🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_چهارم
امروز سه شنبه بود کلاس سه شنبه های مهدوی بر پا بود .
دیگر اختیار دلم را نداشتم مدتی از آخرین دیدارم با کیان در امامزاده گذشته بود و دلم بی قراری میکرد برای دیدار کسی که میدانستم هیچ گاه دلش با دلم گره نمیخورد.هرچه با دلم کلنجار رفتم که بی خیال دیدار شود سودی نداشت.
مانتو عبایی بلندم را پوشیدم.روسری ام را مدل جذابی بستم.مدلهای جدید روسری بستن را در گوگل سرچ کرده بودم و بارها امتحان کرده بودم تا بالاخره توانسته بودم هربار روسری را مدل جذابی ببندم که دیگران به انتخاب پوششم گیر ندهند .با همین حجاب هم میخواستم خاص باشم.
حال باورم شده بود که با حجاب زیباتر میشوم.نگاهی در آینه به خودم انداختم ,لبخندی به سادگی و در عین حال زیبایی ام زدم و راهی دانشگاه شدم تا شاید بتوانم با دیدن کیان قلب بی تابم را آرام کنم.
ماشین را جلوی دانشگاه پارک کردم و در حالی که کیف کوچکم را برمیداشتم با عجله وارد دانشگاه شدم و به سمت سالن همایش پاتند کردم.وقتی پشت در رسیدم احساس میکردم نفسم بالا نمی آید چند نفس عمیق کشیدم و وارد سالن شدم
.نزدیکترین صندلی به کیان را پیدا کردم .
قبل از نشستن روی صندلی به کیان گفتم:
.
_سلام .ببخشید استاد تو ترافیک مونده بودم
کیان مثل همیشه سربه زیر لبخندی زد
_سلام خانم ادیب بفرمایید بشینید ایرادی نداره
_ممنون استاد
روی صندلی نشستم چشمم خورد به محسن همان دوست بی ادب کیان که با چشمانی گرد شده زل زده بود به من.میدانستم بخاطر پوششم متعجب شده است چون او مرا تا به حال با این پوشش ندیده بود .با صدای کیان از او چشم گرفتم و به کیان نگاه کردم
_خب دوستان توجه کنید .من یه سفر چندماهه درپیش دارم که ...
نا خوداگاه با صدای بلند و متعجبی دادزدم
_چندمااااه
باصدای خنده بچه ها سالن را برداشت با خجالت دست روی دهانم گذاشتم و در دل به خودم بخاطر این واکنش بچگانه ام لعنت فرستادم.در حالی که گونه هایم از خجالت گر گرفته بود لب زدم
_ببخشید استاد بفرمایید
کیان نگاه از من گرفت
_بله عرض میکردم ,با اجازتون یه سفر چندماهه در پیش دارم این جلسه آخریه که قبل از سفرم در خدمتتون بودم .امیدوارم اگه
خوبی و یا بدی دیدید به بزرگی خودتون ببخشید و حلالم کنید .در نبود من وظیفه اداره سه شنبه های مهدوی باشماست.خب اگه
سوالی هست در خدمتتون هستم ؟
صدای همهمه بچه ها بلند شد .غم به دلم سرازیر شد .
انگار رمق از پاهایم رفته بود .همه بچه ها بعد از خداحافظی با کیان و آرزوی سلامتی کردن برای کیان از سالن خارج شدند ولی من همچنان روی صندلی نشسته بودم.دلم میخواست گریه کنم ولی غرورم اجازه نمیداد
سالن خالی شده بود و من مانده بودم و کیان.کیان در حالی که کیفش را به دست گرفته بود,به سمتم آمد
_خانم ادیب حالتون خوبه؟
گیج به استاد نگاه کردم و نا خودآگاه از دهانم پرید
_نمیشه به این سفر چندماهه نرید ؟
کیان نگاهش را به نگاه شرمنده ام دوخت ,لبخندی زد
_مثل زهرا حرف میزنید .نمیشه نرم آرزوم رفتن به این سفره .هنوزم باورم نمیشه همه چیز جور شد و من دارم راهی میشم.فکرمیکنم بخاطر دعاهای شماست که گره کارم بازشده.
برعکس همیشه که کیان نگاهش را به زمین میدوخت من نگاه گرفتم و به دستهایم دوختم.
با غمی که در صدایم مشهود بود لبم جنبید
_نمیشه مدت سفر تون رو کمتر کنید؟
_ واقعا دست من نیست
_ببخشید استاد جسارتاکجا میخوایین برید ؟
_اگه قول میدید به کسی نگید میگم
به چشمانش زل زدم
_قول میدم استاد
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_سی_چهارم
همون لحظه حسنا هم وارد آشپزخونه شد و من سوالی که از اول تو ذهنم بود رو ازش پرسیدم:
_حسنا؟این خونه مال خودتونه؟ینی مگه شما تهران زندکی نمیکردین؟پس چرا...
حرفمو قطع کرد و خودش ادامه داد:
+مگه نمیدونی خانواده پدری من شیرازین...به خاطر همین رفت و آمدهای ما به شیراز زیاده از طرفی اکثر انتقالی ها یا ماموریت هایی که به بابام میدن هم شیرازه برا همین این خونه رو خریدیم.این خونه ای هم که میبینی...
با دست به اطراف اشاره کرد و ادامه داد:
+برا این خریدیم چون امیرحسین شیرازو از تهران بیشتر دوس داره و گفته میخوام اینجا زندگی کنم...
سری تکون دادم و زیر لب گفتم:
_آهان...
بعد از این حرف دستمو گرفت و گفت:
+بیا بریم اتاقارم یه نگاهی بکن تا بعد هرچی کم و کثریه لیست کنیم بخریم...
دستمو کشیدم و محکم گفتم:
_بخریم نه!بخری!ینی خودم میخرم...شما به اندازه کافی من رو مدیون خودتون کردین...بعدم به نظر من اینجا هیچ کم و کثری نداره...
سری تکون داد و در جواب حرفام هیچی نگف...
میدونستم درک میکنه و چقدر ممنونش بودم...
انتهای سالن دوتا اتاق خواب قرار داشت اولی که خالی بود و فقط یه کمد دیواری داشت با یه فرش کوچیک...
وارد اتاق دومی شدیم که دیدیم اسما و امیرحسین در حال نصب تخت هستن...
اسما با دیدن ما خطاب به من گفت:
+بیا الینا اینم تخت فقط تشک و اینا...
با خونسردی گفتم:
_مشکلی نیس میریم میخرم!!!
+ینی عاشق جمله بندیتم،میرییییم...میخرررم...خب فدای خودکفاییت بشم خودت برووو...بخخخر...ما رو سننه!
اونشب رو خونه دوقلوها خوابیدم چون هنوز امکانات خونم به حد اعلا نرسیده بود...
فردای اونروز هم با اسما و حسنا رفتیم بازار و من با یه مقدار پولی که تو حسابم داشتم تشک و یه سری وسایل لازم و ضروری خریدم...
خرید مواد غذایی رو هم گذاشتم برا بعد،دلم نمیخواست جلوی اسما و حسنا خرید کنم...آخه پول زیادی برام نمونده بود!فکر کنم تا آخر هفته باید طلاهامو هم بفروشم...
بعد از دوروز موندن تو خونه دوقلوها بالاخره روز سه شنبه تونستم برم خونه خودم...
تو اون دوروز علاوه بر عصر ها که میرفتیم خرید صبح تا ظهرم خونه رو تمیز میکردیم...
سه شنبه صبح بالاخره با وسایلای خودم وارد خونه شدم...
حس میکردیم بالاخره بعد از تقریبا دوهفته دارم ذره ای آرامش رو حس میکنم...
خانواده ی رادمهر واقعا مهربون و خونگرمن
و آدم خیلی راحت میتونه باهاشون اخت بشه...
اونروز بعد از وارد شدن به خونه تصمیم گرفتم اول از همه برم مواد غذایی و یه روزنامه بخرم برا پیدا کردن کار...
قرار بود آقای رادمهر هر ماه با توجه به حقوقی که میگیرم مقداری اجاره ازم بگیره...
🍃
سه روز تمام در به در دنبال کار گشتم ولی بازم هیچی که هیچی...
به چندتا کانون زبان هم سر زدم ولی گفتن چون هیچ مدرک تحصیلی دارم قبولم نمیکنن...
تو این سه روز حتی فرصت نکردم لباسا و وسایلامو بچینم هنوز همشون تو چمدونن...
تنها کار مفیدی که انجام دادم فروش طلاهاو لپ تاپم بوده که پول آنچنانی هم ازش حاصل نشد!
به کل از پیدا کردن کار ناامید شده بودم که بالاخره تو یه بوتیک لباس فروشی کار پیدا کردم و قرار شد فردای اون روز برم به بوتیک برا آشنایی و امضای قرارداد...
بعد از اینکه خیالم از بابت کار راحت شد بالاخره بعد از سه روز تصمیم گرفتم سروسامونی به وسایلام بدم...
بسم اللهی گفتم و شروع کردم.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سی_چهارم
با ترس محل رو می پایید انگار که منتظر باشه یکی از آسمون نازل بشه و بگیردش .با عجله رفت و من در سکوت کوچه تنها صدای قار قار کلاغ ها رو می شنیدم ،نمی فهمیدم قار قارشون یعنی چی یا حتی این حضورشون خوشم یومن است یا نه ،فقط آزادانه نفس کشیدم و دستم رو تو جیب پالتوی شتریم کرد ،بسته رو برداشتم و به سمت خونه روانه شدم.نمی دونم شوکت خانم واقعا فضول بود یا من مهربانیش رو به پای فضولی می زاشتم .که باید درباره همه چیز توضیح می دادم .دوباره گوشی توی دستم به لرزش در اومد و دوباره شماره ناشناسی که انقدر زنگ زده بود که دیگه حفظ ،حفظ شده بودم .اه بلند گفتم گوشی رو پرت کردم .شوکت خانوم که اعصاب خط خطیم رو دید بی خیال شد .از پله ها بالا رفتم دلم فقط جرعه ای آرامش می خواست همین .روی تخت غلت خوردم و آروم همانطور که صورتم اون طرف بود .بهش گفتم :کامیار سیم کارت داری به من بدی؟
-می خوای چی کار ؟
-خب ...راستش ....یکی مزاحمم شده
-کی؟
-حالا یکی
-گفتم کی؟
-یکی از دوستام
-دوستات مزاحمه؟
-آره
نمی دونستم از این حس نگرانی اش خوشم بیاد یا کلافه شم .ساکت شد ،پتو رو بالا کشید و دیگه هیچ چیزی نگفت و من بی خیال بلند شدم و نگاهی به چراغ هایی که در شهر سو سو می زد خیره شدم ،یعنی در این شهر چند تا پناه هست ؟چند تا دختر بخت برگشته مثل من الان تو این شهر اشک می ریزن ،چند نفر مثل من نمی دونن به مردی که حالا محرمشونه عشق بورزن یا نه ؟ اصلا مرد کناریشون رو چی بنامن؟ مرد زندگیم،عشقم،آرزوم،دلبرم یا عامل بدبختیم ،ازت بدم میاد یا ...؟ دلم گرفت .پنجره رو باز کردم وآرامش شهر رو که آبرو داری می کرد رو بلعیدم .
-بیا بخواب دیگه
-کامیار
-هان
-میشه فردا برم دانشگاه
-برو
باور نمی کردم قبول کنه دلیش رو نمی دونستم ولی باورم نمی کردم ،سری تکون دادم و تو رخت خواب خزیدم تا بلکه کمی خواب آرومم کنه .
فرصتِ عشق، مهم نیست اگر کم باشد
لیک حَوّای کسی باش که «آدَم» باشد...
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_سی_چهارم
ازجلوی اتاق مامان وباباردمی شدکه صداشون وشنیدم،داشتن حرف میزدن.
آروم آروم به سمت اتاق رفتم وگوشم وبه دراتاق چسبوندم.
مامان:خب الان چیکارکنیم؟
بابا:چیو؟
مامان:تاالان گِل لگدمی کردم شهرام؟میگم من به هالین گفتم قبول نمیکنه،زیربارازدواج زوری نمیره.
باباصداش تقریبارفت بالا:
بابا:غلط کرده،مگه دست خودشه؟
ما اون وبزرگش کردیم حداقل باید برای تشکر از لطف هایی که درحقش کردیم یک کاری انجام بده دیگه.
مامان: هیس آروم تر،دیگه من نمیدونم من حرف زدم قبول نکردبقیش باخودته.
بابا:فعلابگیر بخواب خودم فرداباهاش حرف میزنم.
مامان:اگه قبول نکنه چی؟
بابا:غلط کرده مجبوره قبول کنه وگرنه من بدبخت میشم،اگه قبول کنه هم من ورشکسته نمیشم هم اون کل عمرش خوشبخته.
دیگه صدایی نمی شنیدم،مگه خوشبختی فقط پوله؟
چرا اینانمی فهمن من طاقت ندارم بایک آدمی که ازش بدم میادهمخونه بشم،چرانمی فهمن من ازازدواج تو سن کم بدم میاد،آخه باچه زبونی بگم نمیخوام؟وای خدایاخودت کمک کن.
صدای هق هقم بلندشد،سریع به سمت اتاقم دویدم یه وقت صدای گریه ی بچه ی ناخواستشون اذیتشون نکنه.
همونجاپشت درنشستم ودستم وازجلوی دهانم برداشتموباصدای بلندتری گریه کردم.
یکم که آروم شدم ازجام بلندشدم و
همچنان که اشکام جاری بودلباسام وعوض کردم.
اصلاحوصله ی اینکه آرایش صورتم وپاک کنم نداشتم،
همونجوری خودم وپرت کردم روی تخت وسعی کردم بخوابم.
*
باصدای آلارم گوشیم ازخواب بیدارشدم،سریع دستام وگذاشتم روی سرم،وای خداسرم داشت می ترکیدحس میکردم
مغزم داره ازجاش درمیاد،لعنتی گریه های دیشب ونوشیدنی هایی که خوردم کارخودش وکرد.
باکرختی ازجام بلندشدم وبه سمت آیینه رفتم، بادیدن خودم هم خندم گرفت هم ترسیدم،
چشمام ازشدت گریه پف کرده بود وقرمزشده بود، ریمل کلا دورچشمم ریخته بودورژم دورلبم پخش شده بود،موهامم که انقدرداغون بود
راحت یک گنجشک میتونست داخلش لانه کنه.
تصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم،بعدازبرداشتن لباس وحوله واردحمام شدم.
بعدازیک ربع حاضرجلوی آیینه نشستم وموهامو سشوارکشیدم،۶وقتی موهام خشک شدسریع لباسای مسخره ی مدرسه روپوشیدم.
اصلادلم نمیخواست امروزبرم مدرسه،درسته سردردم کم شده بودولی اصلاحسش نبود،
مطمئنم دنیا امروزنمیادچون دیشب تادیروقت مهمانی بودوحسابی سرش شلوغ بود.
پوف کلافه ای کشیدم وبعدازبرداشتن کولم ازاتاق رفتم بیرون.
سریع به سمت آشپزخانه رفتم وصبحانه روآماده کردم وپشت میزنشستم وشروع کردم به خوردن صبحانه،منتظرمامان وباباوخانم جون نموندم،بابا و مامان که مسلماًبعدازاون میزگردی که راجب من تشکیل دادن وتادیروقت بیداربودن الان بیدار نمیشن خانم جونم که حالش خوب نبود.
یادزن عموافتادم،انقدردیشب حالم بدبودکه پاک یادم رفت حالش وبپرسم.سریع گوشیم وبرداشتم وبه شایان پیام
دادم:
+سلام شایان،زن عموخوب شد؟
مطمئنم الان شایان خوابه،پس بیخیال جوابش شدم وگوشیم وتوجیب مدرسم گذاشتم وبه خوردن صبحانه ادامه دادم
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_چهارم
- لیلا ! من حس می کنم پدر و مادرت راضی هستن به ازدواج ما؛ اما انگار خودت خیلی تردید داری .
استکان چایی را جلو می کشد . نگاهم را به دستان مردانه اش که دور لیوان چای گره شده ثابت می کنم تا بالا نیاید و به صورتش نرسد :
- پسردایی!
- راحت باش ،من همون سهیل قدیمم.
من لیلای قدیم نستم . دستان یخ کرده ام را دور استکان می گیرم تا گرم شود:
- قدیم یعنی کودکی ،الان بزرگ شدیم . من دختر عمه ام ،شما پسر دایی.
لبخند می زند. انگشتانش محکم تر لیوان را می چسبد:
- باشه هرطور راحتی ! اصلا همیشه هرطور تو بخوای ؛ مثل بازی های بچگی مون .
- نه این الان درست نیست . بچه که بودیم شاید میشد بگی هر طور که می خوای . چون بنا بود بچه آروم بشه ؛ اما اگر الان که این حرف رو می زنی من خراب می شم پسر دایی . خراب تر از اینی که هستم . زندگی به آبادی نمی رسه .
لیوان چایی اش را عقب می زند و انگشتانش را در هم قفل می کند !
- من آرامش تو رو می خوام . اینکه بتونم همه ی شرایط رو باب میل تو جلو ببرم تا لذت ببری .
توی دلم شک می افتد که یعنی اگر همه چیز باب میل من باشد به آرامش می رسم؟ یعنی سهیل غول چراغ جادوی زندگی من می شود و کافی است آرزو کنم ،درخواستم را بگویم و او دست به سینه مقابلم خم شود و برایم فراهم کند؟ مثل بچه ی لوسی که هر چه می خواهد می باید و اگر ندادنش قهر می کند و پا به زمین می کوبد .
حتی خدا هم این کار را برایم نمی کند . قبول نمی کند تمام دعاهای من را اجابت کند. گاهی حس می کنم فقط نگاهم می کند . گاهی تنها در آغوش می گیردم . گاهی...
اشک میدهد تا بریزم و آرام شوم . گاهی گوش می شود تا حرف هایم را بشنود و در تمام این گاهی ها ،دعاهایم در کاسه ی دست هایم و بر لب هایم می ماند و اجابت نمی شود. بارها شده که ممنونش شده ام که دعایم ماند و جواب مثبت نگرفت . بس که اشتباه بود و خلاف نیاز اصلی ام.
نه،من سهیل را این طور نمی خواهم . اگر به دنیایم وعده ی آسایش بدهد قطعا پا در گل می شوم و به قول مسعود ،مثل خر فقط می خورم و باربری می کنم و به وقت مستی می سرم. یک ((من)) درونم راه می افتد . شاید این به نظر خیلی ها خوب باشد ،اما من نمی خواهم مثل عقده ای ها همه اش خودم را اثبات کنم . می خواهم خوش بخت باشم. چه من باشم،چه نیم من . غرور زمینم می زند.
- لیلا! خواهش می کنم با من به از این باش که با خلق جهانی .
ظرف میوه را هل می دهم طرفش و تعارف می کنم.
- باور کن پسر دایی ،من با شما بد رفتار نمی کنم . فقط راستش هنوز نمی دونم با خودم و زندگیم و آینده ام چند چندم . انگار دچار یه سردرگمی شدم.
- مگه زندگی چیه که توش گم شدی؟ هرکس غیر از تو این حرف رو بزنه قبول می کنم؛ اما از تو نه ،زندگی همین خوبی هاییه که می بینی .
- و بدی هاش؟
- اینو که ما خودمون می سازیم . بقیه هم به ما ربطی ندارند. خودشون نباید کاری می کردند که تلخی زندگی زمین گیرشون کنه .
یه حرف غلط قشنگ : هر کس زندگی خودش رو دارد و درد و مریضی و مشکلات او به تو ربط ندارد. حیوانات هم حتی این رویه را ندارند. فکر کن که دیگران هم به سختی ها و نیازمندی ها ی زندگی من بگویند به ما ربطی ندارد ،در زندگی ات هر اتفاقی می افتد. هر سختی و گرفتاری که دچارش می شوی نوش جانت !
- لیلا! تو منو از کوچیکی می شناسی . منم تو رو خوب میشناسم .شاید دو سه بار بیشتر همدیگه رو نمی دیدیم ؛ اما همین برای شناخت کفایت می کنه.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_چهارم
- لیلا ! من حس می کنم پدر و مادرت راضی هستن به ازدواج ما؛ اما انگار خودت خیلی تردید داری .
استکان چایی را جلو می کشد . نگاهم را به دستان مردانه اش که دور لیوان چای گره شده ثابت می کنم تا بالا نیاید و به صورتش نرسد :
- پسردایی!
- راحت باش ،من همون سهیل قدیمم.
من لیلای قدیم نستم . دستان یخ کرده ام را دور استکان می گیرم تا گرم شود:
- قدیم یعنی کودکی ،الان بزرگ شدیم . من دختر عمه ام ،شما پسر دایی.
لبخند می زند. انگشتانش محکم تر لیوان را می چسبد:
- باشه هرطور راحتی ! اصلا همیشه هرطور تو بخوای ؛ مثل بازی های بچگی مون .
- نه این الان درست نیست . بچه که بودیم شاید میشد بگی هر طور که می خوای . چون بنا بود بچه آروم بشه ؛ اما اگر الان که این حرف رو می زنی من خراب می شم پسر دایی . خراب تر از اینی که هستم . زندگی به آبادی نمی رسه .
لیوان چایی اش را عقب می زند و انگشتانش را در هم قفل می کند !
- من آرامش تو رو می خوام . اینکه بتونم همه ی شرایط رو باب میل تو جلو ببرم تا لذت ببری .
توی دلم شک می افتد که یعنی اگر همه چیز باب میل من باشد به آرامش می رسم؟ یعنی سهیل غول چراغ جادوی زندگی من می شود و کافی است آرزو کنم ،درخواستم را بگویم و او دست به سینه مقابلم خم شود و برایم فراهم کند؟ مثل بچه ی لوسی که هر چه می خواهد می باید و اگر ندادنش قهر می کند و پا به زمین می کوبد .
حتی خدا هم این کار را برایم نمی کند . قبول نمی کند تمام دعاهای من را اجابت کند. گاهی حس می کنم فقط نگاهم می کند . گاهی تنها در آغوش می گیردم . گاهی...
اشک میدهد تا بریزم و آرام شوم . گاهی گوش می شود تا حرف هایم را بشنود و در تمام این گاهی ها ،دعاهایم در کاسه ی دست هایم و بر لب هایم می ماند و اجابت نمی شود. بارها شده که ممنونش شده ام که دعایم ماند و جواب مثبت نگرفت . بس که اشتباه بود و خلاف نیاز اصلی ام.
نه،من سهیل را این طور نمی خواهم . اگر به دنیایم وعده ی آسایش بدهد قطعا پا در گل می شوم و به قول مسعود ،مثل خر فقط می خورم و باربری می کنم و به وقت مستی می سرم. یک ((من)) درونم راه می افتد . شاید این به نظر خیلی ها خوب باشد ،اما من نمی خواهم مثل عقده ای ها همه اش خودم را اثبات کنم . می خواهم خوش بخت باشم. چه من باشم،چه نیم من . غرور زمینم می زند.
- لیلا! خواهش می کنم با من به از این باش که با خلق جهانی .
ظرف میوه را هل می دهم طرفش و تعارف می کنم.
- باور کن پسر دایی ،من با شما بد رفتار نمی کنم . فقط راستش هنوز نمی دونم با خودم و زندگیم و آینده ام چند چندم . انگار دچار یه سردرگمی شدم.
- مگه زندگی چیه که توش گم شدی؟ هرکس غیر از تو این حرف رو بزنه قبول می کنم؛ اما از تو نه ،زندگی همین خوبی هاییه که می بینی .
- و بدی هاش؟
- اینو که ما خودمون می سازیم . بقیه هم به ما ربطی ندارند. خودشون نباید کاری می کردند که تلخی زندگی زمین گیرشون کنه .
یه حرف غلط قشنگ : هر کس زندگی خودش رو دارد و درد و مریضی و مشکلات او به تو ربط ندارد. حیوانات هم حتی این رویه را ندارند. فکر کن که دیگران هم به سختی ها و نیازمندی ها ی زندگی من بگویند به ما ربطی ندارد ،در زندگی ات هر اتفاقی می افتد. هر سختی و گرفتاری که دچارش می شوی نوش جانت !
- لیلا! تو منو از کوچیکی می شناسی . منم تو رو خوب میشناسم .شاید دو سه بار بیشتر همدیگه رو نمی دیدیم ؛ اما همین برای شناخت کفایت می کنه.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_سی_چهارم
دیدم اون اقاهه فرار کردو سوار ماشین دوستش شد و رفتن
واییی از ترس زبونم بند اومده بود و گریه میکردم
اصلا نفهمیدم تو این درگیری شال سرم کجا افتاد
یه دفعه دیدم اون اقا ،شالمو پیدا کرد گذاشت روی سرم
مانتوم چون سفید بود ،لباس زیرم مشخص شده بود ،کیفشو باز کرد یه عبا دراورد گذاشت رو دوشم
) یه دفعه شروع کرد به فارسی حرف زدن(
& سلام ،نترسید ،من ایرانی هستم،فامیلیم کاظمی هست
، مشخصه که اهل اینجا نیستین ، بلند شین من میرسونمتون جایی که بودین
به زور بلند شدم و رفتیم سر جاده یه ماشین گرفتیم
توی راه اصلا نگاه نکرد به من
منم سرمو روی شیشه گذاشتمو و گریه میکردم
کاظمی: ببخشید کجا باید بریم ،میدونین ادرستون کجاست؟
) کیفم دستش بود ،ازش گرفتم و بازش کردم ،آدرسو بهش دادم (
منو رسوند دم در خونه،وسیله هامو گذاشت کنار در
خداحافظی کرد و رفت
خواستم زنگ درو بزنم ،که نگاهم به عبا افتاده ،یادم رفته بود عبا رو بهش بدم
عبا رو گذاشتم داخل نایلکس وسیله هام
زنگ و زدم ،خاله ساعده با دیدن من زد تو صورتش
خاله ساعده: خدا مرگم بده چی شده سارا جان
- چیزی نشده سر خوردم افتادم داخل جوب ) یه لبخندی هم زدم که باور کنن(
رفتم تو اتاقم درو بستم لباسامو عوض کردم ، روی تخت دراز کشیدم
برای اولین بار خدا رو شکر کردم ،شکر کردم که نگاهم کرد ،سرمو بردیم زیر پتو و گریه میکردم اینقدر گریه کردم که خوابم
برد
سلما : سارا جان ، بیدار شو ناهار بخوریم
-من گشنم نیست شما بخورین
سلما: سارا گریه کردی؟
-) چشمام پر اشک شد ( نه چیزی نیست
سلما: چرا ،یه چیزی شده بگو چی شده؟
- تو رو خدا اذیتم نکن سلما ،لطفا تنهام بزار
سلما: باشه چشم
سلما رفت و من دوباره شروع کردم بهگریه کردن ،هوا تاریک شده بود
در اتاقم باز شد ،نگاه کردم بابا رضاست
اومد کنار تخت نشست
بابا رضا: سارا بابا ،
- جانم بابا
بابا رضا: چیزی شده ،چرا نمیای غذا نمیخوری؟
- فک کنم مریض شدم ،حالم خوب نیست
) بابا دستشو گذاشت روی سرم(
: واییی تب داری سارا،پاشو بریم دکتر
- نه بابا جون قرص بخورم خوب میشم
) بابا از اتاق رفت بیرون و با سلما اومد ، سلما هم دیدن حالم فهمید که تب کردم (
سلما: عمو رضا نگران نباشین من امشب میمونم کنارش قرص هم میدم بخوره که تبش بیاد پایین
بابا رضا قبول کرد و رفت
سلما هم رفت با قرص و یه تشک اب اومد
کنارم نشست
سلما: پاشو این قرص و بخور
- دستت درد نکنه ) تمام تنم شروع کرده بود به لرزیدن (
سلما: مامان گفت که امروز با لباس خیس اومدی خونه
سارا نمیخوای چیزی بگی
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#هوای_من
#قسمت_سی_چهارم
راست می گوید لامصب، الآن به پارتی ها هم که فکر می کنم شاد نمی شوم، وقتی گاهی با بچه ها پیک می زدیم هم ... الآن که پاکت پاکت سیگار تمام می کنم اصلا حال نمی کنم، یک وقت هایی دو ساعت می کشید موهایم را حالت می دادم و تیپ می زدم، اما الآن مثل برج زهرمارم... نیستم، آدمش نیستم، یک چیزی اذیتم می کند.
پیام می آید. شماره ناشناس است: «میترا رو می خوای ببینی بیا این آدرس!» شماره را دوباره نگاه می کنم نمی شناسم. بعد از چند روز بی خبری
از میترا... بلند می شوم و راه می افتم از کتابخانه بزنم بیرون. جواد صدایم می کند جواب نمی دهم. پله ها را دوتا یکی پایین می روم. فقط می خواهم ببینم دور و برم چه خبر است. دیگر برایم مهم نیست که میترا را زنده بگذارم یا نه؟ سوار موتور که می شوم دستی کلید را درمی آورد:
- کدوم گوری میری با این حال؟
دستم را می زنم تخت سینه ی جواد:
- به تو ربطی نداره! کلید رو بده!
دستش را می کند داخل جیبش می گوید:
- باشه با هم میریم. بیا پایین من می رونم!
نگاهش می کنم. حال خودم هم خوب نیست. عقب می کشم و پا بلند می کند و سوار می شود. مسیر را که می پرسد آدرس را نشانش می دهم. کنار می کشد و می ایستد. موبایل را می گیرد و زل می زند به صفحه اش:
- مگه کوری که یه جمله رو نمی تونی بخونی؟
رو برمی گرداند سمت من و می گوید:
- می دونی این شماره ی کیه؟
- از کجا بدونم کدوم خریه؟
- می برمـت، امـا قبلـش بهـت می گم کـدوم نامردیه تـا بفهمی که یه ذره هم ارزشش رو نداره که اینطور زندگی تو به گند بکشی!
چشم تنگ می کنم توی صورتش. شقیقه هایم ضرب می گیرند و انگار سیاه رگ هایم هجوم کثیفشان را به سرم بیشتر می کنند. دلم نمی خواهد به هیچ جای دنیا بروم. موبایلش را که مقابلم می گیرد اسم را تار می بینم. چشمم را باز و بسته می کنم تا بفهمم و بخوانم. اسم سیروس عقب و جلو می رود. این که شماره ی سیروس نیست. نمی دانم این را بلند گفتم یا فقط برای خودم زمزمه کردم.
- ده تـا شـماره داره بی پـدر! اینـم یکیشـه! معلـوم نیسـت از جـون میترا چی می خواد که توی احمق رو هم وارد بازیش کرده.
سیروس گفته من بروم ببینم میترا کجاست و چه می کند! اینطور که میترا بیشتر می سوزد تا من! اصلا این سیروس آدم است یا حیوان؟ ایرانی نیست، یک حرامزاده است؟ از وقتی که از آن طرف برگشته، اینطور هار شده است، والا که... اصلا برای چه رفت؟
برای درس رفت؟ پس چرا حالا کافه دارد؟ درس خوانده یا... چه غلطی می کرده؟ این همه پول را از کجا آورده که کافه ای با این وسعت زد؟ چرا مدام پارتی می گیرد؟ از کجا این همه خرج دخترها می کند. برای چه سایت مزخرف و کانال سکس زده است؟
اصلا آنجا شرایط ماندن داشت. چرا آمده به قول خودش به این خراب شده؟ حالا آمده افتاده به جان دخترها؟ میترا چندمیش است؟ سیروس چند روز دیگر میترا را رد می کند و نفر بعد. چه برنامه ای برای ما دارد؟
میترا چرا رفت سراغش؟ سیروس هم کار داشت و هم قیافه. تکلیفش روشن بود و میترا فکر کرد خوب کسی را تور کرده است. با تکانی که جواد به بدنم می دهد و فشار دستانش به خودم می آیم. نگاهی به دور و اطراف می اندازم. خیابان را تشخیص نمی دهم اما خلوت است. کی آمدیم؟ رفته بودم که میترا را بکشم. الآن کجا هستم؟ دست می کنم داخل جیبم و بسته ی سیگارم را درمی آورم.
می نشینم کنار جدول و فندک می زنم. آرامم نمی کند اما سوختنش را دوست دارم. جواد کنارم می نشیند و پاکت سیگار را از دستم می کشد و می اندازد توی جوی آب:
- بی شعور چرا انداختی تو آب؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت_سی_چهارم
تا اینکه آن روز لعنتی مصطفی تماس گرفت. داشتم برای خودم یک لیوان چای می ریختم. می خواستم به ضرب گرمی آن کمی از سردی مغزم را بخوابانم تا دو کلمه تست بزنم. اسم مصطفی که افتاد روی صفحه، آن هم نزدیک مغرب، دلم بیخود به هم ریخت. مصطفی زیادی اهل رعایت خانه و خانواده بود. غالبا پیام می داد بعد تماس می گرفت یا ساعت های مشخصی حال می داد. وسط عصر جمعه. انگشتم را گذاشتم روی صفحه و کشیدم سمت دایرۀ سبز:
- الو وحید! کجایی؟
بی سالم کلامش را شروع کرده بود:
- وحید؟
- خونه. کجا باشم؟
- وحید می تونی بری پیش علیرضا... الان پاشو برو... وحید نباید تنهاش بذاری. می فهمی؟
دستم سوخت و لیوان را رها کردم. کج شده بود و نفهمیده بودم. ریخت روی فرش کرم اتاق. چشم از لکۀ بزرگ روی فرش گرفتم و داد کشیدم:
- چی شده؟ کجایی تو؟
صدای نصف و نیمۀ مصطفی قطع شد و هرچه تماس گرفتم وصل نشد. من آدم استرسی نیستم. چند دور اتاقم را بالا و پایین کردم. دیدم نمی کشم. زنگ زدم علیرضا، جواب نداد. یعنی برداشت و قطع شد. زنگ زدم آرشام و جواد. حرف مصطفی را گفتم. جواد گفت خودم را برسانم تا میدان و آنها هم می آیند. هوای ابری، روز را زودتر می بلعید و این خودش هول زده ترم می کرد. یکسره با علیرضا و مصطفی تماس می گرفتم. خاموش شده بودند. کاش دوباره برایم موبایل نخریده بودند. راحت بودم الان. از دست همه راحت بودم. جواد و آرشام با ماشین پدر آرشام آمدند. نمی دانستیم چه شده و باید چه کنیم. دلم می خواست مصطفی را خفه کنم. جواد گفت برویم در خانۀ علیرضا.
یک خیابان مانده به خانۀ علیرضا تویوتایی از کنارمان رد شد. راننده اش یکی از همان دوستان علیرضا بود، این را بلند گفتم. جواد یک لحظه حس کرد علیرضا را در ماشین دیده است و اصرار کرد دنبال ماشین برویم. بالاخره مصطفی گوشی را برداشت. فقط فحش ندادم،
چون فحش خورش ملس نیست. گفت گوشی از دستش افتاده و شکسته. گفت کنار خانۀ علیرضاست. گفت کسی خانه شان نیست. گفت همسایه ها گفتند از عصر با سه تا از بچه های محل بوده و با ماشین رفتند بیرون.
گفتم:
- آره فکر کنم ما دیدیمش.
- شما؟
- با جواد و آرشام هستم.
اول سکوت کرد، بعد گفت بده به جواد. ندادم و گفتم به خودم بگو. می زنم روی بلندگو. با تردید و استرس گفت:
- بچه ها گمشون نکنید. هرجا رفتند دنبالشون برید.
جواد گوشی را گرفت و فریاد زد:
- مصطفی مثل آدم بگو چی شده. تو رو خدا حرف بزن.
مصطفی باز هم مکث کرد.
- وحید این مصطفی از کجا خبر داره؟ مصطفی تو چی می دونی؟
موبایل را از جواد می گیرم و بلندگو را قطع می کنم. مصطفی می گوید:
- الان با آقای مهدوی راه می افتم. شایدم با محمدحسین یا بابام. فقط آدرس رو لحظه به لحظه برام بفرس.
قبل از اینکه جواد بپکد توضیح می دهم که مصطفی در جریان است. می گویم که چه شده و نشده.
صورت جواد سرخ است و آرشام خفه زل زده است به ماشینی که پنج شش متر جلوتر از ما دارد می رود به کجا؟
بالاخره آرشام هم لب باز می کند:
- از کجا می دونی که دوستاش مشکل دارن؟ خب شیطون پرست باشن، عیبی نداره که.
جواد قاطع است:
- حرف نزن آرشام. چهارتا مطلب راجع بهشون بخون بعد نطق کن.
- گمشون نکنی.
من چهل تا مطلب با کمک مصطفی خوانده ام و الان سردرد دارم. دردی که از پشت سرم شروع شده است و دارد جانم را می گیرد. گوشی را برمی دارم و دوباره زنگ می زنم به مصطفی. به اولین زنگ وصل می کند:
- گمشون کردین؟
نگاهم مات روبرو است و لب های خشکم تکان می خورد:
- نه، فقط... فقط چی می دونی مصطفی؟ جان مادرت بگو.
می پیچند به اتوبان و سرعت می گیرند. ارتباط قطع می شود. دارند از شهر می روند بیرون. جواد سر آرشام غر می زند که دست به فرمانش
خوب نیست. دلم می خواهد داخل ماشین آنها را ببینم، اما شیشۀ عقبش دودی است. هیچ تصویری ندارم. یک لحظه تمام تصاویری که دیده بودم در ذهنم جان می گیرد... انتقام از افرادی که شک می کنند. وحشی گری هایشان...
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#اپلای
#قسمت_سی_چهارم
_الآن خیلی هستند که ازدواج کرده اند. اما هم زن و هم مردشون با کس دیگه ارتباط دارند چون من نمیخوام اینطور زندگی کنم. خودم با یکی باشم و دلم...
خوبی زورخانه این بود که همه با آهنگ یک نفر هماهنگ بودند. خدایا با آهنگ تو هماهنگ باشم یا غیر تو؟پراکندگی آدم را ویران میکند. سردرگمی دور و بری ها هم برنامه های مرا خراب میکند. قبل از آنکه چشمان وق زده عقلم بالا بیاید خودم میگویم که نمیخواهم ادامه بدهد. دستم را بالا می آورم و مقابلش میگیرم. با دهان باز سکوت میکند.
_اگر حرفی غیر از اون هست و کاری از دست من برمیاد بگید.
مکث کوتاهی میکند و آرام تر شروع میکند.
_اون موقع هم فرار میکردی. چرا نمیخوای یه فرصتی به هردوتامون بدی؟بچه نیستم میثم. حداقل اجازه بده من تلاشم رو بکنم. بگو از من چی دیدی که فرار میکنی؟
دستم را داخل جیبم میکنم و شانه بالا می اندازم.
_بحث فرار و این حرفا نیست. یه پروژه ای بود و تموم شد دیگه. نمیفهمم این چه اصراریه که شما به ادامه داری.
می آید مقابلم.
_واقعا نمیفهمی یا نمیخوای بفهمی؟دقیقا از زندگی چی میخوای؟همش درس و کار!چرا یه خورده به زندگی فکر نکنیم؟
عصبی ام میکند این حرفها و برخوردش. پا به دیوار کنار حوض میکوبم. به چشمان وق زده عقلم نگاه نمیکنم و میگویم:الآن باید چی بگم؟
این را میپرسم تا خیالش را راحت کنم که نمیتوانم کاری انجام بدهم. بعد از آن پروژه گاهی میشد که برای آزمایش ها سوال داشت و کمک میخواست و مثل همه برایش انجام میدادم گاهی هم سوال های متفرقه میپرسید. اما باید بین خواسته های سردرگمش مرا به بازی نگیرد.
_نمیشه بشینید؟
روی نیمکت مینشینم. سردی آهن اذیتم میکند مخصوصا من را که با لباس بهاری در زمستان بیرون زده ام و حوصله پوشیدن کاپشن راهم ندارم. سرو صدای ابرها با غرش آرامی بلند میشود و دعا میکنم که زودتر باران بگیرد و خلاصم کند. چنان با سرعت پایش را تکان میدهد که بی اختیار شروع میکنم تعداد حرکت ها را بشمارم و با فرمولی میزان هدر رفت انرژی را محاسبه کنم. سوسن سکوتم را که میبیند میچرخد سمتم.
_توهم برای رفتنت اقدام کردی؟
رفتن و نرفتن مهم نیست. درس خواندن و نخواندن هم مهم نیست. این سوالی است که این روزها خیلی ها از هم میپرسند. دیروز که با شهاب پیش استاد تقی زاده رفتیم زوم کرد توی صورت شهاب و همین را پرسید. این سوال یک باری می اندازد روی شانه و فکرت که روانت را تحلیل میبرد و وسط تمام برنامه ها،تردیدهای آزار دهنده مینشاند. وقتی شهاب گفت دعوت نامه آمده است،استاد با لبخند آرامی گفت:نمیفهمم به چی دل خوش کردی و موندی. با این اوضاع اسفناک اینجا تا یکی دو سال دیگه چیزی برای ارائه از ایران به جهان باقی نمیمونه. هر کی رفته باشه برده،هر کی هم که گیر شعارها باشه که باید دید عاقبتش چی میشه. بالاخره ما داریم تلاش میکنیم این توانایی هایی که شماها دارید تو این نابسامانی وحشتناک ایران از بین نره و خودتون لذت استعدادتون رو ببرید.
شهاب گفت:استاد بعضی از بچه ها میرن که رفته باشند و نه برنامه ای برای آینده دارند و نه تحلیلی از موقعیت آنجا و اینجا.
_بازم بهتر از اینه که تو این کشور قحطی زده باشیم!
تکه های مظلومانه و کنایه وار استاد عاصمی و تقی زاده در رفتن ها هم موثر است و هم انگیزه دهنده.
_حواست پیش منه میثم؟چرا اینقدر سخت میگیری؟
حواسم امشب ده جا هست و هیچ جا نیست. نادر مقابل چشمانم می آید. چشم میبندم و دستی به صورتم میکشم و میگویم:میشه اصل حرفتو بزنی.
بغض میکند و با صدایی که میلرزد میگوید:میدونم فقط میخوای با من نباشی.
مقاومتم برای اینکه نچرخم به سمتش و تمام نگاهم را روی صورتش نپاشم خیلی زیاد نیست.
_میثم!چرا اجازه نمیدی که با هم بیشتر آشنا بشیم؟
چشم ریز میکنم در تاریک روشن فضا و دنبال نادر میگردم. نیست. خیال بوده و دیگر هیچ. چند درصد دقیقه های عمرمان خیال است و هیچ!دلم میخواهد بگویم برای بیشتر آشنا شدن است که هفته ها با نادر هستی؟
با شهاب از پارک دانشجو که رد میشدیم نادر با سوسن و یکی دیگر نشسته بودند بستنی می خوردند. سوسن از بستنی نادر میخورد و نادر قاشق او را گرفت که...دیگر نگاه نکردم. شهاب زیر لب غریده بود:به درد نخور!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_سی_چهارم
لحظه اي سینه به سینه آقاي ایزدي در آمدم . از هولم كلاسور و كیفم رها شد و تمام كاغذ ها از بالاي راه پله ها پخش زمین شد. جواب شروین را متوجه نشدم اما از لحن صدایش معلوم بود كه حسابي عصباني شده است. آن لحظه فقط و فقط صداي آقاي ایزدي را مي شنیدم كه گفت : خانم مجد كسي مزاحمتان شده ؟
هر چه فكر میكنم نمي فهمم چرا آن لحظه گریه ام گرفت. نشستم روي پله ها و زدم زیر گریه . شروین با سرعت از كنارم گذشت و نگاه آقاي ایزدي به دنبالش كشیده شد دوباره گفت :
- حرفي بهتون زد؟ حركتي كرد كه … اگه چیزي شده به من بگید من خدمتش مي رسم.
سرم را تكان دادم . اشك هایم بي اختیار سرازیر شده بود و دیگر مهار هم نمي شد. آقاي ایزدي خم شد و كلاسور و كیفم را از روي زمین برداشت، كلاسورم خاكي شده بود. آن را به سینه اش مالید تا خاكهایش پاك شود وقتي كلاسور را به طرفم گرفت : بي اختیار خندیدم . آقاي ایزدي با خجالت پرسید : چیزي شده ؟
بریده بریده گفتم : لباستون خاكي شد.
دستش را روي لباسش كشید و گفت : عیبي نداره .
بعد شروع به جمع كردن كاغذها از روي پله ها كرد. من هم از روي پله ها بلند شدم . در دل به خودم ناسزا مي گفتم كه چرا آبغوره گرفته ام. آنهم جلوي آقاي ایزدي !
چند لحظه بعد آقاي ایزدي نفس زنان كاغذ ها را به طرفم دراز كرد و گفت :
- خودتون را ناراحت نكنید. اگر باز هم حرفي زد حتما به حراست دانشگاه بگید. مطمئن باشید جلوشو مي گیرن.
كاغذ ها را گرفتم و تشكر كردم. در راه برگشت به خانه لیلا و شادي سوال پیچم كرده بودند . منهم بي حوصله جوابهي كوتاه مي دادم. بالاخره شادي با عصبانیت گفت :
- زهرمار آره و نه . اینهم شد جواب دادن ؟ درست و حسابي تعریف كن!
ماشین را كنار كشیدم و پارك كردم. آهسته و شمرده همه چیز را تعریف كردم وقتي حرفهایم تمام شد چند دقیقه اي چیزي نگفتند. بعد شادي گفت :
- چقدر بد شد …
لیلا پرسید : چرا؟
شادي سري تكان داد و گفت : به نظرم این ایزدي از اون حزب الهي هاست . حالا برات تو دانشگاه مي زنه.
لیلا دستپاچه گفت : راست مي گه نكنه برات پرونده درست كنه .
نگاهشان كردم . چقدر تفكرمان راجع به یك نفر فرق مي كرد. آهسته گفتم :
- آقاي ایزدي اصلا اهل این كار ها نیست. فقط مي خواست كمكم كنه .
شادي شانه اي بالا انداخت و گفت : خدا كنه .
بعد لیلا عصبي گفت : چقدر این شروین پررو و از خودراضي است.
تا دم خانه صحبت راجع به شروین و رفتار و اخلاق بدش بود. اما من فقط در فكر آقاي ایزدي بودم.
دو هفته اي از آن جریان گذشت كه دوباه شروین شروع به اذیت كرد. آن روز كلاس فیزیك داشتیم و تا تاریكي هوا در دانشگاه بودیم وقتي كلاس تعطیل شد خسته و هلاك به طرف ماشین رفتیم. لیلا با خستگي گفت : مهتاب امروز چقدر ماشین رو بدجا پارك كردي .
با خنده گفتم : ببخشید حضرت علیه !
وقتي به محل پارك ماشین رسیدیم آه از نهاد هر سه مان در آمد . چهار چرخ ماشین پنچر بود .
ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_چهارم
مهدا بخاطر یک هفته وقتی که برای تحقیق و مطالعه روی پرونده ی محل کارش گڋاشته بود از درس و کار های بسیج عقب مانده بود ، روز پنج شنبه که زودتر کارش تمام میشد بعد از استراحت کوتاه در خانه برای درس خواندن در کتابخانه و رسیدگی به امورات بسیج به دانشگاه رفت .
مشغول خواندن بود که همراهش زنگ خورد و صفحه با نام حسنا روشن شد .
ـ حسنا کتابخونم ، الان بهت میزنگم
صدای جیغ حسنا را شنید خندید و تماس را قطع کرد بعد از جمع کردن وسایلش بسمت دفتر بسیج راه افتاد .
به بخش خواهران رفت در زد و وارد شد که حسنا مثل ببر زخمی بسمتش حمله کرد و شروع به جیغ و داد کرد :
معلوم هست کجایی ؟ مگه قرار نبود این کتابا رو جمع و جور کنی من چقدر جورت بکشم آخه ... آنقدر غر زد که مهدا گفت :
ببخشید حسنا جان شرمندتم بخدا درگیر کار بودم غافل شدم از اینجا
ـ حالا اینا به کنار ، اون دختر ورپریده اومده بود قشقلق به پا کرد و رفت
ـ کدوم دختر ؟
ـ دختر عمه عزیزم ....
ـ کی ندا ؟
ـ آره ، خبرشو بیارن برام
ـ اِ حسنا زشته خجالت بکش ، دختر سیدحیدر و این حرفااا ؟! چی میگفت حالا ؟
ـ میگه چرا مهدا تو کارای بسیج دانشگاه ما دخالت میکنه ، بچه پرو انگار نه انگار ما واسه حفظ مقر اونا جون کندیم
بعد چشم هایش را ریز کرد و گفت : وایسا ببینم ، تو بابای منو از کجا میشناسی ؟
مهدا خودش را به آن کوچه معروف زد و گفت : همه ی اون شهرک سیدحیدر و میشناسن ، ول کن این حرفا رو دیگه چیشد ؟
ـ هیچی دختره دیوونه اومد این جا هر چی لایق خودش بود به تو گفت و رفت ، کتاب هایی که انتخاب کرده بودی و داده بودی به بخش اونا اورد اونا گذاشت رو میز ، مرصاد دنبال دردسر میگرده بذار خود بد سلیقش بره بخره وسایلو ، دلم میخواست خفش کنم ....
ـ باشه اشکالی نداره این کتابا هم میذارم واسه خودمون لازم میشه ، میبرم می چینم قفسه سالن .
ـ دختره پرو خیر سر ببین حیثیتمو برد ، برم مهراد و ...
ـ اِ خوب شد گفتی یه لیست ازم خواسته استاد حسینی داشت یادم میرفت ...
ـ ببین یکم اتاقو مرتب کن تا حالت جا بیاد قشنگ ، من الان کلاس آخرمه بعدش میرم خونه ، اینارم برو بچین تو قفسه هایی که میگی .
ـ چشم اوامر دیگه ؟ حسنا من دوتا کلاس دیگه دارم ، با چی میری ؟
ـ محمدحسین میاد دنبالم ، خودش کار داره اینجا .
طوری وانمود کرد که هیچ چیز نمی دانسته و گفت : چه جالب ! نکنه میخوان استادمون بشن ؟
ـ نه بابا واسه یه طرح از این بدرد نخورا اومده
ـ اهوم ، موفق باشن
ـ من رفتم ، مهدا فقط دلم میخواد بیام ببینم با این کتابا سرگرم شدی کارت تموم نکردی ، قشنگ طوری میزنمت استاد صابری تو آزمایشگاهش راهت نده ...
ـ همش تهدید های تو خالی ..
ـ حرف نزن ، اعصاب مصاب ندارم
ـ باشه بابا خوش اخلاق بیا برو
&ادامه دارد ...
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh