eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍وبجای خانوم جون، این من بودم که وا رفتم... _وای الهی بمیرم! من خنگ همون موقعم سن و سالم کم نبوده ها، بالای 11 رو داشتم پس چرا هیچی ازین اتفاقاتی رو که میگی یادم نیست؟! _یه دختر بچه ی یازده دوازده ساله عالم خودشو داره، توام که کلا دیر بزرگ شدی! البته عقلی... _قربون تعریف و تمجید کردنت برم من! حالا ول کن این حرفا رو... می گفتی؛ حس می کنم کم کم دارم شاخ درمیارم. _زندگی من دقیقا شبیه سیبی بود که وقتی افتاد بالا هزار تا چرخ زد و هر دفعه یه رخی نشون داد بهم. طاها پسر خوبی بود، قد بلند و چهارشونه، با لبخندی که همیشه چهره ش رو مهربون تر از چیزی که بود نشون می داد، البته خودت که کم ندیدیش! _ولی الان که همچین خندون نیست! _چند سالی هست که ندیدمش... _عصای دست عمو و همه کاره ی مغازه ی تو بازارش! الهی بمیرم... اصلا فکر نمی کردم همچین گذشته ای داشته باشه! _خبر داشتم که خیلی از دخترای دور و اطرافم بهش فکر می کنن و رویاهایی بافتن! اما عجیب بود که این وسط چرا من؟ من هیچ وقت بیشتر از حال و احوال باهاش همکلام نشده بودم و هیچ خاطره ی مشترکی هم جز بازی های بچگی وسط حیاط خونه ی عمو و بی بی نداشتیم. _شاعر میگه: پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟ تا شرح دهم از همه ی خلق چرا تو؟! هعی... خب بقیشو بگو چشم به دهان ریحانه دوخته بود که صدای زنگ باعث شد اه غلیظی بگوید: _ای بابا! کدوم وقت نشناسیه که پرید وسط خاطره ها؟ _پاشو درو باز کن ترانه، شاید شوهرت باشه _آخ آخ معلومه که نوید جانه! همانطور که عقب عقب سمت در اتاق می رفت گفت: _ببین من اگه امشب تمام ماجرا رو نشنوم دق می کنما _باشه! برو... حالا که غرق گذشته شده بود و گوش شنیدن پیدا کرده بود، نوید آمده بود. ترانه را با خودش مقایسه می کرد. از دید او هنوز هم بچه بود و همان قدر معصوم و دوست داشتنی. فقط نمی دانست این بچه آن همه زبان را از کجا آورده بود که مقابل ارشیا ناگهان قد علم کرد و طرفداریش را کرد؟! خریدهای جدیدش را با حوصله جمع کرد و گوشه ای گذاشت. یعنی ارشیا در چه حالی بود؟ از دور همیشه برایش نگران تر می شد. تازه نمازش را خوانده بود، دلش توی کربلا جا مانده بود. کتاب ارتباط با خدا را برداشت و زیارت عاشورا را باز کرد... از سجده که بلند شد اشک هایش را پاک کرد و دست روی شکمش گذاشت. یعنی باید باور می کرد که معجزه رخ داده؟ که دستی بالاتر از دست دکترها و علم آمده و همه ی کاسه و کوزه های برهم زده ی ذهنی اش را دوباره چیده بود؟ چادر نمازش را عمیق بو کشید. _بوی خانوم جون رو میده هنوز، نه؟ نگاهش چرخید به ترانه که کنارش نشسته بود. سرش را تکان داد و تایید کرد حرفش را. _آره بوی عطر همیشگیش رو _خدا رحمتش کنه، هرچند من هنوز باور ندارم که رفته. یعنی نمی خوام اصلا بهش فکر کنم _زود رفت! _بسه بیا بجای فکرای پر از غم، بقیه ی قصه رو بشنویم _نوید چی؟ شام؟ _اووه، اولا کو تا شام. دوما نوید بدبخت انقدر خسته ست که گرفته تخت خوابیده. خب بگو گوشه ی سجاده را تا زد و پرسید: _تا کجا گفتم؟ _اصل ماجرا. ابراز علاقه ی دسته جمعی خانواده ی عمو تو کربلا! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 نگرانی به جانم افتاده بود .فکر و خیال کیان و سفر پرخطرش لحظه ای از ذهنم خارج نمیشد . با صدای راننده که صدایم میزد به خودم آمدم: _خانم ......خانم کرایه اتون _بله؟؟ صدای روهام را کنار گوشم شنیدم که به راننده گفت: _بفرمایید _این زیاده اقا _ایرادی نداره .ممنونم ماشین که از مقابل دیدگانم محو شد .به روهام نگاه کردم .نمیدانم در چشمانم چه دید که با نگرانی گفت: _خوبی عزیزم؟ _هاااا _روژان جان تصادف کردی؟ماشینت کو؟ _ماشینم؟ _اره.مگه با ماشینت نرفتی بیرون ؟ تازه به یاد آوردم که ماشینم را جلوی درب دانشگاه پارک کرده بودم . انقدر در فکرکیان بودم که به یاد نداشتم ماشینی هست. حتی باورم نمیشد با تاکسی به خانه آمده ام . ذهنم خالی بود از هر اتفاقی . به روهام گفتم: _داداشی ماشینم رو جلو در دانشگاه جا گذاشتم میشه بری واسم بیاری؟؟ _ماشینت سالمه و تو با تاکسی اومدی؟ _فکرم مشغول بود .میشه بری بیاری؟لطفا؟ _میرم ولی به شرط اینکه برگشتم بگی چی فکرتو اونقدر مشغول کرده که ماشینتو یادت رفته _چشم.بفرما اینم سوییچ! روهام خداحافظی کرد و رفت. وارد خانه شدم. حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم فقط از خدا میخواستم کسی داخل خانه نباشد تا من بتوانم مدتی را در اتاقم فقط فکر کنم ولی دعایم مستجاب نشد . هنوز اولین قدم به سمت اتاقم را برنداشته بودم که با صدای مادرم به عقب برگشتم: _سلامت رو خوردی عزیزم _سلام مامان _روژان بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم _مامان جان میشه بزارید واسه یه وقت دیگه .الان حالم خوب نیست. _نه نمیشه ,باید الان حرف بزنیم با ناراحتی به سمت مبل رفتم و روبه روی مادرم نشستم و بی حوصله گفتم: _بفرمایید من سرو پا گوشم _امشب مهمونی خونه هیلدا دعوتیم . _خب به سلامتی بهتون خوش بگذره تا ایستادم به سمت اتاقم بروم مادرم با عصبانیت گفت: _من اجازه دادم به اتاقت بری؟!!بشین حرفم هنوز تموم نشده! _جانم مامان.بفرمایید؟ _میری اتاقت و آماده میشی .نبینم مثل دفعه پیش لباس بپوشی _مامان جان من نمیام _من نمیام نداریم روژان خانم.میری یه دست لباس شیک انتخاب میکنی .آرایش میکنی و موهاتو به بهترین شکلی که میتونی درست میکنی .نبینم مثل دفعه قبل آماده بشی.وگرنه من می دونم و تو! _قبلا هم گفتم من حجاب رو انتخاب کردم و حاضر نیستم بگذارمش کنار _با من لج نکن روژان .تو امشب میای و اونقدر خانومانه رفتارمیکنی که فرزاد یک دل نه صد دل عاشقت بشه. _ماماااان .مگه من چقدر سن دارم که گیر دادید حتما باید بافرزاد ازدواج کنم ؟من خودم ملعبه دست شما و دیگران نمیکنم .من برای پسری که با هزار نفر در ارتباط بوده خودم رو کوچیک نمیکنم!!! _منم نگفتم خودتو کوچیک کن .من میگم یکم به خودت برس یکم باهاش بگو و بخند بزار ببینه هرجا بگرده بهتر از تو پیدا نمیکنه .همونطور که فکر نمیکنم بهتر از فرزاد واسه تو پیدا بشه. _من به اون مهمونی نمیام .من برای اون دلبری نمیکنم .دست از سر من بردار مامان . _من مادرتم و تا وقتی تو این خونه زندگی میکنی باید هرچی میگم قبول کنی! من خیر و صلاحت رو میخوام چرا نمیفهمی؟ در حالی که عصبانی شده بودم و گریه میکردم گفتم: _بس کن مامان . من از این خونه میرم.چرا نمیزاری به درد خودم بمیرم !!! کیفم را برداشتم گریان از خانه خارج شدم و بی هدف شروع به قدم زدن کردم. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ همین که از آسانسور خارج شد پرید سمت در و گفت: +اَسی ما اینجاس؟ معلوم بود اومده برا دعوا!با خنده گفتم: _سلام عزیز دلم منم خوبم! با دست هولم داد اونور و گف: +برو کنار بینم چه خودشو هم تحویل میگیره...خاااهر؟کجایی که گیرت بیارم کشتمت! بعد از داد و فریادای حسنا صدای اسما بلند شد: +هی چته روانی افسار گسیختی؟! بعد زد تو صورتشو گفت: +حسنااا پس کو؟! حسنا اول یکم فکر کرد و بعد اونم مثل اسما زد تو صورتشو گف: +خاک تو سرم تو آسانسور جا موند! بعدم پرید از در خونه رفت بیرون! من هنوز داشتم متعجب به اسما نگاه میکردم که حسنا با دستای پر وارد خونه شد... یه دستش یه پاکت کاغذی بنفش بود که روش یه قورباغه کشیده شده بود و یه دستشم یه پاکت کاعذی قرمز که روش خرس کشیده شده بود... پاکت رو که گذاشت روی میز تازه متوجه منظور اسما از کادوی سفارشی شدم... شاخه گل رز قرمز!!! یک شاخه گل رز قرمز بهترین هدیه ای بود که هر کس میتونست بهم بده... من آدمی نبودم که زیاد از علایقم برا دیگران صحبت کنم.برای همین حتی مامان بابامم منو حیلی خوب نمیشناختن و از علایق من خبر نداشتن!!! یادمه قضیه این شاخه گل رو هم یه بار که داشتیم سر چیزای دیگه بحث میکردیم لابه لای حرفام بهشون گفتم... ولی حالا که میبینم یادشون مونده و... با دیدن گل نتونستم جلو خودمو بگیرم و رفتم سریع گل رو برداشتم و با ذوق گفتم: _رز قرمز!!! هردوشون از این حرکت من خندشون گرفت و زدن زیر خنده... 🍃 هر چی میخواستم کادو هامو باز کنم اسما اجازه نمیداد و میگفت بعد از کیک... همیشه برا تولدم ذوق داشتم اونقدری که از یک ماه قبل سرِ مامانو میخوردم!ولی امسال... بهترین قسمت تولد هم به نظرم قسمت باز کردن هدایا بود... بالاخره از خوردن کیک فارق شدیم و من مثل یه بچه که بالاخره بهش اجازه دادن بره سراغ کادوهاش رفتم سمت پاکت بنفش که بزرگتر بود... تا خواستم بازش کنم اسما گفت: +نگاش کن نگاش کن...خجالتم نمیکشه...خیر سرش هیجده نوزده سالشه!چه ذوقیم میکنه! بعدم سری برام به نشونه تاسف تکون داد...همینطور که به حرکات اسما میخندیدم بالاخره پاکت رو باز کردم و با دیدن هدیه داخلش کپ کردم! یه پارچه...مشکی... چااادر؟!... تصور اینکه بخوام چادر بپوشم هم یه جوری بود!باورم نمیشد... سوالی نگاهی به اسما کردم که گفت: +چیه؟ با ابرو اشاره ای به پارچه تو دستم کردو با خجالت گفت: +چادره...خوشت نیومد؟! فهمیدم از نگاه من برداشت بدی کرده...سرمو انداختم پایین و بعد از کشیدن یه نفس عمیق گفتم: _مگه من حجابم بده؟!من که تمام سعیمو میکنم که موهام نیاد بیرون... سریع سرشو به چپ و راس تکون داد و گفت: +نه عزیزم حجاب تو که عااالیه!مگه من و حسنا حجابمون بده که چادر میپوشیم؟ببین چادر یه حجاب برتره...یه پوشش محافظت کننده...ببین حجاب مانتو شلواری هم خوبه هیچ مشکلی هم نداره ولی بازم ممکنه یه خانم مانتو شلواری اونقدری که یه خانم چادری میتونه تو جامعه راحت راه بره اون نتونه...چادر به آدم ابهت میده...اصن ببینم تو تا حالا سریال جومونگ رو دیدی؟! با بهت پرسیدم: _جوموووونگ؟چه ربطی داره الان؟خب کامل ندیدم فقط یکی دو سه قسمت شاید... سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد و گفت: +خب ولش کن ببین تو فیلم جومونگ همه ی فرماندهان جنگ یه تیکه پارچه به زرهشون به عنوان شنل وصل بود...اکثرا هم پارچه هاشون قرمز یا آبی بود ولی اون فرمانده اصلیه اون رهبر اصلی که آقا جومونگ باشه شنلش مشکی بود...همیشه همینطوره رنگ مشکی برا بالایی هاست...چون رنگ مشکی به آدم ابهت میده...از داستان و فیلم و سریال هم که بیای بیرون من خودم حتی این رو حس کردم که وقتی با چادرم افراد مودبانه تر باهام برخورد میکنن...اصن حس مهم بودن بهت دست میده تو هم باهاش دست میدی.البته به شرطی که مهم مونث باشه ها ینی مهمة! حالا برا این جلست بسه...خودت چادررو بپوش خودت تجربه میکنی میفهمی...هووووف دهنم کف کرد من برم آب بخورم!!! بعدم پاشد رفت سمت آشپزخونه...سرمو انداختم پایین و به حرفای اسما فکر کردم که حسنا سقلمه ای بهم زد و گفت: +هوووی کادوی اسی رو دیدی مال منم ببین بچه پررو مال منم دست کمی از مال اسی نداره ها! محکم بغلش کردم و گفتم: _تو که همون اول بهترین هدیه دنیارو دادی... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 اولین روز زندگی مشترکمان را آغاز کردیم . قراربود شب برای ماه عسل به سمت مشهد به راه بیفتیم. کیان بعد از صرف صبحانه به به دنبال کار های مسافرت افتاد من نیز تصمیم گرفتم برای ادای نذر سلامتی کیان به امامزاده صالح بروم حاضر و آماده به نزد زهرا رفتم پدر مشغول باغبانی بود _ سلام پدر جان صبح بخیر _سلام به روی ماهت دخترم، خوش اومدی بابا _ممنونم پدر جان چند ضربه به در زدم و وارد خانه شدم. _خاله جون ،زهرا خونه اید ؟ خاله با چهره خندان از آشپزخانه خارج شد _سلام عزیزم خوش اومدی _ممنونم خاله جون،زهرا خوابه؟ _نخیر عروس خانم بیدار بیدارم باصدای شاد زهرا به سمتش برگشتم _سلام،خوبی _قربونت صدای مهربان خاله به گوشم رسید _دخترا بیاید صبحونه . _ممنونم خاله جون .من صبحونه خوردم.راستش اومدم ازتون یک کمکی بگیرم خاله با صدایی که نگرانی درآن موج میزد ،لب زد _چی شده؟اتفاقی افتاده؟ _نگران نباشید اتفاق خاصی نیفتاده .راستش وقتی آقا کیان سوریه بود نذر کردم اگه سالم برگرده چادر بپوشم.خیلی وقته میخوام برم نذرم رو ادا کنم ولی خب شرایطش پیش نمیومد.حالا که قراره شب بریم مشهد ،میخواستم چادر سر بزارم.الانم اومدم اگه زهرا بیکاره بیاد باهم بریم امامزاده و من نذرم رو ادا کنم خاله با مهربونی مرا به آغوشش کشید _من فدات بشم که انقدر مهربونی. _خدانکنه خاله جونم خاله از من جدا شد و با عجله به سمت اتاقش رفت .من هم با زهرا به آشپزخانه رفتیم تا او صبحانه اش را بخورد و بعد راهی امام زآده شویم با صدای خاله از آشپژخانه خارج شدم _بیا مادر خاله با یک بقچه روی مبل نشست و بقچه را روی میز گذاشت.به سمتش رفتم و مقابلش نشستم. خاله بقچه را باز کرد. ذاخل بقچه پر بود از پارچه های مختلف و رنگارنگ. چادر مشکی رنگی را از بین پارچه ها بیرون آورد و مقابلم قرار داد _بیآ عزیزم اینم چادرمشکی که میخواستی سر بزاری.پاشو سرت کن تاواست برش بزنم و بدوزم با ذوق و چشمانی که از خوشحالی میدرخشید چادر را گرفتم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 امروز می خواستم برای مردم زن باشم .به قول مامان جون این زنه که تصمیم می گیره مردش پادشاه باشه یا غلام ،پس مردت رو پادشاه کن تا تو هم ملکه بشی .گفت :باید قلق مرد رو پیدا کرد.اینو همیشه به مامان میگفت خدا بیامرزدش .کم حرف بود ولی وقتی حرف می زد فقط گوهر می گفت.کامیار چشم هاش رو می مالید ،صبح بخیری گفتم و او هم جوابم را داد، دستشویی رفت ،فرصت خوبی بود که کم و کاستی های سفره رو ببینم .همه چیز بود ،من که همیشه همینا رو صبحانه می خوردم حالا کامیار رو نمی دونم ! از دستشویی بیرون می آد و روی صندلی میشینه انگار آبی که به صورتش زده بود بیدارش کرده بود .لبخندی بهم زد و دست برد به سمت نون تست. -می ری دانشگاه برسونمت -نمی رم -چرا؟ -چون دوست ندارم -پناه تو هنوز جونی وقت درس خوندنته وقت رو از دست نداده -باشه بابا بزرگ خنده ای می کنه و تازه می فهمه که با چه لحنی صحبت کرده بود .نگام سر می خوره رو بازو های پرو پیمونش و صورت خوش استایل و موهای لختی که یه طرفی ریخته بود .دل کل باید بگم هر دختر هم سن من این مرد رو می دید عاشقش می شد .امروزی بود ولی قرتی نه ،تیپ عالی داشت ولی سرسنگین و صورت با ریش ! به اعتقاداتش نمی خوند ،اینو مطمئن بودم و حرف بعدش مطمئن ترم کرد ،با چشم اشاره ای به سجاده پهنم تو پذیرایی کرد که یادم رفته بود جمعش کنم. -نماز می خونی؟ -آره -آهان ،جالبه -چرا؟ -آخه آقابهروز و بهنوش خانوم نمی خونن -ولی پاشا می خونه -آره اونکه آره -الگوی من تو زندگیم داداشمه نه مامان و بابام سکوت کرد و به مربای آلبالوی کارخونه ای نگاه کرد بعد چشم های قهوه ایش رو دوخت به من و گفت:امروز یه بسته میاد از پستچی تحویلش بگیر -باشه -واسه ناهارم میام خونه -باشه -دیگه برم دیر میشه -اوهوم -خدافظ -با لباس خونگی می ری؟ -نه -پس چرا الان خدافظی می کنه -می رم ،می پوشم میرم -باشه 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باعصبانیت کتابم وبه گوشه ای پرت کردم،خیر سرم اومدم درس بخونم استرسم کم بشه ولی اصلانمی تونستم تمرکزکنم. ازحرص دلم می خواست خودم وآتیش بزنم،آخه کدوم خانواده ای حاضر میشه بچش وبفروشه که خانواده ی من دارن این کارومی کنن؟! باحرص ازجام بلندشدم و کلافه تواتاق راه رفتم، طی یک تصمیم آنی رفتم جلوی آیینه وشانه رو برداشتم تا موهام وشانه کنم،کلادلم می خواست حواسم وازاین جریانات پرت کنم. باصدای باباشانه ازدستم افتاد: بابا:هالین،بیاپایین کارت دارم. باچشم های گردشده به شانه نگاه می کردم،وای خدایا الان اصلا تحمل ندارم مطمئنم نمی تونم خودم وکنترل کنم وقاطی می کنم،یادحرف های دنیاافتادم که می گفت باید متقاعدشون کنم که بیخیال این وصلت بشن آره من می تونم بایدبتونم،باید همه ی سعیم و بکنم تاراضیشون کنم که بیخیال بشن،باصدای باباچشم ازشانه برداشتم: بابا:هالین،بیادیگه. آب دهانم وقورت دادم وآروم ازاتاق بیرون رفتم، نفس عمیقی کشیدم وبه سمت پله ها رفتم، خواستم برم پایین که دیدم بابام داره میادبالا، باطعنه گفت: بابا:زحمت نکش خودم میام.کنارم ایستادوگفت: بابا:چرارنگت پریده؟اصلاچرااینطوری باترس من ونگاه می کنی؟می خوام باهات حرف بزنم نمی خوام سلاخیت کنم که. نتونستم خودم ونگه دارم و پوزخندی زدم،والا این تصمیمی که اینابرام گرفته بودن ازسلاخی بدتر بود. سعی کردم حالت چهرم وتغییر بدم،لبخندزورکی ای زدم وگفتم: +نه،چیزی نیست. شانه ای بالاانداخت وبه سمت کتابخانه رفت، منم مثل یک بچه اردک پشت سرش رفتم،واردشد منم پشت سرش رفتم ودروبستم. روی مبل نشستم،باباهم روبه روم پشت میزکارش نشست وزل زدبهم، سرم وانداختم پایین،دلم نمی خواست نفرت واز چشمام بخونه، باصداش سرم روآورد بالا: بابا:هالین توچندسالته؟ آب دهانم وقورت دادم وگفتم: +هجده. بابالبخندی زدوگفت: بابا:خوبه،پس سن ازدواجته.‌ سریع جبهه گرفتم: +نه اصلاهم اینطورنیست به نظرم سنم برای ازدواج کمه. باباچشماش وگردکردوگفت: بابا:یعنی اگه یک موردخوب بیاد قبول نمی کنی؟بابی تفاوتی گفتم: +خب معلومه که نه! بابانفس عمیقی کشیدوگفت: بابا:خب اشتباه می کنی،خیلی بده که آدم لگد به بختش بزنه. خودم وزدم به اون راه وگفتم: +هرچیزی که برای آدم خوشبختی نمیشه، درضمن ملاک های هرکسی برای ازدواج فرق می کنه. باباچیزی نگفت وبااخم نگاهم کرد، خنده ی زورکی تحویلش دادم وگفتم: +حالاچرااین حرف هارومی زنید؟ نکنه خبریه؟ بابافکرکردکه من مشتاق شدم، باهیجان گفت: بابا:آره یک موردخیلی خیلی خوب که آرزوی هر دختری میتونه باشه‌. تودلم گفتم آخه یک آدم لاشی چرا بایدآرزوی هر دختری باشه؟ +بیخیال بابا،من قصدازدواج ندارم شماهم جواب منفی بهشون بدین. باباکلافه شده بود،بابی حوصلگی گفت: بابا:بس کن هالین همچین موردی دیگه گیرت نمیاد. واقعاممنونم ازاین همه محبت، خیلی غیرمستقیم داشت بهم می گفت که خیلی بی خاصیتم وفقط لیاقتم یک آدم هرزه ست. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +بابامن واقعابااین حرفاتون فکرمی کنم که رو دستتون موندم،نکنه من ونونخوراضافه میدونید؟ باباسکوت کردوچیزی نگفت، خب معلومه هالین احمق خودشون گفتن که تو ناخواسته ای بعد انتظار داری نون خوراضافه نباشی؟ پوزخندی زدم وباناراحتی گفتم: +ممنون جوابم وگرفتم. بابا:تونون خور اضافه نیستی مافقط نگرانتیم. باکلافگی دستم وتوهواتکون دادم وگفتم: +بس کن بابا،من می تونم برای زندگی وآیندم تصمیم بگیرم. بابااخماش وکشیدتوهم وگفت: بابا:نمی تونی هالین،نمی تونی،اگه می تونستی انقدرراحت ازاین خواستگارردنمی شدی. +وای بابابسه دیگه،گفتم که نظرم منفیه من همش هجده سالمه سنم اونقدری زیاد نیست که یک دخترترشیده به حساب بیام ومطمئن باش با این وضعی که ماداریم خواستگارای خیلی بهتری برام میان. خواست چیزی بگه که صدای گوشیش مانع شد، ازکتابخانه رفت بیرون وجواب گوشیش وداد. دوتاسیلی آروم روی صورتم زدم تاآروم بشم، نفس عمیقی کشیدم وزیرلب گفتم: +هالین آروم باش تومی تونی قانعش کنی. دربازشدوبابااومدتو،دوباره پشت میزنشست منتظرزل زدبهم. &ادامهنشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
اگر پدرت می موند سر زندگی مجبور نبود این همه سال تو رو از خونه دور کنه، این که با پدرت سر ناسازگاری گذاشتی و تحویلش نمی گیری رو هم میبینم و هم می دونم . علتش هم تقصیر اونه . این همه حق گرایی پدرت چه نتیجه ای داشته لیلا؟ من دیگه نمی خوام تو رو غصه دار ببینم. می‌فهمی؟ نمی فهمم. نمی خوام منش و بینش پدرم را اینطور ساطور کشی شده بفهمم. بستنی می آورد . سهیل لبخند می زند. بستنی را می گیرد و مقابلم می گذارد. گریه ام را قورت می دهم . چه کار سختی ! باید زودتر از این یاد می گرفتم اشکم از چشمم روی صورتم نریزد. باید اشکم از قلبم بچکد. هرچند رنگ خون باشد و در رگ هایم جریان پیدا کند. این طور دیگر هر کس جرئت نمی کرد دایه‌ی مهربان تر از مادر بشود برایم. -لیلا! ببخش عصبی شدم . اصلا نفهمیدم چی گفتم . ببین لیلا! بیا بی‌خیال بشیم. من تو رو می‌پرستم . دیگه حرف فلسفی منطقی نزنیم . محبت مون رو باهم بگیم. راست می گوید. بین عاشق و معشوق فلسفه و منطق مزخرف ترین علم کلامی است؛ اما درست نمی گوید. با منطق عشق ، فلسفه ی کلامی معشوقین شکل گرفته است. ولی الان نه او عاشق است و نه من معشوق. آرام بلند می شوم. چرا عصبی نیستم ؟ چون تازه دارم می فهمم دنیا چه رنگی است و بر چه ایده ایی دارد جلو می رود که این قدر خشن و خونین و زشت است. صندلی را سرجایش می گذارم . نگاه به چشمانش نمی کنم تا دلم نسوزد. به آرم طلایی سرآستین خیره می شوم و می گویم : - راست می گی پسردایی! اگه الان اینجا نشستیم و ادای عاشقی در می آریم و اگر موفقیم و طبل برداشتیم و می کوبیم تا عالم و آدم حسرت زده نگاهمون کنند، اگه می تونیم موسیقی لایت گوش بدیم و کافی میکس رو در عالم واقع کنار تمام این پسرها و دوستای خوشگل شون بخوریم ، چون خیالمون راحته چند نفری هستند که پای همه ی حقایق عالم هستی وایسادند. من شاید مثل تو فکر می کردم ، اما الان ازت ممنونم که برام گفتی . هرچند که من نمی خوام افکارم مثل افکار شما خودخواهانه و پست باشه . رنگ چهره اش سفیدی را رد کرده و به سرخی رسیده . می ترسم و چشم می گیرم .بلند می شود و مقابلم می ایستد. به ثانیه ای دستش با شدت به صورتم می خورد . زمان لحظه ای می رود و بر می گردد. در گوشم زنگ بلندی به صدا در می آید ، چشمانم را می بندم تا بتوانم صدای زنگ را کنترل کنم. تازه سوزش صورتم را حس می کنم . چشم باز می کنم . دستش روی هوا مانده است . تقصیری ندارد . دردش آمده، شنیدن حق تلخ است . لبخند می زنم ،اما تمام تنم می لرزد . دستم را مشت می کنم . لبم را به دندان می گیرم . کاش می توانستم برای چند دقیقه ای بغض نکنم . به زحمت چشمانم را باز می کنم و نگاهش می کنم . فقط می گویم: - حق ، اون کودکیه که زیر آوار می مونه ،چون جامعه ی جهانی سرزمینش رو می خواد. فرقی هم نمی کنه ،سرخ پوست آمریکایی باشه که زنده زنده سوزوندنش ، یا اون بچه ی کشور همسایه که گریه می کنه و می گه من نمی خوام بمیرم . حق گرسنه ی سومالیایی که بچه ش داره جلوش جون می ده و آمریکا گندم اضافه ش رو توی دریا می ریزه . این هم حقه ، هم واقعیت . من حالا فهمیدم که باید به پدرم افتخار کنم. تا می آیم بروم دستش را مقابلم می گیرد : - لیلا ، من غلط کردم . ببین .... دستم بشکنه . خواهش میکنم صبر کن . اگر لحظه ای دیگر در این فضای مستانه بمانم بالا می آورم . دستش را پس می زنم و تند پله ها را پایین می روم . از در که بیرون می روم ، کسی صدایم می کند . برمی گردم . پدر و علی هستند . صورتم را می پوشانم و همراهشان سوار ماشین می شوم. جواب سوال های پی در پی علی را می دهم . هنوز گنگ و منگم . هم از سیلی ای که خوردم ،هم از سهیل . چقدر تغییر کرده است ! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 عاطی: واییی بادا بادا مبارک بادا ،انشالله خاستگاری تو - کوفت عاطی: پس بریم اول گلزار - باشه بریم رسیدیم بهشت زهرا من رفتم سمت مزار مامان فاطمه ،عاطی هم اومد یه فاتحه ای خوند و رفت سمت گلزار شهدا نشستم کنار قبر ،سرمو گذاشتم روی سنگ ،و بغضمو شکستمو گریه کردم ، واییی که چقدر خسته ام مامان ،ای کاش تو بودی و من رفته بودم ،حتمن میدونی امشب چه خبره ،ای کاش قلبم وایسته و نرم به این خاستگاری حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار دیدم عاطفه مثل همیشه نشسته داره درد و دل میکنه برگشتم چشمم به شهید گمنام خورد ..شهیدی که دورو اطرافش همه اسم و نشان داشتن ولی این شهید بی نام نشان بود رفتم نزدیک سنگ قبرش نشستم ، میگن که شماها زنده این راسته؟ چرا خواستی بی نام و نشان باشی ،؟ چرا دوست نداشتی مثل بقیه عکست روی سنگ باشع؟ مادر نداشتی؟ مادرت دل نداشت؟ چه طور حاضر شدی چشم به راهش نگه داری؟ سرمو گذاشتم روی سنگ وگریه ام شدت گرفت؟ نمیدونم دلم به حال تو گریه میکنه یا دلم به حال بدبختی های خودم یه دفعه چشمم به یه کفش مردانه افتاد سرمو برداشتمو و از جام بلند شدم رومو برگردوندم ،چشم هامو زبونم قفل شده بود اینجا چیکار میکرد کاظمی بود ) سرش پایین بود( و گفت: ببخشید میشه برید کنار من بشینم اینجا منم ازش فاصله گرفتم نگاه کردم از جیبش یه قرآن کوچیکی درآورد شروع کرد به خوندن عاطی: سارا اینجایی کل مزارو گشتم بیا بریم دیر میشه ) عاطفه ،دستمو گرفت و از اونجا دور شدم ( سوار ماشین شدیمو رفتیم پاتوق همیشگیمون توی راه اصلا حرفی نزدم رفتم داخل کافه روی یه میز نشتیم عاطی: سارا اتفاقی افتاده؟ چرا اصلا حرفی نمیزنی؟ ) منم کل ماجرا رو براش تعریف کردم ( عاطی: دختره دیونه اون پسره جونتو نجات داد ،تو برو بر نگاش کردی؟ ‍ - زبونم و مغزم قفل کرد با دیدنش ،نمیدونستم چیکار کنم عاطی؛ اشکال نداره ،دفعه بعد اومدی ازش تشکر کن - نمیدونم اگه دفعه بعدی هم باشه نزدیکای غروب بود که عاطفه منو رسوند خونه رفتم تو اتاقم لباسامو دراوردم یه کم دراز کشیدم ای کاش میتونستم نرم امشب ، اصلا حالم خوب نبود ، صدای باز شدن در ورودی و شنیدم بابا رضا بود ،میدونستم که بابا رضا هیچ وقت بهم نمیگه که بیا امشب ،واسه همین از توکمد لباس عیدی که بابا خریده بود و پوشیدم رفتم بیرون - سلام بابا رضا بابا رضا: سلام ساراجان - من اماده م شما هم برین یه لباس قشنگ بپوشین باهم بریم )بابا رضا چیزی نگفت فقط گفت ( چشم ،بابا اماده شد و سوار ماشیم شدیم و حرکت کردیم توی راه فقط به اتفاق این مدت فکر کردم ،یعنی اینا همه یه نشونه اس ؟ بابارضا: ساراجان رسیدیم ) نگاه کردم ،مادر جون و آقاجون با خاله زهرا زودتر از ما رسیدن ولی داخل نرفتن &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
نگاه می کنم در عمق چشمان محبوبه که همه ی حرف ها را ساده یک جا گفت. دخترهای ما خودشان را، شخصیتشان را، جایگاهشان در عالم خلقت را گم کرده اند. برای به دست آوردن همه ی آنچه که گم کرده اند پا در مرداب رابطه می گذارند. - یه چیزی بگم؟ می خوام ببینم نظرت چیه. سرم را تکان می دهم و نگاهش می کنم. حرفی نمی زنم تا تمرکزش به هم نخورد فیلسوف خانم: - دختـرا حتـی بـا اینکـه می دوننـد طرفشـون براشـون مناسـب نیسـت و این رابطه ها براشـون امنیت و آرامش که نمی آره هیچ، بهشـون آسـیب هـم می زنـه؛ امـا دوسـت دارنـد. طـرف داره اذیـت می کنه اما اینا عاشقانه می خوانش، خب... باز هم فقط سر تکان می دهم و نگاهش می کنم. - بعـد هـر چـی دودوتـا چهارتـا براشـون توضیـح مـیدی کـه داره ازت سوءاسـتفاده می کنـه بـازم هیـچ، میگـی آینـده ی روحـی روانیت برفناست، بازم بهانه می آرند. باور می کنی برای ادامه ی اشتباهشـون بهانـه می آرنـد. بهانه هایـی کـه خودشـون هـم قبـول ندارند. می دونن دلیل الکیه، اما تا تهش میرن و بر فنا میدن! - بی عقلی محض! - خودشون میگن عشق! عشق! هرکسی برای خودش عشق را یک جور معنی می کند. یکی رسیدن به میل جنسی را می گوید عشق! مثل اروپایی ها که به این روابط می گویند عشق بازی و حرف روانشناس خودشان را هم که می گوید این عشق نیست، یک میل حیوانی است هم قبول نمی کنند. یکی هم مثل جوان های ما به کلاهبرداری جنس مخالفشان و دوسه کلمه ی محبت آمیز می گویند عشق و وقتی طرف رهایشان می کند، می شود شکست عشق. نگاهم را روی صورت زیبای محبوبه می گردانم: - باید یه کاری کنیم بچه هامون عاقل بشن! - جامع بود پروفسور؟ چی شد حالا این سؤال؟ - سؤال بچه ها بود از من. البته از نوع پسرونه ش؟ - حقتـه جـواب نـدم. امـا چـون امـروز پسـر خوبـی شـدی و منـم بی عقلی کردم و عاشقت شدم... دستم را دراز می کنم تا حداقل دماغش را بکشم که فرار می کند، اما صدایش می آید: - اون موقع هـا کـه می رفتـم مدرسـه بـرای مشـاوره، غالـب بچه ها کـه دوست پسـر داشـتند نـاآروم و عصبـی بودنـد. الآن مـن کنـار تو حتی روزهایی که خسـته ای و سـاکت؛ خیلی آرومم. اما اونا نه. بچه ها می گفتنـد غالب شـب ها عصبـی و ناراحت می خوابیم، اصـلا دلیـل اینکـه این همـه موسـیقی غمگیـن گـوش می دادنـد همین گرفتگی روحشـونه! نمی رسـندها، نود درصدشـون به اون آرزویـی کـه خیـال میکردند نمیرسـند، به جایی هم نمی رسـند امـا دیگـه سـرابه. شـروع کـه می کننـد هـر چـی دسـت و پا می زننـد بیشتر فرو میرن انگار، یه فضای عجیبی درست شده که... . . . ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
اینها را می گوید و بلند می شود می رود. نگاهم دنبالش کشیده می شود تا آشپزخانه: - نس یا قه؟ زبانم را دور لبانم می کشم و می گویم: - نِس اما از این تنبلیا نه. مثل آدم درست کن. شستش را بالا می آورد و می گوید: - اوکی. پررو نشو دیگه. همین هم از من بعیده درست کنم. تا درِ نسکافۀ آماده را باز کند و زحمت بکشد توی آب جوش بریزد، ده دقیقه می کشد. مقابلم که می گذارد می بینم بدون قاشق است. اشاره می کنم: - جواد! از روی میز خودکاری برمی دارد و فرو می کند توی فنجانم. دادم هوا می رود: - اَ اَ اَ... این مال خودت. تا می آیم فنجانش را بردارم، خودکار را در فنجان خودش فرو می کند و هم می زند: - اصراری نیست بخوری. خودم دوتاشو می خورم! با نگاهم فحش هایی می دهم که می گوید: - باید رو ادبت کار کنم. بعد کنکور حتما بیا مشاوره. نسکافه ام را مجبورم بخورم. بعضی کارها در دنیا اجبار است. می فهمید اجبار. - من و تو خوشمزه های دنیا رو زیاد چشیدیم. اما آزادی نه! اولاش که مهدوی بهم می گفت: "مثلا تو آزادی"، جلوش وایمی سادم. اما حالا می فهمم. اون موقعها یادته می خواستیم یه پارک بریم، اسیر این بودیم که چی بپوشیم. مثل دخترا شده بودیم. موهامونو چطور درست کنیم. یادته از آرایشگاه وقت می گرفتیم برای اینکه ابرو درست کنیم. کلی ابهت مردونه مون رو بر باد می دادیم. اسیر این بودیم که چطور دخترا رو تور کنیم. البته تو اینطوری نیستی وحید. راستش من موندم با این مامان بابایی که تو داری چرا مثل ما شده بودی. نفس عمیق می کشد. نفسم سنگینی می کند. من چرا با این که می دانستم راه افتادم دنبال چیزهایی که باورشان نداشتم. کمی از نسکافه اش را می خورد و می گوید: - من اسیر خودم بودم... من ده هزار تا عکس سلفی پاک کردم وحید. ده هزارتا عکس از خودم... اسیر این بودم که کجا، کی، چه طوری؟ چی؟؟؟ برام مهم بود مارک باشم. مهم بود کدوم رستوران برم. مهم بود لاکچری... دیگر حرف نمی زند. نسکافه اش را تمام می کند. می گویم: - خب خودت اون موقعها می گفتی اگه این کارا رو نکنیم، چه کار کنیم؟ تو الان که بین بچه ها نیستی دیگه کجایی؟ چه کار می کنی؟ بچه ها میگن عقب مونده شده جواد. وقتی جوابی نمی شنوم نگاه مات شده ام را از فنجان خالی می گیرم و می دوزم به صورت جواد. لبخندش آزارم می دهد: - با خودم و خودت روراست باش. الان اینا یعنی همه چی؟ با خودم رو راست هستم. الان در تمام دنیا بگردی اینها لذت های همه شده است. خیلی از ایرانی هایی که می روند از کشور هم به خاطر راحتی و آزادی و لذت می روند. دخترها و پسرها همه همین را می خواهند. اصلا در گوش ما یک زمزمه بیشتر نیست. از زندگیت لذت ببر، مهم خودت هستی، خود خودت، و خوشی هایی که باید برای تو فراهم باشد. دیگر چیزی مهم نیست. زیر لب می گویم: - الان اینا همه چیِ همه شده. مشت می کوبد روی دستۀ مبل و می گوید: - پس همه چیز نیست. سر تکان می دهم. می گوید: - روراست میگم. همه چیزمو گرفته. هیچی نیست. تو با علیرضا دمخورتری ظاهرا. فکر می کنی چی میشه آدما اینطور دارند دور خودشون می چرخند. یه دور تموم نشدنی. چهل سال هم که بری باز می بینی همونجایی هستی که چهل سال پیش بودی اما دیگه آدم قبلی نیستی. دنیا اینی نیست که توی فیلما نشونمون میدن. حتی عشق هم اینی نیست که میگن. دنیا یه روح دیگه داره! من نمی فهممش اما می دونم هست. یه چیزی فراخور روح آدم که میشه حسش کرد. فقط اینقدر حسیات دور و برمون، همین فیلما، عکسا، خورد و خوراکمون، پوشیدنامون رو به گند و کثافت کشیدند که اون حقیقت شیرین رو نمی بینیم. مشت هایش همچنان روی دستۀ صندلی می نشیند. سکوت خانه را همین ضربه های آرام جواد می شکند و الا که ساعتشان هم آرام گرد است. آرام آرام دارد دنیای من و جواد، من و شما، همۀ آدم ها، مرد و زن تمام می شود. آرام آرام جوانی می رود و مرگ می آید. دلم تمام شدن این دنیا را نمی خواهد. دلم ندانستن حقیقت را نمی خواهد. دلم لذت کم را، لذت کوتاه را، لذت تمام شدنی را نمی خواهد. دلم او را می خواهد که بی نهایت است. همویی که باید باشد تا من تمام نشوم. تا کنارش آرام بگیرم. تا در آغوشش احساس امنیت کنم. دلم کسی را می خواهد. - من دنبال اونم وحید. از این موجودی هایی که دارم سیر شدم. حوصله ندارم مثال شرق و غرب بزنم و از طلاق شش تا از دورو بریا و فک و فامیآلی آمریکامون بگم و خودکشی پسر دایی و قرصای آرام بخش همشون. برای من روشن شده مسیر. فقط پاهام تو گله و البته اهل خانه، سد بزرگ که همینه دیگه. باید رد بشم. فقط... . ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
صفحه موبایل روشن میشود:میثم میخوام درباره رابطم با نادر برات توضیح بدم. _اوهوم ماهم آب آلوده میدیم بهشون. نفت سیاهه دیگه. به هم در. _حالا چرا ظاهرا؟ _این شرکتا دو تابعیتین!یه ظاهر دارند که برای خر کردن مسئولین احمق و رسانه هاست. یه باطن دارند که برای چپو کردن ملت هاست! موبایل را خاموش میکنم و این بار خودم پرتش میکنم روی کاپشنم. دستی به صورتم میکشم تا عربده نزنم. _کاش این قرارداد هم مثل ماهواره مصباح میرفت تو موزه! _خوب شد هوافضا نخوندم. به جان مادرم تا حالا خودمو کشته بودم. ماهواره بزنی بذاری تو موزه؟ _تو فکر کن اونی که توی موزه است کائوچوییه وحید جان. تو هوافضاتو بخون! _آره که بعدش ببینم بابا یانکی اجازه پرتاب نده! بابایانکی. بابایانکی ها پدر خوانده هم نیستند چه به بابا!یاد فیلم آخرین پدر خوانده میفتم. خودشان داد میزنند مرام و فکر و سبکشان را. نادر میگفت نمیشود با یک رمان و یک فیلم قضاوت کرد. با یک ویتنام،یک سرخ پوست کشی،یک گوانتانامو،یک ابوغریب،یک افغانستان،یک آمریکا،یک قرارداد،یک تحریم،یک... _هه بی شرفا زدند هواپیمای مسافربری رو انداختند تو خلیج فارس،ننه و بابا و بچه مون رو کشتند. پدرسوخته ها کل دیه ای رو که بریدند؛هر ایرانی هشتادو چهار هزار دلار. اون وقت زدند فکشون رو آوردن پایین،بی پدرا،هم به نام ایران نوشتند هم پول خون بریدند مال خودشون هر آمریکایی هجده میلیون دلار! _بعد از کجا برداشتند؟ ابروهایم بی اختیار درهم رفته اند و منتظر نگاهش میکنند. این مدت نه اخبار گوش دادم و نه به چت و کانال ها سر زدم. _این سنگای تخت جمشید پیششون امانت بوده،هم اونا رو بالا کشیدند هم یه بنیاد علوی بوده هووووم. یه قلپ شرابم روش!به اضافه پولای بلوکه شدمون تو آمریکا! _نه بابا! این را علیرضا میگوید و وحید را عصبانی تر میکند:آره بابا آمریکاییند؛پر روَن،بهشون رو بدی شلوارتم توی پنج به علاوه یک جلوی هزارتا دوربین در می آرن!اینا رو ول کنید. به کی رای میدید! هماهنگ سرش غر میزنیم و شهاب میگوید:مجلسمون هم شله،سنای اونا کلفته. کار میکنه،حالیشون نیست تعهد و امضا. محکم وایساده تحریما رو بیشتر کردند. نماینده های ما،مثل... هر ایرانی هشتادو چهار هزار دلار می ارزد،هر آمریکایی هجده میلیون دلار. کدام مسئولمان چراغ سبز نشان داده که اینها این طوری دارند سواری میگیرند؟ بساطی داریم تا کیک قورباغه ای عروسی را نادر بیاورد. کیک را که میگذارد زمین وحید درجا میگوید:اِ...نادر اینجا چکار میکنه؟ فضا میترکد از خنده. مراسم رقص چاقو و چنگال به کنار،تا به خودمان بجنبیم،وحید دو دستی توی کیک میرود. کیک را میخوریم و خامه اش را به سر و صورت نادر میمالیم. نادر که میرود دوش بگیرد،سفره می اندازیم و ضیافت شش نفره که با حرفهای نادر تلخ میشود. حس میکنم یک مشکلی او را بهم ریخته است!گاهی در زندگی بایدهایی هست که ضرورت ندار باشد،یعنی اینقدر مهم نیست که اگر نبود،نیست و نابودی شوی‌. اما بدون آنکه تو بخواهی،آنقدر برایت مهمش میکنند که ناخودآگاه فریاد اعتراضت را بلند میکند. وحید بحث را به جفنگیات میکشاند،علیرضا غر میزند،اما نادر کوتاه نمی آید،از صدر تا ذیل کشور را به باد میدهد. مسئولی کم کاری میکند،مسئول دیگری کیسه می دوزد و بار میزند،آن یکی بی توجهی میکند،همه اش یک نتیجه میدهد؛بی اعتمادی به سرتاپای مملکت. حتی اگر صد نفر دیگر با صداقت کار کنند همان چند نفر گند می زنند. نمیشود از ما جوانها که شب و روز سرمان در این شبکه ها هست و خبرها را با آب و تاب دروغ و راست تحویلمان میدهند توقع داشت سرد نشویم. سفره که می اندازیم و غذا را میچینیم،شهاب به وحید میگوید:تو هم برو ببین جایی دوغی،نوشابه ای،سالادی،نذری نمیدن؟پاشو! وحید میخندد و میگوید:نگو نذری،بگو مفتی!تو خوابگاهی که همشون نذری خورن کی نذری میده داداش من!غذاتو بخور تو رویا هم نرو. الانم اگه مثل آدم غذاتو بخوری و گیر ندی خودم برات سوسن خانم میرم. نادر پوزخندی میزند و با دهان پر میگوید:سوسن خانمو که اینجا بری کافر حساب میشی!یه چیزی بگو که به این کشور بخونه. کلا گذاشتنمون تو منگنه. خفه داریم میشیم. ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ جزوه هایم را گرفتم و نگاهش كردم. او هم نگاهم كرد. آهسته گفتم : خیلي شرمنده ام ببخشید براي شما هم دردسر درست كردم. با خنده گفت : نه مهم نیست من فقط نگران شما هستم . این پسره خیلي شر است. نگران پرسیدم : طوري كه نشد؟ سرش را به علامت منفي تكان داد . غمگین گفتم : نمي دونم چكار كنم . با لحني آرامش بخش گفت : خدا بزرگه نترسید من هم همیشه در خدمت هستم. ناراحت نگاهش كردم و گفتم : چرا باید براي من این اتفاق بیفتد این همه دختر تو دانشگاه هست. آقاي ايزدي با خجالت گفت : ولي هيچكدام به زيبايي شما نيستن. بعد وحشتزده از حرفي كه زده بود با عجله راه افتاد. چند لحظه اي سر جايم ماندم بعد آهسته و ناراحت راه افتادم . وقتي سوار ماشين شدم و به سر خيابان دانشگاه رسيدم، آقاي ايزدي را ديدم كه منتظر تاكسي ايستاده است. ماشين را نگه داشتم و بوق زدم تا متوجه ام شود. دستش را به علامت تشكر بالا آورد، شيشه را پايين كشيدم و گفتم : - بفرماييد تا يك جايي مي رسونمتون. پس از چند لحظه ترديد چون ماشين پشت سري آقاي ايزدي سوار شد. روي صندلي جابه جا شد و گفت : مزاحم شدم. نگاهش كردم وخنديدم چند لحظه هر دو ساكت بوديم ، بعد من پرسيدم : - كدوم سمت مي ريد ؟ سري تكان داد و گفت : شما هر جا مسيرتون هست بريد من بين راه پياده مي شم. با خنده گفتم : من هميشه دوستام رو مي رسونم شما هم براي من يك دوست هستيد بگيد كدوم سمت برم. ماسك را از روي دهان و بيني اش پايين كشيد و گفت : آخه مزاحم مي شم . دو دل پرسيدم : چرا هميشه ماسك مي زنيد؟ البته به من ربطي نداره .... همانطور كه داشت از پنجره بيرون را نگاه مي كرد گفت : ريه ام زود دچار عفونت ميشه يك كم هم تنگي نفس دارم. لحظه اي نگاهش كردم او هم به من نگاه كرد پرسيدم : آسم داريد؟ سري تكان داد و گفت : نه . نمي دانم در آن لحظه چرا آنقدر كنجكاو شده بودم دوباره پرسيدم : سل ؟ با خنده سري تكان داد. منتظر نگاهش كردم با صدايي كه به سختي شنيده مي شد گفت : - تو جبهه شيميايي شدم. آنقدر جا خوردم كه محكم زدم روي ترمز ! با شنيدن بوق ممتد ماشينها متوجه خطرناك بودن كارم شدم. ولي بي توجه گفتم : راست مي گي ؟ از آن لحظه نمي دانم به چه دليل شما تبديل به تو شد و فعلها از حالت جمع درآمد. وقتي جوابي نداد پرسيدم : ازدواج كردي ؟ آقاي ايزدي سرش را برگرداند و نگاهم كرد . بعد با لبخندي محو پرسيد : اين دو سوال چه ربطي بهم داره؟ - هيچي . به سادگي گفت : نه تنها زندگي مي كنم . ازدواج هم نكردم. صدايم مي لرزيد گفتم : آقاي ايزدي .... با خنده گفت : من تا حالا به هيچكس اين حرفها را نگفته بودم . پس حالا كه مي دوني جزو محارم هستي و منو ديگه ايزدي صدا نكن. با خجالت گفتم : پس چي صدا كنم ؟ آرام گفت : حسين . اشك چشمهايم را پر كرد ماشين ها رد مي شدند و با چراغ علامت مي دادند كه حركت كنم . اما نمي توانستم با بغض گفتم : تو هم منو مهتاب صداكن ، حسين. سري تكان داد و گفت : نمي خواد حركت كني ؟ با پشت دست چشمهايم را پاك كردم حسين معصومانه دستمال كاغذي را به طرفم گرفت و گفت : - چرا گريه مي كني ؟ با خنده گفتم : چون به قول برادرم سهيل زر زرو هستم ! هردو خنديديم و من حركت كردم. پايان فصل 8 ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh