˙·•°❁ #معرفی_شهدا ❁°•·˙
🌷 #سردار #شهید_داوود_عابدی
تاریخ ولادت :1342
تاریخ شهادت :1363
مـسئولیت: معاون گروهان میثم لشگر 27
محل شهادت عملیات والفجر مقدماتی
منطقه حـاج عـمران
#شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#يك_بند_انگشت....!!
🌷سال ٧٢ در محور فکه، اقامت چند ماهه اى داشتیم. ارتفاعات ١١٢ ماواى نیروهاى یگان ما بود. بچه ها تمام روز مشغول زير و رو کردن خاک هاى منطقه بودند. شب ها که به مقرمان برمى گشتیم، از فرط خستگى و ناراحتى، با هم حرف نمى زدیم! مدتى بود که پیکر هیچ شهیدى را پیدا نکرده بودیم و این، همه ى رنج و غصه بچه ها بود.
🌷یکى از دوستان براى عقده گشایى، معمولاً نوار مرثیه حضرت زهرا (علیها السلام) را توى خط مى گذاشت، و ناخودآگاه اشک ها سرازیر مى شد. من پیش خودم مى گفتم: «يا زهرا! من به عشق مفقودین به اینجا آمده ام؛ اگر ما را قابل مى دانى مددى کن که شهدا به ما نظر کنند، اگر هم نه، که برگردیم تهران....»
🌷روز بعد، بچه ها با دل شکسته مشغول کار شدند. آن روز ابر سیاهى آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلاً فکه آن روز خیلى غمناک بود. بچه ها بار دیگر به حضرت زهرا (علیها السلام) متوسل شده بودند. قطرات اشک در چشم آنان جمع شده بود. هر كس زیر لب زمزمه اى با حضرت داشت. در همين حين....
🌷....در همین حین، درست رو به روى پاسگاه بیست و هفت، یک «بند» انگشت نظرم را جلب کرد. با سرنیزه مشغول کندن زمین شدم و سپس با بیل وقتى خاک ها را کنار زدم یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد. مطمئن شدم که باید شهیدى در اینجا مدفون باشد. خاک ها را بیشتر کنار زدم، پیکر شهید کاملاً نمایان شد. خاک ها که کاملاً برداشته شد، متوجه شدم شهیدى دیگر نیز در کنار او افتاده به طورى که صورت هر دويشان به طرف همدیگر بود.
🌷بچه ها آمدند و طبق معمول، با احتیاط خاک ها را براى پیدا کردن پلاک ها جستجو کردند. با پیدا شدن پلاک هاى آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد. در همین حال بچه ها متوجه قمقمه هایى شدند که در کنار دو پیکر قرار داشت، هنوز داخل یکى از قمقمه ها مقدارى آب وجود داشت. همه بچه ها محض تبرک از آب قمقمه شهید سر کشیدند و با فرستادن صلوات، پیکرهاى مطهر را از زمین بلند کردند. در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده: «مى روم تا انتقام سیلى زهرا بگیرم....»
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂
ما همان مردان ترکش خورده ايم
مرگ را خورديم، اما زنده ايم
ما زجمع تيغ و آتش زاده ايم
ما تقاص عشق راپس داده ايم
ما بسيجي با ولايت زنده ايم
در رکابش تاابد رزمنده ايم
هفته دفاع مقدس
گرامی باد
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🌸🌸🌸🌸🍃🍃🍃🌸🌸🌸
همیشه میگفت:
میخواهم به گونهای شهید شوم
که حتی تکه هـای بدنم را
نتوانند جمعآوری کنند...
در مرحله دوم شناسایی منطقه عملیاتی
به همراه شهید شوندی و احمد بیابانی
به مناطق بازی دراز میروند که توسط
دشمن دیده و مورد هجوم قرار میگیرند.
خودرری آنها با گلوله توپ ۱۳۰ مورد اصابت
قرار گرفته و پیکر شان درآتش میسوزد.
پیکر محسن را به تهران بر میگردانند و
در قطعه ۲۶ بهشت زهرا(س) دفن میکنند.
اما زمانیکه حسین خدابخش یکی از همرزمان محسن میخواهد خودروی آتش گرفته را به
عقب برگرداند متوجه میشود تکهای از بدن
او در خودروی سوخته جامانده است.
تکه به جامانده بدن را در روستای مشکنار در نزدیکی منطقه بازی دراز یعنی مشهد شهید دفن می کنند تا محسن برای همیشه در غربِ
کشور ماندنے شود...
ولادت : ۱۳۳۶ تهران
شهادت : ۱۳۶۱ سرپل ذهاب
سمت : فرمانده عملیات سپاه غرب
#شهید_محسن_حاجی_بابا
#روحش_شاد_با_صلوات
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
موذن #اذان می گوید ؛
دلِ گرفته، نشانه وقتِ دعاست ...
اما دلِ شکسته، نشانه استجابتِ دعاست ...
من و تو با هم خیلی فرق داریم
#تُ خیلی عاشق تری ...
اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى اَدْعوُهُ ؛
فَیُجیبُنى وَاِنْ کُنْتُ بَطیَّئاً حینَ یَدْعوُنى ...
هرگاه میخوانمش زود پاسخم دهد ؛
وقتى میخواندم به کُندى به درگاهش میروم ...
🍁زخمیان عشق🍁
زندگی نامه و خاطرات #شهید_مرتضی_ابوعلی_ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_esh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :4⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻هشت صبح میرفت سر کار. 10 نشده، زنگ میزدم حالش را میپرسیدم. سر ظهر هم میآمد برای ناهار. از بوی سر و صورتش متوجه میشدم آن روز از چه چسبی برای لولهکشی استفاده کرده. میگفتم: «مرتضی! امروز از فلان چسب استفاده کردیها!» صورتش به خنده باز میشد و میگفت: «خانوم، خوشم میاد هیچ وقت به خطا نمیری و دقیقا درست میگی.»
🌻قرار بود پالتو بخرم. رفتیم چندجا دیدیم. قیمتها آنقدر بالا بود که دلم نمیآمد آن همه پول بدهم برای یک پالتو. گفتم: «مرتضی ولش کن. بیا بریم پارچه بخریم، خودم میدوزم.» پارچه و آستر و دکمه، سرجمع شد 30 هزار تومان. آن روز مرتضی بازار امیر کار داشت. برف میآمد و هوا سرد بود ولی همراهش رفتم. کارش که تمام شد گفت: «بیا بریم یه دور بزنیم.» پشت ویترین یکی از مغازهها یک گلدان، چشم جفتمان را گرفت. با این که کمی گران بود، بی چون و چرا برایم خرید. گفت: «مریم خانوم، اینم جایزه شما که 200 هزار تومن ندادی پالتو بخری و با 30 تومن سر و تهاش رو هم آوردی.»
🌻رفته بود کربلا. گروهشان همه برگشته بودند، الا مرتضی. زنگ زدم و گفتم: «مرتضی! پس کجا موندی؟ چرا نمیای؟ همه برگشتن!» گفت: «بقیه با هواپیما اومدن من با اتوبوس برمیگردم.» وقتی آمد، سوغاتی برایم یک انگشتر طلا آورده بود. گفت: «بلیت هواپیما 250 هزار تومن بود. دیدم چه کاریه! با اتوبوس برگشتم، اون 250 هزار تومن رو دادم واسه تو این انگشتر رو خریدم.»
🌻مرتضی همه کاری میکرد تا عشق و محبتش را به من نشان بدهد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
Ali Akbar Ghelich - Hekayate Ma.mp3
8.49M
🎵 حکایت ما
#علی_اکبر_قلیچ
❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
خدا نکنه این #من قدرت پیدا کنه ...
و به وجودمون مسلط بشه ...
أَعُوذُ بِجَلالِ وَجْهِكَ الْكَرِيمِ ...
دوقدم مانده تا #پاییز
حواستان باشد آرام قدم بردارید و دل برگها را نشکنید ، خش خش برگها صدای گریهٔ آنهاست ...
#حتما_بخوانید
✅ حکایت ِ ما و دینداری ِ عالمانه
وقتی در روستایی که مدرسه، بهداشت و حمّام دارد و تو به آنجا بروی و مسجد بسازی؛ تو یک دیندار حقیقی هستی
وقتی مردمی گرسنه و بیکار باشند، و تو برای شغل و درآمد آنها در شب و روز تلاش کنی و زحمت بکشی ، تو یک دیندار ِ حقیقی هستی
وقتی عدّهای از دختران و زنان جامعه ِ ما ( که دختر، خواهر و مادرِ ما هستند) به سبب ِ فقر اقتصادی یا فرهنگی، دچار انحرافات اخلاقی میشوند ، تو بدنبال حل مشکلات اقتصادی و فرهنگی اونها باشی و بی تفاوت نباشی ، یک دیندار حقیقی هستی
اگر مدارس ِ ما مثلاً در سیستان و بلوچستان هنوز سرویس ِ بهداشتی تمیز ندارد، وسیله گرمایی ندارد ، کلاس ِ درس ِ درست و حسابی ندارد و... و تو به فکر ِ فرستادن کمکهای نقدی و غیر نقدی به آنجا هستی؛ تو یک دیندار ِ حقیقی هستی
اگر سنّ ِ فحشا در دختران ِ جامعه به ۱۳ سال رسیده باشد، و تو نگران هستی، و ناراحت می شوی از اینکه چرا مسئولان فرهنگی ما در مقابل تهاجم فرهنگی دشمن کم کاری می کنند ، تو یک دیندار ِ حقیقی هستی
اگر رواج ِ اعتیاد به مواد مخدّر ِ سنّتی و صنعتی در مدارس ما و در میان دانش آموزان معصوم و بی گناه باعث می شود که تو شبها راحت نخوابی، و شب و روز به فکر حل مشکلات و آسیبهای اجتماعی هستی ؛ تو یک دیندار ِ حقیقی هستی
اگر از این همه حجم ِ دزدی، اختلاس و فساد ِ اقتصادی در میان ِ مسئولین ِ ریز و درشت در این کشور، ناراحت میشی ، و تحمّل ِ این همه فساد اقتصادی را نداری ، واقعاً غصّه بخور! تو یک دیندار ِ حقیقی هستی
اگر به کارگران، دانشجویان و معلّمان و هر کس دیگری که مشکل ِ صنفی دارد و امثال ِ تو همدرد آنها هستی ، و از طرف ِ دیگر میلیارد میلیارد ورود ِ کالاهای قاچاق در روز ِ روشن از مرزهای کشور عصبیّت تو را تحریک می کند؛ تو یک دیندار ِ حقیقی هستی
اگر تو دلسوز ِ واقعی اسلام، انقلاب، نظام و رهبری باشی ، و به جای آنکه خودت را مشغول بازی دنیا کنی، وقت خودت را خرج منافع ِ اقتصادی یا سیاسی جامعه اسلامی و نظام می کنی، خوشحال باش! تو یک دیندار ِ احمق نیستی؛
تو قطعا یک دیندار حقیقی هستی .
خوشبختانه از این دست افراد دیندار حقیقی ، تو جامعه ما هستند از بزرگ و کوچک، که سالهاست بفکر فرهنگ جامعه و فرصت های رشد، پیشرفت و توسعه ایران هستند! اینها دینداران حقیقی هستند.
به خاطر ِ خدا کمی بیاندیشید و سعی کنید دیندار حقیقی باشید.، همین
✏️سرباز گمنام امام عج
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت36
قلبم می ایستد و تمام وجودم یخ میزند! ازشدت لرز نگهداشتن جعبه ی شیرینی و گلها کاری غیرممکن می شود! محمدمهدی کتش را روی شانه ی آن دختر میندازد...دختری که چیزی تاعریان شدنش نمانده! مانتوی جلوباز، جوراب شلواری مشکی ولی نازک، شالی کوتاه روی قسمتی ازسرش و یقه ی بشدت باز! نمیتواند زنش باشد! من عکسش رادیدم!
اصلا...اصلا اگر زنش باشد... مگرجدا نشده اند!.. محمدمهدی... با...این؟! کجای تیپ این به ریش اون میاد؟! کاملا گیج شده ام!.. نمی خواهم جلو بروم... شاید اشتباه میکنم...شاید هم...هرچه که باشد فعلا باید ازدور تماشا کنم... تصویر مقابلم تار می شود...هیچ چیز نمی شنوم...دختر باقهقهه به محمدمهدی تکیه می دهد و باهم داخل ساختمان می روند. همانجا روی برف کمی که زمین را پوشانده، می نشینم وبغضم را رها میکنم. گلها ازدستم میافتند و جعبه شیرینی هم دربرف خیس می شود... نمی فهمم!.. خودش گفت که تنهاست....خواهرهم که ندارد!
پس این....این...
پیشانی ام راروی زانوهایم میگذارم و به هق هق می افتم...
_ خیلی احمقی محیا!.. گول ریشش رو خوردی!؟ اره؟
_ وا دیوونه! هنوز که مطمئن نیستی! شاید فامیلشونه! اصن شاید شاگردشه! اونکه فقط مدرسه ی شما تدریس نداره! زیر پلکم را پاک میکنم...
_ هه! اره شاگرد ول میشه تو بغل آدم؟
_ خب چرا جلو نرفتی؟!
_ نمیخوام بروم بیارم...باید یجور دیگه بفهمم!
_ پس نق نقت چیه!؟
_ دوسش دارم میفهمی؟ ببند دهنتو ببند!
_ کیو دوس داری؟! چیشو؟
_ خودشو! اخلاقشو!
_ اون کجاش شبیه توعه؟
_ همه چیش!
_ خب بگو یکی یکی...
_ اخلاقش...ویژگی هاش...آرماناش... مذهبیه ولی امل نیست! مث عقب مونده ها رفتار نمیکنه!
_ واقعا؟ مث الان که یه دختر از ماشینش پیاده شد!؟
سرم را محکم بین دودستم فشار میدهم: خفه شو خفه! هنوز هیچی معلوم نیست!
قرص را روی زبانم میگذارم و با یک لیوان آب ولرم قورتش می دهم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت36 قلبم می ایستد و تمام وجودم یخ میزند! ازشدت لرز نگهداشتن جعبه ی شیرینی و گلها ک
#قبله_ی_من
#قسمت37
حال خرابم راهیچ کس درک نمیکند. کف دستهایم ازاسترس مدام عرق میکند.سه روز پیش من مرگ را زیر بارش برف دیدم.مرگ قهقهه می زد کنار مردی که...باز هم بغض...باز هم سوزش قلبم.ناخن هایم راانقدر در دستم فشار داده ام که جایشان زخم شده.
باید اورا ببینم و راجب ان دختر بپرسم.اسمش چیست و چه نقشی در زندگی لعنتی اش دارد. زیرچشمانم گود شده و صورتم حسابی پف کرده.مادرم بانگرانی سوال پیچم میکند و من بادعوا جوابش رامیدهم. چقدر به پروپایم میپیچد.دیوانه شدم.
مقنعه ام راسرم میکنم و به طرف مدرسه می روم. امروز بااو کلاس دارم ولی چرا دیگر خوشحال نیستم.آسمان دور سرم می چرخد و به خیالاتم پوزخند میزند. دنیا تمام شده...؟ نه! هنوز چیزی معلوم نیست!
پررنگ لبخند می زند و میپرسد: چه دختر خوب و ساکتی! چته نگران شدم.
من بازهم سوار ماشینش شدم.بازهم قراراست به خانه اش بروم،اما اینبار با دفعات قبل فرق دارد.میخواهم ازکارش سردربیاورم.میخواهم بفهمم زیر پوست مذهبی اش چه شخصیتی خوابیده!! دنده را عوض میکند و آستینم را میگیرد و چندباردستم را تکان میدهد.
دستم راعصبی عقب میکشم و نفسم را پرصدا بیرون می دهم. لحنش جدی می شود: چی شده؟ حالت خوبه؟
باید طبیعی رفتار کنم: اره!خوبم!...یکم مریض شدم! سردرد دارم.
_ چقد تو مریض میشی. عب نداره الان میریم خونه ی من استراحت میکنی.
حالم از حرفش بهم میریزد.چراحس میکنم هرکلمه اش را بامنظور میگوید.طاقت ندارم که به منزلش برسیم و بعد سراغ نقشه ام بروم. به زور لبخند می زنم و صدای ناله مانندی ازگلویم به سختی بیرون می اید: محمدمهدی؟
_ جان دلم؟
دوست دارم داد بزنم حالم ازت بهم میخوره عوضی. اما آرام نگاهش میکنم و میگویم:
_ خیلی دوست دارم...
سرعتش راکم میکند و بانگاه خاصی به صورتم خیره می شود.اب دهانم را فرو می برم و درحالیکه صدایم میلرزد ادامه میدهم: این ازطرف شاگردت بود!تواستاد فوق العاده ای هستی.
ماشین را به طرف کنار خیابان هدایت میکند و با تبسم جواب میدهد: توام فوق العاده ای محیا! خشم به وجودم دویده...اما ...اماالان وقت فوران نیست! وحشت دارم از مابقی صحبتم، حرفم را قورت میدهم، نمیتوانم! یکدفعه میگوید: میدونی؟!...حالاکه...حالاکه خودت گفتی باید یه چیزم من بگم!
مشتاق ولی باتنفر نگاهش میکنم
محمدمهدی_ کاش زنم مثل تو بود! چشمات... صدات...شیطنت و روحیت...اعتمادت...
دردلم میگویم" خربودنم"
میگذارم حرفش را تمام کند...
_ شاید مسخره باشه دخترجون! ولی چندبار به ذهنم اومد ازت درخواست ازدواج کنم! استاد از شاگردش...
حرفش رازد! تیرم به هدف خورد....پس آن دختر....خیلی مهم نیست
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh