eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
11.5هزار ویدیو
143 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . . . اخیش راحت شدم احساس میکردم یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شده حسابی سرحال بودم مامان_خب دخترم چطور بود؟ دیدی چه پسر اقا و باشخصیتی بود هزار ماشاالله _خدا ببخشه به مادرش اوهوم پسر خوبی بود مامان_ یعنی خوشت امد ازش؟ اخ اخ داشتم خراب کاری میکردم حتما مامان فکر کرده چون خوشم امد ازش خیلی سرحالم باید یه جور جمش کنم _ببین مامان جان آره پسره خوبیه ممکنه آرزو هر دختری باشه ولی ما خیلی با اختلاف نظر داشتیم خودش هم متوجه شد فکر کنم اصلا از من خوشش هم نیومد مامان_ معلوم نیست چی به پسر مردم گفتی که این جور خیالت راحته یادت باشه همیشه موقعیت هایی مثل این پیش نمیاد هم پسره هم خانوادش مورد تایید ما بود _ مامان من قبلا حرف هامو زده بودم لطفا دیگه در مورد بحث نکنیم من میرم با اجازه وقتی اصرار داشتم نیان جلو به خاطر همین چیزا بود دیگه خداروشکر بابا چیزی نگفت خیالم از یاسر هم راحت بود به خانوادش بگه به تفاهم نرسیدیم کلا پرورندش بسته میشه سرم پایین بود اصلا متوجه حسین نشدم که جلو در اتاقم وایستاده _ وااای ترسیدم داداش چه بی سر و صدا میای حسین_ من صدات کردم خواهری انقدر تو خودت بودی نشنیدی _آره حواسم نبود بیا بشین چیزی میخواستی؟ حسین _راستش امدم یکم حرف بزنیم _نگو که مامان تو رو فرستاده نصیحتم کنی از یاسر خوب بگی پیشم حسین اروم زد تو سرم و گفت: چه فکر های هم پیش خودت میکنی کوچولو فکر کردی دست به یکی کردیم شوهرت بدیم؟ _آخه مامان خیلی از یاسر خوش اومد حسین_ پسره معقولی بود ولی من از اول هم به مامان گفته بودم حلما آمادگی ازدواج نداره بره دوباره برمیگرده خونه _عههه داداش حالا درسته من آمادگیشو ندارم ولی دیگه این جوری ها هم نیست... حسین_ باشه خانم کوچولو حق با تو هست __بله همیشه حق با منه حسین_ خب حالا 2 دقیقه آروم بگیر من اصلا نیومده بودم از امشب حرف بزنم _ عه خب زودتر میگفتی برادر من خب حالا زود بگو چیکارم داشتی که خیلی خستم مامان امروز کلی ازم کار کشید حسین_چند روز دیگه که محرم میشه علی اینا مثل هر سال مراسم دارن _آره زینب یه چیزایی گفت حسین_ امسال تصمیم گرفتم برم کمکشون _ هر سال میری عزیزم برو سر اصل مطلب حسین_ میخواستم بگم امسال تو هم میای؟ خانم موسوی پا درد داره زینب خانم دست تنهاست تو هم بیکاری خونه حوصلت هم سر نمیره چی میگی میای کمک؟ _نمیدونم والا چی بگم حسین_ قبول کن دیگه همه هستیم کار خیر هم هست _ من تا حالا از این کارا نکردم بنظرم سخت باشه حسین_ حالا یه بار امتحان کن نخواستی دیگه برای کمک نیا دیدم بد فکری هم نیست به قول حسین ثواب هم داره هم اینکه به امام حسین حس خیلی خوبی دارم باید با زینب حرف بزنم حسین_ این سکوتت رو بله حساب کنم؟ _ باشه داداش میام کمک . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸 نویسنده: نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 کیان که از بی قراری من شوکه شده بود گفت: _روژان خانوم _تو رو خدا قول بدید؟برمیگردید مگه نه؟ _اگه خدا نخواد من چطوری میتونم برگردم .همش دست خداست.پس ان شاءالله _خدا میخواد من انقدر التماسش میکنم که بخواد.میشه شما هم بخواین که برگردین.حالا قول بدید برمیگردید؟؟؟.. کیان که با دیدن بی قراری و اشک های من مستأصل شده بود گفت: _قراربود گریه نکنیدااا.چشم من قول میدم برگردم .راضی شدید؟حالا اشکهاتون رو پاک کنید .الان اگه کسی بیاد فکرمیکنه من چی بهتون گفتم که اینجوری مثل ابر بهار اشک میریزید. اشکهایم را پاک کردم و گفتم : _مواظب خودتون باشید.امیدوارم به سلامت برگردید _چشم. _با اجازه.خدانگهدار قبل از اینکه کیان حرفی بزند به او نگاهی کردم و به سمت در رفتم.دستم روی دستگیره بود که گفت: _روژان خانوم حالا که میخواست برود برایش شده بودم روژان .با چشمانی که برای هزارمین بار میبارید به سمتش برگشتم و به چشمانش زل زدم.چشمان او هم انگار اماده باریدن بود .با چندقدم خودش را به من رساند. تسبیح شاه مقصودش را از جیبش خارج کرد و به سمتم گرفت . دستم را به سمتش دراز کردم .تسبیح را کف دستم گذاشت و گفت: _یادگاری بمونه برای شما اشکم روی گونه ام جاری شد.در حالی که سعی میکردم صدای گریه ام بلند نشود گفتم: _امانت می مونه پیشم . به چشمانش نگاه کردم اولین قطره اشک که روی گونه اش ریخت سر به زیر انداخت و گفت: _مواظب خودتون باشید.خدانگهدار _به امید دیدار دستی که تسبیح در آن قرارداشت را به قلبم چسباندم .به او پشت کردم که از سالن خارج شوم. زمزمه پر از غم کیان را شنیدم که گفت: _عشق یک سینه ی پر از آه و یک دل بی قرار میخواهد خواب راحت برای عاشق نیست عاشقی حال زار میخواهد دیدن یارگرچه شیرین است نیست عاشق کسی که خودبین است حرف عشاق واقعی این است هرچه میل نگار میخواهد با سرعت از او و عاشقانه هایش دور شدم. با قلبی که یکی در میان میزد و چشمانی که بی توجه به نگاههای دیگران میبارید از دانشگاه خارج شدم. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ نگاهی به ساعت کردم... چهار بعد از ظهر بود!!!باورم نمیشد من از صبح تا حالا داشتم وسایلامو جابه جا میکردم!!! کش و قوسی به بدنم دادم که همزمان زنگ آیفون هم زده شد... اونقدر خسته بودم که اصلا دلم نمیخواس برم در رو باز کنم!!! زنگ برا بار دوم زده شد و من مجبور شدم از جام بلند شم!... نگاهی به صفحه مانیتور آیفون انداختم هیچی پیدا نبود...ناچار گوشی رو برداشتم و گفتم: _بله؟! +ببخشید شما کیک سفارش داده بودین؟! صدا خیلی ضعیف میومد...انگار طرف به زور داشت حرف میزد...با وجود ضعیف بودن مشخص بود صدا،صدای زنه!!! همینطور که داشتم به این فکر میکردم که من کیک سفارش ندادم داشتم به اینم فکر میکردم که مگه پیک موتوری زنم میشه!؟ از فکر بیرون اومدم و گفتم: _خیر،من سفارش ندادم... +مگه شما تولدتون نیس؟! _من؟خیر!حتما واحد رو اشتباه گرفتین! +نخیر من درست زنگ زدم مگه اونجا واحدِبانویِ مِهر نیس؟! _خانوم بانوی مهر دیگه کیه؟نخیر اشتباه گرفتین!!! +حالا شما باز کن ما خودمون واحد رو پیدا میکنیم! باورم نمیشد!طرف دزد بود؟مزاحم بود؟پس چرا زن بود؟اصن این چه گیری داده بود؟بانوی مهر دیگه کی بود؟! _خانوم محترم شرمنده!بفرمایین زنگ واحد مورد نظرتونو بزنید انقدرم مزاحم مردم نشین!!! با حرص گوشی رو کوبوندم رو آیفون!!! چه مردم آزارایی یافت میشنا!... رفتم سمت کاناپه و تا خواستم دراز بکشم صدای زنگ در واحد خودم اومد!... همینطور که تو دلم به هرچی مزاحمه فحش میدادم رفتم سمت در و از چشمی نگاه کردم... همون جعبه فقط پیدا بود! ینی کی در رو برا این مزاحمه باز کرده بود؟! حالا من باید چی کار میکردم؟!باز کنم؟! تصمیم گرفتم کمی لای در رو باز کنم و یه جوری طرفو رد کنم بره... کمی لای در رو باز کردم و گفتم: _من به شما نگفتم واحد رو اشتباه گرفتین؟! جعبه رو پایین اورد و گفت: +منم به شما گفتم اشتباه نگرفتم!نمیدونی بدون سرکار خانم امروز تولد بانوی مهر هست!بانوی مهر هم تو این خونه زندگی میکنه! هنگ کرده بودم! نمیفهمیدم چی میگه! مگه امروز چندمه؟! انگار خودش فهمید تو هنگم که گفت: +زور نزن بابا امروز یکمه!!! چطور یادم نبود؟!سابقه نداشته!!انقدر تو شک بودم که فقط تونستم زمزمه کنم: _اسما!!! من جلوی در خشک شده بودم که اسما با پررویی من رو کنار زد و خودش پرید داخل! تازه وقتی در رو پشت سر خودش بست متوجه شدم که حسنا همراش نیس... بالاخره زبون باز کردم و گفتم: _پس حسنا..... پرید وسط حرفمو همینطور که داشت جعبه ی کیک رو میزاشت رو میز وسط هال گفت: +حالا میاد ولی وقتی بیاد منو میخوره! با تعجب پرسیدم: _چرا؟! برگشت سمتمو با لبخند ژکوندی گفت: +آخه قالش گذاشتم!رفت هدیه سفارشی تو رو بخره به منم گف منتظر وایسم ولی من گرمم شد اومدم! _هدیه سفارشی؟!... رفتم سمت کاناپه ای که اسما هم روش نشسته بود و خواستم بشینم که زنگ در رو زدن. حسنا بود؛در رو باز کردم و منتظر شدم بیاد بالا. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 بالاخره میهمانی رو به اتمام بود . برخلاف فامیل های کیان که با محبت بغلم میکردند و آرزوی خوشبختی برایمان میکردند ،فامیل های من با حرفهای نا به جایشان اشک را مهمان چشمانم میکردند _روژان حیف این همه زیبایی نبود که مخفی کردی تا بقیه نبینن _روژان جون ای کاش میگفتید جشن عروسیتون مثل دور همی سالمندهاست حداقل اینهمه هزینه لباس و آرایشگاه نمیکردیم _وای روژان جون خیلی حیف شدی این خانواده عصر هجری به درد تو نمیخوره _شاید باورت نشه ولی از اول هممونی دلم خیلی به حالت سوخت .اینکه همسرت مجبورت کرده واسه عروسیت خودت رو بپوشونی خیلی ظالمانه است. و هزاران حرف و متلک دیگر،که درنهایت تاب شنیدنش را نیاوردم و با عجله ببخشید آرامی گفتم و به سمت اتاق کیان رفتم .تا وارد اتاق شدم اشکم روی گونه ام جاری شد . چند تقه به در خورد با عجله اشکهایم را پاک کردم _بله _روژان جان صدای مهربان کیان باعث از پشت در کنار بروم و در را برایش باز کنم. خودم مثل کودکان خطا کرده عقبتر ایستادم . وارد اتاق شد و در را بست . _عروس خانم سرتو بیار بالا ببینمت با خجالت سرم را بالا آوردم با دیدن چشمان گریان با دوقدم خودش را به من رساند _عزیزدلم چی شده؟ بغض راه گلویم را بسته بود _هیچی _خانوم من بخاطر هیچی گریه میکنه اگر کمی بیشتر خودم را برای لوس میکردم،زشت بود؟ _همه فامیلم بخاطر پوششم و جشنمون کلب متلک بهم انداختند _شما از ازدواج بامن ناراحتی؟ _معلومه که نه. _پس دیگه بقیه اش مهم نیست ما میدونستیم که راه سختی درپیش گرفتیم .ما تا ابد پای اعتقادمون می ایستیم حالا بقیه هرچی میخوان بگن.اصلا مهم نیست.مهم من و تو ایم .مهم رضایت خالقمونه . با مهربانی با دستش اشک هایم را پاک کرد و پیشانی ام را بوسید _بریم بیرون عزیزم .قراره بریم خونه خودمون .پس لطفا بخند. با لبخند دست در دست هم از اتاق خارج شدیم .همه فامیل رفته بودند . فقط خانواده من و خانواده کیان و خانم جون باقی مانده بودند .بخاطر وجود کمیل شنل را روی لباسم پوشیدم هرچند پوششم کامل بود. با شوخی های روهام و کیان ،به خانه کوچکمان که خود برای زندگی جدیدمان آماده کرده بودیم،نزدیک شدیم. پدرم دستم را در دست کیان گذاشت _پسرم ،من دخترم رو امانت دستت میسپارمم .میدونم که امانت دار خوبی هستی .جون خانواده ما به جون روژان بسته است نا امیدمون نکن _از چشمام بیشتر مراقبشم .مطمئن باشید تا جون دارم مراقبشم. پدرم مرا به آغوش کشید .دلم برای آغوشش تنگ میشد.بدون خجالت در آغوشش اشک میریختم . روهام که مشخص بود کلافه شده و دلش نمی آید اشکم را ببیند سریع بحث را عوض کرد _جمع کن دختر نق نقو .هرکی ندونه من که میدونم فردا علی الطلوع برگشتی خونه . خودتم نخوای بیای .این کیان طفلک کافیه فقط یکبار دست پختت رو بخوره بعد تو رو همراه قابلمه میفرسته خونه بابا جونت دست روی شانه کیان گذاشت خدابهت صبر بده داداش صدای خنده همه بلند شد .با چشمانی گرد شده نگاهش میکردم . _قربون اون چشای بزرگت بشم که آدم تا چند شب از ترس خوابش نمیبره،اصلا نگران نباش خودم تا ابد غلامتم حتی اگه کیان پس بفرستند با حرص رو به کیان کردم _کیا......ن _جانم عزیزم _ببین چی میگه بهم _عزیزم ان شاءالله هر موقع خودش خواست ازدواج کنه تلافی میکنیم. تا حرف ازدواجش شد نگاهش به زهرا و افتاد و لبخند به لب آورد .یواشکی چشم غره ای به او رفتم که سریع نگاه از زهرا گرفت خلاصه بعد از کلی کل کل کردن با روهام همه ما را به خداسپردند و برایمان آرزوی خوشبختی کردند و سپس رفتند. من ماندم و کیان و زندگی که درآینده خواب های عجیبی برایمان دیده بود &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 صدای خنده ؟ این صدا ،صدای خنده ی منه؟ باورم نمی شد این خنده صدای خنده ی منه و من دارم می خندم اون هم بعد از نزدیک دو ماه . -چه عجب ما صدای خنده ی شما رو شنیدیم -دیگه کم سعادت بودی -اِ زبونم داشتی؟ خنده ای می کنم .نه باورم می شد این مرد روبه روم کامیاره و نه این زن خنده رو پناه .زنگ در رو می زنه . -فردا شوکت خانوم رو می فرستم بره می خوام دست پخت تو رو بخورم. دستی به بینی ام میکشه و به نوکش می رسه .بعد دستم که اسیر دستش شده بود رو محکم می گیره .شوکت خانوم در رو باز میکنه .وارد خونه میشم و کفش هام رو جفت کنار هم می چینم .شوکت خانوم لبخندی بهم می زنه و اعلام میکنه که غذا آماده اس . -الان میام راست می گفت ،اصلا حق داشت که بخواد زنش آشپزی کنه ،مسخره بود اینکه مرد بیاد خونه و کلفتش غذا بزاره ،شاید دلیل اینکه بابام از مامانم دلسرد شده بود همین بود که زیور خانوم همیشه براش غذا می ذاشت وبه جای طعم غذای مامان .نمی دونستم این خنده ها رو به فال نیک بگیرم یا به قول مامان بزرگم بعد هر خنده ای غمه ؟ کنار میز می شینم ،کامیارم جلوم .رو می کنه با شوکت خانوم . -شوکت خانوم فردا نیا شوکت خانوم خشکش زد با غم و التماس نگاهی به کامیار کرد ،توی نگاش کلی التماس دیدم . -از من کار نادرستی سر زده؟ -نه -غذام بد شده؟ -نه -بی ادبی کردم؟ -نه دیگه بغضش می شکنه،با گریه خیره می شه به من ،انگار که از کامیار نا امید شده بود .دلم براش می سوزه . -پس من چی کار کردم ؟ -هیچی -پس چرا می خاین برم کامیار با غرور نگاهی به شوکت خانوم کرد و با چنگال و قاشقش مشغول شد ،دلم برا شوکت خانوم می سوخت . -شلوغش نکن شوکت خانوم -آقا شما که می دونین من چقدر به این پول نیاز دارم -حالا با یه روز چی می خاد بشه؟ -آقا من واقعا به این کار نیاز دارم -می خام فردا با پناه تنها باشم دیگه چیزی نگفت و من دست از غذا برداشتم ،میلم کور شده بود .یک دفعه چیزی به سرم زد رو کردم به کامیار و گفتم: میشه پول فردا رو بهش بدی ؟ نگاهی به شوکت خانوم که داشت آماده می شد بره انداخت و گفت:بهش رو بدم پررو میشه فکر می کنه همیشه همینه -خواهش می کنم کامیار به خاطر من سکوت کرد ،نفس عمیقی کشید بعد کمی با قیافه کج و کوله نگام کرد و بعد رو کرد به شوکت خانوم و گفت:شوکت خانوم -بله آقا -بیا حقوقتو بگیر جلو می آد ،کامیار دستی لای پول ها می کنه و چند تا در می آره .بعد به سمت شوکت خانوم می گیره .شوکت خانوم پول ها رو می گیره و توی کیفش می زاره . -بشمار -نه نمی خاد -بشمار با کلافگی دستی تو کیفش می کنه از این همه امر کوچکتر بهش غرورش لکه دار شده بود. پول رو در میاره و شروع به شماردن می کنه .بعد گل از گلش می شکوفه ،شاید چون همیشه پولی که بهش می داد دقیق بود. -این... -واسه فرداتم هس -وای دستتون دردنکنه ...آقا ممنونم -همیشه اینطوری نیستا -دستتون دردنکنه خیلی لطف کردین قاشق و چنگال رو آروم می زارم و نگاهی به شوکت خانوم می کنم. -دیگه گریه نکن 🍁 خیالِ تیغِ تو با ما حدیث تشنه و آب‌ست اسیرِ خویش گرفتی بُکُش چنان که تو دانی حافظ 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
باید بار یک عمر رو توی همین جوونی ببندی. من هم دارم همین کار رو می کنم . بالاخره یه سری فرصت ها و لذت ها مخصوص همین روزاست. تو که این حرف من رو رد نمی کنی. اما داری بهانه گیری می کنی. چرا خوب شروع می کند و این قدر بد نتیجه می گیرد. الان من برای سهیل یک فرصتم، شاید هم یک لذت و سهیل فرصت طلبانه می خواهد این لذت را از دست ندهد. آن هم در دوران طلایی عمرش. - نه رد نمی کنم . درست می گی . فرصت خاصی که خیلی هم بلند نیست . تکرار هم نمیشه . فقط چطور توی این فرصت ،چینش می کنی و جلو می بری؟ جوانی می آید تا روی میز را جمع کند . سهیل سفارش بستنی می دهد . بستنی مورد علاقه ی مرا می شناسد. - همین طور که تا الان چیدم. همین رو جلو می برم . چون موفق بودم . راست می گوید که موفق بوده است . یادم افتاد که استادمان می‌گفت موفقیت با خوشبختی فرق دارد. بعضی ها آدم های موفقی هستند با مدرکشان یا شهرتشان یا بعضی در کسب و کارشان ؛ اما خوشبخت نیستند. خوشبختی را طلب کنید. - لیلا جان! تو این همه پیشرفتی که تاحالا داشتم رو تأیید نمی کنی؟ من همه چیز دارم . فقط تورو کم دارم . متوجهی لیلا ؟ این جمله ها را وقتی می گوید صدایش کمی رنگ خواهش دارد . دلم می لرزد. اگر من نخواهمش سهیل چه می شود ؟ دلم نمی خواهد سهیل ناراحت شود . - خواهش می کنم کمی واقع گرا باش. با این حرفش حس می کنم کمی فاصله ی بینمان را فهمیده است . من شاید از نبودن های پدر ناراحت و به خیلی از سختی او معترضم ، اما هیچ وقت هدف پدر را نفی نمی کنم . هیچ وقت اندیشه ی جهانی اش را در حد یک روستا کوچک و کم نمی خواهم. - پسردایی، من دوست ندارم حقیقت های موجود دنیا رو فدای واقعیت های سرد و بی روح و القایی بکنم. - چرا؟ چون عادت کردی تو سختی زندگی کنی . دلم می خواهد این حرفش را با فریاد جواب بدهم. پس اوهم مرا مسخره می کند و فقط چون مرا می خواهد، این طور می خواندم . لذتی هستم که در نوجوانی به دلش نشسته و حالا اگر به دستش بیاورد می تواند عشق بازی های آرزویی اش را با این عروسک داشته باشد. وگرنه آرمان ها و افکار و خواسته های من را نه می داند و نه می خواهد که بشنود ،مهم نیست برایش. با خنده ی تلخی نگاهش می کنم و می گویم: - آقاسهیل. پسردایی خوب من . هم بازی کودکی. و بغض می کنم . نگاهم را بر می دارم از چشمان مشتاقش که فکر می کند می خواهد حرف های باب میلش را بشنود و ذوق کرده است . - من و تو خیلی شبیه به هم نیستیم. راستش من توی این دنیا زندگی می کنم ،نه توی رویا. همین جایی که همه آدم ها زندگی می کنند . منظورم آدمهایی که با خیالاتشون زندگی می کنند نیست. چون این افراد برای رها شدن از سختی و رنج زندگی حقیقی به خیالات و آرزوهاشون پناه می برند. طبق واقعیتی که می‌سازند و یا ساخته شده براشون زندگی می کنند و وقتی به سختی های دنیا می افتند بیمار و بی تاب می شن. سهیل صبر نمی کند تا حرفم را بشنود . با عصبانیت بلند می شود . خم می شود روی میز و صورتش را نزدیک صورتم می آورد و آرام می گوید: - لیلا! بس کن تو رو خدا ! این همه پدرت با حقیقت زندگی کرد آتیش کجای دنیا رو تونست خاموش کنه ؟ غیر از اینه که مدام خودش در سختی رفت و آمد و دوری از شما و جنگ توی این کشور و اون کشور بود . آره اینا حقیقته، اما این قدر تلخ هست که من هیچ وقت نخوام برم طرفش. می خوام راحت باشم. تو رو هم دوست دارم .می خوام آروم زندگی کنی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 میشه تا دو سه روز کسی نفهمه که رسیدیم ؟ بابا رضا: چرا سارا جان - میخوام یه کم استراحت کنم بابا رضا: چشم بابا دو سه روز گذشت و از فردا باید میرفتم دانشگاه صبح یا صدای زنگ گوشیم بیدار شدم نگاه کردم عاطفه بود -الوووو عاطی: یعنی من دستم بهت برسه پوستت و میکنم - باز چی شده عاطی: دو روزه برگشتی ،اطلاع نمیدی ،ترسیدی بیام دنبال سوغاتیم - شرمنده خسته بودم حوصله کسی و نداشتم عاطی: الان من شدم کسی؟ باشه اشکال نداره - قهر نکن دیگه ،اتفاقا کارت داشتم میخواستم ببینمت عاطی: فعلا که وقت ندارم ،زنگ بزن از منشیم وقت بگیر - حتما منشیت هم آقا سیده! عاطی: نه خیری ایشون رییس هستن - ای مرد زلیل عاطی: پنجشنبه میام دنبالت با هم بریم بیرون ،سوغاتیمو هم همرات بیار باز نگم - باشه بابا تو منو کشتی بلند شدم لباسامو پوشیدم ،سوار ماشین شدم و رفتم دانشگاه ،دانشگاه خلوت بود ،رفتم سر کلاس ، فک کنم ۱۲نفر بودیم خیلی غیبت داشتن کلاسم که تمام شد رفتم داخل کافه دانشگاه یه کیک و نسکافه خردیم رفتم روی یه میز نشستم که گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود، حتمن اونم فهمیده برگشتیم - سلام خاله جون خوبین؟ خاله زهرا: سلام عزیزم ،رسیدن به خیر ،سفر خوش گذشت؟ - عالی بود خاله زهرا: سارا جان میخواستم بگم واسه پنجشنبه میخوایم بریم خاستگاری ،عروس خانم تاکید کردن حتمن تو هم باید باشی ،،میای دیگه - اره خاله جون میام خاله زهرا: قربون دختره فهمیدم برم - کاری ندارین خاله جون من باید برم سر کلاسم خاله زهرا: نه عزیزم برو به سلامت الان اینو چیکارش کنم ،به عاطفه چی بگم دوسه روز گذشت و با غیبت یاسری خیلی خوشحال بودم ،که لااقل یه کم ذهنم اروم تره پنجشنبه صبح زود بیدار شدم چون میدونستم عاطفه زود میاد دنبالم رفتم حمام دوش گرفتم لباسمو پوشیدم رفتم پایین یه کم صبحانه خوردم که صدا زنگ آیفون و شنیدم ، رفتم دیدم عاطفه است درو باز کردم کیفمو برداشتم ،سوغاتی عاطی رو هم گرفتم رفتم ) سوار ماشین شدم با عاطفه روبوسی کردم ( - بفرما اینم سوغاتی شما عاطی: ای واااییی چرا زحمت کشیدی ما که راضی نبودیم - خوبه حالا اگه نمیآوردم دارم میزدی عاطی: اره واقعا ،کجا بریم - نمیدونم یه جا بریم زود برگردیم که امشب میخوایم بریم خاستگاری &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
بستنی را می گیرم جلوی دهان محمد، لیس می زند. صورتش از سردی بستنی. مثل موش درهم می شود و خنده ام می اندازد، بستنی ام را لیس می زنم. مریم به زحمت خودش را روی پایم جا می دهد و بستنی اش را مقابل دهانم می گیرد. لیس می زنم، محبوبه می گوید: - خوشمزه س ها! - کی تو بزرگ می شی بستنی لیوانی بخوریم خانوم. - الکی غر نزن، خودت داری کیف عالمو می کنی. بستنی ام را می مالم به لپ مریم و لپش را لیس می زنم. جیغ می زند و می خندیم! - آره، همـش دنبـال بچه بـازی هسـتی، می ذاشـتی کیلویـی می خریدیم مثل آدم با قاشق می خوردیم! به لحظه ای بستنی ام را از دستم می گیرد: - لیاقت بستنی قیفی خوردن نصیب هر کسی نمی شه! - توبه توبه، ای اصل لذت عالم... ای بستنی لیسی! بستنی ام را که پس می گیرم می مالم به لپش، تا بخواهم لیس بزنم جیغ می زند و پاکش می کند. دماغ و دهن و لپ های بچه ها را پر از بستنی می کنم و آنها هم با همدستی محبوبه تمام صورتم را... به موهایم هم رحم نمی کنند، چشم که باز می کنم، محبوبه آینه گرفته مقابل صورتم و می گوید: - ببین خوشگل آرایشت کردیم. از حمام که بیرون می آیم محبوبه دارد با بچه ها نقاشی می کند. سرکی به آشپزخانه می کشم چای آماده است، می ریزم که محبوبه می آید: - بـه مامـان زنگ زدم گفتم شـام بیـان اینجا، حالا چه کار کنم. هیچی گوشت و مرغ و ماهی هم نداریم. دستم خشک می شود. آخر برج که مهمان دعوت نمی کنند. من الآن با محبوبه که با قیافه ای دلقک وار نگاهم می کند چه کنم؟ - هر کی مهمون دعوت کرده حتما فکرش رو هم کرده. - منطقیـه، مامـان کـه مهمـون نیسـت. مامـان منـم کـه نیسـت، خونه ی خودته، نتیجه... به من چه! می نشینم و چای را مقابلش می گذارم: - یـه کاری نکـن زنـگ بزنـم مامانـت اینـام بیـان، اونوقت همین جوابا رو تحویلت بدم! - آبـروی خـودت مـیره، میگـن چـه دومـادی! بـه دخترمـون گرسنگی میده. - تقصیر خودمه... پر روت کردم! می خندد. زن ها همیشه باید در خانه بخندند. خانه ای که زنش شاد باشد هیچ موسیقی نمی خواهد. بهترین موسیقی پخش شده ی عالم صدای خنده ی محبوبه است. - چیـه؟ داری چـه نقشـه ای می کشـی، نتـرس بابـای خـوب، عدس پلـو درسـت می کنـم، یـه وعده گوشـت چرخ کـرده داریم، با پیـاز داغ فـراوان و کشـمش و زعفـرون آبـروداری می کنـم، خیالت راحت. چایی که می خورم مزه ی چای ذغالی چند شب پیش باغ را می دهد. نمی دانم چرا اما می پرسم: - محبوب! - جون! - دخترا چرا دوست پسر می گیرن؟ چایی می پرد توی گلویش، تا سرفه اش آرام می شود می غرد: - الآن این به زندگیمون ربط داره؟ خنده ام می گیرد: - نـه... جـدی می خـوام بدونـم چـرا یـه همچیـن کاری می کننـد وقتی می دونند ما پسرا چقدر پست فطرتیم! - هییع، تو هم! - محبوبه پا می شـم می زنمتا، امروز دفعه ی چندمه داری سـر به سرم می ذاری! - دوسـت دارم... چنـد هفتـه بـود جـدی بـودی، دارم انتقـام می گیرم! دوباره چایی می ریزم و می نشینم: - پسرا رو می شناسم که حرفشون چیه؟ اما دخترا رو نه! - دخترای الان... فکر می کنم از زور بیکار یه، یا شـایدم هیجانه ایـن دورانـه، یـا کـم نیـاوردن جلـوی دوستاشـونه، یـه حماقتـه بـا کلاسـه. نمی دوننـد کـه دارنـد چـه بلایـی سـر خودشـون میـارن. امـا قدیمـا کـه دختـرا یـه دوست پسـر می گرفتـن شـاید دلیلـش نیـاز بـه محبـت بـوده، یه کسـی که بهشـون شـخصیت بـده، خبر هـم نداشـتند کـه همیـن پسـره، تـا دختـره در دسـترس نیسـت قربون صدقه ش میره، اما تو زندگی همون مرد قلدر خودخواهه! . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
از این مکث ها متنفرم. - علیرضا نبود؟ - نبود مصطفی. - برید جلو. برید جلوتر. دنبال ماشینشون نرید. برید جلوتر. نمی فهمم چرا. جواد فریاد می زند سوار شویم. آرشام دوبار نه، ده بار ماشین را خاموش می کند تا راه بیفتد. محمدحسین شروع می کند دوباره آرامش دادنش را: بچه ها خبری نیست. نترسید. من باهاتون فاصله ای ندارم. فقط، چهارچشمی اطراف رو نگاه کنید. تند نرید. آرشام تند نرو. شیشه رو بدید پایین. اطراف رو نگاه کنید. علیرضا... آرشام با داد جواد پا از روی گاز برمی دارد: - احمق مگه نمیگه یواش برو. - جواد عصبانی نشو. الان وقت داد نیست. چپ و راستتون رو خوب نگاه کنید. آرشام یه لحظه ماشین رو نگه دار جواد ببینه رد ماشین مستقیم رفته یا پیچیده. جواد پیاده می شود و مقابل ماشین می دود. یک جایی می ایستد و به چپ می پیچد. دوباره می دود و یکهو فریادش بیابان ساکت را پر می کند: - علیرضا! هولزده از ماشین پیاده می شویم. گوشی از دستم می افتد. نمی توانم کاری کنم. صدای التماس مصطفی می آید. خم می شوم و گوشی را برمی دارم. نه نمی توانم. جواد و آرشام از ماشین دور شده اند. علیرضا با من بیشتر از همه مانوس بود. زیادی تنها بود. نه مادر عاقلی داشت و نه پدر دلسوزی. من همیشه همراهش بودم. تمام دلم به هم می پیچد. صدای محمدحسین که آرام آرام نامم را می خواند کمی توانم را برمی گرداند: - وحیدجان! آقاوحید! تو تا حالا هوادار علیرضا بودی. حالا هم همینه! میشه بگی چه خبره؟ ببین الان ماشین دوستاش از جلوی ما رد شد. پس ما نزدیک شماییم. وحید. لب می زنم: - بیایید. تو رو جان حضرت زهرا؟ بیایید. - داریم می آییم وحیدجان. فقط بگو چی شده؟ با آخرین توانی که برایم مانده قدم بر می دارم به سمت جایی که علیرضا افتاده است. پاهایم رمق ندارند، اما دنبال خودم می کشمشان. صدای فریاد جواد را می شنوم: - ای خدا! به دادمون برس. یا ابالفضل. یک جسم می بینم و یک دایرۀ خون. هق می زنم. زانوهایم خم می شود و می افتم. صدای محمدحسین می آید که دوباره ذکر توسل گرفته است. آرشام هم نشسته روی زمین. جواد سر هر دوتایمان داد می زند تا بلند شویم. دوباره هق می زنم و می لرزم. - زنده است، زنده است. بیاید کمک بدید. آرشام تو رو قرآن پاشو. وحید در ماشین رو باز کن. خودم را می کشم تا نزدیک علیرضا. سر و صورت خونینش توانم را بیشتر می برد. بدنش پر از جای چاقو است. پاره پاره است لباس هایش...صدای ماشینی می آید و فریاد مصطفی و... ... دستم را می گذارم روی زنگ، اما نمی زنم. جواد خانه است؟ مادرش هست؟ خواهرش هم هست؟ صبر می کنم. نفس می کشم. گوشی اش خاموش است. آدم نه توی خیابان خیال راحت دارد از دست زنها، نه...زیر لب می گویم: - ای تو روحت جواد که آدم شدنت هم شده برای من پارازیت. کسی می گوید: - شنیدم وحیدخان! درو باز می کنم جرات داری بیا تو... از جا می پرم و در تیک صدا می کند.جواد خندان روی بالکن را دوست دارم. دستم را چنان فشار می دهد که برای خلاصی دو تا مشت حواله اش می کنم. - از کی روح خبیث پیدا کردی. - روح موح نمی خواد. از پنجرۀ چشمی دیدم مثل منگولا دور خودت می چرخی! چرا زنگ نمی زدی؟ حرفی ندارم بزنم، می پرسم: - تنهایی؟ در سالن را باز می کند و می گوید: - آره بابا. اهالی ما زود به زود حالشون گرفته میشه، میرن برای تعویض روغن دبی. - ای جان!! منم. می گوید: - چه خبرا؟ پیش علیرضا بودی؟ علیرضا یک هفته ای در مراقبت های ویژه بود و دو سه روز است که بخش نشین شده است. ده روز است که زندگی ما کلا قابل بهره برداری نبوده است. اتفاقاتش ریشۀ همۀ ما را سوزاند. حدود دوازده تا از خانه های مزخرفشان را گرفتند. داشته و نداشته و تمام خوشی هایمان یک جا گندمال شده است. جوان یعنی ... این نتیجۀ جدیدم است. هر زر مفتی را قبول کردن یعنی همین. بعد هم ادعایمان می شود که عقلی اگر حرف بزنید قبول می کنیم اما احساسی نه. کجای این جوان ها عقلی انتخاب کردند که... - اَه ول کن تو رو خدا. خیره خیره جواد را نگاه می کنم. می خواهم که از سکوتم بفهمد، اگر که بخواهد بفهمد. جواد نفهم نیست. سکوت را می شکند: - یه بار گیر داده بودم به مهدوی که خدا ما رو زندانی کرده با بکن و نکن کردنش. از اسارت بدم میآد. من دلم آزادی می خواد. همین طوری که هستم. هوس هرچی کردم داشته باشمش. نقد و خوشمزه. "حداقل" کیف می کنم همین جا که... خدا گیر داده که پدر در بیاره!!! . ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
مادر غذا می‌پزد. ظروف یک‌بار مصرف را مقابلش می‌گذارم و برنج و خورشت سبزی را می‌ریزد. نیتش را هر چه چانه زنی می‌کنم نمی‌گوید. مدل مادر با همه متفاوت است. نذرش را اول ادا می‌کند و بعد منتظر می‌ماند تا حاجتش برآورده شود. هر وقت سر به سرش می‌گذاریم می‌گوید《برآورده هم نشد خدا به خیرترشرا برایم رقم می‌زند. 》این هم یک اعتقاد قلبی است. آریا را مجبور می‌کنم تا از کنج آپارتمانش بیرون بیاید و همراهم بیاید خوابگاه. هر چند که کل شب را ساکت و مغموم نگاهمان می‌کند و بچه‌ها تمام تلاششان را می‌کنند تا او را در فضای خودش بیاوردند. نادر بلیطش اوکی شده است و بچه‌ها دارند لیست سوغاتی می‌نویسند. صدای پیام موبایلم حواسم را از حرف‌ها می‌کند:میثم فرصت داری تماس بگیرم؟ نگاهم از پیام سوسن می‌رود روی صورت نادر. شهاب می‌گوید:پول نفتمون رو هم برای من بیار. دوباره پیام می‌آید: می‌شه جواب بدی میثم‌جان! دویدن خون در رگ‌های چشمم را می‌فهمم. نادر با خنده می‌گوید:چیه؟ علی‌رضا دستی بین موهایش می‌کشد و سری به تاسف تکان می‌ده و می‌گوید: نفت دیگه! بلوکه کردن. دزدیه مدرنه! دوباره پیام می‌آید:تماس بگیرم. خواهش می‌کنم فقط چند دقیقه... وحید به مسخره می‌گوید: هاااان همون سیاه رنگه بدبو که زیر زمین حرکت می‌کنه و آب‌های خوردنی رو آلوده می‌کنه؟ اوکی. تازه پولشم می‌خواید؟ لب می‌گزم. موبایلم زنگ می‌خورد. بی‌صدایش می‌کنم. علی‌رضا دست دور سرش می‌چرخاند و لبی بی اعتنا جمع می‌کند و می‌گوید: نه. بدید به این توتال،موتال،به این شِل و مِل بکشن بیرون. نادر سر می‌چرخاند سمت موبایل من. صفحه را خاموش می‌کنم. _می‌گن قرارداد ناقص بوده،رشوه دادند که حالا هم مجبوریم به کشورای بغل جریمه بدیم. _من به این راحتی به کسی التماس نمی‌کنم متوجهی؟ شهاب سری به تاسف تکان می‌دهد و می‌گوید:مگه عهد ناصرالدین شاهه که سرمون کلاه بره قرارداد ناقص ببندیم. غلط کرده ادبیات دیپلماسی حالیش نیست می‌شینه پشت میز،امضا می‌کنه. باید اینا رو بکشن زیر. ببین چه‌قدر رشوه گرفته که مفت مفت بخشیده! وحید بشکنی می‌زند و می‌گوید:اوه جوش نکن!اصلا بگید اینا به عنوان لایروبی بدن به قطر و امارت و بحرین و ترکیه. شهاب غیظ می‌کند و متکای کنارش را پرت می‌کند سمت وحید. وحید جا خالی می‌دهد و متکا می‌خورد به دست من و موبایل پرت می‌شود و می‌افتد مقابل نادر. زنگ می‌خورد دوباره. هول زده خم می‌شوم و برش می‌دارم! _می‌تونند میدزدنند. عرضه داشته باشیم درست قرار داد ببندیم! نادر می‌گوید:خب جواب بده میثم. ببین بدبخت کیه. شاید داره می میره! علی‌رضا می‌گوید:توتال مال کیه؟ نگاه از موبایل می‌گیرم و به نادر می‌دوزم. -ظاهراً فرانسه! _هموون که خون آلوده داد بهمون! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ عصباني داد زدم : برو گمشو عوضي ! همانطور كه مي خندید كلاسورم را از زیر بغلم كشید و گفت : شنیدم جزوه هاي مرتبي داري … كلاسور افتاد و باز ورقه ها پخش و پلا شد داد زدم : - دستتو بكش بي شعور . باصداي داد و بیداد من چند نفر از دانشجوها از كلاسهاي خالي بیرون آمدند. لحظه اي بعد آقاي ایزدي همانطور كه ماسك روي صورتش و ماژیك در دستانش بود از كلاسي بیرون آمد. با دیدن من و شروین كه مي خندید با عجله جلو آمد ماسك را از صورتش پایین كشید و گفت : چي شده خانم مجد ؟ شروین صورتش را در هم كشید و گفت : به تو چه بچه حزبي ؟ ایزدي با آرامش گفت : تو محیط دانشگاه این كارا را نكنید به خدا براتون خیلي زشته . با بغض گفتم : من كه كاري نكردم این پسره عوضي دست از سرم بر نمي داره ، كلاسورم را گرفت و انداخت زمین مدام تهدیدم مي كنه … ایزدي نگاهي به شروین انداخت و گفت : آره آقاي پناهي ؟ شروین دوباره با پررویي گفت : آخه به تو چه ؟ ایزدي آرام گفت : به من ربطي نداره ولي من گزارش مي كنم به جایي كه بهشون مربوطه آن وقت برات بد میشه . شروین با دست آقاي ایزدي را هل داد و گفت : برو ببینم مردني منو تهدید مي كنه ! لحظه اي بعد همه چیز در هم ریخت . آقاي ایزدي با شروین گلاویز شد . بچه ها ي دانشگاه ریختند تا جدایشان كنند . من هم بي اختیار گریه مي كردم. بي توجه به جزوه هایم به طرف در حراست دانشگاه رفتم . مرد میانسال و جا افتاده اي با ریش و سبیل اندوه پشت میزي نشسته بود. با گریه گفتم : عجله كنید طبقه بالا دارند همدیگرو مي كشن. مرد لحظه اي خیره نگاهم كرد و بعد فوري بلند شد و به طرف پله ها دوید. چند دقیقه بعد همه چیز تمام شده بود و من و آقاي ایزدي و شروین در دفتر كمیته انضباطي دانشگاه ایستاده بودیم. مسئول دفتر یك روحاني بود با قیافه اي جدي و خشك با دیدن ما سه نفر سري تكان داد و با لحني خشك گفت : از شما دیگه بعیده آقاي ایزدي … وقتي كسي حرفي نزد رو به من كرد و گفت : شما بیرون باشید صداتون مي كنم. قبل از رفتن نگاهم به آقاي ایزدي و شروین افتاد بر خلاف تصور من این شروین بود كه صورتش پر از كبودي شده بود. آقا ي ایزدي سالم وسرحال ایستاده بود و فقط آستین لباسش كمي پاره شده بود. تقریبا نیم ساعتي بیرون اتاق منتظر ماندم تا سرانجام در باز شد و ایزدي و شروین بیرون آمدند . آقای ایزدي آهسته گفت : شما را صدا كردند. با ترس و لرز مقنعه ام را درست كردم و وارد شدم. سر به زیر جلوي میز ایستادم . صداي خشك و جدي مسئول دفتر را شنیدم : خانم مجد اینطور كه از شواهد و قرائن پیداست شما بي تقصير هستید. ماجرا چي بوده ؟ شمرده و آهسته همه چیز را تعریف كردم ، وقتي حرفم تمام شد ، مرد آهسته و ملایم گفت : - ناراحت نباشید ما براي همین اینجا هستیم فعلا یك اخطار به این پناهي مي دهیم و برایش پرونده درست میكنیم ، بار دوم باز هم تذكر شفاهي بهش مي دیم و بار سوم اگر دست از پا خطا كرد ، اخراج از دانشگاه. بعد وقتي دید من حرفي نمي زنم گفت : بفرمایید نگران نباشید اگر باز هم این آدم مزاحم شد فوري به من اطلاع بدید. وقتي از اتاق خارج شدم ، آقاي ایزدي را دیدم كه منتظر ایستاده است با دیدنم دسته اي كاغذ به طرفم گرفت : بفرمایید جزوه هاتون. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با صدای کوبیده شدن در اتاقم وحشت زده از جا پریدم که عینک و کتابم هر کدام به سمتی پرتاب شد . با چشم های ریز شده به رو به رو خیره شدم اما با خستگی چشم و عینکی که نزده بودم نتوانستم چیزی ببینم دستم را روی زمین چراخاندم و دنبال عینکم گشتم که موجود رو به رویم جلو آمد و شیئی را برداشت و روی چشمم گذاشت آنقدر به خط های کتاب عادت کرده بودم که ثمین را میان خط هایی از نوشته های کتاب میدیم . ـ بسه هانا ! پاشو کشتی خودتو . ـ سلام ‌ ، تو کی اومدی ؟ ـ سلام به روی زشتت . هر چی صدات کردیم نشنیدی .... + عمه ، عمه دون ( عمه جون ) با صدای سلاله آرامشی عجیبی جانم را فرا گرفت : جانم ، بیا اینجا جون دلم . + عمه ؟ مامانی کول داده بیایم ایندا میتونم باجی بچونم ... ( مامانی قول داده بیایم اینجا میتونم بازی بکنم ) ـ معلومه بازی میکنیم قربونت بشم + پاسو پاسو ... و دستم را کشید و به خیال کودکانه اش میتواند مرا بلند کند . ـ باشه عمه جون من برم صورتمو بشورم یکم خستگیم در بره ، ثمین ؟ ساعت چنده ؟ ـ ۷ شبه .۴ ،۵ ساعته نشستی پای این پاشو کور شدی ـ باشه میام الان . به سرویس اتاقم رفت صورتم را شستم وقتی در آینه به خودم نگاه کردم متوجه چشم های خسته و ورم کرده ام شدم که بشدت قرمز شده بود ، مهدا معتقد است حتی در راه رسیدن به حق هم نباید نعمت هایش را تباه کرد باید فدا کرد و برای من ابتدایی خیلی سخت بود که تفاوتش را بفهمم ، اما انگار چشم هایم مصداق تباهیی بود که بخاطر رضای خدا بود ولی برای رضایت او نبود ....! نمازم را میخوانم ، لباس مرتبی میپوشم و پایین میروم همه دور میز منتظر من بودند لحظه ای شکه به صحنه ی رو به رویم خیره ماندم همه چیز نشان از یک جشن کوچک خانوادگی میداد ، ناهار خوری بزرگ و با ویو باغمان برای من تزیین شده بود و با کتاب هایی با عنوان سرخ " محافظ عاشق من " رخ نمایی میکرد . با لبخند به خانواده ام نگاه کردم کسانی که دیر فهمیدم چقدر ارزشمند هستند . بقول مهدعلیا : جشن وقتی خوش میگذره که تو دلت جشن به پا کنی ، با زرق و برق و تجملات تو هیچ دلی جشن به پا نمیشه فقط یه ظاهره جشنی که دلو خوش نمیکنه .... جشن با مهمان های بیشتر خیلی قشنگ تره ولی وقتی ساده برگزار نشه عذابه برا همه ، برای اونی که خرج کرده چون قطعا جشن های بهتری برگزار میشه و برای مهمانی که باید جبران کنه و دل خوشی نمیمونه ... ولی یه جشن با اعضای خانواده و در شرایط یه شام و ناهار مامان پز خیلی بیشتر از مهمونای های رنگار بدون سادگی کیف میده ... راست میگفت هیچ وقت با دلی خوش مهمانی نرفتم و این نگرانی ها همیشه با من و اطرافیانم بود حالا اگر بخواهیم این فخر فروشی ها را عادت بشمار آوریم خسته کننده نیست چون همیشه موضوعی هست که تو را به برتری طلبیدن دعوت کند ..... ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh