eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
351 دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
11.5هزار ویدیو
143 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت84 باسر دوانگشتش ریشش را میخاراند برام خیلی عجیبه از چی میترسید؟! تقریبا یک ماهه.
بعدها فهمیدم ان روز یحیـی سرکار نرفته. برای ناهار به مهمانی دعوت بوده و بعداز ان خودش را سریع به خانه رسانده تا شاهد لحظه ی ورود من باشد! مرور زمان یک هدیه ازجانب خدا بود. هدیه ای که در وجودش پسری با لبخندگرم و امیدوار کننده پنهان کرده. یحیـی هرچه کتاب داشت دراختیارم گذاشت و برای روز دختربا یلدا برایم چادر سفید نماز تهیه کرد. علت رفتارش را نمی دانستم فقط ازتکرار حاالتش ل*ذ*ت می بردم حتی مرور خاطرات کودکی برایم شیرین بود. همان روزهایـی که یحیـی رادماغو صدا میزدم! یک پسربچه ی تخس و لجباز و زورگو. هربار که میخواستم پایم را از در بیرون بگذارم دعوایم می کرد که چرا روسری سرم نکرده ام. من هم جیغ میزدم که به تو چه. یادش بخیر یک بار دستم راگرفت و پشت سرخودش کشید و دریک اتاق هلم داد و دررا به رویم بست. من هم پشت هم فحشش می دادم و خودم رابه در میزدم. اوهم داد میزد که چون حرفموگوش نمیدی، با پسرای همسایه بازی می کنی. نمیدانم چراروی کارهایم حساس بود روی من! همیشه مراقبم بود... البته بامیل خودش، نه من! شاید خیلی هم بیراه فکر نمی کردم. مرور زمان ثابت کرد که یحیـی همان ارامشی است که در اضطراب و سرگردانی دنبالش میگردم. دوستش نداشتم. نمی دانستم حسی که به او دارم چیست؟ تنها خودم را به او مدیون میدیدم. هرلحظه کنارم بود و تشویقم می کرد. گرچه دورادور. نمیدانم چطور یک ادم میتواند دور باشد ولی هرلحظه در فکر و روحت نفس بکشد. خودکارم را بین دندانهایم میگیرم و دفتررا می بندم. دیگر کافیست... چقدردیرنوبت به تو می شود! چند صفحه ی اخری که قلم زدم، مانند جویدن ادامس عسلی برایم ل*ذ*ت بخش بود! وخیلی بیشتراز آن! روی موکتی که در ایوان خانه ام پهن کرده ام دراز میکشم و به اسمان خیره میشوم. تکه ابرهای دور ازهم افتاده. حتم دارم خیلی حسرت میخورند! فاصله زهرترین طعم دنیاست! چشمانم را می بندم و بغضم را فرو میبرم.. گیره سرم را باز و موهایم را اطرافم روی موکت پخش می کنم... اشکی از چشمانم خداحافظی می کند و روی گونه ام مینشیند. اوهمیشه می گفت: موهات نقطه ضعف منه! غلت میزنم و پاهایم رادرون شکمم جمع می کنم. این خانه بدون تو عجیب سوت و کور است! همانطور که به پهلو خوابیده ام، دفترم راباز می کنم و به خطوط کج و کوله زل میزنم. میخواهم جلو بروم راستش دیگر تاب ندارم. بگذار از لحظاتی بگویم که تو بودی و بازهم تنها تو که در وجودم ریشه میدواندی! یک موزیک دیگر از فایل تلفن همراهم پاک می کنم و لبم رامیگزم. امروز هم موفق شدم! یلدا می گفت هرسه روز یکی را دور بریز. اوایل سخت بود! مگر میشد؟! گاه حس می کردم با پاک شدنشان جان و خاطرم ازرده میشود! اما... بعداز دوماه دیگر طاقت فرسا نبود! پرشیا از پارکینگ بیرون می اید و راننده با لبخند برایمان بوق میزند. باذوق سوار میشویم. یحیی از کادر کوچک آینه ی جلو به من و یلدا نگاه و حرکت می کند. قراراست به گلزار برویم. اولین باراست که می روم. هیجان دارم. پنجره راپایین میدهم و چشمهایم را می بندم حتم دارم جای قشنگی است. یلدا طوری از انجا تعریف می کرد که گویی بهشت است! گوشه ای می ایستم و مات به تصویر سیاه و سفید بالای کمد کوچک فلزی خیره میشوم. یک فانوس و چندشاخه گل درون گلدان گلی در کمد گذاشته اند. یک پسر باریش کم پشت و نگاه براقش به صورتم لبخند میزند. دندانهای مرتبش پیداست و یکی از گونه هایش چال افتاده. عجیب به دل مینشیند...چادرم را که بادکنار زده روی کتفم میکشم و چشمهایم را ریز می کنم. ازدیدن چهره ی جوان و نوپایش سیر نمیشوم. یک قدم جلو می روم و به اسمش که نستعلیق روی سنگ قبر حکاکی شده نگاه می کنم. سربند سبزی را به پایه های کمد گره زده اند. باد پارچه ی لطیفش را موج میندازد. خم میشوم و کنار قبر مینشینم. حسینی. در شیشه ی گلاب را باز می کنم و روی اسمش میریزم.. یکبار دیگر به قاب عکسش نگاه می کنم. ازته دل خندیده! از اینکه فته، خوشحال بوده. یک جور خاصی میشوم. قلبم میلرزد. بغض راه گلویم را می بندد. صدای یحیی اشکم را خشک می کند. برمیگردم و با چشمهای خیسش مواجه میشوم. کنارم می ایستد و بادست راست چشمانش را می پوشاند. شانه هایش به وضوح میلرزد. ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh