بانک مداحی شوروسنگین - @harvale_118.mp3
13.44M
#حاج_امیر_کرمانشاهی
🔳 میگم بابا شاید .... منو یادت رفته...
نپرسیدی حال منو چندین هفته...😔
#یا_رقیه 💔
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
زندگى ام بعد از تو
انگار كه چيزى را كم داشته باشد
در سراشيبى پايان است
مثل آتش
كه دلتنگى هايش را گردن نميگيرند،
ميسوزم در خود!
#سروش_كلهر ✍
#شهید_حسن_یوسف_الهی ❤️
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
میدانم که مادرت آرزوی #دامادی ات را داشت ...😔 💥اما ... مُهری که خــــورد در شناسنامـــهات 📖 می ار
#خاطرات_شهدا 🌷
روایت مادر شهید محمدرضا دهقان
🌾 #اربعین_سال93 به پیاده روی اربعین رفتیم.محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید ⚡️اما گفتیم که بگذار ببینیم اوضاع در چه حالی است #تجربه کسب کنیم سال دیگر با هم💞 برویم.
🌾 #چفیه ای که دوستش هدیه🎁 داده بود را داد تا در حرم #امام_حسین(ع) تبرک کنم.اما من در شلوغی های حرم گمش کردم🙁 و هر چه گشتم پیدایش نکردم🚫 و خلاصه برایش یک #چفیه خریدم و تبرک کردم.
🌾به #محمدرضا جریان را گفتم،میدانستم خیلی به چفیه علاقه💞 داشت و از او #عذرخواهی کردم اما او در جواب گفت که
فدای سرت من #حاجتم روا می شود😊.
🌾وقتی به #تهران رسیدیم در مورد حاجتش و چرایی آن از محمدرضا سؤال کردم❓ و او در جواب گفت که اگر چیزی را در #حرم ائمه گم کنی حاجت روا می شوی😍 .من حاجتم این است که #شهید بشوم .تا #اربعین سال دیگر زنده نیستم🌷.
🌾من خیلی ناراحت شدم😔 و در جوابش گفتم که به عراق میروی⁉️گفت جنگ فقط آنجا نیست در #سوریه هم هست من در سوریه #شهید_می_شوم.
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
زندگی نامه و خاطرات #شهید_مرتضی_ابوعلی_ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_esh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت : 6⃣1⃣
#نورچشمم
✍ خاطرات شهید از سوریه
🌻به بالای تل قرین که رسیدیم، با این که جسته و گریخته خمپاره می آمد بدون درگیری اولیه، با وجود خستگی تقسیم کار کردیم. تعدادی نگهبان ایستادند و تعدادی دیگر خوابیدند. در بی سیم ها اعلام کردیم که بدون درگیری و مشکل خاصی به تل رسیدیم و تل را گرفتیم.
🌻سیدابراهیم نکات ایمنی و اولیه مثل این که چطور سنگر بسازند را به دوستان گفت و مشغول کار شدیم. صبح هوا که روشن شد دشمن تازه فهمید چه امتیازی را از دست داده است.
🌻تل قرین 15 کیلومتری مرز اسرائیل است. رو به روی تل قرین شهر کفرناسوج بود که از آنجا خیلی تهدید می شدیم. البته به شهر تسلط داشتیم ولی خمپاره اندازها و تیربارهای دشمن مدام کار می کردند. بچه ها تقسیم شدند.
🌻نیروی اصلی درمدرسه ای در عقبه مستقر بود و یک مقداری هم نیروی کمکی مثل ابوحامد و شهید فاتح از پایین همراهی می کردند.
🌻دشمن کم کم شروع به ریختن آتش کرد و ما مجبور شدیم در سنگرها پناه بگیریم. آنقدر آتش سنگین شده بود و به قدری خمپاره می آمد که هیچ حساب و کتاب نداشت طوری که عملا کار از دستمان گرفته شد.
🌻عرصه تنگ شد و چون ما تک زده بودیم دشمن در صدد پاتک برآمد و آتش تهیه ای را شروع کرد. مدام خمپاره می ریختند و نیروهایشان را در پناه آتش تهیه به جلو می کشیدند. آتش سنگین و فاصله ماهم زیاد بود. سلاحی که داشتیم کلاش بود و نمی توانستیم هدف را دقیق بزنیم و اثرگذار باشیم.
🌻دشمن به پشتیانی تیپ 23 و تیربارهایی که داشت نیروها را کشید جلو، ماهم چون در مرحله تثبیت تل بودیم در سنگرها مشغول بودیم.
ادامه دارد...
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت58
یحیی بلند جواب می دهد:
چون بیان بیخود شلوغش میکنن... پدرم هم جای درک شرایط سرزنش میکنه.
کمی از حرفش را نفهمیدم. چادر سارا را چنگ میزنم و خودم رابه طرفش میکشم.
یحیی یقه ام را ول می کند و عقب می رود. رنگش عین گیلاس بهاری سرخ شده.
تردید به جانم می افتد: باید او را باچوب محمدمهدی بزنم؟!
اخم ظریفی بین ابروهایم میدود:
-آره! گول ریختشو نخور!
به ماشین یحیی میرسیم. سارا کمک می کند تا روی صندلی بشینم. پای راستم بی
حس شده. قلبم تاپ تاپ میکوبد و نفسم سخت بالا می آید.. سارا کنار یحیی
مینشیند. پلک هایم سنگین می شوند. میخواهم بالا بیاورم... مثل زن های
باردار عق میزنم. بوی خون ماشین را پر می کند. یحیی گاها به پشت سر نگاه
می کند. به من؟ نه! ترس به جانم می افتد. خودم دیگر جرات ندارم پایم را
ببینم. پنجره را به سختی پایین میدهم. کف دستهایم میسوزد. نگاهشان می
کنم. خراش های سطحی و عمیق، خون مچ دستم را رنگ می کند. نمیفهمم در کدام
خیابانیم. یحیی داد میزند:
پلیس؟ الان وقت تورو ندارم. هر کار دوس داري بکن!
و بعد صدای کشیده شدن چرخ های ماشین روی آسفالت درمغزم می پیچد. مثل
کولی
ها جیغ میکشند. انگار اتفاق شومی افتاده!
بوی تند الکل نفسم را میگیرد. دهانم خشک شده و گلویم طعم خون گرفته!
بانوک زبان لبم را ترمی کنم و چشمهایم را نیمه باز می کنم. گیج دستم را
بالا می آورم و روی سرم می گذارم. سرم را تکان میدهم. گردنم تیر میکشد!
مقابلم تارو سفیداست. مردم؟! روشنایی چشمم را میزند. لبم راگاز می گیرم
و ناله می کنم. چه اتفاقی افتاده؟ دستی شانه ام را فشار می دهد. دردم
می گیرد. جیغ میزنم! صدایش درسرم می پیچد:
محیا! آروم!
دستی روی صورتم کشیده میشود: طفلک من!
چند بار پلک میزنم. چشمهای عسلی یلدا تنها چیزی است که تشخیص میدهم. باید
چه واکنشی نشان دهم. کسی می گوید:
نگران نباشید به خیر گذشت!
به تقلا می افتم...نفسهایم تند میشود:
-تشنمه!
چندلحظه میگذرد. لبه ی باریک و شکننده ی لیوان بلوری روی لبهایم قرار
می گیرد. یک جرعه آب را به سختی فرو می برم. گلویم میسوزد. صورتم درهم
می رود. از درد!
نگاهم به سوزن فرو رفته در گودی دستم می افتد. نقطه ی مقابل آرنجم. دستم
کبود شده! نگاهم می چرخد، فضای سنگین حالم رابدتر می کند. عق می زنم!
یحیی پایین پایم ایستاده. نگرانی درنگاهش دست و پا میزند، اما... چهره ی
درهمش داد میزند که عصبانی است! ازمن؟! سارا با پشت دست گونه ام را نوازش
می کند: چیزی نشده نترس!
کم کم کاملا هوشیار میشوم. یلدا بق کرده و کنارم نشسته... پشت سرش سهیل
ایستاده! چرا؟! یک تا از ابروهایم را بالا میدهم: چی شده.
یلدا دستم را میگیرد. آرام! گویی میترسد چیزی بشکند! صدای بم و گرفته ی
یحیی نگاهم را به سمتش میگرداند
آوردیمتون بیمارستان. چیزی نشده! خطر از بغل گوشتون رد شد الحمدالله!
زمزمه می کنم:
-خطر؟!
سارا آره عزیزم! دکتر می گفت کم مونده بود رگ اصلیت پاره بشه!
گیج میپرسم:
-چی؟! رگ
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh