eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍عذاب وجدان گرفته بود و حس می کرد سنگدل شده. روی لبه ی تخت نشست و پرسید: _ترانه، تو اگه بودی، توی این شرایط نوید رو ول می کردی و بری قهر؟ _کدوم شرایط؟ ببخشیدا انگار حواست نبود که خود شوهرت خیلی محترمانه داشت بیرونت می کرد! _اون عصبی بود یه چیزی گفت، اما تو نباید سکه یه پولش می کردی ترانه چشمانش را گرد کرد و جواب داد: _به! تازه یه چیزیم بدهکار شدیم... آدم قرار نیست وقتی عصبی میشه دست از دهن بکشه ها. اونم جلوی غریبه هایی مثل اون پسر وکیله _بهرحال دل نگرانم. اگه حالش بد بشه چی؟ ارشیا یه لیوان آبم نمی خوره وقتی تنهاست. از طرفی الانم موقعیت خوبی نیست برای قهر و... ترانه کنارش نشست و پرسید: _چرا؟ آهان منظورت از شرایط، حامله بودنته؟ حالا توام اینهمه سال بچه دار نشده بودیا! _ترانه! _والا خب راست میگم دیگه، به قول خانوم جون خدا بیامرز، نونت نبود دختر، آبت نبود دختر، دیگه الان... این بار تقریبا فریاد زد: _بس کن ترانه! _چته بابا چرا داد می زنی سکته کردم؟ جنبه نداری حرف نمی زنم دیگه باهات اه... ناراحت شده بود، بلند شد و رفت سمت در. اما هنوز دستش روی دستگیره بود که ریحانه با بغض گفت: _آخه تو... تو هیچی نمی دونی ترانه... هیچی! و بغضش ترک خورد و شکست. اما انگار نمی توانست ساکت بماند که بین گریه ها شروع به گفتن کرد: _ده ساله که این راز مونده تو قلبم و به هیچکس حرفی نزدم. تنها کسی که می دونست خانوم جون بود که بعد مرگش داغش رو برام سنگین تر کرد. _از چی حرف می زنی؟ مگه چیزیم تو زندگی ما بوده که من ازش بی خبر باشم؟! با پشت دست اشک هایش را پاک کرد،نگاهش را دوخت به ساعت دیواری و شروع کرد به گفتن: _تو هنوز بچه بودی و با دخترای طیبه خانوم خاله بازی می کردی که من فهمیدم بدبختی هوار شده روی سرم... تازه هجده سالم بود! یه دختر جوان با کلی امید و آرزو. تازه کنکور داده بودمو منتظر جوابش نشسته بودم که... سکوت کرد، صدای نفس عمیقش توی گوش خودش پیچید، انگار باید قوای رفته اش را بر می گرداند برای توضیح دادن. نگاه کرد به چشم های ترانه و رازش را برملا کرد بالاخره: _من بچه دار نمی شدم! خواهرش که تکیه داد به در، فهمید ضربه کاری بوده! اما حالا مطمئن بود که او درکش می کند... _دکتر گفته بود مگر اینکه معجزه ای بشه تا تو آینده بچه دار بشی وگرنه... هعی! نمی تونی تصور کنی خانوم جون چی کشید و من اون وسط نمی دونستم باید غصه ی آینده ی مبهمو نامعلوم خودم رو بخورم یا قلب ضعیف مادرم؟ برای یه دختر چه نقصی بالاتر از اینکه بفهمه هیچ وقت ممکن نیست مادر بشه؟ که بچه ای رو که از وجود خودشه بزرگ کنه و به ثمر برسونه... خانوم جون صبح که می شد می گفت: این دکترا کی تشخیص درست درمون دادن مادر که ایندفعه بدن آخه؟ اوووه اونم چیزی رو که نه به باره نه به داره. نبینم بیخودکی چنبره زدی یه کنجی و غم به دلته ها. من که نمردم، تازه هزاریم که درست گفت باشن تا تو درست تموم بشه و شوهر کنی و بری سر خونه زندگیت، علم پیشرفت می کنه و صدتا قرص و داروی جدید می ریزن تو بازار اما شب که می دیدم با چشمای به خون نشسته آه می کشید و همون جوری که با گوشه روسری بلند نخیش اشکاش رو پاک می کرد می گفت:" امروز یه سفره حضرت ابوالفضل نذر کردم برات مادر، مگه میشه آقا دست گداییمو پس بزنه؟ باب الحوائجه... مراد میده. توام از ته دلت بخواه که حاجت بگیری" دلم گر گر براش می سوخت، می فهمیدم چه سخته براش درک کردن اوضاع... اما کاری هم از دستم برنمیومد. به قدری بد شده بود همه چیز که من حتی به فکر جواب کنکور و درس و دانشگاه و هیچی نبودم! دقیقا همون موقع هام بود که طاها، مادرش رو فرستاده بود خواستگاری... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌸🍃🌸🍃 . . _ چی رو توضیح بدی؟؟ مگه صد بار نگفتم با این برنامه ها حال نمیکنم؟؟ سپیده_ میدونم یه دقیقه صبر کن توضیح میدم _چه توضیحی اخه چه بهونه ای میخوای بیاری ها؟؟؟ سپیده_حلماااااا _کوفت و حلما بگو گوش میدم سپیده_امیر محمدو یادته؟ _اره مگه میشه اون آدم مزخرفو یادم بره... سپیده_دوست صمیمی احسانه _ نهههه واقعااااا؟ سپیده_آره حلما دوست خوده عوضیشه با نقشه امد تو جمع ما حلما بیچارم کرده همش تهدیدم میکنه همه چی رو به بابام میگه.... _چه تهدیدی اخه اون قضیه تموم شد رفت هیچ مدرکی نداره با چی میخواد تهدیدت کنه؟؟ سپیده_حلما این دفعه بابام منو میکشه بهم التیماتوم داده که خودمو درست کنم کافیه بره پیش بابام فقط حرف دیگه دیگه بهم اعتماد نمیکنن _چقدر بهت گفتم نکن سپیده ادم باش ؟؟ گوش نکردی... حالا همه اینا چه ربطی به من داره؟ سپیده_احسان از تو خوشش میاد گفته اگه کاری کنم باهاش دوست بشی حرفی نمیزنه سپیده یعنی تو میخوای بخاطر خودت منو بندازی تو دردسر واقعا که خوبه خودت میدونی من اهل این جور دوستیا نیستم ببخشیدا ولی تاالان کم بخاطر شماها ضربه نخوردم دیگه بسه ازحالا خودت مشکلاتتو حل کن به من ربطی نداره اصلا فکر کن حلما مرده اینجوری بهتره برای جفتمون سپیده_چت شده تو یهو دوست بودیما یه زمانی _بله یه زمانی اونم الان متوجه شدم من دوست شما بودم فقط شما ها ... سپیده_ماچی؟ _هیچی حرفی ندارم دیگه کاری نداری سپیده_نوچ هر طور راحتی بای گوشی رو قط کردم همچی مثل فیلم جلو چشمام بود چقدر تاحالا سرزنش شدم بخاطر دوستام از طرف خونواده چقدر ازشون دفاع کردم تا حالا هیچ وقت نخواستم باور کنم اونا باهام بد کردن اما انگار الان مجبورم تمام شواهد داره اینو نشون میده نمیدونم من یهو انقدر مقاوم شدم یا بیش از حد بهم فشار اومده که کلا رابطمو باهاشون قط کردم به هر حال همچین بدم نشد میتونم باآرامش بیشتری زندگی کنم خودمو پیدا کنم نمیتونم عذاب وجدان داشته باشم همون زمانی که سپیده با امیر محمد دوست شد کلی نصیحتش کردم حالا نه این که دوست نشه باکسی نه اون پسره ادمه درستی نبود اما سپیده حرف گوش نکرد تازه یادمه اون موقه بخاطرش برمن قیافه میگرفت تا وقتی با اون بود اصلا انگار نه انگار دوستیم داره فقط وقتایی که دردسردرست میکرد یاد من میوفتاد منم همیشه سعی میکردم کمکش کنم حتی به قیمت خراب شدن خودم پیش بقیه هوووف الان دیگه سعی میکنم اشتباه نکنم اگه قرار باشه درست بشه خودش تلاش میکنه نمیخوام بیش از این بهش فکر کنم چون واقعا عصبی میشم امیدوارم خودش راهِ درست رو پیدا کنه من تو کار خودم موندم دیگه دردسرای سپیده رو نمیتونم تحمل کنم. 🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: رز سرخ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 در حالی که با فهمیدن واقعیت دلم گرم شده بود ,لبخند زدم _بله .خیلی ممنون استاد .ببخشید که به زحمت انداختمتون _این چه حرفیه خوشحالم که تونستم پاسخ سوالتون رو بدم زهرا لبخندی زد _خب دختر خوب حالا که فهمیدی آقا گردنتو نمیزنه حداقل یکم بخند.نترس اگه بخندی کسی نمیگه زشت میشی خندیدم _خیلی خوشحالم که باهاتون آشناشدم زهرا خانم _من بیشتر خوشحال شدم .از این به بعد هم بهم بگو زهرا, نه زهراخانم .احساس پیری میکنم ننه.من هنوز اول چلچلیمه!!! با تموم شدن حرفش خندید و مرا هم به خنده انداخت _باشه زهرا جون _آفرین دختر خوب راستی اسمت چیه بانو؟ _اسمم روژان عزیزم _چه عالی .شمارم رو بهت میدم هرموقع دوست داشتی بهم زنگ بزن .البته اگه منو به عنوان دوستت قبول داری _باعث افتخاره عزیزم من از خدامه یه دوست مهربون مثل شما داسته باشم . کیان از روی نیمکت بلند شد _خب با اجازتون مادیگه بریم _اختیاردارید اجازه منم دست شماست .بازم ممنون استاد به زحمت افتادید.و ممنون که باعث آشنایی من با زهراجون شدید. _زحمتی نبود شما رحمتید .امیدوارم بعدها بخاطر آشنایی با زهرا پشیمون نشید !!.یه سفردرپیش دارم دعا کنید خدا کمکم کنه و بتونم به این سفر برم _امیدوارم کارهاتون رو به راه بشه و بسلامت برید و برگردید. _هرچی خدابخواد, برگشت مهم نیست مهم اینه خدا این بنده گنهکارش رو قبول کنه. زهرا با شنیدن حرفهای کیان با گریه زمزمه کرد _ کیاان توقول دادی حرفی از رفتن دیگه نزنی با اتمام حرفش در حالی که گریه میکرد از ما دور شد. من که از رفتار زهرا مات و مبهوت مانده بودم ,پرسیدم _زهرا جون چرا گریه کرد ؟مگه کجا میخوایید برید؟ _زهرا جان الکی شلوغش میکنه .سعادتم شاید تو این سفر بشه .اگه قسمت شد برم ,این هفته که اومدید کلا بهتون میگم.شمافقط دعا کنید همه چیز درست شه. _امیدوارم به قول خانجونم هرچی خیره پیش بیاد براتون. _به دلم افتاده با دعای شما گره کارم باز میشه پس لطفا همیشه موقع نماز دعام کنید. _چشم براتون دعا میکنم فقط امیدوارم بعدا بخاطر دعام پشیمون نشم! کیان برای اولین بار بلند خندید و من در دل قربان صدقه خنده هایش شدم . کیان در حالی که هنوز آثار خنده برلبانش بود ،گفت: _ خب دیگه با اجازه من برم ببینم زهرا کجا رفت .اگه وسیله ندارید برسونیمتون؟ _ ممنونم وسیله هست شما بفرمایید .از طرف من با زهراجون هم خداحافظی کنید .لطفا شماره اش رو واسم بفرستید.ممنون _چشم ,خدانگهدار یاعلی _خدانگهدار کیان رفت و دل مراهم با خود برد.روی نیمکت نشستم و زیر لب زمزمه کردم _ای بی خبر ز دلم به خدا میسپارمت ای ماه شبهایم به خدا میسپارمت &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
هدایت شده از 🍁زخمیان عشق🍁
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ بعد از ناهار و جمع کردن ظروف به درخواست اسما و حسنا رفتم تو سالن و روی یکی از مبل های چرم قرمز رنگ نشستم و سرم رو انداختم پایین همه تو سالن نشسته بودن همین منو کمی معذب کرده بود! منتظر بودم بفهمم چرا همه دور هم جمع شدیم که آقای رادمهر یا همون پدر دوقلوها شروع به صحبت کرد: _خب الینا جان،ما همه تقریبا از اتفاقاتی که تو رو به شیراز کشونده با خبریم،نمیخوام خیلی برات سخنرانی کنم برا همین میرم یک راست سر اصل مطلب...میدونم که دنبال کار و خونه میگردی،در رابطه با کار که...خب نمیدونم چی کار میتونی بکنی ولی در رابطه با خونه...به اینجا که رسید مکثی کرد و نگاهش رو یکبار رو کل جمع چرخوندو ادامه داد: +طبقه ی بالای همین ساختمون یه واحد خالی وجود داره که مال خودمونه،در واقع... با دست به امیرحسین اشاره کرد و ادامه داد: +مال این شازده پسره!ما دیشب خیلی فکر کردیم.ما خودمون خیلی به این خونه نیاز نداریم.در واقع الآن اصلا نیاز نداریم.این خونه برا وقتیه که امیرحسین از خر شیطون پایین بیاد و یه عروس بیاره تو این خانواده... صدای اعتراض امیرحسین بلند شد: +عههه بابا...شما که... دست آقای رادمهر به نشانه سکوت بالا اومد و امیرحسین هم ناچار سکوت کرد... بعد خودش ادامه داد: +خلاصه که این خونه فعلا متعلق به شماست!... از لحن حرف زدنش و این فعلا فعلا هایی که می گف معلوم بود دل نمیسوزونه برام فقط داره کمک میکنه ولی من اینو هم نمیخواستم... میترسیدم زیر بار منت کسی برم!ترجیح میدادم مستقل باشم...سعی کردم خیلی مودبانه جواب بدم: _no...thanks... من...من خودم پول دارم و مطمئنم میتونم امیرحسین هم با همون مقدار حرص و عصبانیت جواب داد: Well,you wrong because that's my house and you had to talk to me(خب،اشتباه کردی چون اون خونه منه و تو باید با من حرف میزدی) اسما با قیافه گیجی گفت: +ای بابا چی میگین خب یه جوری بگین ماهم بفهمیم! یکم به حرف امیرحسین فکر کردم راس میگف اشتباه از من بود!اون خونه امیرحسینه! ولی من کسی نبودم که معذرتخواهی کنم...بالاخره اونم مقصر بود که پرید بین حرف من و پدرش! سری به نشونه ی اینکه چیزی نیس برا اسما تکون دادم و سرمو انداختم پایین. 🍃 یک ساعت بعد،بعد از اینکه مهناز خانوم خوب ازم پذیرایی کرد و کلی شرمندم کرد دوقلو ها و امیرحسین بلند شدن تا بریم واحد طبقه بالا رو ببینیم... فکر میکردم واحدی که میگفتن طبقه اول خونه باشه ولی وقتی سوار آسانسور شدیم و امیرحسین دکمه ی دو رو فشار داد فهمیدم طبقه دومه... آسانسور که متوقف شد اول امیرحسین پیاده شد و بعد من و دوقلوها... در چوبی شکل خونه سمت راست قرار داشت... امیرحسین در رو با کلیدی که داشت باز کردو با کفش وارد شد... همینطور که داشتم وارد میشدم به این فکر میکردم چرا امیرحسین با کفش وارد شد که وقتی به داخل خونه رسیدم جواب سوالمو گرفتم... وارد که میشدی یه راهرو کوتاه روبروت بود که کفش سرامیکی بود و فوق العاده کثیف!!! از راهرو که میگذشتی سمت راستت آشپزخونه بود و سمت چپت سالن... کف سالن یه فرش قدیمی پهن شده بود برا همین دیگه کفشامونو در آوردیم... داخل سالن به جز همون فرش و یه کاناپه سفید رنگ و دو تا مبل راحتی یک نفره به رنگ های سفید و زرشکی و یه میز شیشه ای گرد با پایه ی سفیدچیز دیگه ای وجود نداشت... البته بماند که روی هر چیزی یک وجب خاک وجود داشت!!! برگشتم و به آشپزخونه نگاه کردم.چیز خاصی توش نبود... یک یخچال و یک گاز و دو تا صندلی چوبی دو طرف اپن... همینطور که داشتم وارد آشپزخونه میشدم که به کابینت ها هم سرک بکشم صدای اسما رو هم میشنیدم که توضیح میداد: +ببخشید که خونه یه مقدار زیادی خالیه ها!آخه میدونی همونجور که بابا گف ما اصلا از این خونه استفاده نمیکنیم... برگشتم سمتش و نگاش کردم که ادامه داد: +آخه میدونی فعلا خونه رو گذاشتیم برا زن داداشم!!! بعدم چشمکی زد و خندید... از رفتارش و مخصوصا چشم غره ای که امیرحسین بهش رفت خندم گرفت... با خنده سری تکون دادم و پشتمو بهش کردم تا دوباره برم سروقت کابینتا... اکثرا خالی بودن یا فقط یکی دوتا کاسه بشقاب داخلشون بود... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -کی بود؟ -کامیار -دختر جون به چشم مادری میگم نزار تلفنت با شوهرت انقدر زود تموم بشه ،یکم از این لوس بازی در بیار یکم واو جونمت رو بکش بزار یه سره زنگ بزنه که از تو امید بگیره اینطوری می بینی .... -شوکت خانم -سرت خدای نکرده ،زبونم لال -شوکت خانم -یه وقت هوو آورد،آنوقت بر میگرده میگه تو به من محبت کردی که... -شوکت خانوم -بله؟ -من قطع نکردم اون قطع کرد اصلا وقت حرف زدن نداد -شاید کار داشته مادر جون دلخور نشو دلخور نشده بودم ،توقعی نداشتم ،نه از غرورش نه از خودم .من که عاشق نبودم که با بی توجهی معشوقم ناراحت بشم .اونم مجبور بود که کنار من زندگی کنه .حالا روزی ده بار بگه دوستت دارم یا بیست بار یا اصلا نگه چه فرقی داره ؟ نگام رو گردوندم به تلویزیون مجری بعد از کلی نمک پاشیدن رو کرد به مهمونی که تا چند دقیقه پیش کلی از خوبی هاش تعریف می کرد. -خب محمد حسین جان خوبی؟ بزارم این اسم ،بازم این اسم ،حالم از ترکیب محمد و حسین بهم می خورد یاد حقارتم می افتادم و خواری ای که کشیدم . تلویزیون رو خاموش کردم و به سمت اتاقم رفتم .بوم تمیزی برداشتم و با رنگ روغن پایین اومدم ،بعد از چند وقت باید شروع می کردم مگر نه یادم می رفت که این چند سال تو دانشگاه چی یاد گرفتم .احتمالا مجبور بشم دوباره این ترم رو بخونم الکی الکی یه سال عقب افتادم .می خواستم نقاشی خیابون خلوت روبه روی خونمون رو بکشم . دستم رو به قلمو بردم .خطوطی که بلخره داشت کمی آرامش را به قلبم می پایید . -شوکت خانم شما از کی تو خونه کامیاری؟ - من خیلی وقته -جانان رو می شناسی کپ کرد بنده خدا توقع نداشت این سوال رو بپرسم به خاطر همین کمی سرفه کرد و طوری که انگار نشنیده باشه . -چیزی گفتین -برام بگو -نمیشناسم -مگه نگفتین خیلی وقته که اینجایین؟ -خب ... -بگو -اگه آقا کامیار بفهمه اخراجم می کنه -چیزی نمی گم . کمی با دو دلی نگام می کنه که صدای آیفون بلند می شود .به سمت در می رم ،گوشی آیفون رو بر می دارم . -بله ؟...آهان اومدم -آقا کامیاره؟ -نه...پستچیه در رو باز می کنم و با عجله به سمت آسانسور می رم .تا از سر برج به تهش برسم کلی طول می کشید .کل آسانسور طلایی رو بررسی می کنم اون روز اونقدر ناراحت بودم که هیچ کدومشون رو ندیده بودم و حالا انگار تازه وارد برج میلیاردی کامیار شده باشم .حالا دیگه رسیده بودم به ایستگاه نگهبانی ،نگهبان بهم سلامی کرد و جواب سلامش را گرفت . -بفرمائید -ممنون -لطفا اینجا رو امضا کنین 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 درباصدای تیکی بازشد، دروبازکردم واردشدم. شایان این بارمثل دفعه ی قبل نموندتامن بیام داخل وسریع به سمت خونشون رفت،زن عمو افسردگی داشت یهوحالش بدمی شد باصدای بلندگریه می کرد.بعضی وقتاکه دیگه حالش زیادی بدمی شدطرف وظروف ومی شکوند. مامانم می گفت دلیل افسردگی زن عمومرگ شبنم بود، شبنم دخترعموم بودسنش کم بودآخه زن عموم بعدازشایان دچارمشکلات شدودیگه نتونست بچه داربشه،زن عموهمیشه آرزوداشت یک دختربه دنیابیاره کلی نذرونیازمی کنه تااینکه بعدازچندین سال صاحب یک دخترمیشن،تفاوت سنیه شبنم باشایان بیست سال بود. خلاصه دوسال پیش برای تفریح رفتیم شمال وقرارشدیک هفته بمونیم، اون موقع شبنم سه سالش بود، رفتیم کنار دریاو اونجازن عمو فقط پنج دقیقه ازشبنم غافل شدونفهمیدیم چی شد که شبنم به سمت آب رفت، انقدررفت جلوتااینکه غرق شد... هیچوقت اون روزویادم نمیره، گریه های عمووزن عمودل سنگ وآب می کرد،شایانم ناراحت بودولی نه درحدزن عمو وعمو،چون تفاوت سنیشون زیادبودتازه شایان یه سالی آلمان بودبرای همین دراون حدباشبنم صمیمی نبود. آهی کشیدم ودربازکردم ورفتم تو.خونه تاریکه تاریک بودفقط برق آشپزخانه روشن بود،به سمت آشپزخانه رفتم. خانم جون اونجابودودرحال خوردن آب بود. لبخندخسته ای زدم وگفتم: +سلام خانم جون سری تکون دادوسردگفت: خانم جون:سلام لبم وکج کردم،عجب گرفتاری شدما حالا بایدبرم منت کشی خانم جون،خانم جون ازاینکه رفتم همچین مهمونی ای ناراحت بود، نمیدونم چرانمی خوادقبول کنه که عقایدمن باعقایداون خیلی فرق می کنه.‌آروم به سمتش رفتم وگفتم: +خانم جونم چرابیداری؟شماکه این ساعت خواب هفتا پادشاه دیدی. خانم جون اخمی کردوگفت: خانم جون:درست صحبت کن من فقط خواب آقا جونت ومی بینم،پادشاه خرکیه؟ خندیدم وگفتم: +باشه ببخشید،نگفتی چرا بیداری؟ خانم جون:ببخشیدکه اجازه نگرفتم. پام وکوبیدم وزمین وگفتم: +اِخانم جون خب بگودیگه‌. خانم جون پوف کلافه ای کشیدوگفت: خانم جون:الله اکبر، امروزحالم بدبودزیادخوابیدم الان خوابم نمیبره. آهانی گفتم وساکت زل زدم به خانم جون،خانم جون پشت میزنشست و دستش وگذاشت زیر چونش وتوفکرفرورفت.بااینکه برام سخت بود ولی مجبوربودم منت کشی کنم چون خانم جون تنها کسیه که من وتواین خونه دوست داره. به سمتش رفتم وروبه روش پشت میزنشستم وگفتم: +خانم جون خانم جون ازفکراومدبیرون وگفت: خانم جون:هوم؟ +قهرنکن دیگه،خب قبول کن عقایدمن باشمافرق می کنه. خانم جون باتمسخرگفت: خانم جون:آخ آخ ببخشیدیادم نبودعقایدمن برای زمان دایناسوراس. دلم براش سوخت،خاک تو سرم یک طوری حالش وگرفتم وباهاش بدحرف زدم که هنوزدلش پره. دستش وگرفتم وگفتم: +خب باشه ببخشید. خانم جون باغصه نگاهم کردوگفت: خانم جون:بخدامن برای خودم نمیگم مادر، من برای خودت میگم تواین مهمونیااتفاقات خوبی نمیوفته،من میخوام راه درست و بهت نشون بدم. +خانم جون قربونت بشم الان دوره زمونه طوری شده که دیگه کسی به حرف بقیه گوش نمیده وهرکی برای خودش تصمیم میگیره،من جوونم برای شادشدن روحیم نیازبه این مهمونیادارم. خانم جون:الله اکبر،آخه حرفامیزنیا دختر،چه ربطی داره؟ برای اینکه شادبشی بایدگناه کنی؟ توجوونی مادرحیفه دل پاکت وباگناه سیاه نکن، میخوای شادشی؟ خب ازیک راه دیگه مثلا فیلم ببین،برو خرید،بادنیابروبیرون، بروباشگاه و... اینهمه راه حتمابایدباگناه خودت وشادکنی؟ راست می گفت حرفاش وقبول داشتم ولی فقط در حدگوش دادن بودم نه عمل کردن. طی یک تصمیم آنی،خیلی ناخودآگاه گفتم: +خب باشه دیگه مهمونی نمیرم ولی شماهم انقدر گیرندین. خانم جون باذوق گفت: خانم جون:واقعا؟دیگه مهمونی نمیری؟ یعنی واقعامی تونم مهمونی نرم؟حالاعیب نداره فعلاکه خبری ازپارتی نیست،هروقت پارتیی پیش اومدیجوری می پیچونم الان مهم آشتی کردن مخانم جونه. +آره خانم جون دیگه نمیرم. خانم جون:قربون دخترگلم بشم من. ازجام بلندشدم وبه سمت خانم جون رفتم و گونش ومحکم بوسیدم وگفتم: +شب بخیر خانم جون:شب بخیرعزیزم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
شب دوباره ایمیل تشکر صحرا رسید. نتوانسته بود جواب ندهد. پرسیده بود : - (( چرا خود شما با برادرتان ریاضی کار نمی کنید ؟)) پاسخ آمد: - ((همیشه یک غریبه ،یک راه حلی بلد است که آشنا بلد نیست . امیدوارم کمک شما برای برادرم مؤثر باشد .)) برادر صحرا می آمد و می رفت . با بچه های مسجد گرم گرفته بود و گاه کیک هایی که می آورد، بچه ها را خوشحال می کرد. آخر فصل برای بچه ها اردوی سه روزه گذاشته بودند. ماشین راه افتاد و رفت که کفیلی و برادرش رسیدند. خواهش کرد و گفت که نتوانسته برادرش را زودتر آماده کند. این در خواست را نمی توانست رد کند. ماشین را روشن کرد و صحرا و برادرش را سوار کرد تا به اتوبوس برساند. دل شوره به جانش افتاده بود. وقتی به اتوبوس رسیدند و برادر صحرا سوار شد و با او توی ماشین تنها شد تازه فهمید که چرا دلش جوشیدن گرفته است. لرزشی ته وجودش حس کرد . فرمان را محکم گرفته بود. شیشه ها را پایین داد و دستش را به لبه ی پنجره تکیه داد تا بلکه صدای باد او را از سکوتی که بر ماشین حاکم شده بود رهایی بخشد. - هرشب که می نویسم آروم می شم. لحظاتی به سکوت گذشت. - از اینکه اجازه می دید خلوت هامو با شما تقسیم کنم، واقعا نمی دونم چه طور تشکر کنم. از اینکه به برادرم محبت می کنید واقعت ممنونم. طوری فرمان را در دست گرفته بود و خیابان ها را می کاوید که انگار دنبال منجی می گردد. این طور وقت ها گویی زمان هیچ که به نفع نیست، خودش را به بی خیالی هم می زند و آنقدر کشدار جلو می رود که تو زمین و زمان را به فحش می کشی. -کجا برسونمتون؟ این سوال، پاسخ حرف های صحرا نبود، اما حرفی بود که وسوسه هایش را بی اثر می کرد. - کار دارم و نزدیک مسجد پیاده می شم . آن اردو بهانه شد تا در سه روز، سه بار تماس بگیرد برای تشکر، خبر گرفتن و تمجید از اردوی خوب؛ حالا دیگر مجبور شده بود این شماره ی آشنا را که هنوز ذخیره اش نکرده بود جواب بدهد. جواب بله یا خیر ،یعنی آینده ای که رقم می خورد . دوباره سر و کله ی سهیل پیداشده و از پدر اجازه می خواهد که برویم بیرون و صحبت کنیم . پدر به خودم واگذار می کند . می افتم به جان موهایم . چندبار می بافمشان ،بازشان می کنم ، شانه می کشم .تل می زنم ، دوباره می بندمشان . اصلا نمی روم!نمی خواهم تا نخواستمش ،حسی را در درونش تثبیت کنم . توی آشپزخانه دارم برایش چایی می ریزم . صندلی را عقب می کشد و می نشیند. خودم را مشغول نشان می دهم . آرام می گویم : - بهتری لیلا! جلوی روسری ام را صاف می کنم . حس این که با ذهنیت دیگری به من نگاه می کند باعث می شود بیشتر در خودم فرو بروم . - کاش قبول می کردی یه دور می زدیم . برای حال و هوات خوب بود. چیزی که الان برایم مهم نیست حال و هوایم است . دوست دارم آخر این قصه زودتر معلوم شود . می گویم : - خوبم . تشکر. دست راستش را روی میز می گذارد و با دستمال کاغذی که از جعبه بیرون زده بازی می کند: ٭٭٭٭٭--💌 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 عاطی بر گشتین از راهیان نور؟ عاطی: اره عزیزم ،دیروز اومدیم ،الانم تو گشت و گذار و مهمونی به سر میبریم - خوش بگذره پس ،فقط زیاد نخور چاق میشی ،آقا سید پشیمون میشه عاطی: دیوونه ، تو چی خوش میگذره - عالی عاطی: سوغاتی یادت نره هااا ،میکشمت - ای واایی شانس آوردی گفتی باشه چشم عاطی: سارا جان کاری نداریم برم اماده شم همران اقا سید بریم بیرون - نه گلم ،سلام برسون صبح باصدای سلما بیدار شدم سلما: سارا بیدار شو میخوایم بریم بیرون - نمیااام دیشب تا صبح خوابم نبرد دم صبح خواب رفتم سلما: اره جونه خودت ،تو گفتی و من باور کردم ،پاشو خرگوش خانم - گفتم که خوابم میاد باشه فردا حتما میام سلما: باشه ) منو بوسید( فعلا - به سلامت سلما و علی آقا که رفتن منم بیدار شدم تخت و مرتب کردم ،رفتم بیرون خاله ساعده: عع سارا جان چرا همراه سلما نرفتی - نه خاله جون،بزارین راحت باشن خاله ساعده: الهی قربونت برم بیا صبحانه تو بخور صبحانه مو خوردمو رفتم اتاقم چون هوا گرم بود لباسامو درآوردم و فقط یه مانتو نازک سفید پوشیدم که خودم تنهایی برم یه دور بزنم خاله ساعده: سارا جان یه موقع گم نشی؟ - نه خاله جون بچه کوچیک که نیستم خاله ساعده: باشه پس، صبر کن ادرس و شماره خونه رو بنویسم برات اگه یه موقع گم شدی یه ماشین بگیر بگو بیارتت خونه - چشم از خونه رفتم بیرون ،پیاده رفتم سمت بازار ،که واسه عاطفه و علی اقا سوغاتی بخرم رفتم داخل یه مغازه ،چشمم به یه روسری ابریشمی بلند افتاد ،خیلی خوشم اومد خریدم با یه ادکلن مردانه بعد از خرید کردن رفتم داخل یه پارک یه دور زدم یه لحظه احساس کردم دو نفر دارن منو تعقیب میکنن ،اولش فک کردم مسیرمون یه سمته ولی وقتی مسیرمو عوض کردم متوجه شدم اره واقعن دارن منو تعقیب میکنن ترسیدم از پارک اومدم بیرون منتظر ماشین شدم ولی کسی واینستاد ،رفتم اون سمت خیابون کلن خونه رو گم کرده بودم ،رفتم داخل چند تا از کوچه پس کوچه ها قائم بشم تا منو گم کنن کوچه ها اینقدر خلوت بود که از خلوتش بیشتر ترسیدم تمام تنم میلرزید اصلا نمیدونستم از کدوم کوچه وارد شدم ،داخل کوچه انگار زیر زمین لوله شکسته بود اب میاومد بیرون چشمم به جاده رفتاد سریع رفتم که برم سر جاده ماشین بگیرم یه دفعه یکی جلوم مثل دیو ظاهر شد به زبون انگلیسی صحبت میکرد ،ولی من متوجه نمیشدم چی میگفت اصلا از ترس عقب عقب میرفتم اشک از چشمم جاری میشد ،تو دلم فقط از خدا کمک میخواستم ،خدایا کمکم کن ،خدایا آبروووم ... خدایا بابام دق میکنه اگه یه بلایی سرم بیارم قلبم داشت میاومد تو دهنم ،همینجور که عقب میرفتم دیدم یه نفر پشت سرمم هست شروع کردم به جیغ کشیدن و کمک خواستم که یکیشون دستشو گذاشت رو دهنم ،با دست دیگه اش دوتا دستمو گرفت ،،اون یکی هم رفت یه ماشین اورد به زور منو میکشوندن منم گریه میکردمو خودمو عقب میکشیدم یه دفعه دیدم از پشت یه نفره دیگه اومد ،اونم با انگیسی باهاش صحبت میکرد فهمیدم که اومده نجاتم بده ،باهم درگیر شدن منم از ترس فقط گریه میکردمو عقب میرفتم که افتادم زمین تمام لباسم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
پیام می دهم: - «فکـر نمی کـردم حقیقـت را انتخـاب کنیـد؟ امـا جرئت خوبی داشتید در حرف زدن!» مهدوی خودش است! نقش بازی نمی کند. خوب و بدش را می شود راحت دید و فهمید. مثل من نیست که ظاهر و باطنم همه اش کپی برداری است. فقط شب ها خودم هستم خسته و افسرده هستم. جواد می گفت: - انتخاب حقیقت، جرئتش بود در مدل زندگی اش... **************************************************************** جواب پیام آرشام را می دهم: «حقیقت یا جرئت، شاید یک بازی شده باشد... اما واقعا سراغ حقیقت رفتن جرئت می خواهد و وجدان که ...» بچه ها از انتخاب حقیقتم تعجب کردند. با جوان امروز کاری کرده اند که دلش نمی خواهد سراغ حقیقت برود. فضای مجازی دائما دارد حرف و خبر غیرواقعی به او می دهد... ریزها را درشت می کنند، تلخی ها را شیرین، شیرینی ها را تلخ، انسان های ترسو را شجاع و انسان های شجاع را خائن، شهوت را سرآمد و عزت را زیر پا... آنقدر بی وجدان بازی بار همه کرده اند که کسی جرئت نمی کند برود سراغ حقیقت خودش... می ترسد مسخره اش کنند... اما باید با جرئت سراغ حقیقت برود، و الا نابود می شود. **************************************************************** - ناقـص حـرف نزنیـد، آن وقـت برداشـت می کنـم کـه مـن بی وجدانم. **************************************************************** - نـه بحـث بی وجدانـی مـن و تـو نیسـت... پذیـرش حـق، آدم را عاقل می کند... عقل هم زندگی را آباد... **************************************************************** - کـو آبـادی؟ وقتـی همـه چیـز خـراب اسـت. آدم عاقـل دیدیـد سلام ما را هم برسانید. دلش خوش است این مهدوی... چه امیدی دارد این مهدوی... آرزو بر جوانان عیب نیست... **************************************************************** - خودت هـم قبـول نـداری؟ آبـادی یـک لـذت کوتاه مـدت، همان قـدر کوتـاه اسـت. امـا خرابـی کـه به بـار مـی آورد بلندمدت است خیلی وقت ها هم جبران نمی شود. خودت که تجربه اش را داری، الآن تمام آن روزهایی که دنبال عشق و حال بودی هم حالت را خوب نمی کند وقتی که اینطور از دست کس دیگری خراب شده ای. . . . ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
- می دونی وقتی به من و تو و همه نگاه می کنه، عاشقانه نگاه می کنه. دیدی پدر و مادر یه بچۀ شیرین و قشنگ دارن. بچه راه میره نگاش می کنن و می خندن، هی عکس و فیلم می گیرن و قربون صدقه میرن.حالا فکر کن یکی خالق همین ماها باشه. پدر و مادر که خالق نیستن، حال می کنن! خدا که خالقه چه قدر ماها رو طلب می کنه... چقدر عاشقانه نگاهمون می کنه... بابا و مامانه، انواع و اقسام وسایل رو قبل از به دنیا اومدن بچه می خرن. هی لباس می خرن، ذوقزده نگاه می کنن و به بقیه هم نشون میدن. بعد تن بچه شون می کنن و ضعف میرن. خدا خالقه، قبل از اومدن ما، زمین و آسمون رو برامون آفریده، چیده، رنگارنگ، انواع و اقسام. هزار مدل گل... هزار مدل میوه... هزارجور محبت؛ محبت مامان بابا یه جور، دوست و رفیق یه جور... ملائکه یه جور... عمه و عمو و دایی و خاله یه جور. ستاره و ماه و خورشید...یعنی عشقی داره به ما بی نظیر.هوامونو داره از شیر مادر تا هرچی که هست. زودتر آماده می کنه که چی؟ که داریم میایم این دنیا. بعد هم خودش میشه اولین تربیت کننده... رب العالمین. خسته میشی؛ شب رو میاره، بخواب گلم. "وَ جَعَلْنَا اللَّیْلَ لِباساً". زمین باید بچرخه اما برای تو مثل گهواره است. "أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً". روز رو دوست داری سر و صداشو، حالش رو... خورشید میآره و سایه. گرما و خنکی. نسیم و آب و... گرسنگی و تشنگی. خلاصه پیش پیش. هی آماده می کنه و میگه ای جان... این وسط دیدی پدر و مادر، بچه رو چه جوری به حرف میارن. چند ماهه است میگن بگو: آقون، آقون. بچه دست و پا می زنه می خنده چون می خوان توانایی کلام بچه شون رو بالا ببرن، توانمندی یه اصل مهم تو زندگیه. رشد کردن با کمک وسیله ها. اینا دوست دارند صداشو بشنوند. با...با. بگو با...با. خدا دوست داره صدا بشنوه از ما. کسی هست به پدر و مادر بگه چرا میگی بچه ت برات حرف بزنه. یا بچه ای اینقدر بی ادب باشه بگه من دلم نمی خواد براتون حرف بزنم. فلسفۀ نماز و قرآن خوندن همینه. خدا دلش می خواد ما باهاش اختصاصی حرف بزنیم. می خواد رشد کنیم. کنار خودش رشد کنیم. کوتوله نمونیم. می خواد کلاس خصوصی بذاره برای قبولیمون تو کنکورای سخت. کتاب و مدرسه رو قبول داریم، اما معلمی و کتاب و درس و قوانینشو برای قبولی تو آزمون بزرگ خدا و قوت گرفتن و بزرگ شدن رو قبول نداریم! عشق بین عاشق و معشوق دیدی. کله هاشون تو همه، چند ساعت با هم حرف می زنند. زنه مطمئنه مرده دوستش داره، برعکس هم همین طور. ساعت ها دست تو دست هم، هم صحبت با هم... خدا مطمئنه دوسِت داره و اثبات کرده. من و توییم که فرار می کنیم. چون نمی شناسیم. چون بهش فکر نمی کنیم. چون نمی خواهیم بشناسیم. چون نمی بینیم. چون... عجیب نیست لذت بودن با کسی که اصل وجود منه، پایۀ لذت منه، اصلا لذت رو خدا خودش خلق کرده، برای من و تو هم خلق کرده. یه لذت همیشگی، عمیق، تکرار نشدنی.یه محبوب قوی، زیبا پسند، دوست داشتنی، خالق زیبایی. خدا؛ خالق لذت هاست. امکان نداره مخالف لذت بردن باشه وحیدجان. حالا خودت یه قلم بردار، یه دفتر. با همین نگاه خدا برو جلو. کنار مهدوی آرام شده ام انگار کلامش هم... باید برای علیرضا هم کاری بکنم. علیرضا این روزها آرام نیست. موسیقی هم گوش نمی دهد. گوشی اش هم شکسته است. سیدی هایش خرد شده اند. اینها را برای جواد و آرشام می گویم. می گویم هم که همه اش زیر سر آن سه جوبنشین است. قرار می شود که زیاد دور علیرضا را بگیریم. مصطفی اما در سکوت و بدون اطلاع آن دو ارتباط مجازی گرفته است با علیرضا. بحث می کند، نقد می کند، رفاقت و محبت می کند، مرام گذاشته است وسط برای علیرضا. خیلی به من نمی گوید که چه می خواند و چه می نویسد، اما فکر کنم که علیرضا را وابستۀ خودش کرده است. ما همه کنکور داریم، اما غصۀ مهم تر از کنکور هوارمان شده. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
کاپشنم را در می آورم و روی دستم می اندازم. سردی و گرمی هوا عوض نشده است،اما انگار پمپ های طبیعی بدن من دارد غیر طبیعی عمل میکند. مرده شور نسکافه را هم ببرند. مدتی است که آب جوش خالی میخورد،به خاطر جوش صورتش!سرگردان شده ام. کاش بود و مثل دفعه قبل پیشنهاد استخر میداد؛دو هفته قبل استدلال پیدا نکردن برای نتایج تستهای جدیدم،گیجم کرده بود. هرچه میگشتم هنوز کسی به این نتایج اشاره ای نکرده بود!دکتر گفته بود یکبار دیگه تست های مقدماتیم را انجام بدهم اما دو تا نتایج با هم جور نبود. نمیشد داده ها را دست کم گرفت که شهاب گفت:داریم با بچه ها میریم استخر. پاشو بریم بدرد نخوره این حرفا. استخر کمی آرامم کرد هرچند که شهاب مزخرف دوباره با نادر و سوسن چید به فکرم؛سر که از آب بیرون آوردم،متوجه نگاه نادر شدم. دستی برایش تکان دادم و خودم را از لبه استخر بالا کشیدم‌. نگاه گُنگ شهاب را ندید گرفتم و شیرجه زدم،همراهم شنا کرد و آنطرف سرش را که بیرون آورد رد نگاهش را گرفتم که به نادر رسیدم. _داره با سوسن میره. آن روز عرض استخر را بارها رفتم. چند قدم که از اتاق استاد دور میشوم برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. حس میکنم تمام این چند سال زیر ذره بین بوده ام و این فکر کلافه ام میکند. حال و اوضاعم غیر ارادی شده است موبایلم را بیرون می آورم و شماره خانه را میگیرم. وقتی صدای مادر را میشنوم تازه به خودم می آیم و میمانم که چه بگویم. مادر که احوالپرسی میکند خودم را جمع و جور میکنم و بیخود چندتا سوال پرت و پلا میپرسم. قطع که میکنم تازه میفهمم چه یک هو زندگی نفس گیر شد. سر به آسمان میگیرم و در دلم به خدا غر میزنم که؛با این تکلیف های پشت سرهم که برای ما ردیف میکنی دقیقا چه کار باید بکنم؟مینشینم سی صد ساعت زمانم را برنامه ریزی میکنم به ثانیه زیرورو میکنی و من میمانم میان گود. میشود الآن برنامه ات برای دو دقیقه دیگر را بدانم تا آمادگی دفاعی داشته باشم؟ از در ساختمان که بیرون میزنم تاریکی فضا تازه یادم می آورد که هم خسته ام هم گرسنه. کار این روزهایمان همین شده است که روشنی هوا را ببینم و تاریکی اش را. اگر مطمئن میشدم که آزمایشهایم نتیجه میدهد شاید تعبیر بهتری از زندگی در ذهنم نقش میبست اما الآن دلهره این که این همه آزمایش و کار و تحقیق آخرش... _آقای شهریاری! به طرف صدا میچرخم. بین درختها و کنار شمشادها ایستاده است. نگاهی به آسمان می اندازم و زیر لب میگویم:خدایا دو دقیقه شد وجدانا؟! به سمتم می آید. منتظرم بوده است؟!بی اختیار سر میچرخانم به دنبال نادر و خلوتی محوطه توی چشمن مینشیند. شهاب که آن روز توی استخر گفت سوسن دارد با نادر میپرد. الآن برای چه دوباره من را صدا میزند. مقابلم که میرسد سرش را پایین می اندازد. دوتا دستش بند کوله اش است. بی حرف نگاهم را به پشت سرش میدوزم. امروز به اندازه کافی یک جور دیگر بوده است و هنوز از خوشایندی بحث شرکت و بُهت پیشنهاد استاد در نیامده ام و اتفاق غیر منتظره نمیخواهم. میگویم:مشکلی پیش اومده! نفسش را با صدا بیرون میدهد و میچرخد به راست. _بریم اونجا. اینجا خیلی تو مسیره! رد دستش را میگیرم و کنار حوض خالی از آب را نگاه میکنم. همزمان صدای استاد را میشنوم که دارد با همراهش صحبت میکند. چشمانم را میبندم و دو دقیقه بعد را هم تحمل میکنم. حس میکنم سر جلسه امتحان هستم و به جای آنکه یکباره همه سوالات را بدهند جزء جرء میدهند!استاد از کنارمان میگذرد بدون نگاهی و مشغول صحبت با همان همراهش!نفسم آزاد نمیشود و حرص خورده یکباره بیرون میریزد! دوباره صدایم میزند،بلندار از دفعه پیش و مطمئنم که استاد هم میشنود. دنبالش راه می افتم. حدسی نمیزنم و ترجیح میدهم خودش به حرف بیاید. کیفم را روی صندلی میگذارم اما نمینشینم که بداند باید کوتاه بگوید. باز هم سکوت میکند و بالاخره آهسته شروع به حرف زدن میکند:چندبار میخواستم بیام...یعنی یه قرار بذاریم برای صحبت که هم سر شما شلوغ بود و هم خودم. فقط الآن شد. باد سردی که می وزد باعث میشود که دستانم را دور بدنم حلقه کنم. الآن سخت ترین کار برای من این است که صبر کنم برلی حرفهایی که سوسن میخواهد اینقدر کشدار و با تردید بزند. _نمیدونم شما درباره من چی فکر میکنید یا چه حسی دارید اما میخوام یه فرصت دیگه به من بدید. بدتر از آن سختی هم،این است که فعلا آدم ف تا فرحزاد برو نیستم!کنایه و ایهامم هم از همان دوران مدرسه ایراد داشت. _دل که یه جا بند باشه هرجای دیگه ای هم بره فایده نداره. اینو قبول داری میثم! چیزی در گوشم زنگ میزند. مرشد است که زنگ زورخانه را به صدا درمی آورد؛یک روز که برای اولین بار با سعید رفته بودیم،کنار گوشم زمزمه کرد که تا آخرش باید با زنگ مرشد بچرخی و حرکت کنی. یک ساعتی را مرشد نواخت و ما به ضرب دست او زورخانه را به تماشا واداشتیم. 💌 💌
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل هشتم همه چیز باهم قاطي شده بود. وقتي به وقایع روز شنبه فكر مي كردم دلم مي لرزید. آن روز باز هم جلسه حل تمرین داشتیم دو ماه از سال جدید مي گذشت و كلاسها جدي شده بود. درسها پیش مي رفت و به زمان امتحان نزدیك مي شدیم. وقتي صبح ماشین را جلوي در پارك میكردم. شروین كه دم در ایستاده بود نگاهم مي كرد. دوباره دنبالم تا دم كلاس آمد و صدایم كرد. برگشتم و منتظر نگاهش كردم . با خنده گفت : خانم مجد شما خیلي سایه ات سنگینه . جدي پرسیدم : كاري داشتید. ؟ همانطور كه با خودكارش بازي مي كرد گفت : من خیلي وقته با شما كار دارم اگه یك لحظه فرصت بدید…. از دور آقاي ایزدي را دیدم كه لنگ زنان به طرف كلاس مي آمد. با عجله گفتم : - الان كه نمي شه . شروین فوري گفت : پس بعد از كلاس. پشت سر آقاي ایزدي وارد كلاس شدیم و سر جایمان نشستیم. لیلا آهسته گفت : - پس كجا موندي ؟ روي یك تكه كاغذ نوشتم › شروین كارم داره ‹ لیلا آهسته گفت : چه كار داره ؟ سرم را تكان دادم و گفتم : بعد از كلاس معلوم میشه . وقتي سرم را بالا گرفتم : نگاه آقاي ایزدي را حس كردم. با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم : ساكت ! ایزدي داره نگاه میكنه. لیلا پچ پچ كنان گفت : نگاه كنه به جهنم. سرگرم یادداشت كردن جواب مسایل بودم كه دوباره سنگیني نگاه ایزدي وادارم كرد سرم را بلند كنم. باز نگاهم مي كرد. این بار منهم نگاهش كردم. لحظه اي انگار زمان متوقف شد. من بودم واو بعد هردو سر برگرداندیم. قلبم محكم مي كوبید. احساس مي كردم تمام وجودم آتش گرفته است. دستانم مي لرزید و نمي گذاشت چیزي بنویسم. لیلا آهسته گفت : - چته چرا مثل لبو شدي ؟ جوابش را ندادم . دوباره صداي آهسته اش را شنیدم : مي خواي بدوني شروین چه كار داره ؟ … وقتي باز حرف نزدم ساكت شد. خودم هم نمي دانستم چه بلایي سرم آمده بود. چرا آنقدر مي لرزیدم. دوباره سرم را بلند كردم و به نوشته هاي روي تخته زل زدم. از گوشه چشم آقاي ایزدي را مي دیدم كه ماسكش را برداشت و در جیبش گذاشت . وقتي كلاس تمام شد هنوز حالم جا نیامده بود. حسي در دلم پیچیده بود. كه نمي گذاشت بلند شوم. لیلا با آیدا و شادي بیرون رفته بودند وقتي سرانجام بلند شدم و وسایلم را جمع كردم شروین را دم در كلاس منتظر دیدم. در دل به خودم و شروین لعنت فرستادم. چرا آقاي ایزدي من و شروین را در حال حرف زدن دیده بود ؟ حالا چه فكر مي كرد ؟ صداي شروین مرا از افكارم بیرون آورد: - خانم مجد …. سرم را برگرداندم و نگاهش كردم. ادامه داد : راستش مي خوام بگم … پس از چند لحظه گفت : شما جوري نگاه مي كنید كه مي ترسم حرفم را بزنم. با غیظ گفتم : اگه حرفتون بي جا نباشه نباید بترسید. سري تكان داد و خندید ، بعد گفت : نه فقط یك پیشنهاده …. راستش از روز اول تشكیل كلاسها من خیلي از شما خوشم اومد. از طرز رفتارتون … چطور بگم ؟ شما یك جورایي جسور هستید .. یعني سواي بقیه دختر ها هستید سنگین و متین و با دل و جرئت . بي صبرانه گفتم : منظور ؟ دستانش را در هم گره زد و گفت : مي خواستم بدونم مي شه با هم دوست باشیم… عصبي گفتم : منظورتون رو نمي فهمم ؟ با خنده گفت : من فكر مي كردم شما خیلي › هاي كلاس ‹ هستید .. الان به هر كي بگي مي فهمه منظور من چیه . یعني با هم دوست باشیم، بیرون بریم، مهموني ،كوه ، سینما ، … چه مي دونم! مثل همه دختر و پسرها ! با خشم نگاهش كردم وگفتم : اشتباه گرفتید . من اهل این كارا نیستم. ناباورانه نگاهم كرد ادامه دادم : به قول شما همه دخترها منظورتون رو مي فهمن به جز من چرا دنبال بقیه دخترا نمي رید ؟ مستاصل سري تكان داد و گفت : خوب چون من از شما خووشم اومده … با بیزاري گفتم : خوب منهم از شما اصلا خوشم نمیاد . چه كار باید كرد ؟ لحظه اي سكوت شد بعد شروین كه حسابي بهش بر خورده بود گفت : - تو انگار خیلي باورت شده كسي هستي ! خیلي از تو خوشگل تر و پولدارترها هستن كه برام میمیرن … حرفش را بریدم و با صداي بلند گفتم : خوب مگه من ازت دعوت كردم ؟ شروین دست هایش را به هم كوبید و با خشم گفت : من احمق رو بگو ! خیلي دلت بخواد … همانطور كه به طرف پله ها مي رفتم داد زدم : دلم نمي خواد دیگه هم مزاحم من نشو ! ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh