🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_ششم
روهام با گوشی خودش با او تماس گرفت و گوشی را روی حالت اسپیکر گذاشت تا من هم شنونده حرفهایشان باشم.
چند بوق آزاد خورد تا اینکه صدای دلنوازش به گوشم رسید
_بفرمایید
_سلام.ببخشید همراه آقای شمس
_بله خودم هستم بفرمایید
_چند لحظه میخواستم وقتتون رو بگیرم
_ببخشید شما؟
_ادیب هستم برادر روژان جان
باصدای هول شده کیان لبخند به لب آوردم
_جانم در خدمتم
_همونطور که در جریانید .مادرتون از مادر بزرگم اجازه خواسته بودند برای خواستگاری از روژان جان.
_بله درسته.
_میتونم کیان صداتون کنم
_بله بله حتما.لطفا راحت باشید
_ببین آقا کیان من همین یه دونه خواهر رو دارم و از جونمم بیشتر دوسش دارم .تا جایی که فهمیدم شما خانواده خیلی مذهبی هستید برعکس خانواده من.میخواستم اگه وقت دارید امروز عصر باهم بشینیم صحبت کنیم اگر بعد از حرفهای من بازهم تمایل به این ازدواج داشتید من با خانواده صحبت میکنم و زمان خواستگاری رو بهتون اطلاع میدم
_خیلی خوشحال میشم که قبلش مثل دوتا مرد باهم صحبت کنید .قطعا خوشبختی خانم ادیب برای من هم اولویت اول هست .شما زمان و مکان رو بفرمایید من خدمت میرسم
_من آدرس رو براتون پیامک میکنم .به امید دیدار
_خدانگهدار
روهام تماس را که قطع کرد زد زیر خنده و ادای کیان را درآورد
_(قطعا خوشبختی خانوووم ادیب اولویت منه) روژان به این جواب مثبت بده پسری که هنوز دختری که دوسش داره رو خانم ادیب صدا میکنه خیلی پاکه .نباید از دستش داد
دوباره با صدای بلند خندید ،مرا هم به خنده انداخت.
_پاشو بریم نهار .انقدر خندیدم دلم ضعف کرد الان گشنمه.
_باشه تو برو منم میام
صدای کیان را تقلید کرد
_باشه خانوم ادیب
خنده کنان اتاق را ترک کرد.
به آشپزخانه رفتم .همه دور میز نشسته بودند .کنار روهام نشستم.
نهار با خنده و شوخی گذشت.بعد از نهار پدر روبه روهام کرد
_روهام حاضر شو بریم شرکت
روهام سمت من نگاهی انداخت و چشمک زد
_شرمنده باباجون امروز رو به من مرخصی بده .با دوماد آینده قرار دارم
پدرم با تعجب گفت
_دوما آینده دیگه کیه
روهام خندید
_استاد روژان دیگه.عصر باهاش قرارگذاشتم میخوام ببینم چجوریه. اگه مناسب بود با اجازه شما بگم واسه خواستگاری تشریف بیارند
_خوبه اتفاقا منم به خانجون گفتم بهش خبر برسونه بیاد شرکت .حالا که تو زحمتش رو میکشی من دیگه صحبتی نمیکنم .هرتصمیمی گرفتی خبرش رو بده
_چشم باباجان
پدر به خانم جان سفارش کرد که دیگر حرفی به خانواده کیان نزد و منتظر تصمیم و تحقیقات محلی روهام بمانیم
مادرم ولی راضی نبود و با عصبانیت به روهام توپید
_روهام میخوای بری در مورد چی حرف بزنی .انچه عیان است چه حاجت به بیان است.اونا از این خانواده های سطح پایین هستند من راضی نیستم دخترم رو بدم به چنین خانواده ای .پس لازم نیست بری تحقیق کنی.روژان بچه است عقلش نمیکشه .تو دیگه چرا
از حرف مادر دلگیر شدم میخواستم حرفی بزنم که با اشاره روهام سکوت کردم .
_مامان خوشگلم .حالا من میرم صحبت میکنم اگه دیدم خیلی متحجر هستند و روژان با اونا خوشبخت نمیشه خودم همونجا ردش میکنم .پس شما بسپار به من و نگران نباش.
_من دیگه حرفی نمیزنم .ببینم میتونید این دختر رو بدبخت کنید یا نه
دیگر حوصله شنیدن حرفهایشان را نداشتم بی سر و صدا به اتاقم پناه بردم .
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_نود_ششم
نگاه غمگینی بهم انداخت.نی آیس پک رو زد رو چونم تا لبمو ول کنم.
محو چشماش آیس پک رو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوردن...
تا آخرین قطره ی آیس پک توی دستم نگاه خیرشو روی خودم تحمل کردم.
لیوان خالیه آیس پک رو توی دستم چرخوندم و زیرلب تشکر کردم.
لیوانو از دستم گرفت انداخت آشغالیو سوار ماشین شد.
حرکت کرد سمت خونه و همونجور که خیره به جلو بود آروم شروع کرد به حرف زدن:
+ببین الینا...میدونم دلتنگی ولی...ولی...
اشکام دوباره داشتن جاری میشدن پس برای اینکه جلوشو بگیرم نالیدم:
_Rayan please...(رایان لطفا...)
سریع سرشو تکون داد و گفت:
+ok ok...من اصلا قصد نداشتم ناراحتت کنم...اصن فکرشم نمیکردم ناراحت بشی خب؟!اممم...من فقط خواستم بگم تو این مدت خیلی مراقب خودت باش خب؟!
به تلخی زمزمه کردم:
_نه ماهه مراقب خودمم!
ریان با لحن خواهشی گفت:
+الینا لطفا...این آخرین دیدارمون تا یکی دوماه دیگست...پس لطفااا انقدر تلخ نباش.میشه؟!
وحشت زده چرخیدم سمتش:
_دو مماه؟!چرا انقدر زیاد میری؟!پس...پس کارت چی میشه؟!تو مثلا مهندسی؟!ینی چی شرکت چی؟!ینی انقدر شرکتتون بی در و پیکره؟!
با لبخند مهربونی نیم نگاهی بهم انداخت.بعد برگشت و نگاهشو دوخت به خیابون روبروشو با همون لبخند مهربون گفت:
+چند ماه پیش تو یکی از شرکتای تهران مصاحبه دادم دوروز پیش بهم زنگ زدن و گفتن تو مصاحبه قبول شدم.حالا باید یه چندماهی اونجا امتحانی کار کنم ببینم خوششون میاد یانه...
_پس شرکت خود...
+شرکت خودمونم هیچی...مدیر شرکت آدم فهمیده ایه...میدونه من اگه شرکت تهران قبول بشم برام یه موفقیت بزرگ به حساب میاد براهمین اجازه داده برم...
مغموم و ناراحت تو صندلی فرو رفتم و با صدای آرومی زمزمه کردم:
_دوماه؟!ینی تا بعد عید؟!
صدامو شنید چون گفت:
+اگه بتونم حتما بعد از روز پنج عید میام.
نزدیک خونه بودیم که گفت:
+الینا تو این مدت که نیستم خیلی مراقب خودت باش.
بعد با حرص چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
+زیادم دوروبر این پسره امیرحسین نگرد.حتی اگه میدونی با خاهراش قطع رابطه کن...
با حرص جواب دادم:
_میشه تعیین تکلیف نکنی؟!
+الینا؟!...
_هان؟!چرا وقتی از چیزی خبر نداری و شرایطی رو درک نمیکنی تعیین تکلیف میکنی؟!با خواهراش قطع رابطه کنم بعدشم حتما برم بمیرم دیگه نه؟!
پوفی کشید و ماشین رو وایسوند جلو در خونه.
با لحنی که معلوم بود مجبور شده قبول کنه گفت:
+خیل خب...با هرکی میخوای دوست بمون ولی الینا نفهمم دوروبر این پسره ایا...
از اینهمه غیرتش خوشم اومده بود.اونقدر که بدون هیچ مخالفتی گفتم:
_چشم...
لبخند رضایت رو لباش نقش بست:
+چشمت بی بلا...
سریع از ماشین پیاده شدم.در رو که بستم یادم اومد خدافظی نکردم.
زدم به شیشه و وقتی شیشه رو کشید پایین گفتم:
_نمیای بالا؟!
با لبخند جواب داد:
+نه ممنون.فردا باید برم خیلی کار دارم.
_باشه پس...اممم...
انگار حرف دلمو خونده باشه چشمکی زد و گفت:
+مراقب خودم هستم!
برا که دستم رو نشه خودمو زدم به بیخیالی و گفتم:
_خوب کاری میکنی مادر پدرت از سر راه نیاوردنت!
خندید و وسط خنده هاش گفت:
+خیعلی رو داری دختر!
به زور خندمو کنترل کردم و گفتم:
_کاری نداری؟!
+نه.یادت نره موا...
حرفشو قطع کردم و شمرده شمرده گفتم:
_مواظب...خودم...باشم...
خندید و گفت:
+خدافظ.
_خدافظ.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_نود_ششم
بعد از رفتن کیان سریع به اتاقم رفتم.
تمام وسایلی که لازم داشتم را لیست کردم و برگه یادداشت را داخل کیفم پرت کردم.
در حالی که مانتو میپوشیدم با زهرا تماس گرفتم
_سلام زهرا خوبی
_سلام عزیزم قربونت .تو خوبی ؟
_ممنون عزیزم .زهرا جان میخوام برم خرید
میای؟امشب میخوام مهمونی بگیرم
باذوق فریاد زد
_آخ جون من عاشق خرید مهمونی ام تا برسی اینجا آماده شدم
خنده بر لبم آمد
_یک جوری میگی تا بیای انگار چقدر فاصله است دو دقیقه دیگه اونجام بای.
قبل از اینکه حرفی بزند تماس را قطع کردم و دکمه های مانتو را بستم.
بعد از به سر کردن چادر و برداشتن کیف و سوییچم ،بسم الله گفتم و از خانه خارج شدم.
پنج دقیقه بعد با زهرا داخل ماشین نشسته و به مقصد فروشگاه به راه افتادیم.
خرید مواد غذایی که تمام شد به قنادی رفتیم و سفارش کیک دادم.
یک کیک قلب مانند که رویش پر از شکوفه های رنگی بود .سفارش کردم روی کیک بنویسند
(عزیزترینم، بودنت بهترین دلیل زندگیست )
مقداری هم میوه خریدم و با سرعت به خانه برگشتیم.
با زهرا مشغول درست کردن دسر ها شدیم.
زهرا حین گذاشتن ژله ها در یخچال پرسید
_یادم رفت بپرسم، داداش کیان رو کجا فرستادی؟
_وای داغ دلم رو تازه کردی
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_نود_ششم
-نه ممنون
-خونه ندیدین هنوز
-آره دیگه
-خب شما که هیچ کاری نکردین
-بابا همه چیز گره خورده بهم دیگه
-حالا اشکال نداره هنوز وقت دارین
سری برای ملکا تکون دادم،تا بلکه دست از سرم برداره و مشغول چرخوندن گوشیم شدم تا بلکه یکم سرم گرم بشه ،سلامی رو شنیدم ،برگشتم محمد حسین بود ،جوابش رو دادیم.
-خوب خوابیدی؟
-آره
-سرت خوب شد؟
-بله بهترم
کنارم نشست تا از بازجویی های فرشته خانوم خلاص شد،ملکا شروع کرد:داداش شما کی می خواین خونه بگیرین پس؟
فرشته خانوم چایی رو جلوی محمد حسین گذاشت محمد حسین تشکری کرد ،فرشته خانوم هم نشست.
-چطور مگه؟
-خب پناه می خواد جهاز بخره
-خب بخره
-خب باید خونه رو ببینه
-نمی دونم
-یعنی چی نمی دونم پسرم زمانتون زیاد نیست
-آره خب،اصلا هر وقت پناه بگه
-می خواین امروز برین؟
خیلی سریع جواب میدم که مجبور نشم امروز برم ببینم:نه نه من امروز حوصله شو ندارم
-باشه
-محمد حسن کجاست؟
فرشته خانوم در حالی که با انگشتش دور لیوان رو دور گیری می کرد گفت:اون اتاقه داره تلویزیون میبینه
محمد حسین بلند میشه به سمت اون یکی اتاق میره ،صداشون رو می شنیدم
-محمد حسن ایکس باکس بازی کنم؟
-بازم می خوای ببازی؟
-من ببازم؟
ملکا ناله کرد وگفت:وای دوباره رجز خونی هاشون شروع شد،اون موقع نفهمیدم ولی وقته نزدیک نیم ساعت رجز خوندن ملتفت شدم.
-نه من ببازم
-محمد حسن خیلی رو داری ها
-محمد حسین چرا قبول نمی کنی باختی
-من از تو بچه ببازم؟
-می بینم اصلا نمی بازی
رو کردم به ملکا و گفتم: حالا کی می بازه؟
-یه وقتایی محمد حسن یه وقتایی محمد حسین
بوی کتلت فرشته خانوم آدم رو مست می کرد،صدای جلیزو ویلیز ریز روغن هم گوش رو می نواخت ،چایی رو با قند می خورم .
-اصلا بازی می کنیم ببینم کی می بازه
-خیل خب
فرشته خانوم رو کرد به ملکا و گفت:فردا چند شنبه است؟
-پنجشنبه
-خب فردا باید بریم بهشت زهرا
-آره
-تو که کلاس نداری؟
-نه
صداش رو بلند تر می کنه و خطاب به محمد حسین میگه:محمد حسین تو فردا شیفتی؟
-نه مامان
-خب پس
-چی بزنم محمد حسین ؟
-بی ادب داداش
-چی بزنم داداش؟
-فوتبال
-تو می خوای با من فوتبال بازی کنی؟
-نه،ملکا میخواد
-داداش تو همیشه تو فوتبال می بازی
-من می بازم؟
-نه من می بازم
گوشم رو از رجز خوانی هاشون میگیرم و گوش میسپارم به صحبت های فرشته خانوم :پس باید حلوا درست کنم
آخرین کتلت رو بر میدارم روی صندلی رو به روم میشینه:آقا محمود مرد خیلی خوبی بود
-خدا بیامرزه
-خدا اون رو آمرزیده خدا منو بیامرزه
قند رو بین لب های حجیمش می گذارد و با چایی به داخل دهنش هل میده.
-همیشه وقتی شوخی می کرد کلی معذرت خواهی می کرد می گفتم آخه این که معذرت خواهی نمی خواد
لبخندی میزنم ،بلند میشم و لیوان چایی رو آبی میزنم کف رو به لبه هایش میکشم و سر جایش میذارم
-دستت درد نکنه خودم میشستم
-یه لیوان که این حرف ها رو نداره
ملکا خیره میشه به من و حالا اون شروع میکنه:محمد حسین خیلی شبیه باباست ،بزار عکسا رو بیارم
و از جا بلند میشه ،فرشته خانوم لیوانش رو میشوره که زرد نشه .
-راس میگه نه تنها چهره اش بلکه اخلاقی هم خیلی شبیه باباشه
-مثلا چی ؟
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_نود_ششم
باصدای زنگ، مهتاب دومترپریدهوا.
باهُل ازجاش بلندشدوگفت:
مهتاب:وای وای اومدن.
خندیدم وگفتم:
+خب مگه قراربودنیان؟
مهتاب:وای نه استرس گرفتم.
+بیخیال مهتاب،چندتانفس عمیق بکش بلکه آروم بشی بااین وضعگندمیزنیا.
چندتانفس عمیق کشید،صدای مهین جون اومد
که گفت:
مهین:مهتاب جان عزیزم بیااینجاالان میان بالا. مهتاب سریع گفت:
مهتاب:هالین توهم بیایا استرس میگیرم.
سریع گفتم:
+هروقت نیازباشه میام.
امیر:آبجی بیادیگه.
مهتاب دوباره نفس عمیقی کشیدوسریع ازآشپزخونه رفت بیرون.
براش خوشحال بودم، اینکه عقلش وبه کار انداخته بودوبااحساسش تصمیم نمی گرفت خوشحالم می کرد.
پشت میزنشستم وگوشام وتیزکردم ببینم چی میگن.
صدای سلام علیکشون اومدولی...
باتعجب ازجام بلندشدم پشت اوپن نشستم تا صداروبهتربشنوم.
صدابرام آشنابود،خیلی خیلی آشنابود.
بیشتردقت کردم،وای خدای من،اینکه...
سریع ازجام بلندشدم که باعث شدسرم محکم بخوره به اوپن.
باصدای بلندگفتم:
+آخ.
سریع دستم وگذاشتم روی دهنم،خاک توسرم گندزدم.
بیخیال دردسرم شدم وسریع به سمت گوشیم که روی میزبودرفتم وشماره ی شایان وگرفتم.
جواب نداد،باحرص زیرلب گفتم:
+جواب بده دیگه،جواببده عه.
دوباره شمارش وگرفتم، بعدازشش بوق بالاخره باصدای خواب آلودی جواب داد:
شایان:بله؟
باحرص گفتم:
+دردوبله،چراجواب نمیدی ؟
شایان:خواب بودم لامصب من وازخواب نازبیدارکردی طلبکارم هستی.
+بروباباالان چه وقت خوابه؟
شایان:محض اطلاعت میگم که بخاطرشمابنده دیشب تادیروقت بیداربودم والا جونم برات بگه که...
اجازه ندادم حرفی بزنه،سریع گفتم:
+باشه شایان شب زنگ بزن بگوچی شده،فقط الان سریع شماره ی امیرعلی وبده بدو.
شایان:خب گمشوازخودش بگیردیگه.
باکلافگی گفتم:
+شایان کاری که گفتم و بکن سریع شمارش وبده.
شایان:چرا؟
دلم میخواست سرم و بکوبم به دیوار،آخه الان چه وقت سوال کردنه؟
سریع بهش جریان وگفتم اونم مثل من نگران شده بود.
شایان:باشه باشه الان شمارش وبرات میفرستم.
باشه ای گفتم وگوشی وقطع کردم.
منتظربودم شماره روبرام بفرسته،صدای نکرشون سوهان روحم بود،مردشورشون وببرن.
باصدای زنگ گوشیم سریع به سمت گوشیم یورش بردم. شماره روفرستاده بود.
سریع شماره ی امیرعلی رو گرفتم،خداخدامی کردم که گوشیش پیشش باشه.
صدای زنگ گوشیش بلندشد، ازذوق لبخنددندون نمایی زدم ومنتظرموندم جواب بده،سریع رفتم پشت اوپن.
ببخشیدی گفت وجواب داد:
امیر:بله؟
+سلام،هالینم ضایع نکن اسمم ونبر.
صداش وآوردپایین وگفت:
امیر:سلام ،چیزی شده؟
باهول گفتم:
+امیرعلی سریع بیاآشپزخونه.
امیر:چیزی شده؟
باحرص گفتم:
+اه بیاسریع کارت دارم بدو.
امیر:باشه.
گوشی وقطع کردم ومنتظرموندم امیربیاد.
همینکه واردشدسریع از جام بلندشدم وبه سمتش رفتم وگفتم:
+امیر؛امیرعلی اینارورد کن برن.
همچنان که سرش پایین بودچشماش گردشد،گفت:
امیر:برای چی؟
همینکه اومدم توضیح بدم مهتاب واردشدوگفت:
مهتاب:وای هالین خیلی تفاوت داریم باهم،اصلابه ما نمیخورن.
امیر:برای چی اومدی اینجا؟
مهتاب باتعجب گفت:
مهتاب:اومدم چای بریزم.
امیرسری تکون دادوگفت:
امیر:باشه.
مهتاب نگاه مشکوکی بهمون انداخت که لبخندی بهش زدم،شونه ای بالاانداخت ومشغول ریختن چای شد.
امیرعلی نیم نگاهی بهم انداخت ودوباره سرش و پایین انداخت.
مهتاب چای وریخت وازآشپزخونه رفت بیرون.
امیرعلی:خب داشتیدمی گفتید.
همینکه اومدم توضیح بدم صدای مهین جون اومد:
مهین:امیرعلی جان پسرم یک لحظه سریع بیا.
امیرعلی روبه من کردوگفت:
امیر:ببخشید،برمی گردم.
همینکه اومدبره بیرون هل کردم وسریع گوشه استینش وگرفتم...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_ششم
تعبیرش برایم شیرینی خاصی دارد. قاشقم را برمی دارد و مشغول خوردن میشود. بعد از جمع شدن سفره، دور هم مینشینیم. تازه سرم را بالا می آورم و نگاهی به صورتش میکنم. سبزه شده و لاغر.سفیدی موهایش هم انگار بیشتر توی چشم می آید. کمی که از اوضاع و احوال میگوید، انگار غم وغصه اش فوران می کند.
میگوید: آنچه در اخبار می آید، یک صدم واقعیت است. شهید هم زیاد داریم از مجاهدان لبنانی و عراقی و افغانستانی تا همین بچه های داوطلب خودمان. غریب می جنگند و غریب شهید میشوند. و بعد ادامه میدهد که: ما داریم توی عراق و سوریه، از خودمان دفاع میکنیم. اگر صبر کنیم دشمن بیاید پشت مرز ما و آن وقت دفاع کنیم، هم عراق و سوریه از دست رفته است و هم تمام ایران و مردمش درگیر می شوند، مثل جنگ ایران و عراق.
سرخوش از آمدن پدر هستم که سال ها دوست داشتم، سایه اش بالای سرم باشد ونبود. موقع خواب در اتاقم را نمیبندم. دارم دنبال همراهم می گردم که در چهارچوب در می ایستد.
- ليلی جان!
سربرمی گردانم و لبخندش را نوش می کنم.
- فردا صبح هستی که؟
- بله هستم بابا.
- پس تا فردا.
ملاصدرا و خانمش زیر پنجره اتاق من نشسته اند و دارند صحبت می کنند. پنجره بسته است و نمیشنوم چه میگویند. برایش پیام میزنم:
به وقت فکر نکنی ملاصدرا زن داشته و بساط میکرده زیر پنجرة من و با خانمش بغ بغومی کرده.
صدای خنده ای که بلند میشود و بعد سنگ ریزه ای به شیشه می خورد. شیشه هم که بشکند، حاضر نیستم از زیرپتوبیرون بیایم. جواب پیامک را نمی دهد، اما از قطع شدن صداهای گنگ میفهمم تغییر موضع داده اند. به سعید پیام میزنم که:
- دوتا داداش بودن یکی شون کور بوده، یکی شون کچل. اگه گفتی توکدومشونی ؟
جواب میدهد:
- گزینه سه. تازه اشتباه هم نوشتی یه آبجی و داداش بودند، داداشه کور بود اسمشم مسعود بوده، آبجیه کچل بوده، اسمشم ليلا؛ امامن گزینه سوم هستم. از دست این مسعود، دیوونه دیوونه ام.
- حالا که این طور شد، من هم نمیگویم از بابا چه خبری دارم.
گوشی توی دستم زنگ میخورد و عکس مسعود با آن خنده قشنگش می افتد روی صفحه، آهسته می گویم:
- سلام
- ليلا! چه خبر؟ بابا زنگ زد؟
بچه داد نزن. اینجا خانواده زندگی می کنه و خوابیده. بعدم سلامت کو؟
- سلام. جون من لیلا بابا زنگ زد؟
دلم میسوزد و میگویم:
- بابا امشب اومد.
کمی مکث و بعد صدای:
- ای خدا! جدی لیلا! بابا الآن خونه س؟
بی اختیار و با بغض می گویم:
- آره دو ساعت پیش اومد. الآن هم خوابیده.
سعید گوشی را می گیرد:
- ليلا!راست و حسینی؟
بغضم باران می شود. مینشینم سرجایم:
- راست و حسینی.
- پس چرا گریه میکنی؟
- آخه اونایی که جنازه باباشون رو براشون بردن، الآن چه حالی دارن ؟ آخه چرا از اون طرف دنیا اسلحه و آدم میفرستند تا یک کشور ساکت و آروم رو این طور خراب و خونین کنن؟
سكوت دوطرفه... و گوشی را قطع میکنم و خاموش... هق هقم را خفه میکنم.
مردم ایران و اطراف آن، همه مسلمان هایی که در آسایش میخوابند، یادی از آنها میکنند؟ یا تنها به این فکر هستند که اعتراض کنند چرا ما داریم آن جا هزینه میکنیم و فقیران خودمان چه؟
یاد جمله افسر اسرائیلی آمریکایی میافتم که در جواب این سؤال که شما تا کجا در ایران دخالت میکنید؟ گفته بود: «تا هرجایی که بتوانیم چکمه هایمان را در آن جا بگذاريم.» دنیا دار غفلت و فراموشی است. دوست ندارم خود خواه فراموشکارباشم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_نود_ششم
فصل بیست و هفتم
امتحانها شروع شده بود و من سعي مي كردم با درس خواندن زياد سر در گمي فمري ام را كمتر كنم. هر چه مشغول تر مي شدم. برايم بهتر بود. ليلا هم به درد من مبتلا شده بود . مهرداد مرتبا به خانه شان مي آمد و خواسته اش را تكرار مي كرد و ليلا بين انتخاب او و غرغرهاي پدر و مادرش مانده بود. فقط شادي بود كه راحت و بي خيال براي هر روز همان روز زندگي مي كرد. باز هم با هم قرار گذاشته بوديم تا دروسمان را بخوانيم و تمرين هايش را حل و پيش هم رفع اشكال كنيم. از بيست واحد نصف بيشترش اختصاصي و مشكل بود. اولين امتحان خيلي سخت نبود و هر سه حسابي آماده بوديم. ساعت امتحان اولمان بعدازظهر بود. ناهارم را خوردم و به طرف دانشگاه حركت كردم. شادي و ليلا با هم مي آمدند. وقتي رسيدم همه بچه ها درحياط جمع بودند. عده اي دور هم جمع شده بودند و آخرين مرورها را مي كند. لحظه اي چشمم به شروين خورد كه از در ساختمان بيرون آمد. صورتش برافروخته و از شدت عصبانيت در حال انفجار بود. همان لحظه شادي و ليلا هم رسيدند پشتم را به شروين كردم تا چشمم بهش نيفتد در چند ثانيه بعدي همه چيز حسابي بهم ريخت و من گيج و حيران نگاه مي كردم. شروين مستقيم به طرف من آمد. رضا دوستش مي خواست جلويش را بگيرد . صداي نعره شروين بلند شد . ولم كن بذار تكليفو روشن كنم. يك الف بچه شوخي شوخي داره زندگي منو خراب مي كنه.
آن لحظه اصلا فكر نمي كردم روي سخن شروين با من است اما ناگهان فريادش بلند شد . برگشتم و نگاهش كردم صورت قرمزش مثل ديو شده بود. رگهاي گردنش متورم و دهانش كف كرده بود. داد كشيد :
- دختره عوضي ! به خدا قسم حالتو مي گيرم رفتي زيرآب منو زدي ؟ حالا خيلي جيگرت خنك شد ؟... بدبخت ، جاسوو ، اشغال خور...
اصلا نمي فهميدم چه مي گويد . با دهان باز خيره مانده بودم. اولين نفري كه به خودش آمد شادي بود . با صداي بلند داد زد :
- تو به چه حقي اينطور عربده مي كشي؟... حرف مفت نزن وگرنه مي رم ازت شكايت مي كنم. پدر تو مي سوزونم. ..
ناگهان شروين هجوم آورد به طرف ما كه نمي دانم از كجا حسين و آقاي بدري يكي از پسرهاي زرنگ كلاسمان جلو پريدن و شروين را گرفتند. ليلا و آيدا هم بازوي من و شادي را گرفته و با خودشان به داخل ساختمان بردند. امتحان شروع شده بود و فرصت حرف و حديث را از بچه ها مي گرفت. من اما عصبي و هراسان نمي توانستم تمركز درستي روي سوالها داشته باشم. به هر ترتيب امتحان تمام شد و من نگران از جلسه بيرون آمدم. دلم براي حسين شور مي زد. از طرفي ميخواستم بدانم چه بلايي سر شروين آمده كه اينهمه از دست من عصباني شده بود. جواب سوالم را خيلي زود با نگاه به تابلوي اعلانات دانشگاه گرفتم. رونوشتي از حكم اخراج شروين كه به امضاي مديريت رسيده بود روي تابلو دانشگاه به چشم ميخورد.
علت اخراج موارد متعدد انضباطي ذكر شده بود و از دادن شرح و توضيح در نامه خودداري كرده بودند. با ديدن نامه اول خوشحال شدم چون از ديدن شروين راحت مي شدم بعد نگران و ناراحت شدم. شروين حتما انتقام مي گرفت يا از من يا از حسين. زير لب از خدا خواستم همه چيز به خير بگذرد.
به محض رسيدن به خانه با حسين تماس گرفتم. همكارش گفت كه حسين از صبح به شركت نيامده نگران با خانه اش تماس گرفتم. هيچ كس گوشي را برنمي داشت. در جواب سوالهاي پي در پي مادرم به اتاقم پناه بردم. خدايا چه بلايي سر حسين آمده بود ؟ از ناراحتي زياد بدون خواندن درس به رختخواب رفتم. آنقدر غلت زدم و فكر كردم تا خواب چشمهايم را پر كرد. وقتي بلند شدم هوا تاريك و خانه در سكوت فرو رفته بود. به ساعت شبرنگ بالاي سرم نگاه كردم. نزديك سه صبح بود.ناگهان يادم افتاد كه از حسين خبر ندارم. قلبم در سينه محكم مي كوبيد. سردم شده بود و مي لرزيدم. با ترديد گوشي تلفن رابرداشتم .احساس مي كردم صداي بوق آزاد تمام خانه را پر كرده است. آهسته شماره خانه حسين را گرفتم. با افتادن هر شماره به دقت گوش تيز مي كردم تا مبا دا كي بيدار شود. سر انجام شماره ها كامل شد و اولين بوق ممتد به گوش رسيد. بعد از پنجمين بوق ممتد تصميم گرفتم گوشي را بگذارم كه صداي خواب آلود حسين بلند شد : بله ؟
با صدايي نجواگونه گفتم : حسين ؟.... بيدارت كردم؟
انگار خواب از سرش پريد جدي پرسيد : شما ؟
دوباره پچ پچ كردم : منم مهتاب !
صداي حسين پر از سادگي شد : مهتاب عزيزم . توهنوز نخوابيدي ؟
- چرا ولي نگرانت بودم . سر شب زنگ زدم نبودي با اون قضيه كه پيش آمد يك كمي دلم شور مي زد .
- نه بابا هيچي نشد اخراجش كردن هارت و پورت ميكرد. يكم داد و بيداد كرد و رفت.
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نود_ششم
خیره به چشمان خاکستری مهدا گذشته را می کاوید که صدای دخترکش او را متوجه موقعیتش کرد .
مهدا : مامان ؟ مامانی ؟
ـ جونم ؟ چیزی گفتی دخترم ؟
ـ گفتی باید صحبت کنیم منتظرم
ـ واقعا باید این اردو بری ؟
ـ آره مامان جان ، واقعا موقعیت خوبیه ، یه چیزی شبیه اون مسابقه تهران که با پروفسور پی یِر آشنا شدم
از انیس خانم اصرار و از مهدا انکار . در آخر گفت : هنوز مادر نشدی بدونی چی میکشم
ـ قربون مامان قشنگم بشم ، نگرانی نداره بانوی من .
مادرش را بوسید و گفت : مامان من برم بخوابم که خیلی خستم ، بابا الان خوابه با اون موقع نماز صبح خداحافظی میکنم ...
ـ باشه برو ، شبت خوش ...
بسمت اتاق مشترک خودش و مائده رفت ، چند بار مائده را صدا کرد اما جوابی دریافت نکرد .
به اتاق مرصاد رفت شاید آنجا او را بیابد که صدای صحبتشان را شنید .
مائده : داداش از وقتی مامان محدثه زنگ زد خونه مامان اینهمه بهم ریخته ... اگه واقعا طبق چیزی که مامان میگه یخوان از مهدا خواستگاری کنن چرا مامان اینجوری میکنه ؟
ـ چجوری ؟
ـ همش استرس داره نمیذاره بیان مهدا رو ببینن مدام میگه دیگه با محدثه نگرد هر جا هم میخوایم بریم اگه اونا باشن نمیاد مثل ناهار دعوتی خونه حسنا اینا که واسه عید فطر بود
ـ نمیدونم شاید ازشون خوشش نمیاد
ـ دلیل نمیشه
ـ چی بگم !
ـ من یه حدسایی میزنم
ـ چی اون وقت خانم مارپل ؟
ـ ببین هر چی هست به گذشته ربط داره ، چون مامان داشت به مامان محدثه میگفت اینهمه سال سعی کرده مهدا نفهمه الان نمیخواد آرامششو بهم بزنه ... بعدشم گفت ۲۰ سال پیش باید به عواقب کارتون فکر میکردین ...
ـ فال گوش واستادی ؟
ـ نه پس همین طوری از عالم غیب بهم رسید
ـ نباید گوش وای..
ـ اِ مرصاد تو واقعا نمیخوای بدونی بیست سال پیش چه اتفاقاتی افتاده ؟
ـ خب چرا ولی...
ـ ولی نداره ، مامان بابا یه چیزیو از ما پنهان کردن ..
اون روز هم که از مدرسه بر میگشتم زن عمو و مامان محدثه خونه بودن شنیدم که مامان محدثه گفت اون بچه تو تنها نیست پدر بزرگ و مادربزرگ داره ، تو حق نداشتی بیست سال مارو از دیدنش محروم کنی چرا فقط مهدا پس چرا راجب منو تو نگفت ؟
بعدشم چرا هیچ وقت خانواده مامان بابا با ما رفت و آمد نداشتن جز عمو رسول ؟
چرا مهدا به ما شبیه نیست ؟
ـ چی میگی مائده ؟ مگه فیلمه ؟ بعدشم مامان بابا گفتن که خانواده هاشون موافق ازدواجشون نبودن ، کی گفته مهدا به ما شبیه نیست ؟
ـ یادت رفته بچه که بودیم همه میگفتن مهدا شبیه ما نیست ...
ـ پاشو که داری هذیون میگی ... چه ربطی داره یه بچه ای شبیه مادرشه یه بچه ای شبیه باباش ... الان مثلا چی میخوای بگی ؟
ـ مامان گفت بعد از جنگ اومدن مشهد بعد ازدواجشون ولی مهدا متولد ۶۶ هست
ـ خب که چی ؟
ـ مامان میگه هیچ وقت با بابا کاشان زندگی نکرده ، خب این ینی چی ؟
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
🌹نشر آثار شهدا صدقه جاریه است
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh