eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
351 دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
11.6هزار ویدیو
145 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت88 یحیی عصبی ازجا بلند می شود و باصدای گرفته میگوید: پس این وسط ارزوی من چی میش
یلدا مامان جون تروخدا اروم باش تو! یحیی دست به س*ی*ن*ه میشود و به من نگاه می کند. درعمق چشمانش چیزی است که تنم را میلرزاند. شانه بالا میندازد و مستاصل به چپ و راست سر تکان میدهد. عمو دستی به سیبیل پرپشتش میکشد و زیرلب الله اکبری میگوید... خانوم! این چه کاریه! ماشاءالله صاف صاف فال جلوت وایساده! چیزی نشده که...یکم انصاف داشته باش زن! اذر مثل اسفند روی اتیش یک دفعه ازجا میپرد من؟! من انصاف داشته باشم یاتو؟! پسر بزرگ نکردم که دستی دستی بدم بره! چرا نمیفهمی اقا! به قدو باالش نگاه می کنم حالم بدمیشه! و بعد بایقه پیرهن گلدارش اشکش راپاک می کند عمو دستی دستی کجابره؟! اولا رفتنش که حتما باشهادت تموم نمیشه...دوما همه یروز میمیریم.. ممکنه خدایی نکرده باهمین قدو بالا شب بخوابه صبح پانشه ها! اذر دودستی به صورتش میکوبد میخوای سکتم بدی اره؟! الهی دشمنش بمیره. خدا بگم چیکارکنه اون حاجی رو اومد و مغزتورم شست! یحیی ارام شکایت می کند ا! مامان نگو دیگه.. به اون بنده خدا چیکار داری؟! اذر انگشت اشاره اش را بالا می اورد و بلند میگوید: یحیی! تو یکی حرف نزن وگرنه حسابت رو میرسم. من و یحیی بی اراده میخندیم. یحیی- خب ش*ه*ی*دشم بهتره ها! اذر دستش رااز دست یلدا بیرون میکشد و همانطور که به سمت اتاقش میرود دادمیزند: نعخیییر...مث اینکه جمع شدید منو بکشید! ول کنم نیستید. عمو جلوی خنده اش را میگیرد و میپرسد: حالا کجا میری؟! اذر به اتاقش میرود و بعداز چند لحظه با چادرمشکی اش بیرون می اید میخوام برم هرکار دوست دارید بکنید! باچشمهای گرد ازروی مبل بلند می شوم و با فاصله دوقدم ازیحیی می ایستم. یلدا به طرفش میدود و میگوید: مامان زشته بخدا! کجا میرم میرم می کنی! درو همسایه ها چی میگن؟! بذار بگن! بذار بفهمن قصد جونمو داشتید. دلم برایش میسوزد. ازته دل گریه می کند. زیرچشمی به یحیی نگاه می کند... باید هم برای این پسر گریه کرد...! فرزند صالح برای پدر و مادر...همان جگرگوشه است! نباشد...یک چیز لنگ میزند! یحیی متوجه نگاهم میشود و لبخند میزند. استین هایش را تا ارنج بالا میدهد و به سمت اذر میرود مامان قربونت برم ...نکن سکته می کنی! اذر رو میگیرد اگه نگران سکته کردن منی.. پس نرو! باشه مادر؟ و با عجز و التماس به چشمان پسرش زل میزند. قدش تاس*ی*ن*ه ی یحیی است... یحیی دستش را داخل موهایش فرو میبرد و گویی دل من را چنگ میزند.. فدای اشکات بشم! ولی...بخدا نمیشه نرم! پس منم میرم! یحیی را کنار میزند که عمو دستش رامیگیرد و بامالیمت میگوید: خانوم جان! کجا میخوای بری اصلا؟! خونه بابام! هاله ی لبخند چهره ی عمو را میپوشاند: کدوم بابا؟! ... خدا پدرتو بیامرزه...یادت رفته دیگه جفتمون بابا نداریم؟! یک دفعه اشکهای اذر خشک میشود و مثل میرغضب اخم می کند...انقدر قیافه اش خنده دار میشود که همه پقی زیرخنده میزنیم... چادرش رااز سرش در می اورد و همان جا روی زمین باحرص میشیند. خدایا یه بابا هم نداریم برای قهر بریم خونش! دودستش بالاتر می اورد و به سقف نگاه می کند کرمتو شکر!. و بعد به یلدا چشم غره میرود: مرض! دختراینقد نمیخنده...اون اب قندو بیار قلبم وایساد! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh