوانید
✅ حکایت ِ ما و دینداری ِ عالمانه
وقتی در روستایی که مدرسه، بهداشت و حمّام دارد و تو به آنجا بروی و مسجد بسازی؛ تو یک دیندار حقیقی هستی
وقتی مردمی گرسنه و بیکار باشند، و تو برای شغل و درآمد آنها در شب و روز تلاش کنی و زحمت بکشی ، تو یک دیندار ِ حقیقی هستی
وقتی عدّهای از دختران و زنان جامعه ِ ما ( که دختر، خواهر و مادرِ ما هستند) به سبب ِ فقر اقتصادی یا فرهنگی، دچار انحرافات اخلاقی میشوند ، تو بدنبال حل مشکلات اقتصادی و فرهنگی اونها باشی و بی تفاوت نباشی ، یک دیندار حقیقی هستی
اگر مدارس ِ ما مثلاً در سیستان و بلوچستان هنوز سرویس ِ بهداشتی تمیز ندارد، وسیله گرمایی ندارد ، کلاس ِ درس ِ درست و حسابی ندارد و... و تو به فکر ِ فرستادن کمکهای نقدی و غیر نقدی به آنجا هستی؛ تو یک دیندار ِ حقیقی هستی
اگر سنّ ِ فحشا در دختران ِ جامعه به ۱۳ سال رسیده باشد، و تو نگران هستی، و ناراحت می شوی از اینکه چرا مسئولان فرهنگی ما در مقابل تهاجم فرهنگی دشمن کم کاری می کنند ، تو یک دیندار ِ حقیقی هستی
اگر رواج ِ اعتیاد به مواد مخدّر ِ سنّتی و صنعتی در مدارس ما و در میان دانش آموزان معصوم و بی گناه باعث می شود که تو شبها راحت نخوابی، و شب و روز به فکر حل مشکلات و آسیبهای اجتماعی هستی ؛ تو یک دیندار ِ حقیقی هستی
اگر از این همه حجم ِ دزدی، اختلاس و فساد ِ اقتصادی در میان ِ مسئولین ِ ریز و درشت در این کشور، ناراحت میشی ، و تحمّل ِ این همه فساد اقتصادی را نداری ، واقعاً غصّه بخور! تو یک دیندار ِ حقیقی هستی
اگر به کارگران، دانشجویان و معلّمان و هر کس دیگری که مشکل ِ صنفی دارد و امثال ِ تو همدرد آنها هستی ، و از طرف ِ دیگر میلیارد میلیارد ورود ِ کالاهای قاچاق در روز ِ روشن از مرزهای کشور عصبیّت تو را تحریک می کند؛ تو یک دیندار ِ حقیقی هستی
اگر تو دلسوز ِ واقعی اسلام، انقلاب، نظام و رهبری باشی ، و به جای آنکه خودت را مشغول بازی دنیا کنی، وقت خودت را خرج منافع ِ اقتصادی یا سیاسی جامعه اسلامی و نظام می کنی، خوشحال باش! تو یک دیندار ِ احمق نیستی؛
تو قطعا یک دیندار حقیقی هستی .
خوشبختانه از این دست افراد دیندار حقیقی ، تو جامعه ما هستند از بزرگ و کوچک، که سالهاست بفکر فرهنگ جامعه و فرصت های رشد، پیشرفت و توسعه ایران هستند! اینها دینداران حقیقی هستند.
به خاطر ِ خدا کمی بیاندیشید و سعی کنید دیندار حقیقی باشید.، همین
✏️سرباز گمنام امام عج
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت36
قلبم می ایستد و تمام وجودم یخ میزند! ازشدت لرز نگهداشتن جعبه ی شیرینی و گلها کاری غیرممکن می شود! محمدمهدی کتش را روی شانه ی آن دختر میندازد...دختری که چیزی تاعریان شدنش نمانده! مانتوی جلوباز، جوراب شلواری مشکی ولی نازک، شالی کوتاه روی قسمتی ازسرش و یقه ی بشدت باز! نمیتواند زنش باشد! من عکسش رادیدم!
اصلا...اصلا اگر زنش باشد... مگرجدا نشده اند!.. محمدمهدی... با...این؟! کجای تیپ این به ریش اون میاد؟! کاملا گیج شده ام!.. نمی خواهم جلو بروم... شاید اشتباه میکنم...شاید هم...هرچه که باشد فعلا باید ازدور تماشا کنم... تصویر مقابلم تار می شود...هیچ چیز نمی شنوم...دختر باقهقهه به محمدمهدی تکیه می دهد و باهم داخل ساختمان می روند. همانجا روی برف کمی که زمین را پوشانده، می نشینم وبغضم را رها میکنم. گلها ازدستم میافتند و جعبه شیرینی هم دربرف خیس می شود... نمی فهمم!.. خودش گفت که تنهاست....خواهرهم که ندارد!
پس این....این...
پیشانی ام راروی زانوهایم میگذارم و به هق هق می افتم...
_ خیلی احمقی محیا!.. گول ریشش رو خوردی!؟ اره؟
_ وا دیوونه! هنوز که مطمئن نیستی! شاید فامیلشونه! اصن شاید شاگردشه! اونکه فقط مدرسه ی شما تدریس نداره! زیر پلکم را پاک میکنم...
_ هه! اره شاگرد ول میشه تو بغل آدم؟
_ خب چرا جلو نرفتی؟!
_ نمیخوام بروم بیارم...باید یجور دیگه بفهمم!
_ پس نق نقت چیه!؟
_ دوسش دارم میفهمی؟ ببند دهنتو ببند!
_ کیو دوس داری؟! چیشو؟
_ خودشو! اخلاقشو!
_ اون کجاش شبیه توعه؟
_ همه چیش!
_ خب بگو یکی یکی...
_ اخلاقش...ویژگی هاش...آرماناش... مذهبیه ولی امل نیست! مث عقب مونده ها رفتار نمیکنه!
_ واقعا؟ مث الان که یه دختر از ماشینش پیاده شد!؟
سرم را محکم بین دودستم فشار میدهم: خفه شو خفه! هنوز هیچی معلوم نیست!
قرص را روی زبانم میگذارم و با یک لیوان آب ولرم قورتش می دهم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh