eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ترانه دستش را کشید و مقابل ارشیا برد:خوب ببین ارشیا خان، داره می لرزه. از صبح تا شب فقط بخاطر‌ اخم شما، غرور و کم حرفی شما، بی محلی خانوادتون و کار و تصادف شما و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه داره با تن لرزه زندگی می کنه. این مدت تمام شبانه روز مثل‌ پروانه دورتون گشته و حتی یک لحظه هم از بدخلقی ها و بد قلقی های شما ناراحت نشده. چند کیلو لاغر شده اما گور باباش! نه؟ مهم جناب نامجوی بزرگه و بس ... آقای ارشیا خان نامجو که خیلی ادعای غرور و مردونگی دارید، بهتر بود قبل از اینکه بخاطر غصه ی ورشکستگیِ کاری، به این روز و حال رقت انگیز بیفتید، از غم شکست زندگی مشترکتون اینطور به صرافت می افتادید! چیزی که داره این وسط از دست میره زندگیتونه نه پول. همه تقریبا مات سخنرانی‌ پشت سرهم او شده بودند. صدای بستن زیپ چمدان نیمه باز در فضای اتاق پیچید. ترانه چمدان را برداشت و گفت: _من ریحانه رو به عنوان تنها حامی و عضو خانوادش می برم تا خار چشم شما نباشه، هر وقت احساس کردین که چه جایگاهی اینجا داشته بیاین دنبالش. خواهرم بی کس و کار نیست که مدام تحقیر بشه! با یک دست چمدان را می کشید و با یک دست دیگر ریحانه را... قبل‌از اینکه از اتاق خارج بشود قاب نگاهش پر شد از چشم های همسرش، که نفهمید حالتش را، که غم بود یا تاسف، بهت بود یا خشم!؟ گیج شده و مثل شی سبکی دنبال ترانه کشیده می شد. هنوز توی راه پله بودند که صدای شکستن چیزی باعث شد تا استپ کنند. به ترانه نگاه کرد که بر عکس او بی تفاوت به راهش ادامه می داد، چند پله دیگر را پایین رفت و بالاجبار ایستاد. _چرا وایسادی؟ باز قاطی کرده داره لیوان و بشقاب پرت می کنه تو در و دیوار! برا تو که باید عادی شده باشه. بیا بریم زودتر مگر می توانست؟ صداها هر لحظه بیشتر می شد. هرچند می ترسید اما اگر به دل خودش بود دوست داشت برگردد بالا! چشمه ی اشکش جوشیده بود و احساس می کرد دیگر طاقت اینهمه استرس را ندارد. از دیشب تنها چیزی که خورده بود حرص و جوش بود. کاش کسی از درد اصلی دل او هم خبر داشت! پاهایش ضعف می رفت و بین انتخاب مسیر درست مردد بود که سر و کله ی رادمنش پیدا شد. _کجا خانوم نامجو؟ یعنی واقعا تو این شرایط دارین میذارین میرین؟! از شما بعیده... دهانش تلخ شده بود مثل زهرمار... ترانه غرید: _آقا شما لطفا کوتاه بیا! یعنی معلوم نیست چقدر داغونه خودش؟ بمونه که چی؟ چهارتا حرف درشت دیگه بشنوه؟ _خانوم محترم شما حق دخالت... _من کاملا حق دارم که تو زندگی خواهرم دخالت کنم ولی دلیل جسارت شما رو نمی فهمم اتفاقا! حالا صداها کشدار می شد و منقطع، سرش پیچ و تاب می خورد. کاش ساکت می شدند. دستش را گذاشت روی سرش. باید جایی را برای نشستن پیدا می کرد، دست دراز کرد تا نرده را بگیرد اما انگار معلق بود همه چیز. _ت...رانه اما نمی شنید! کمک می خواست ولی هیچ بود و هیچ... همه جا که خوب سیاه شد و درد که توی جانش پیچید تازه صدای جیغ آشنا و دور ترانه توی مغزش فرو رفت... باید خوب می خوابید! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌸🍃🌸🍃 . . تا غروب با زینب بودم خیلی روزه خوبی بود کتابایی رو هم که گفته بود داد بهم . . از امشب شروع میکنم به خوندن سرگرم بشم یکم حسین اومد دنبالم رفتیم قرار شد شبای محرم باهم بریم هیت اصلا یادم نبود یه هفته دیگه محرم شروع میشه چقدر دلم هوای بچه گیامو کرده عاشق این بودم که برم دسته هارو ببینم از همون موقه یه حس خاصی به محرم داشتم الانم همینطوره امام حسین رو یه جور خاصی دوست دارم هیچوقت دربارش تحقیق نکردم بااین که همیشه دربرابر دین و اسلام گارد میگیرم اما محرما اینجوری نیستم عجیبه برام... رسیدیم خونه مامان هم تازه اومده بود یکم باهم صحبت کردیم گفتم میرم تو اتاقم استراحت کنم تا بابا بیاد . . تو اتاقم بودم گوشیم زنگ خورد بازم همون شماره ناشناسست حلما_بله صدای یه پسر بود _سلام خوبی حلما خانوم حلما_شما؟ _عه نشناختی احسانم دیگه حلما_شماره منو از کجا اوردی شما احسان_از مخابرات حلما_هه هه جدی پرسیدم احسان_خب حالا عصبی نشو خانوم کوچولو کاره سختی نبود که از سپیده گرفتم حلما_سپیده بیشعور احسان_خشن نشو حلما_عرضتون؟ احسان_عرضی نداشتم خواستم حالتو بپرسم یکم باهم گپ بزنیم دلم برات تنگ شده از دیروز تاحالا حلما_فازتون چیه شما من چه حرفی دارم باشما بزنم اخه احسان_خب بلاخره از یه جا شروع میشه بعدا کلی حرف داریم برای هم حلما_اقای محترم مزاحم نشید من اصلا از این مسخره بازیا خوشم نمیاد به حساب سپیده ام میرسم که سرخود شماره منو به شما داده احسان_فکر نمیکردم انقدر سفت و سخت باشیا مشتاق تر شدم حلما_هووووف دفعه بعد اینجوری برخورد نمیکنم باهاتون لطفا احترام خودتونو نگه دارید خدافظ گوشی رو قط کردم وای از عصبانیت داشتم منفجر میشدم دختره احمق هی هیچی بهش نمیگم هر غلطی دلش میخواد میکنه لعنتی اینجوری نمیشه زنگ میزنم بهش حالیش میکنم.... مامان_حلما جان بیا شام بخور حلما_مامان میل ندارم مامان_یعنی چی پاشو بیا زود هوووف ولکن نیستن که بعد شام میام زنگ میزنم بهش سعی کردم خودمو آروم کنم یوقت نفهمن حوصله سوال جواب ندارم رفتم آشپزخونه کمک مامان... بعد شام بابا صدام زد _جونم بابا بابا_حلما جان پنج شنبه شب حاج کاظم اینا میان خونمون جایی نری خونه باش حواست به ظاهرتم باشه حلما_باباچراانقدر زودحالا این همه وقت هست بابا_هفته بعد محرم شروع میشه دیگه نمیشه حالا حالاها مامان_حلما قرار نیست کار خاصی بکنی که دیرتر بیان یه مهمونیه حلما_بعله یه مهمونی ساااادست از لجم گفتم یه مهمونی سادست که بدونن جوابم منفیه حلما_شبتون بخیر من میرم بخوابم تا اومدم تو اتاق یادم افتاد کاره سپیده گوشیرو برداشتم شمارشو گرفتم ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 خاله هیلدا مبلی که تا دقایقی پیش ,من و خاله روی آن نشسته بودیم را به فرزاد نشان داد _بیا اینجا کنار روژان جون بشین .شما جوونها باهم اختلاط کنید فرزاد روی مبل کنار من نشست .همه سعیم را میکردم که با او فاصله داشته باشم . وقتی همه مشغول پذیرایی از خودشون شدن ,فرزاد بشقابی برداشت درونش میوه گذاشت و به سمتم گرفت. با اینکه اشتهایی به خوردن نداشتم و دلم میخواست هرلحظه از ان میمهانی کذایی بروم ,بشقاب را گرفتم _ممنونم _روژان جون تو همیشه اینجوری لباس میپوشی؟ _چطور؟ _من این نوع پوشش رو تو خانم هایی که از لبنان اومده بودند به دانشگاهمون برای تحصیل دیدم.برام جالبه که شما هم چنین پوششی دارید _منم به تازگی از این نوع پوشش خوش اومده و انتخابش کردم. _پوشش بدی نیست ولی خب برازنده شما هم نیست؟ شما یک خانم زیبا رویی که اگه بیشتر آرایش کنی و زیبایی های ظاهریت رو پنهون نکنی آرزوی خیلی از پسرها میشی که دوست دارند باهات دوست بشن. _ولی من نمیخوام آرزوی کسی بشم .اهل دوستی با هیچکس هم نیستم _پس نظام حاکم بر جامعه افکار پوسیده و قدیمیش رو به خورد تو داده در حالی که عصبانی شده بودم گفتم .من یک ایرانی ام و ربطی به نظام کشورم نداره .یک زن ایرانی از اینکه بازیچه چند پسر غرب زده متنفره. _منظورت به من که نیست _دقیقا منظورم خودتو و امثالهم هست که دختر رو شبیه کالا میبینید . با اتمام حرفم سریع ایستادم رو به خاله و مادرم کردم _ببخشید من یادم اومد با روهام باید جایی برم منتظرمه. خاله جون مهمونی خوبی بودبا اجازه اتون. قبل از اینکه فرصت بدهم کسی حرفی بزند نگاهی عصبانی به فرزاد کردم و از ویلا خارج شدم. با رهام تماس گرفتم مدتی که گذشت تماس برقرارشد _الو روهام _سلام عزیزم _سلام .میتونی بیای دنبالم _اره عزیزم .کجایی؟ _جلو خونه خاله هیلدا _باشه عزیزم بمون الان میام _ممنونم.منتظر می مونم .فعلا بیست دقیقه ای منتظر شدم تا اینکه بالاخره ماشین روهام را از دور دیدم ,نزدیکم توقف کرد و شیشه ماشین را داد پایین _ببخشید خانم شما بامن تماس گرفته بودید سوار شدم _بی مزه .بله جنابعالی منو یک ساعته علاف کردی _آبجی کوچیکه این چه تیپیه زدی ؟ _روهام جون من تو دیگه گیر نده .از عصر به صدنفر جواب پس دادم.چرا انقدر عجیبه که من خودم برای پوششم تصمیم بگیرم.ای بابا.من از این که انگشت نما باشم خسته شدم از اینکه راحت نتونم تو خیابون قدم بزنم چون صدنفر مزاحمم میشن خسته شدم .داداشی تو دیگه به انتخابم احترام بگذار _باشه بابا چرا میزنی عزیزم. روهام با دستش دماغم رو کشید : _ببین چه بغضی هم میکنه.غمت نباشه خوشگله خودم هرکی گیر داد بهت رو میشونم سر جاش _ممنونم که درکم میکنی .بگو ببینم چه خبر از تینا _هیچی بابا .دیوونه کرده منو.از صبح ده بار زنگ زده. _برنامه رو که کنسل نکردی؟ _قبل اینکه زنگ بزنی میخواستم بپیچونم ولی با تماس تو بی خیال شدم.حاضری بریم _اره .حداقل دق و دلی مهمونی رو سر اون خالی میکنم. _پس پیش به سوی شکست غول تینا هردو بلند خندیدم و به سمت کافی شاپ به راه افتادیم. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ دوباره مثل همون برخوردم با حسنا بی توجه به حرفای اسما گفتم: _سلام!... +علیک سلام...خب توضیح؟... شروع کردم همه چیزو براشون تعریف کردم...همونطور که همه چیزو برا محیا تعریف کردم با این تفاوت که ایندفعه اشک نریختم...نه که خودم نخواما...نه!اشکی نداشتم که بریزم...فقط بغض بود و بس... بعد از تموم شدن حرفام حسنا با حالت محزونی گف: +ینی تو الان خونه محیا اینایی؟! حس کردم صدای حسنا هم بغض داره... جوابشو دادم: _آره...من که گفتم تو گوشیت خاموش بود و اسما هم که جواب نمیداد...مجبورشدم... با صدای اسما حرفم نصفه موند: +فداسرم ناراحتی نداره که پاشو همین الان بیا خونه خودمون...آماده باش تا یک ساعت دیگه با امیرحسین میایم دنبالت... نزاشتم بیشتر از این ادامه بده و گفتم: _نههه...چی داری میگی اسما؟بیام خونه شما؟اصلا نمیشه!آخه...آخه خب تو برادر داری!پدرت... +خبه خبه چه تیریپ با حیایی هم برمیداره!از کی تا حالا تو انقدر... حقش نصفه موند و صدای پچ پچش با حسنا میومد... صداشون واضح نبود ولی میشد بعضی حرفاشونو شنید: اسما:عههه...چته؟ حسنا:اسما...خجالت بکش...ینی چی...مگه...بوده؟خیلی هم...خودتم خوب میدونی... اسما:خب حالا...مگه... حسنا:هیسسسس بسه! بعدش هم حسنا بلند خطاب به من گفت: +عزیزم تو که تاحالا با امیرحسین رودربایستی نداشتی!بعدم مگه پدر محیا خونه نیس؟ _اممم...نه نیس نمیدونمم کجاس ولی الان که نیس... چند لحظه ای سکوت بود تا اینکه فکری به ذهنم رسید... +اسما؟حسنا؟ دوتاشون همزمان گفتن: +جانم؟! باید ببینمتون...یه چیزی باید بهتون بگم... حسنا:خب بگو! _نه نه باید ببینمتون...میشه؟now... اسما:باعشه...آدرس رو برام اس کن یک ساعت دیگه با امیرحسین دم دریم... بعد هم برا عوض کردن جو لحنشو شاد کرد و گف: +ژووونم شامم مهمون آقا امیر میشیم!.... من که فقط تونستم به سرخوشی اسما پوزخند بزنم ولی صدای خنده حسنا میومد... بعد از اینکه خدافظی کردم و آدرس رو دادم از اتاق رفتم بیرون... هنوز کامل از اتاق خارج نشده بودم که محیا با جیغش باعث شد دومتر بپرم بالا: +وااااای...چه عجب از اون اتاق دل کندی کم کم داشتم نگرانت میشدم دختر! به زور طرح لبخندی رو لبام نشوندم و گفتم: _ببخشید با تلفن حرف میزدم... چشماشو گرد کرد و گف: +تلفن؟با کی؟ _با...دوقلو ها... +آهان...خب حالشون خوبه؟هنوز نرفتن شیراز؟کی میرن؟ _خوبن...هنوز نه نرفتن...نمیدونمم کی میرن ولی فک کنم آخر همین هفته ینی سه روز دیگه... محیا سری به نشونه فهمیدن تکان داد و چیزی نگف ولی من با کلی من و من کردن گفتم: +اممم...چیزه...محیا...میگم که... محیا کلافه گفت: +عههه...دختر تو که کشتی منو بگو ببینم چی میخوای؟ با تشر محیا یکم به خودم اومدم و بالاخره گفتم: _خب راستش من پشت تلفن نمیتونستم درست با دوقلوها صحبت کنم اینه که...اینه که...آدرس خونتونو دادم که بیان دنبالم بریم بیرون...میگم که حالا چیزه...تو هم میای باهامون؟ محیا نفس عمیقی کشید و گف: +نه کجا بیام؟توهم بد کاری کردی گفتی بیان دنبالت خب میومدن همینجا...چه کاریه برید بیرون؟ _نه دیگه زحمت نمیدن...نمیدیم...ینی نمیدم... محیا از گیج بازی من بلند زد زیر خنده و وسط خندش گفت: +خیلی خلی الینا! 🍃 حاضر و آماده تو سالن نشسته بودم و منتظر دوقلوها بودم که بالاخره با تکی که حسنا بهم زد فهمیدم سر کوچه هستن... سریع از محیا و مامانش خدافظی کردم و رفتم دم در... خودمو رسوندم سرکوچه تا بالاخره 206 امیرحسین رو دیدم... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ دوباره مثل همون برخوردم با حسنا بی توجه به حرفای اسما گفتم: _سلام!... +علیک سلام...خب توضیح؟... شروع کردم همه چیزو براشون تعریف کردم...همونطور که همه چیزو برا محیا تعریف کردم با این تفاوت که ایندفعه اشک نریختم...نه که خودم نخواما...نه!اشکی نداشتم که بریزم...فقط بغض بود و بس... بعد از تموم شدن حرفام حسنا با حالت محزونی گف: +ینی تو الان خونه محیا اینایی؟! حس کردم صدای حسنا هم بغض داره... جوابشو دادم: _آره...من که گفتم تو گوشیت خاموش بود و اسما هم که جواب نمیداد...مجبورشدم... با صدای اسما حرفم نصفه موند: +فداسرم ناراحتی نداره که پاشو همین الان بیا خونه خودمون...آماده باش تا یک ساعت دیگه با امیرحسین میایم دنبالت... نزاشتم بیشتر از این ادامه بده و گفتم: _نههه...چی داری میگی اسما؟بیام خونه شما؟اصلا نمیشه!آخه...آخه خب تو برادر داری!پدرت... +خبه خبه چه تیریپ با حیایی هم برمیداره!از کی تا حالا تو انقدر... حقش نصفه موند و صدای پچ پچش با حسنا میومد... صداشون واضح نبود ولی میشد بعضی حرفاشونو شنید: اسما:عههه...چته؟ حسنا:اسما...خجالت بکش...ینی چی...مگه...بوده؟خیلی هم...خودتم خوب میدونی... اسما:خب حالا...مگه... حسنا:هیسسسس بسه! بعدش هم حسنا بلند خطاب به من گفت: +عزیزم تو که تاحالا با امیرحسین رودربایستی نداشتی!بعدم مگه پدر محیا خونه نیس؟ _اممم...نه نیس نمیدونمم کجاس ولی الان که نیس... چند لحظه ای سکوت بود تا اینکه فکری به ذهنم رسید... +اسما؟حسنا؟ دوتاشون همزمان گفتن: +جانم؟! باید ببینمتون...یه چیزی باید بهتون بگم... حسنا:خب بگو! _نه نه باید ببینمتون...میشه؟now... اسما:باعشه...آدرس رو برام اس کن یک ساعت دیگه با امیرحسین دم دریم... بعد هم برا عوض کردن جو لحنشو شاد کرد و گف: +ژووونم شامم مهمون آقا امیر میشیم!.... من که فقط تونستم به سرخوشی اسما پوزخند بزنم ولی صدای خنده حسنا میومد... بعد از اینکه خدافظی کردم و آدرس رو دادم از اتاق رفتم بیرون... هنوز کامل از اتاق خارج نشده بودم که محیا با جیغش باعث شد دومتر بپرم بالا: +وااااای...چه عجب از اون اتاق دل کندی کم کم داشتم نگرانت میشدم دختر! به زور طرح لبخندی رو لبام نشوندم و گفتم: _ببخشید با تلفن حرف میزدم... چشماشو گرد کرد و گف: +تلفن؟با کی؟ _با...دوقلو ها... +آهان...خب حالشون خوبه؟هنوز نرفتن شیراز؟کی میرن؟ _خوبن...هنوز نه نرفتن...نمیدونمم کی میرن ولی فک کنم آخر همین هفته ینی سه روز دیگه... محیا سری به نشونه فهمیدن تکان داد و چیزی نگف ولی من با کلی من و من کردن گفتم: +اممم...چیزه...محیا...میگم که... محیا کلافه گفت: +عههه...دختر تو که کشتی منو بگو ببینم چی میخوای؟ با تشر محیا یکم به خودم اومدم و بالاخره گفتم: _خب راستش من پشت تلفن نمیتونستم درست با دوقلوها صحبت کنم اینه که...اینه که...آدرس خونتونو دادم که بیان دنبالم بریم بیرون...میگم که حالا چیزه...تو هم میای باهامون؟ محیا نفس عمیقی کشید و گف: +نه کجا بیام؟توهم بد کاری کردی گفتی بیان دنبالت خب میومدن همینجا...چه کاریه برید بیرون؟ _نه دیگه زحمت نمیدن...نمیدیم...ینی نمیدم... محیا از گیج بازی من بلند زد زیر خنده و وسط خندش گفت: +خیلی خلی الینا! 🍃 حاضر و آماده تو سالن نشسته بودم و منتظر دوقلوها بودم که بالاخره با تکی که حسنا بهم زد فهمیدم سر کوچه هستن... سریع از محیا و مامانش خدافظی کردم و رفتم دم در... خودمو رسوندم سرکوچه تا بالاخره 206 امیرحسین رو دیدم... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کیان با صبوری جواب مادرم را داد _مامان جان بحث تعصبات کورکورانه نیست بحث عشق من به دختر خانم شماست.بحث تعلق خاطر داشتن من به روژانه .چون روژان برام مهمه و بیشتر از جونم دوسش دارم نمیتونم اجازه بدم همسرم تو شب عروسیش بین نامحرم بی حجاب بگرده .چون دوسش دارم روش غیرت دارم . خانم جان که دید کم کم ممکن است ناراحتی پیش بیاید میانه دعوا را گرفت _منو به عنوان بزرگترتون قبول دارید یانه؟ مادرم به آرامی گفت _البته خانجون کیان هم با مهربانی گفت _شما تاج سر منید خا نجون خانم جان با مهربانی به هردو نگاهی انداخت _سلامت باشید هردوتون. . هردو قلول دارید که اون شب مهم ،یک شب ویژه واسه عروس خانمه؟ مادر و کیان هردو گفتند _بله _پس بزارید خود عروس تصمیم بگیره که عروسیش چطور برگزار بشه . کیان با تعجب سرش را بالا گرفت و به خانم جان نگاهی انداخت .شاید او تصور میکرد که من با نظر خانواده ام موافق هستم . تا خواست لب به اعتراض باز کند ،خانم جون لب زد _منو به بزرگی قبول کردی پس سکوت کن و بزار دخترم تصمیم بگیره .بهش حق انتخاب بده عزیز من کیان سر به زیر انداخت _چشم _روژان جان مادر نظرت رو بگو با استرس نگاهی به مامان انداختم .با زبان لبم را تر کردم _مامان جون خودتون میدونید که چقدر شما و بابا رو دوست دارم .خودتون هم میدونید که خیلی وقت که دیگه اعتقاداتم تغییر کرده .من شرمندتونم ولی نمیتونم موافقت کنم که مجلسمون مختلط باشه. نگاه از چهره ناراحت مامان گرفتم و به کیان که با افتخار به من چشم دوخته بود ،انداختم. _باشه هرطور مایلی ،اگه کسی به مهمونیتون نیومد من تقصیری ندارم .با اجازه مادر بعد از اتمام حرفش به اتاقش رفت ،میخواستم به سمت اتاقش بروم که خانم جون دستم را گرفت _عزیزن بزار یکم تنها باشه .نیاز به تنهایی داره .بعد عروسی اون باید جواب متلک های فامیل رو بده بهش حق بده عزیزم._چشم خانجون دوباره کنار کیان نشستم .خانم جان کمی ما را نصیحت کرد که چگونه در زندگی رفتار کنیم تا زندگی شادی درکنار هم داشته باشیم. به من گفت مردها گاهی نیاز به تنهایی دارند تا به مشکلاتشون فکر کنند این اجازه رو به مردم بدهم .گاهی لازم دارند با دوستانش وقت بگذارد مانعش نشوم.همیشه هوای زندگی ام را داشته باشم .به او هم سفارش کرد . که زن وقتی ناراحت است برخلاف مردها نیاز دارد که پیشش بنشینی و به حرفهایش گوش بدهی .زن نیاز به محبت دارد تا وجودش همیشه شاداب باشد .زن هم باید گاهی برای دل خودش زندگی کند من و کیان هم با علاقه به حرف ها و نصیحت هایش گوش دادیم و قول دادیم در زندگی به آن عمل کنیم و در برابر مشکلات زندگی پشت هم باشیم و باهم با مشکلات بجنگیم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 آرایشگر نگاهی بهم کرد و لبخندی زد و گفت :مبارک باشه عین ماه شدی خیلی بی تفاوت به خودم توی آیینه نگاه کردم .لبخند محوی زدم و زن آرایشگر مبهوت بی حسی ام شد .بلند شدم و لباس عروسم رو مرتب کردم و به سمت شنل رفتم ،حالا دیگه بهتر بود که با سرنوشتم درگیر نشم .حالا که دیگه هیچ راهی نمانده بود . -خب آقا دامادم اومد؟ شنل رو روی سرم مرتب کردم . به سمت در رفتم.کامیار نگاهی کرد بهم و گل را به سمتم گرفت ،دست گلی که پر از رز های قرمز که وقتی کنار لباس عروسم بود خیلی قشنگ دیده می شد. کنارش نشستم او هم با غرور نشست ،توقع نداشتم حرف عاشقانه ای بینمون رد و بدل بشه ،توقع نداشتم مدام حرف عاشقانه بزنه و من بخندم ،توقع هیچ کدوم رو نداشتم تمام مدت در سکوت می رفتیم و من در سرمای شدید دی به خودم می لرزیدم و برای بخت بدم گریه می کردم و اصلا برام مهم نبود که هنر آرایشگرم حالا شاید به باد برود .وارد تالار شدیم و هلهله و کل کشیدن و نقل و نبات رو همهمه ایجاد کرد .مامان شنل رو از روی سرم برداشت ،لبخندی زد و من در جوابش فقط از کنارش رد شدم و روی مبل های سلطنتی تالار نشستم ،کنارم نشست و برای اینکه بهم ثابت کند به اصرار فریبا خانم شوهرم نشده دستانم را گرفت لبخندی زد و گفت:پناه دوستت دارم ،تنها سری تکون دادم که سر پایین افتاده ام را بالا آورد:چرا ناراحتی ؟ تاحالا زنی ندیدم تو عروسیش ناراحت باشه می خواستم بگم حالا ببین ولی تنها گفتم :سرم درد می کنه همینه .سری تکون داد و برای اینکه بیشتر زنا زیر لب غر حضور داماد رو ندن بلند شد که دو دختر که اصلا مفهومی از حجاب نمی دونستن جلو اومدن : مبارک باشه پسر خاله کامیار با غرور تشکری کرد ،اگه به خوام راستش رو بگم از این کارش خوشم اومد هر چه باشه حالا قرار بود مرد زندگیم باشه حتی اگه از روی اعتقاداتم نگفته باشه که می دونم نگفته از روی غرورشم این کارش رو دوست داشتم .حالا به سراغ من اومدن و تبریکی گفتن و من مجبور گرم جوابشون رو دادم .روی مبل نشستم و حالا منتظر تبریک تک تکشون شدم ،سارا برای دلگرمی ام حالا کنار نشست ،گرم صحبت شدیم تا کمی دلم آروم بگیره . -سلام نگاهی به زن روبه رویم کردم که دستش رو جلوم گرفته بود ،دست دادم و روش رو بوسیدم . -من جانانم - خوش بختم تشکری کرد .سارا با اجازه ای گفت و رفت . -احتمالا تو پناهی سری تکان دادم دستی به چهره اش کشید و روبه رویم کمی جابه جا شد :چطوری بگم خب من زن کامیارم خشکم زد باورم نمی شد حالا بابا با این ننگ چی کار می کرد؟ولی واسش مهم نبود اصلا مهم نبود با حرف بعدش بفهمیدم واسش مهم نیس:نمی دونستی ؟ من به بابات گفتم .فریبا خانم و بابای کامیار نمی دونن ،من و کامیار یواشکی ازدواج کردیم . دوباره اشکم چکید برای این همه حقارتی که سرم آمده بود ،جانان رفت و من روی صندلی دوباره نشستم ،سعی کردم حفظ ظاهر کنم ولی نتوانستم ،یک دفعه فکری به سرم زد . 🌺🍂ادامه نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای شایان چشمام وبازکردم وگفتم: +رسیدیم؟ شایان:آره سری تکون دادم،شایان ماشین وخاموش کردو گفت: شایان:من برام سواله تو توی ده دقیقه چجوری تونستی بخوابی؟ من کلاتاخوابم ببره یک ساعت طول می کشه. چی می گفتم؟ می گفتم انقدرتواین دوروزونیم گریه کردم و سردردکشیدم ازخستگی راحت خوابم می بره؟ شانه ای بالاانداختم و‌ همچنان که ازماشین پیاده می شدم گفتم: +هرکی یجوره دیگه چیزی نگفت وازماشین پیاده شد،تازه به تیپش دقت کردم،کت تک اسپرت سرمه ای باشلوارجین همرنگ کتش، یک تیشرت سفید بایک کتونیه سفیدشیکم پوشیده بود. شایان باخنده گفت: شایان:تموم شدم. لبخندی زدم وگفتم: +پررونشیا،خیلی خوش تیپ شدی. گفت: شایان:میدونم. باحرص گفتم: +خوبه گفتم پررونشو،تشکربلدنیستی؟ شایان بابیخیالی گفت: شایان:خب بابامرسی. لبخندی زدم وگفتم: +آفرین،حالاشد. یادچیزی افتادم گفتم: +شایان اگه ملینابرای جشنش دنس گرد درنظر نگرفته باشه چی؟ شایان: خب میری بهش میگی دیگه. +قبول نکردچی؟ شایان:قبول می کنه، کیو دیدی دوست نداشته باشه جشنش پرهیجان باشه؟ لبم وکج کردم وگفتم: +باشه.. یک مرد با هیکل خیلی گنده جلوی در اصلی ایستاده بود. خواستیم بریم تواجازه نداد، باتعجب نگاهش کردیم که گفت: _کارت؟ آخ راست می گفت بایدکارت دعوت میاوردیم. شایان منتظرنگاهم کردکه گفتم: +یادم رفت ازدنیاکارت دعوت وبگیرم. مردبااخم گفت: _پس اجازه ندارید برید تو. باحرص گفتم: +اِ،چی میگی؟من دوست ملینام بایدبرم تو. مرتیکه گنده بگ ،انگاراصلاباهاش حرف نزدم، همونجوری زل زده بودبه روبه رو، شایان با عصبانیت گفت: شایان:کری؟نشنیدی خانم چی گفت؟ مردباعصبانیت زل زدبه شایان،ازنگاهش ترسیدم شایان نه تنها نترسیدبلکه جسورترم شد، محکم کوبیدتوسینه ی اون مردوگفت: شایان:باتوام، الکی هیکل درشت کردی یه ذره ادب‌ نداری نمیدونی بایدبایک خانم چطورصحبت کنی؟ مردخواست بپره به شایان که پریدم جلوش وباجیغ‌گفتم: +بسه دیگه، خب آقا اگه شک داری بروبه ملینا بگو بیادمارو ببینه. مردباچندشی روش وازم گرفت ودروبازکردوملینارو صدازد،ملیناهمچنان باصدای بلندمی خندیداومدبیرون و بادیدن ما گفت: ملینا:اِ...سلام،خوش اومدین،چرا نیومدید داخل؟ شایان بدون اینکه جواب سلام ملیناروبده گفت: شایان:اگه این نره غول اجازه بده ما هم میایم. ملیناسوالی نگاهم کرد،گفتم: +کارت نداریم. ملینا:آهان،ببخشیدبیایدتو. ملیناروبه اون مرد کردو دستش وروبه سینه ی اون مردگرفت وگفت: ملینا:کاربدی کردیا. وبعدهرهرزدزیرخنده ،اه حالم به هم خوردچقدر چندشه این دختر، بادیدن قیافه شایان که ازچندشی ملیناصورتش وجمع کرده بودخندم گرفت. دستش وگرفتم وکشیدمش به سمت داخل. چشم، چشم ونمی دیدانقدرکه شلوغ بود، کل سالن ودود سیگار وقلیون و موسیقی بلند و... برداشته بود.. البته ازملیناانتظار جشن دیگه ای هم نمیره. شایان بشکنی زدوگفت: شایان:ایول باباعجب جشنیه. باتاسف نگاهش کردم ،آخه کجاش‌خوبه؟بیشترشبیه خزپارتیه، خودمم ازجشنای شلوغ خوشم‌میومد ولی نه دیگه درحدی که آدم توش گم بشه. خدمتکاری به سمتم اومدو باجیغ گفت: _بیایدراهنماییتون کنم به سمت اتاق تالباس عوض کنید. سری به عنوان تاییدتکون دادم وروبه شایان کردم برای اینکه صدام وبشنوه باجیغ گفتم: +شایان من میرم لباس عوض کنم. شایانم بدترازمن عربده کشید: شایان:باشه،مراقب باش. سری تکون دادم وهمراه باخدمتکار ازپله ها بالارفتیم . دراتاقی روبرام بازکردوگفت: _بفرمایید تشکرکردم ووارداتاق شدم ودروقفل کردم که کسی بیخبر نیاد توجلوی آیینه ایستادم ومانتو وشالم ودرآوردم وهمراه کیفم روی تخت گذاشتم. به آیینه نگاه کردم و موهام و که یک ذره به هم ریخته شده بودمرتب کردم وبعدازیک نگاه کلی به خودم ازاتاق رفتم بیرون. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
راست می گفت این همه درس خوندن و مدرک گرفتن که چی بشه؟ که به همه بگن لیسانس داریم یا ارشد. خب بعدش چی؟ آدم احساس کوچیک بودن می کنه. صدایی از مسعود نمی آید. - هستی داداشی؟ حرف هام بیشتر اذیتت نمی کنه؟ - نه، نه، بگو. حرفات داره از خریتم کم می کنه. با ناراحتی می گویم : - ا مسعود... - خب چی بگم؟ راستش رو گفتم دیگه. من خر سر چی با سعید دعوام شده و این قدر تو لکم. اون وقت تو چه حرف های گنده تر از قد و قواره ات می زنی! - مسعود می کشمت. اصلا دیگه برات نمی گم. به اعتراضم محل نمی دهد و می گوید: - چند روز پیش یکی از بچه ها وقتی کلاس تموم شد با حالت مسخره ای گفت : بخونید بخونید از صبح تا شب خربزنید. آخرش چی می شه؟ وقتی مردید تو آگهی ترحیمتون می نویسند مهندس ناکام بدبخت زجر کشیده ی پول ندیده، مرحوم فرید فریدی. حالا با این حرف های تو می بینم شوخی جدی ای کرد این بچه. - بالاخره مسیر زندگی توی دنیا همینه دیگه. هر چند من نمی خوام اسیر این مسیر و تکرارهای بی خودش بشم. مسعود نمی گذارد حرفم تمام شود: - دوست داری ابر قدرت مطلق باشی؟ - آره. - و اولین کاری که با این قدرتت می کردی؟ از سوالش جا می خورم و با تردید می پرسم : - تو چی فکر می کنی؟ هردو سکوت می کنیم....... هر دو سکوت می‌کنیم.‌ واقعاً چه می‌خواهیم از این زندگی؟ گیرم که ابر قدرت هم شدم چه چیزی بیش‌تر نصیبم می‌شود. همه که یکسان هستند‌. دو چشم، دو ابرو، بینی، مو، دماغ، دهن، دست، پا ... اما اگر همین سلامتی نباشد هیچ ابر قدرتی، ابر قدرت نیست. مرگ هم که همه را یک جا می‌برد. پس حقیقت را کجا پیدا کنم. مسعود می‌گوید: _ نه همون حرف اولت. ماه بودن هم کمه، حالا که دارم نگاه می‌کنم نمی‌خواهم ماه باشم و باشی، وامداره خورشیده، از خودش چیزی نداره. دلم می‌خواد خودم باشم. پر قدرت‌تر و عظیم‌تر. دلم می‌گیره وقتی فکر می‌کنم که دارم مثل همه زندگی می‌کنم. می‌خورم مثل همه، می‌خوابم مثل همه، عصبانی می‌شم و فحش و عربده مثل همه، درس می‌خونم مثل همه... نفس عمیقی می‌کشد.‌ ذهنم آینده‌ای که هنوز نیامده را می‌بیند و بر زبانم می‌نشیند: _ زن می‌گیری مثل همه، بچه‌دار می‌شی مثل همه، جون می‌کنی، ماشین و خونه می‌خری مثل همه، بیش‌تر جون می‌کنی و بزرگ‌ترش می‌کنی مثل همه، آخرش... و دلم نمی‌آید آخرش را بگویم؛ اما مسعود ادامه می‌دهد: _ می‌میرم مثل همه، چالم می‌کنند مثل همه، بو می‌گیرم مثل همه، می‌پوسم مثل همه... اَه اَه اَه حالم بد شد لیلا. دلم نمی‌خواد این‌طوری باشم. دلم نمی‌خواد بپوسم. الآن که می‌گی می‌بینم حالاشم دارم می‌پوسم، نیاز به مردن و خاک شدن ندارم. _ خداییش حالم از این روال عادی به هم می‌خوره. می‌دوند و کار می‌کنند که بخورند. می‌خورند که کار کنند. _ مثل آقا گاوه و خانم خره. _ اِ با ادب باش... ٭٭٭٭٭--💌 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 یه دفعه با صدای بابا به خودم اومدم - جانم بابا بابا رضا: سارا جان بیا بریم دیر میشه - چشم ساعت ۱۲پرواز داشتیم واسه همین همونجا با مادر جون و اقا جون خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه چمدونامونو برداشتیم رفتم فرود گاه پروازمون تاخیر نداشت،سوار هواپیما شدیم همیشه از لحظه بلند شدن هواپیما میترسیدم چشمامو بستمو مثل بچه کوچیکا سرمو گذاشتم روی دست بابا کتشو چنگ میزدم بیچاره کتشو اینقدر چنگ زدم چین افتاده بود خیلی زود رسیدیم از هوا پیما پیاده شدیم رفتم داخل فرودگاه چمدونامونو برداشتیم رفتیم به سمت بیرون که عمو حسین و دیدم بیرون منتظر ما بود و دست تکون میداد بابا و عمو حسین همدیگه رو بغل کردن - سلام عمو حسین عمو حسین: سلا سارا جان خوبی ؟ عیدت مبارک - عید شما هم مبارک سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه عمو حسین دل تو دلم نبود که سلما رو ببینم چقدر دلم براش تنگ شده بود رسیدیم خونه عمو حسین با کلید در خونه رو باز کرد : یا الله ،یاالله ،صاحب خونه کجایین ،؟ مهمونای عزیزتون اومدن خاله ساعده با سلما اومدن خاله ساعده) بغلم کرد،گریه اش گرفته بود( سلام عزیزم ،سلام دخترم خیلی خوش اومد - سلام خاله جون مرسی سلما: واییی مامان بزار منم بغلش کنم خندم گرفت سلما : وااااییییی سارا چقدر خوشحالم که اینجایی - منم خیلی خوشحالم که میبینمت )چمدونمو بردم اتاق سلما ، با اینکه اتاق خالی دیگه ای هم داشتن من همیشه دلم میخواست برم اتاق سلما ،واقعن اتاقش پر از انرژی بود و حالمو خوب میکرد سلما رشته اش عکساسی بود طراحیش هم بی نظیر بود دیوارای اتاقش عکس بچه های فلسطینی و عکسای شهدا بود ( اینقدر خسته بودم که خواهش کردم یه کم استراحت کنم ،با صدای اذان از خواب بیدار شدم واییی که چقدر دلم برای این صدا تنگ شده بود ،انگار با رفتن مامان فاطمه این صدا هم تمام شده بود ، بابا که صبح تا شب حجره بود ، روزای جمعه هم که خونه بود میرفت نماز جمعه یا مسجد چقدر دلتنگ این صدا بودم بلند شدم لباسمو عوض کردم رفتم داخل پذیرایی سلما و خاله ساعده داشتن نماز میخوندن همیشه برام سوال بود اینجا خیلیا آزاد زندگی میکنن چرا اینا هنوز به یه چیزایی مقید هستن سلما که نمازش تمام شد اومد سمتم سلما : سارا خانم نیومده خوابیدن و شروع کردیااا &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
مصطفی که به جواد زنگ زد کنارش بودم، برای هر دویمان عجیب بود. جواد قبول کرد، ماشین بابا را برداشتم و رفتیم خانه ی مهدوی. ایستاده بودیم کنار ماشین تا مصطفی بیاید. دائم میترا را چک می کردم، از چند روز پیش گوشی اش را خاموش کرده بود و خاموش مانده بود. ستاره زنگ می زند، نمی دانم جواب بدهم یا نه، جواد سرش را روی موبایلش خم کرده و مشغول است. - ستاره است! سر بلند می کند و به صفحه ی گوشی ام نگاه می کند، حرفی نمی زند، دوسه بار زنگ می زند تا جواب می دهم. - وای آرشی چرا دیر جواب دادی؟ - بگو! - اه بداخلاق نشو، میای اینجا؟ - اونجا کجاست؟ - با بچه ها اومدیم پارک، گفتم تو هم بیایی! دلم یک شادی حسابی می خواهد. - چه خبره؟ - وا! همیشـه چـه خبـره، بچه هـا بسـاط کردنـد دیگـه، بیـا خـوش می گذره، میای؟ آره... جون ستاره! بساط کرده اند... قلیون دو سیب و چیپس و پفک و عکس سلفی.... نه این ها الآن حالم را خوب نمی کند... دخترها هم هستند دیگر و... نه، یک شادی حسابی تر... - نمی آم. و قطع می کنم. جواد می پرسد: - نرفتی چرا؟ - گل بگیرن به همه شون! حال این روزهایم را نمی دانم، جایی می خواهم بروم که وقتی تمام شد و رفتم خانه نگویم تف به هرچه ولگردی است. عکس هایی را که گرفته ام زیر و رو می کنم؛ سلفی و غیرسلفی. صدبار پارک رفته ایم. حتی فکر کردن به بازی های هیجانی اش دیگر برایم لبخندی نمی آورد... یک بازی جدید هم... با بچه ها قرار می گذاشتیم جیغ بزنیم. پسرها و دخترها، صدای جیغ هر گروه بلندتر بود باید بستنی میداد. ما عمدا بلندتر جیغ می زدیم... اما دخترها از ترس جیغشان وحشتناک تر میشد. هر بار هم بستنی می دادند. بعد چه می شد؟ الان که نمی روم چه می شود؟ یک جای زندگی می لنگد. این حالم به خاطر میترا است یعنی؟ نکند میترا آنجا بوده و خودش نخواسته زنگ بزند و ستاره را جلو انداخته، یک لحظه ته دلم شاد می شود. قفل موبایل را باز می کنم و شماره ی ستاره را می گیرم: - وای آرشی جونم! میای، بگم کجاییم؟ - میترا اونجاست؟ صدایش تابلو عوض می شود: - وا... نه، سراغ میترا رو از من می گیری! - سیروس چی؟ - سـیروس امشـب پارتی گرفته بود، بی شـعور ما رو دعوت نکرده بود. ما هم اومدیم اینجا عشق و حال، تو هم بیا دیگه! قطع می کنم. سیروس پارتی گرفته است. کجا؟ پس چرا من را خبر نکرده؟ میترا چرا گوشی اش خاموش است. ستاره را هم که دعوت نکرده، چه پارتی ای گرفته که بچه ها را نصفه دعوت کرده است! - جواد، کی با سیروس خیلی مچه؟ - بیا بیرون از فکر میترا و سیروس! - فقط بگو کی؟ نگاهم می کند و وقتی که دیگر می خواهم فریاد بزنم، می گوید: - مهران... میترا پارتی سیروس بود... باید بروم. ا گر میترا آنجا باشد... راه می افتم تا سوار ماشین بشوم که دستم را کسی می کشد. نگاهم را برمی گردانم. دست جواد به بازویم قفل شده است. - بذار کارمون تموم بشه، هر قبرستونی بگی باهات میام! از هر چی پارتی است بدم می آید، پارتی یک مهمانی است پر از دخترهای لجنی که دنبال پسرهای لجن می افتند، می خورند، می رقصند، ناز می کنند، ناز می خرند، مست می کنند و هر غلط دیگری. میترا و سیروس را با هم آتش می زنم که دارم آتش می گیرم. نه نمی توانم صبر کنم! - احمق! جلوی مصطفی زشته! - مصطفی خر کیه؟ - هـر کـی! همین جوری هم زندگی مـا تابلو. حداقل الآن اثباتش نکن! مصطفی با دست پر از کتاب می آید. جواد دستم را فشار می دهد و مجبورم می کند تا سوار شوم. نمی فهمم که کی بسته ها را جا می دهند و ناچارم همراهشان بروم تا ته ته شهر، تا حالا اینجا نیامده بودم... مصطفی و جواد از ماشین پیاده می شوند و من حتی شیشه را پایین نمی کشم، تا پنجاه بسته را در کوچه پس کوچه ها بدهند پنجاه ساعت می کشد. برای من که می خواهم دنیا را خواب ببرد خوب است. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
ماهواره روشن است و صد کانالش را زیر و رو می کنم. رقص ها را دیده ام. تکراری شده است. یک دختر که یک جسم منظم دارد، می ایستد جلوی دوربین و چشم هزار هزار آدم، با موسیقی یکی دیگر، از شست پا و مچ پا و زانو و کمر و سر و دست و دوباره انگشت دست را تکان می دهد. تکان تکان می دهد و بقیۀ مردم هم با ذوق این میمون رنگی را تشویق می کنند. از تمام رقصیدن هایم احساس حقارت می کنم. کانال را عوض می کنم: - من هستم و تو. این را آن عوضی ها می گویند: - من و تو. یعنی فقط ما دو تا هستیم و هرکاری می خواهی بکن کس دیگری حق ندارد حرفی بزند. خدا هم که یُخدو... هیچ. همین می شود که علیرضا عوضی سه تا ولنتاین عمرش برای سه تا دختر متفاوت سه تا خرس قرمز خریده و خرشان کرده و خرش کرده اند که پول خرجشان کند. گلشیفتۀ پست فطرت که شب ولنتاین آمد کافه و کادو گرفت، فردا صبح و عصرش با کس دیگر... به قول مهدوی لذت دنیای من و هیچ. دیروز خواهر آرشام را غافل گیر کردم و از دستش سیگار را کشیدم. فقط نزدمش، عکس هایش را با پسرها در کافه ها و پارک ها دیدم و داد زدم. من جنس خودم را می شناسم. رذل که بشود، هرزه می کند. یا شاید هم برعکس. بی حیایی هرزگی که ببیند. پست می شود. پست! بی حوصله و گیج از خانۀ آرشام می زنم بیرون. همه اش تقصیر علیرضا است. با همان دوستان کذایی رفته بود شمال. تلفن هم آنتن نداشت. جواد محکم نشسته بود سر درس. با مصطفی بیشتر می پرید. شاید هم مصطفی زیاد دور و برش بود. اما مهم این بود که خیلی از گاهی های رفاقتی نبود. بهانه هم نمی آورد که کنکور دارم و فلان و بهمان. وقتی که نمی خواست حرفی را بزند، نگاهت می کرد و دیگر هیچ. موبایلم را چک می کنم. باز هم جواد نه در تل است که با فیلترشکن سرپا نگه داشتمش، نه در اینستا. عصبی شده ام کمی. این را از موبایلم که خرد شده افتاده پای دیوار می فهمم. نگاه تاسفبارم کاری جلو نمی برد. خرد شد. خاک بر سرش؛ اپل اصل هم به دیوار بخورد می ترکد. راه می افتم. دستم را که روی زنگ خانه شان می گذارم می فهمم رسیدم. در باز میشود بدون حرف. حتما جواد نیست. مادرش که مقابلم می ایستد مطمئن می شوم نمی داند جواد کجاست. رنگ مو های مادرش عوض شده، دفعۀ پیش شرابی بود، حالا طلایی. مادر جواد خیلی خونگرم است. دستش را که جلو می آورد، ناخواسته دست می دهم و تازه می فهمم که چقدر سردم. می کشدم داخل خانه. - بهش زنگ نزدی؟ عیب نداره. الان من می گم اومدی. می نشینم روی مبل مقابل صفحۀ دو متری که دارد فیلم نشان می دهد. همان فیلمی که مادر آرشام هم دنبال می کند. گاهی که جایی مهمان بودیم و ماهواره داشتند پایه بودم، اما یک طوری شدم. یعنی یکجوری بود. دخترهایش قشنگ بودند، ولش کن.ولش کردم. شرف که ندارند؛ خیانت زن های شوهردار را راحت نشان می دهند. بعد زندگی می شود گ... تا حالا توی سرِ ما می زدند که چرا یک مرد می تواند چهار تا زن بگیرد، اسلامِ ظالم. حالا خودشان می گویند زن جان! برو با چهار تا، چهل تا، چهارصد تا مرد باش؛ حقت رو، بگیر. بعد هم برده می کنند و بارکد پشت گردن زن می زنند و می فروشندش. عصر جاهلی برگشته. اما حال و هول مادر جواد این روزها، با چند سال پیش، فاصله اش از خانه است تا پشتبام و دیش. چشمانم را می بندم و تف می فرستم به فرهنگشان که عقاید شان را اینطور جذاب قالب می کنند. دلم برای مادرم تنگ می شود. الان من چرا اینجا آمده ام وقتی که... مادرم یک زن است؛ یک انسان. می فهمد! با صدای تقّی که می شنوم چشم باز می کنم: - خوابت میاد وحیدجان! نگاه از موهای افشان مادر جواد می گیرم و به لیوان شربت روبرویم می دهم و نمی گویم: - خوارم. یعنی احساس خواری می کنم. اما می گویم: - نه. زحمت کشیدید. جواد کی میاد؟ می نشیند و پا روی پا می اندازد. ساپورت چه نقشه ای پشتش بود که این طور در کشور ما پر شد. مهدوی می گفت غربی ها برای زنان کابارهای طراحی کردند اما تمام زن های سالم ما مشتاقانه استفاده کردند! خدا رحمت کند، شلوار چیز خوبی بود. دست می برم لیوان پر از یخ را برمی دارم. خنکی اش بهترم می کند. من باید بروم. جواد برود و بمیرد که معلوم نیست این موقع کجاست. نمی دانم چطور از خانه بیرون می زنم. خداحافظی می کنم یا نه. به زحمت قبول می کند که بروم. در را که به هم می زنم، به دیوار تکیه می زنم و چشمم را تا ته باز می کنم تا فقط درخت روبرو را ببینم. نفس هایم را بیرون می دهم تا خنکی غروب را ببلعم. وای مادرم. از کف پایش می بوسم تا فرق سرش. مادرست! . ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
مرگ پایان لذت‌هایی است که اگر نباشند زندگی خیلی‌ها لنگ می‌زند و اگر هم باشند زندگی رو به فساد می‌رود. آرش لذت زندگی‌اش تازه شروع شده است. همین که دیگر غصهٔ هر چه در دنیاست را نمی‌خورد برای من نشان این است که به آرامش رسیده است. پیرمرد همسایهٔ تراس نشین وقتی مُرد کسی نفهمید. یعنی بعد از دو روز که از دانشگاه آمدم تا سرم آرام بگیرد با صدای جیغ آنا پریدم سمت راه‌پله‌ها. پیر‌مرد بین راه‌پله و مقابل درب خانه خودش دمر افتاده‌ بود. پلیس دخترش را خبر کرد من هم به رسم ایرانی خودم رفتم تشییع مثلاً. ده نفر بودیم با کشیش و یک مامور حمل جنازه. آنا بدون سگش آمده بود و یکی دوبار هم ناخواسته آستین من را گرفت. دست خودم نبود شروع کردم به فاتحه خواندن و مدام نگاه می‌کردم ببینم دخترش چه‌طور است. خیلی با وقار رفتار کرد و من دیرتر از بقییه از سر قبرش رفتم. اگر آنا گیر نمی‌داد شاید برای شب اول قبر هم می‌ماندم. دلم برای حلوا و خرما هم تنگ شده بود ولی اگر کل اروپا هم می‌مردند بوی حلوا راهم نمی‌شنیدم. آنا ترسیده بود و آخرهای شب بی‌بهانه آمد زنگ زد. من آدم دلداری دهنده نبودم. چند کلمه‌ای کنار در هم‌کلامش شدم وچند جمله‌ای از خدا و محبت وبخشش و بهشت گفتم وهمین هم شد که یک دو ساعتی آنا از دینم پرسید و آن‌قدری کشید حرف‌هایم که خوابش گرفت. آرام شد و رفت. آرامشی که همه دنبالش به در و دیوار می‌زنند و پیدایش نمی‌کنند. آرش درودیوار و در و داف برایش مهیا بود. پول برایش ارزش نداشت بس که راحت در دست داشت؛ اما این‌ها برای آرش اسباب بازی بود و او بزرگ شده بود. خیلی بزرگ و همین‌ها بود که اذیتش می‌کرد. کوچکی دنیا و بازی خوردن آریاو... اذیتش می‌کرد. امشب سرشار از آرشم. دلم می‌خواهدش و نمی‌توانم برای یک لحظه هم داشته باشمش. نمی‌دانم چرا اما تماس می‌گیرم با آریا. صدای نفس‌هایش را که می‌شنوم آرام برایش حرف می‌زنم. روزهایی که کنار آرش در آزمایشگاه بودیم و... آن‌قدر که صدای گریهٔ من و آریا می‌شود تمام کلمات مکالمه مان. آریا آرام که می‌شود نفس می‌گیرم تا بخوابم، اما قبلش می‌گویم آرش به حساب من خیلی پول ریخته است. می‌خندد و می‌گوید:حتماً بهت گفته چکارش بکنی .دفعه اولش نبوده. صبح باید به شهاب بگویم برود دنبال ثبت موسسه‌ای به نام آرش. آرش، با پسوند بهمن مصائبی. همان شهیدی که آرش بچه‌اش را از میان خیابان به آغوش کشید و خودش جان داد. باید همسرش را پیداکند و اجازه بگیرد. تا خود صبح جان می‌کنم و بعد از نماز خواب به چشمانم می‌آید. چند ساعت نشده حس می‌کنم روشنی زیاد چشمانم را اذیت می‌کند. رد نور را که می‌گیرم، به پنجره‌های بی‌پرده می‌رسم، کلافه می‌نشینم و به این فکر می‌کنم که کِی آمده‌اند پرده‌ها را باز کرده‌اند و من اصلا نفهمیدم! بلند می‌شوم و رختخواب را جمع می‌کنم. —سلام! چشممون روشن! رو بر می‌گردانم، لبخندش کنار در اتاقم مزهٔ تیکه‌اش را می‌برد. مقابل هم می‌نشینیم به خوردن صبحانه. —از درس و بحث چه خبر؟ این را پدری می‌پرسی که نگران باشد. اتفاقات این مدت تراز زندگیم را به هم زده است. لقمه‌ام را قورت می‌دهم و می‌گویم :نفس‌گیر! قاشق عسل را روی نونش می‌مالد. —قبلاً شب‌ها حتماً می‌دیدمت! این مدت یا نیستی ،یا خوابی‌، یا توی اتاق و درس. استکان چایی‌ام را می‌گڋارم زمین. —مادرت نگران حجم درس و کارته. این‌بار که می‌آیم لقمه را قورت بدهم گیر می‌کند، لیوانم را بر می‌دارن وسر می‌کشم، داغیش اذیتم می‌کند، پدر عقب می‌کشد و تکیه می‌دهد. سفره را تا می‌زنم روی نان‌ها تا خنک نشود. استکان کمر باریک خالی را از مقابلم بر می‌دارد و می‌گوید:خودتو این‌قدر اذیت نکن بابا! قوری را بر می‌دارم و خم می‌کنم روی استکان‌ها، شیر سماور را باز می‌کند تا نیمهٔ خالی را پر کند. —مادرت خونه نیست، خیلی بده‌ها...! الآن دقیقاً همین از ذهنم گذشت. استکان را بر‌می‌دارم و دنبال خرما چشم می‌گردانم،باید بگویم که خوبم! می‌پرسم:شما پردهٔ اتاق رو باز کردید؟ سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:مجبورم کرد، می‌گه پرده‌هات دیگه بهش دهه افتاده،پوسیده!پول ریختم به کارتت،برو بخر تا بدوزه. دهانم می‌سوزد:من پرده بخرم؟ ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ بلند شدم تا سهیل را پیدا كنم از دور دیدمش كه با دختر جواني صحبت مي كرد. وقتي دیدم سهیل با صورتي برافروخته در حال صحبت است ترجیح دادم مزاحم نشوم. مجلس شلوغ و گرم شده بود عده اي از پسران ترانه اي مي خواندند و دختران دست میزدند. معلوم بود كه از هم دانشگاهي هاي پرهام هستند. چون همدیگر را مي شناختند گوشه اي نشستم و از دور شاهد سر وصدا و جنب و جوششان شدم. چند دقیقه گذشت كه صداي غریبه اي خلوتم را بهم زد : - ببخشید… سرم را برگرداندم . یكي از دوستان پرهام بود. پسري باقد متوسط و هیكل درشت . آهسته گفت : شما چرا تنها نشسته اید ؟ قبل از اینكه حرفي بزنم ، پرهام با قیافه اي در هم به طرفمان آمد و بازوي دوستش را گرفت و گفت : - بیا امیر كارت دارم . و پسرك را همراه خودش كشید و برد. دوباره به منظره جلوي چشمم خیره شدم. بعضي از دختران با آرایش هاي غلیظ سعي در زیباتر كردن صورتهایشان داشتند. با حركات حساب شده سعي مي كردند كه یا توجه كسي را به خود جلب یا شر مزاحمي را از سرشان كم كنند. به نظرم همه چیز تصنعي و زشت مي آمد قبل از اینكه شام را بدهند بلند شدم و به طرف سهیل كه هنوز با آن دختر موسیاه حرف میزد رفتم آهسته گفتم : ببخشید، سهیل…. سهیل سر برگرداند و با دیدن من گفت : گلرخ خانم ، خواهرم مهتاب … دخترك كه سهیل گلرخ صدایش كرده بود آهسته بلند شد و با ظرافت دستش را جلو اورد . دستش را فشردم و با ادب گفتم خوشبختم . بعد به سهیل اشاره كردم و سهیل دنبالم آمد . نزدیك در آشپزخانه ایستادم و به سهیل كه منتظر نگاهم مي كرد گفتم : سهیل سوئیچ رو بده به من سرم درد گرفته مي خوام برگردم. سهیل پا به پا شد و گفت : هنوز شام ندادن زري جون ناراحت میشه … . فور ي گفتم : خودم بهش مي گم ، در ضمن من به تو كاري ندارم آخر شب یا پرهام مي رسونتت یا همین جا مي موني یا با آژانس بر مي گردي . من حالم داره از اینجا بهم میخوره. سهیل با سرعت دست در جیب كرد و كلید هاي ماشین را در دستم گذاشت و گفت : - قربون خواهر خانوم خودم. پس خودت از زري جون و پرهام عذرخواهي كن. وقتي به زري جون گفتم كه سرم درد مي كنه و مي خواهم برگردم خانه قبول كرد ولي پرهام با ناراحتي گفت : بهت خوش نگذشت ؟ با ملایمت گفتم : چرا ولي من تا حال اینجور جاها نرفته بودم حالم داره بهم مي خوره . پرهام ناراحت گفت : پس حداقل بذار برسونمت . همانطور كه به طرف در مي رفتم گفتم : نه زشته مهمونات رو بگذاري و بیایي. من خودم مي رم تازه اول شبه رسیدم خونه بهتون زنگ مي زنم. آن شب تا صبح در رختخوابم غلتیدم و فكر كردم . من اصلا نمي توانستم با پرهام زندگي كنم. پرهام اهل این مهماني ها بود. از تیپ و حركات دوستانش مي شد فهمید چه طرز تفكري دارد و این مدت فقط به خاطر درگیري عاطفي كمي معقول به نظر مي رسید اما واقعیت این بود كه پرهام هم یكي از آنها بود. دختر و پسراني كه پشتوانه مال پدرانشان آنها را لوس و خوشگذران بار آورده بود. كساني كه دغدغه فكري شان خرید كفش و لباس و تغییر مدل مو وآرایش جدید بود. چطور مي شد به چنین پسري تكیه كرد؟ اگر با پرهام ازدواج مي كردم وضعیتم معلوم بود. صبح تا بعدازظهر پرهام دم دست پدرش مي چرخید آخر ماه هم دایي ام پول خورد خوراك و رخت و لباس ما را میداد. . نه من اهل این زندگي نبودم. اما میدانستم كه پرهام جز این كاري بلد نیست . تا صبح صداي ترقه و گاهي بمب مي آمد و باعث مي شد خوابم نبرد و فكر كنم. كم كم جهت فكري ام مشخص شد من از مرد زندگي ام انتظار داشتم با دسترنج خودش زندگي مان را اداره كند نه با پول توجیبي اش. خدا را شكر كردم با رفتن به این مهماني چشمم باز شده بود و واقعیت را درك كرده بودم. وقتي سرانجام چشمانم روي هم افتاد اطمینان داشتم كه باید چه جوابي به پرهام بدهم. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh