🍁زخمیان عشق🍁
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_پنجاه_دوم ✍و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیا
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_سـوم
✍کنار درخت تنومند کوچه ایستاده بود و هنوز هم نفهمیده بود که چه خبر شده...
ارشیا با همان چهره ی مشوش در زد، چند دقیقه ای طول کشید و بعد بی بی با آن چادر رنگی و مقنعه ی سفید در را باز کرد و با دیدنشان لبخندی زیبا زد. انگار منتظر مهمان ناخوانده بود باز، درست مثل دیروز! ریحانه که سکوت ارشیا را دید خودش دهان باز کرد:
_سلام بی بی
_علیک سلام مادر
_ببخشید که بی موقع مزاحم شدیم
_قدمتون رو چشم من. خیر باشه
_والا چه عرض کنم... اگه اجازه بدین چند دقیقه ای وقتتون رو بگیریم
_خیلی خوش اومدین عزیزم؛ بفرمایید
و کنارتر رفت و با دست به داخل اشاره کرد.
حالا به همان پشتی های مخمل قرمز رنگ تکیه داده بودند و عطر هل چای تازه دم توی استکان های کمر باریک، مشامشان را پر کرده بود. چقدر بی بی صبور بود، برعکس ریحانه!
_خواب دیدم دیشب
بی بی سرش را تکان داد، به قاب عکس ها خیره شد و با نفسی عمیق گفت:
_خیره ان شاالله پسرم... چه خوابی؟
_خواب پسر شما رو... شبیه من بود، خیلی زیاد!
_خب؟
آب دهانش را قورت داد و چنگی به موهایش زد، ادامه داد:
_توی حیاط همین خونه بودیم من و بابا و شما؛ مثل سی سال پیش که خبر شهادتش رو آورده بودن خونه شلوغ بود و شما بی تاب. بابا یه گوشه چمباتمه زده بود و من بچه شده بودم و چسبیده بودم بهش... می ترسیدم از صدای جیغای پشت سرهم عمه بتول و گریه ی بقیه. چشمم به عمو بود که کنار حوض نشسته و تو نگاهش که میخ شما بود غم موج می زد... لباسش خاکی بود و پوتینش گلی، به این فکر می کردم که چقدر مهربونه و چرا زودتر از این ندیده بودمش؟ یهو صورتش رو برگردوند سمت من، بهم لبخند زد و گفت:"بیا عمو، منو بی بی رو بیشتر از این منتظر نذار"
نفهمیدم حرفشو، پاش می لنگید وقتی رفت سمت در... چفیه ی دور گردنش رو درآورد و انداخت روی شاخه ی درخت انجیر؛ بعدم رفت!
ریحانه به شانه های لرزان بی بی نگاه کرد، گوشه ی چادر را کشیده بود روی صورت خیس از اشکش و زیرلب چیزهایی نامفهوم می گفت. اما چند ثانیه که گذشت چادر را پس زد و انگار برای کسی آغوش گشود.
ریحانه هنوز در فکر تعبیر خواب بود و ربط دادن واژه عمو به علیرضا، که در کمال ناباوری همسرش را دید که بین گل های ریز و درشت چادر نماز بی بی گم شد... نفهمید چه شده و فقط شوکه تر از پیش شد!
بی بی که با مهر سر ارشیا را نوازش می کرد گفت:
_گفتم که مرده ماییم نه شهدا! از پریشب بهم پیغام داده بود که یکی از عزیزام میاد به دیدنم... همین که درو باز کردم و چشمم به قد و قامتت افتاد وسط کوچه دلم هری ریخت پایین، مگه داریم غریبه ای که گذرش بیفته به این محل و انقدر شبیه علیرضای من باشه؟ مگه میشه مادربزرگی اسم نوه ی ارشد پسریش رو فراموش کنه؟ هرچی بابات بی معرفت بود و با دوتا چشم و ابرو اومدن مه لقا دل و دینشو داد و نگاه به پشت سرشم نکرد، اما تو از همون اولم سرشتت خوب بود مادر... آخ الهی پیش مرگت بشم که بعد سی سال دلمو شاد کردی
ریحانه با بهت گفت:
_ش... شما مه لقا رو چجوری می شناسین؟ نوه ی ارشد؟ اینجا چه خبره حاج خانوم؟
_خبرای خوش گل به سر عروس
_عروس؟
ارشیا که انگار بالاخره دل کنده بود از نوازش بی بی با چشم هایی سرخ از گریه گفت:
_یعنی هنوز نفهمیدی که بی بی، مادربزرگ منه؟
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #تا_ پروانگی یاد تو رقص قلم را به شوق آورده است صوت زیبا ی تو قلبم را به ذوق آورده. است شا
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_سـوم
✍کنار درخت تنومند کوچه ایستاده بود و هنوز هم نفهمیده بود که چه خبر شده...
ارشیا با همان چهره ی مشوش در زد، چند دقیقه ای طول کشید و بعد بی بی با آن چادر رنگی و مقنعه ی سفید در را باز کرد و با دیدنشان لبخندی زیبا زد. انگار منتظر مهمان ناخوانده بود باز، درست مثل دیروز! ریحانه که سکوت ارشیا را دید خودش دهان باز کرد:
_سلام بی بی
_علیک سلام مادر
_ببخشید که بی موقع مزاحم شدیم
_قدمتون رو چشم من. خیر باشه
_والا چه عرض کنم... اگه اجازه بدین چند دقیقه ای وقتتون رو بگیریم
_خیلی خوش اومدین عزیزم؛ بفرمایید
و کنارتر رفت و با دست به داخل اشاره کرد.
حالا به همان پشتی های مخمل قرمز رنگ تکیه داده بودند و عطر هل چای تازه دم توی استکان های کمر باریک، مشامشان را پر کرده بود. چقدر بی بی صبور بود، برعکس ریحانه!
_خواب دیدم دیشب
بی بی سرش را تکان داد، به قاب عکس ها خیره شد و با نفسی عمیق گفت:
_خیره ان شاالله پسرم... چه خوابی؟
_خواب پسر شما رو... شبیه من بود، خیلی زیاد!
_خب؟
آب دهانش را قورت داد و چنگی به موهایش زد، ادامه داد:
_توی حیاط همین خونه بودیم من و بابا و شما؛ مثل سی سال پیش که خبر شهادتش رو آورده بودن خونه شلوغ بود و شما بی تاب. بابا یه گوشه چمباتمه زده بود و من بچه شده بودم و چسبیده بودم بهش... می ترسیدم از صدای جیغای پشت سرهم عمه بتول و گریه ی بقیه. چشمم به عمو بود که کنار حوض نشسته و تو نگاهش که میخ شما بود غم موج می زد... لباسش خاکی بود و پوتینش گلی، به این فکر می کردم که چقدر مهربونه و چرا زودتر از این ندیده بودمش؟ یهو صورتش رو برگردوند سمت من، بهم لبخند زد و گفت:"بیا عمو، منو بی بی رو بیشتر از این منتظر نذار"
نفهمیدم حرفشو، پاش می لنگید وقتی رفت سمت در... چفیه ی دور گردنش رو درآورد و انداخت روی شاخه ی درخت انجیر؛ بعدم رفت!
ریحانه به شانه های لرزان بی بی نگاه کرد، گوشه ی چادر را کشیده بود روی صورت خیس از اشکش و زیرلب چیزهایی نامفهوم می گفت. اما چند ثانیه که گذشت چادر را پس زد و انگار برای کسی آغوش گشود.
ریحانه هنوز در فکر تعبیر خواب بود و ربط دادن واژه عمو به علیرضا، که در کمال ناباوری همسرش را دید که بین گل های ریز و درشت چادر نماز بی بی گم شد... نفهمید چه شده و فقط شوکه تر از پیش شد!
بی بی که با مهر سر ارشیا را نوازش می کرد گفت:
_گفتم که مرده ماییم نه شهدا! از پریشب بهم پیغام داده بود که یکی از عزیزام میاد به دیدنم... همین که درو باز کردم و چشمم به قد و قامتت افتاد وسط کوچه دلم هری ریخت پایین، مگه داریم غریبه ای که گذرش بیفته به این محل و انقدر شبیه علیرضای من باشه؟ مگه میشه مادربزرگی اسم نوه ی ارشد پسریش رو فراموش کنه؟ هرچی بابات بی معرفت بود و با دوتا چشم و ابرو اومدن مه لقا دل و دینشو داد و نگاه به پشت سرشم نکرد، اما تو از همون اولم سرشتت خوب بود مادر... آخ الهی پیش مرگت بشم که بعد سی سال دلمو شاد کردی
ریحانه با بهت گفت:
_ش... شما مه لقا رو چجوری می شناسین؟ نوه ی ارشد؟ اینجا چه خبره حاج خانوم؟
_خبرای خوش گل به سر عروس
_عروس؟
ارشیا که انگار بالاخره دل کنده بود از نوازش بی بی با چشم هایی سرخ از گریه گفت:
_یعنی هنوز نفهمیدی که بی بی، مادربزرگ منه؟
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_پنجاه_سوم
.
.
.
ساعت 7بود تقریبا که همه سوار هواپیما شدیم بهمون یه کاراتایی دادن که بدونیم برای کدوم کاروان هستیم
تا بحال با کاروان مسافرت نرفته بودم. جالب بود
حسین زیاد اینجوری مسافرت میره
سه سالم هست هراربعین میره کربلا
پدرجون و مادر جون صندلی های جلویی ما نشسته بودن
منو حسین هم کنار هم
پشت سرمونم یه خانوم اقا جوون نشسته. بودن که از همون اول بچشون داشت گریه. میکرد😩
چه حالو حوصله ای دارن بابچه کوچیک میان همچین سفرایی
سرمو تکیه داده بودم به شیشه
صدای بچه داشت کلافم میکرد
از یه طرفم استرس پرواز
چون واقعا از ارتفاع میترسم
بخاطر همینم هیچوقت حاضر نمیشدم سوار هواپیما بشم
اینسری وقتی فهمیدم سفرمون هوایه بدون هیچ حرفی قبول کردم
مامان بابا تعجب کردن
میترسیدم اما به روی خودم نمیوردم😅😅
حسین_حلمایی خوبی؟ ساکتی چرا
یکم سوال بپرس حوصلم سر رفت😁😊
حلما_😒الان منظورت این بود که من خیلی سوال میپرسم 😒
حسین_عه نههه باز لوس شد 😂
حلما_میگم چقدر تو راهیم؟
حسین_حدوده یه ساعت
حلما_چرا راه نمیوفته پس🙁
حسین_راه افتاده دیگه داره سرعت میگیره😊
حلما_اووم چیزه میگم خیلی میره بالا
حسین_میترسی خواهری؟
حلما_نههه کی گفته همینجوری گفتم
حسین_ولی رنگت پریده ها بیا این شکلاتو بخور از هیچیم نترس خان داداشت مثل شیر پشتته😁
حلما_باشه😂😂😘
حدوده بیست دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم یکم برام عادی شده بود
اون فسقلی هم دیگه گریه نمیکرد
تازه کلی سوال اومد تو ذهنم😂😂
حلما_میگما حسین اول کجا میریم؟
حسین_میریم فرودگاه نجف
حلما_اهان بعد خیلی راهه تا حرم؟
حسین_نه خیلی بیست دقیقه باماشین
حلما_زینب بهم گفت منو حتما تو نجف یاد کنید 😁😁
من ممکنه یادم بره خودت ویژه دعاااااش کن😁😝😬😝
حسین یه چند ثانیه خیره نگاهم کرد بعد زد زیر خنده
حسین_ای شیطون☺️😂
حلما_خو راست میگم دیگه خودت دعاش کن😌 منم که هیچی نمیدونم🙄
یکم سربه سر حسین گذاشتم چشمام سنگین شده بود
حلما_من یکم میخوابم نزدیک شدیم بیدارم کن😊
حسین_باشه وروجک
چشمامو بستم ولی از هیجان خوابم نمیبرد
همش فکر. میکردم و کلی سوال میومد تو ذهنم
صدای اقاهه بلند شد
مسافرین برای فرود آماده شید
چشمامو باز کردم
مگه چقدر گذشت من که نخوابیدم اصلا
.
.
.
خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم رسیدیم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پنجاه_سوم
با صدای اذان که از مناره های مسجد محل به گوش میرسید ،از خواب بیدارشدم.
عجیب دلم خواب میخواست، بر شیطان لعنتی فرستادم و به سمت حیاط رفتم.
لب حوض نشستم ،تصویر ماه روی حوض افتاده بود با دست مشتی آب برداشتم و با لبخند به تصویر ماه که در برابر چشمانم مواج شده بود نگاه کردم،وضو گرفتم به داخل اتاق برگشتم .
چادرنمازم را به سرکردم و به نماز ایستادم.
لبریز از حس آرامش کمی قرآن خواندم و از خدا خواستم تا کیان از این سفر به سلامت برگردد.
جانمازم را جمع کردم و روی تخت دراز کشیدم و به امروز که قراربود به خانه اقای شمس بروم فکر کردم.
کم کم به خواب افتادم با صدای حرف زدن روهام با خانم جون از خواب بیدارشدم.
دستی به بلوز شلوار عروسکی ام کشیدم و از روی تخت بلند شدم و به انها ملحق شدم.
خانم جون مشغول چایی ریختن بود
روهام پشتش به من بود مشغول لقمه گرفتن.
تا دستش را به سمت دهانش برد از پشت سر لقمه را گرفتم و در دهان گذاشتم.
_به به عجب لقمه شیرینی بوددستت درد نکنه!.سلام بر داداش مهربونم .سلام خانجونم
_سلام بر آبجی کوچیکه.نوش جونت.
خانم جون لبخند زد
_سلام گلکم .بشین واست چایی بیارم
_چشم
روی صندلی مقابل روهام نشستم .نگاهی به صورتم کرد
_کوچولو چرا صورتتو نشستی میخوای باهم بریم من بشورم واست اره عمو
خندیدم
_اره عمو بغلم کن ببر صورتمو بشور
دستانم را از دو طرف بازکردم به نشانه بغل کردن.
روهام نمکدان را به سمتم پرت کرد و گفت
_ با این لباس خواب و موهای ژولیده الحق که شبیه بچه هایی، ولی کور خوندی که من ببرم صورتتو بشورم .خرس گنده پاشو ببینم اشتهامو کور کردی!!
برایش زبان درازی کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
دقایقی بعد به آشپزخانه برگشتم و دوباره نشستم.
روهام رو به خانم جون گفت
_دستت دردنکنه خانجون خیلی چسبید.با اجازه من برم شرکت .
_نوش جونت پسرم .برو به سلامت.
روهام دماغم رو کشید ،گونه ام رو بوسید و گفت
_خداحافظ آبجی خوشگله
_مراقب خودت باش عزیزم
_ای به چشم .شما هم همینطور
بعد صرف صبحانه به اتاقم رفتم تا برای رفتن به خونه پدری کیان آماده شوم.
استرس داشتم، با دقت به مانتوهایم نگاه کردم.ازبین مانتو های بلندم یک مانتو مشکی عبایی برداشتم که سرآستین هایش یک قسمت سفید داشت و کل آستین با مرواریدهای زیبا سنگ دوزی شده بود.
یک شلوار سفید و روسری بزرگ سفید برداشتم که
برای دیدار با خانواده کیان بسیار شیک و مناسب بود.
دلم میخواست به چشمانشان جذاب به نظر بیایم.
به ساعت گوشی نگاهی انداختم ،ساعت ده شده بود و من هنوز آماده نشده بودم.
با عجله لباس پوشیدم ،کمی آرایش کردم ،کیف و کفش مشکی ام را برداشتم و خانم جون را صدا زدم
_خانجونم آماده اید بریم؟؟
_آره عزیزم تو برو تو ماشین من الان میام عزیزم.
دقایقی بعد خانم جون سوار ماشین شد و گفت:
_عزیزم یه جا نگهدار ،گل بخریم
_چشم خانجون
جلو اولین گل فروشی تو مسیر ایستادم یک دسته گل با رز های رنگارنگ خریدم و دوباره به سمت خانه پدری کیان به راه افتادم
یک ساعت بعد ماشین را جلوی یک خانه ویلایی نگه داشتم .
گل را از صندلی عقب برداشتم و با خانم جون به سمت خانه رفتیم و زنگ آیفون را زدم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_سوم
دوخواهر پر سر و صدا دستهایشان را به هم کوبیدند و فریاد زدند:
+ااایــــــنــــــــه!!!
بعد هم با ذوق از اتاق خارج شدند و با سرعت به طبقه ی بالا رفتند.
بعد از اینکه همه چیز را با شور و شوق مضاعفی برای الینا تعریف کردن قرار گذاشتن که فردا بعد از اینکه الینا از بوتیک برگشت با امیر به پارکی برن و حرفاشونو برای شب باهم هماهنگ کنن.الینا هم با اینکه هنوز نسبت به کاری که میکرد شک داشت قبول كرد!
اسما و حسنا به خاطر قولی که به مادرشون داده بودن زود از الینا خدافظی کردن و بیرون اومدن.همین که وارد آسانسور شدن دوباره کف دستاشونو به هم کوبیدن و گفتن:
+حلللله!!!
فردای اونروز الینا با اعتماد به نفس بالایی به بوتیک رفت و وقتی خانم علوی و همکاراش پرسیدن با غرور و افتخار جواب داد که شب حتما هم خودش و هم همسرش به مهمونی میان.
بعد هم در برابر چشم های متعجب خانم علوی و دیگران چشمکی زد و رفت.مطمئن بود امشب با وجود امیرحسین دهن مردم بسته میشود و کمتر پشت سرش حرف زده میشود.
امیبرحسین جوان شایسته ای بود.هم از نظر تیپ و قیافه و هم از نظر کارو تحصیلات و ...
اما خب از نظر الینا هیچ پسری رایان نمیشد!!!
خودش هم در عجب بود که چطور هنوز فراموشش نکرده و چطور هنوز با دیدن عکسهایش قلبش تند میزند!
ظهر با اجازه ی خانم علوی کمی زودتر از بوتیک بیرون زد تا به پارک محله یعنی محل قرارش با امیرحسین برود.در مسیر خانه بود که با شنیدن صدای بوق ممتدی از پشت سرش متعجب سرش را برگرداند و متوجه 206 امیرحسین شد.اسما که جلو نشسته بود شیشه ی ماشین را پایین کشید و گفت:
+بدو بیا دیگه یخ کردیم...
آن روز هوا ابری بود و سردتر از همیشه.
الینا با سرعت به سمت ماشین رفت و عقب کنار حسنا نشست.
با اسما و حسنا دست داد و به امیر که رسید آهسته و زیر لب سلام کرد که امیر هم آهسته تر از او جواب داد.
دیگر تا انتهای مسیر صدایی از کسی بلند نشد و فقط صدای گوش نواز خواننده بود که از استریو بلند میشد.
پنج دقیقه ی بعد جلوی پارک محله ماشین متوقف شد و چهارنفر بی حرف پیاده شدن و روی اولین میز و صندلی که خالی بود نشستن.البته اون موقع روز تقریبا تمام میز و صندلی ها خالی بود!
اسما متوجه جو سنگین جمع شد.برای همین خودش شروع کرد:
+خب الینا؟!
با صدای اسما همه ی سرها به سمت اسما و الینا برگشت.
اسما با خنده ادامه داد:
+در رابطه با شوووهرت برامون بگو.
الینا دوباره با یادآوری شوهر رویاهاش فراموشی گرفت و گنگ پرسید:
_خب...چی بگم؟!
اسما و حسنا بلند خندیدن و امیرحسین با لبخند به میز خیره شده بود.حسنا همانطور با خنده گفت:
+اول از اسم شروع کن.اسم شوهرت چیه؟!
تمام وجود امیرحسین برای شنیدن جواب الینا گوش شد:
_اسمش...رایان!
بعد از شنیدن این حرف اسما و حسنا جلوی آهی که داشت از سینه شان خارج میشد را گرفتند و هردو به یک چیز فکر کردند:
«الینا هنوز به رایان فکر میکند»...
👈مڹ نَہ یعقوبم کہ با دورے بسازم👉
🍃راوی
تمام وجود امیرحسین برای شنیدن جواب الینا گوش شد:
_اسمش...رایان!
بعد از شنیدن این حرف اسما و حسنا جلوی آهی که داشت از سینه شان خارج میشد را گرفتند و هردو به یک چیز فکر کردند:
«الینا هنوز به رایان فکر میکند...»
امیرحسین اما در ذهنش به دنبال جواب این سوال بود که چرا رایان؟!
امیرحسین از وجود حقیقی رایان خبر نداشت و فکر میکرد الینا همینطوری این اسم را انتخاب کرده.
خود الینا هم انگار که از انتخاب این اسم شرمنده باشد سرش را پایین انداخته بود.
امیرحسین متعجب از سکوت خواهرانش پرسید:
_چرا استپ شدین؟خب اسمم ریانه....
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پنجاه_سوم
_معذرت میخوام عزیزم
با عجله سرش را بالا آورد و توبیخگرانه خطابم کرد
_چرا تنها اومدی؟میگفتی بیام کمکت کنم
_لطفا شلوغش نکن من حالم خوبه
روبه روی اش نشستم .
چشمانش را به زمین دوخت و حرفی نزد .میدانستم ناخواسته ناراحتش کردم
_آقامون با خانومش قهره؟
_سکوت
_کیانم ببخشید دیگه .من که نمیدونستم اینجوری میشه
با دیدن سکوتش بغض کردم
_بگم غلط کردم راضی میشی
اشک روی گونه ام جاری شد .تحمل ناراحتی او را نداشتم.
با دیدن اشکهایم ناراحتی اش را فراموش کرد و خودش را به من نزدیک کرد
_دور از جونت .گریه نکن عزیزدلم .من بخاطر خودت ناراحتم .نمیگی بلایی سرت بیاد من چه خاکی باید به سرم بریزم.گریه نکن دیگه !
میدونی اشکات منو از پادر میاره واسه همیت داری با اشکات تلافی میکنی مگه نه
سرم را با لبخند به نشانه آره حرکت دادم .
صدای خنده اش بلند شد
_قربون صداقتت
به چشمان مهربانش نگاه کردم و لبخند زدم.
_قول بده مواظب خودت باشی عزیزم. من نگرانتم
_تو مواظبم هستی دیگه! در عوض من نگرانت نیستم.
با اخم گفت
_شاید یک روزی من نبودم .اون وقت چی میخوای دل منو خون کنی با سربه هوایی هات
_پس همیشه باش که بلایی سرم نیاد .من بدون تو نمیتونم مواظب خودم باشم
لبخند بزرگ به روی لب آوردم.
نگاهش عجیب بود انگار میخواست بگوید روزهایی میرسد که نمیتوانم برایت کاری کنم و از الان نگران آن روزهایم .
کاش حرف نگاهش را اشتباه فهمیده باشم.
مهری روی پیشانی ام کاشت و از خانه خارج شد
من ماندم و دلی که از الان نگران آینده شده بود.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_سوم
نمی دونستم حالا کجا برم ،نه خونه داداش می تونستم برم نه خونه خودم پیش قاتل بچه ام ! لباسم رو عوض کردم .کامیار رو توی قاب در دیدم .از تخت پایین اومدم .به سمت در رفتم دیگه طاقت این اتاق رو نداشتم .
-پناه ،صبر کن من نمی دونستم تو حامله ای
-پس اینطوری می خواستی یه زن بی پناه رو بزنی ؟
-من اون روز عصبانی بودم
-چه توجیه خوبی !
پشت سرم راهروی بیمارستان رو متر می کرد و من حتی نمی تونستم بهش نگاه کنم ،دلم هیچ وقت باهاش صاف نمی شد ،هیچ وقت .
-پناه وایستا ...من دوستت دارم
وایستادم بر گشتم خیره شدم تو چشماش با حرص:این کلمه مقدس رو هی تکرار نکن
دست هاشو باز می کنه معرکه می گیره و داد میزنه :ایهاالناس من این زن رو دوست دارم جرمه؟
-دوست داشتن رو با کتک نشون می دن؟ (صدام رو پایین میارم)..با مجبور کردنش به فروختن مواد؟ یا با کشتن بچه اش ؟
-من مجبورم پناه
-چه اجباری ؟
-من لیسانسم ،لیسانس شیمی کو کار؟
-می تونستی پیش بابات کار کنه
-نمی خوام وابسته اون از دماغ فیل افتاده باشم
-می تونستی ازش پول قرض بگیری شرکت بزنی
-من میگم نره تو بگو بدوش
-در هر صورت من می خوام طلاق بگیرم والسلام
سرجاش میخکوب میشه با بهت نگام می کرد ،آخی عروسک خیمه شب بازیش رفت ،حالا کی سرش رو گرم کنه ؟ پاشا وارد بیمارستان میشه نزدیکم میاد با غیض نگاهی به کامیار میکنه .
-بریم
همراهش میشم ولی نمی خواستم برم خونه پاشا به خاطر اون محمد حسین ولی چطوری بهش می گفتم؟ تا نزدیک موتورش رفت .
-سوار شو دیگه
-من نمیام
-یعنی چی؟
-نمیام
-نکنه می خوای بری خونه کامیار؟
-هر بار که میام خونت واست دردسر میشه
-بشین ببینم
-ولی دوستت
-بشین تهران نیس
-ممکنه مدت طولانی خونت بمونم
-قدمت رو چشمم
-نه دوستت رو میگم
-میره خونه مامانش اینا ،اون زیاد نمیاد خونمون یه جورایی اون خونه سرمایه اس
-ولی..
-پناه بشین دیگه
دیگه نمی تونم بهونه بگیرم ،بی حرف میشینم.خیابون به خیابون رو متر می کرد و سعی می کرد که من رو از ماتم دربیاره ولی کدوم مادری از داغ بچه اش در میاد که من دومی باشم ؟ حالا این بچه می خواد بیست سالش باشه می خواد دو ماهش باشه .جایی نگه می داره نگاهی به این طرف و اون طرف می کنم .
-خب بریم با آبجیمون یه معجون بزنیم بریم خونه
-نمی خاد
-یعنی چی نمی خاد ؟
-نمی خورم میل ندارم
-من میلت رو میارم
-ول کن پاشا
-ببین هم من ضعیف شدم هم تو رو حرف بزرگتر از خودت حرف نزن
-اونوقت تو چرا ضعیف شدی ؟
-خواهرم مریض بوده ها ...مگه نمی دونی سیممون بهم وصله؟
لبخندی نمی زنم ،هیچی انگار که کویر لب هام قصد باز شدن نداشتن حتی برای لحظه ای ...
-پناه جون من
از رو موتور بلند شدم و همراهش رفتم .چرا این معجون اینقدر بی مزه شده بود ،نگام به رو به رو بود به مادری که نوزادش را بغل کرده بود .خوش به حالش ،اگه ارمغان منم زنده بود ،دلم می خواست داد بزنم و بگم مادر شدن چه حسی داره؟ خودت رو فراموش کنی و بچسبی به بچه ات چه حسی بهت میده ؟ قطره اشک بازم از نگام افتاد و من به حسرت گرفتن دست های کوچیک بچه ام گریه کردم .پاشا رد نگام رو گرفت از معجونش فاصله گرفت و با غم نگام کرد .
-خواهر من ،آبجی گلم ،پناه خانوم به من نگاه کن ..میگن بچه های که به سن تکلیف نرسیده شیشه عمرش پر میشه و داغشو خربار میشه رو جیگر مادرشون اون دنیا شفاعت مادرشون رو می کن ..الان تو جات تو بهشته ،آدم واسه بهشت رفتن گریه می کنه ،تازه خیالت راحت میگن این بچه ها پیش آسیه می مونن و آسیه بزرگشون میکنه ،اصلا بلند شو بریم ..بلند شو
بلند می شم و تا آخرین لحظه خیره می مونم به مادری که نوزادش را بغل کرده بود و حس مادری در دهانم می ماسه .چرا این خیابون آنقدر عذاب آوره؟ یه خیابونو اینقدر فروشگاه سیسمونی ؟ جلوی مغازه می ایستم و نگاهی به لباس صورتی می کنم وارد مغازه میشم و با حسرت خیره می شم به لباس صورتی !
-بفرمایین خانوم
-این لباس چنده؟
-قابلتون رو نداره ست کاملش ۲۰۰ تومنه
-میدینش؟
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_پنجاه_سوم
چشمام وبستم وسرم وبه پشتیه صندلی تکیه دادم. سرم داشت می ترکید،تف تواین شانس، مثلاقراربودراجب فرداشب حرف بزنیم که اینجوری شد،اه.
باصدای کوبیده شدن در ماشین باترس چشمام و بازکردم وبه شایان که داشت بادستش گیجگاهش ومی مالیدنگاه کردم.
بامِن مِن گفتم:
+ببخشیدشایان همش تق...
شایان دستش وآورد بالاوباکلافگی گفت:
شایان:هیس!بهتره راجبش حرف نزنیم،پلیس کارش و خوب بلده انجام بده.
+آخه...
بازم نذاشت حرفی بزنم:
شایان:وای هالین بس کن دیگه،مهم اینه که بلایی سرت نیومده.
لبم وجویدم وبه شایان نگاه کردم،لبش خون میومد.
دستم ودرازکردم ودستمال کاغذی برداشتم وبه سمت شایان گرفتم،سوالی نگاهم کرد،به لبش اشاره ای کردم وزیرلب گفتم:
+خون میاد.
دستمال وازدستم گرفت وگذاشت روی لبش.
ماشین وروشن کردوراه افتاد،باصدای آرومی گفتم:
+کجامیریم؟
نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:
شایان:بریم یک جایی شام بخوریم.
اتفاقاخیلی گشنم بود،ازکمردردم که ضعف کرده بودم خیلی نیازبه غذاداشتم.
به ساعت نگاه کردم،نه ونیم شب بود،خیلی دیر می شد اگه می رفتیم غذامی خوردیم سریع رو کردم به شایان وگفتم:
+شایان خیلی دیره،بیخیال شام من وبرسون خونه لطفا.
شایان بابیخیالی گفت:
شایان:نگران نباش سریع شام میخوریم زودم میرسونمت خونه،درضمن هنوزراجب خواستگاری حرف نزدیم.
راست می گفت،هیچ اعتراضی نکردم وصاف تو جام نشستم.
شایان:ای کاش می رفتیم دنبال دنیا، سه نفرکه باشیم به نتیجه ی بهتری می رسیم. باطعنه گفتم:
+خیلی پیگیردنیایی.
شایان چیزی نگفت؛بعداز چندثانیه سکوت گفتم:
+باهاش قهرم.
باتعجب برگشت سمتم وگفت:
شایان:چرا؟
پوف کلافه ای کشیدم و شروع کردم به تعریف کردن جریان، شایان بادقت گوش می داد، وقتی حرفام تموم شدبعدازچندثانیه سکوت گفت:
شایان:خب مهمونی بوده که حواسش نبوده چی میگه.
نگاهش کردم،مسخره همچین دقیق گوش می داد گفتم الان یک دلیل قانع کننده میاره یااز من طرفداری می کنه.
+بروبابا،جای من نیستی درک نمی کنی.
شانه ای بالاانداخت وگفت:
شایان:چی بگم والا،هرطور خودت میدونی.
چشم غره ای بهش رفتم وصورتم وبه سمت پنجره برگردوندم وبه مردم نگاه کردم،باخودم فکر کردم که خدابایدخیلی نویسنده ی خوبی باشه که برای اینهمه آدم یک جورقصه نوشته.
زیرلب گفتم:
+خدایالطفاپایان قصه ی من قشنگ باشه.
&ادامه نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_سوم
فاصله ی در خواست های نفس با استدلال های عقلم که در ذهنم میرود و می آید ، آنقدر کوتاه و نزدیک شده که نمی توانم تشخیص بدهم .
بروی ، کیف می کنی ، بمانی ، کیفی دیگر .
بخواهی ، یک خوشی دارد و نخواهی ، خوشی دیگر !
فقط می دانم زوری که می آورد و صحنه هایی از شیرینی اش که مقابلت به رژه در می آیند و آبی که از لب و لوچه ات راه می اندازد ،
برای لحظه ای کوتاه است و زود تمام می شود . تو می مانی و حسرت معصومیتی که از دست رفته است .
اما استدلال ها و التماس هایی که عقل بی چاره به عنوان چاره و راه حل ارایه می دهد ، اگرچه پدر در آور است و مجبور به صبرت می کند ، اما خب ، شیرینی پایدار و ماندگاری دارد .
شاید این ها نتیجه ی خواندن دست نوشته های علی باشد .
به دیوار تکیه می دهم و دفترش را بالا می آورم تا بخوانم :
" سطح جامعه بالا کشیده .
همه چیز تغییر کرده ، اگر اسمی" جان " پسوندش بود ، نشانه ی علاقه ای عمیق نیست .
تفکیک بین جنس زن و جنس مرد برای عصری بود که مردها همه ی مردانگی شان را سر اداره ی زنشان نشان می دادند .
نه الان که مردانگی به خط تولید بمب اتم رسیده و سفر به کره ی ماه و جهانی شدن همه چیز .
شما اگر بخواهید چون گذشته مردانگی کنید ، من می پذیرم و همه ی دارایی ام را نابود می کنم .
متنی بود که صحرا برایش ایمیل زد و این آخرین ایمیلی بود که از صحرا خواند . یعنی این که در ظاهر تعریفش کنم و تنها جسمش را ببینم ، در ظاهر ، او باشد و در باطن ، صد تصویر از غیر او در دل و ذهنم دور بزند ، این که دست او در دستم باشه و چشمم به هم جنس خودش ، این که در گوشی ام او را " عزیزدلم " ثبت کنم و در غیاب او صدتا عزیزدل داشته باشم ، این که او را نه برای خودم که سرویس همه بخواهم ، مردی است ؟
چشم بسته بود و لب گزیده بود تا فریاد نزند .
آن که بمب اتم می سازد و کره ی ماه می رود مرد است ، اما آن که یک زندگی سالم را طلب می کند ، نامرد. این را خود غربی ها هم قبول ندارند.
کافی است چند صفحه از رمان هایشان را بخوانی تا تنهایی و بی کسی بشریت را درک کنی . هرچه اراده کرده اند برای آسایش شان ساخته اند : ماشین هایی که می شورد ، می سابد ، می پزد ، می جود ، زشت را خوشگل می کند،
دور را نزدیک می کند !
پس چرا با این حال ، باز هم از زندگی راضی نیستند و از خودکشی و دیگر کشی دست برنمی دارند !؟
دیگر نمی خواست دلش بسوزد . این چند روز آن قدر رفته بود و آمده بود که سنگ ریزه های کوه هم می شناختندش.
در تنهایی کوه ، فکرهایش را فریاد زده بود . آخر هم برای خلاصی خودش و صحرا ایمیلش را برای همیشه معدوم کرده بود .
کثرت پیام ها کلافه اش کرده بود ، باید کاری می کرد تا هم خودش و هم اورا راحت کند . وقتی گوشی اش را پرت کرد وسط خیابان ، آزاد شده بود انگار . دستش را کرد توی جیبش و راه افتاد به سمتی که باید می رفت .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_پنجاه_سوم
تا آخر کلاس یاسری چشمش به حلقه روی دستم بود و دستاشو مشت میکرد
عصبانتیتش از چهره اش پیدا بود اما دلیلشو نمیدونستم
کلاسام که تمام شد رفتم داخل کافه منتظر امیر شدم
رفتم یه کیک خریدم با نسکافه یه میز خالی پیدا کردم رفتم نشستم
یه دفعه یکی مثل عزرائیل اومد نشست
یاسری بود ،میترسیدم بلند شم باز آبرو ریزی کنه
یاسری : مخه کیو زدی؟
- یعنی چی؟
) به حلقه دستم اشاره کرد( : کی تونسته بره مخ حاجیتو بزنه
- به شما هیچ ربطی نداره
بلند شدمو و از کافه رفتم بیرون از پشت صداشو بلند کردو گفت: هوووو دختر باتو ام
عصبانی شدم و برگشتم سمتش:
هوووی بابا ننه تن که وقت نزاشتن بهت تربیت کردن یاد بدن
دستشو بلند کرد بزنه منو که یکی پشت دستشو گرفت امیر بود
امیر: شما به چه حقی با ناموس دیگران اینجوری حرف میزنی
یاسری : برو بابا پی کارت تو چیکاره شی که زر میزنی
امیر: من همه کاره شم ،زنمه ،دفعه آخرت باشه جلوش افتابی شدیاا
چند تا از بچه های حراست اومدن سمتمون : چیزی شده امیر طاها
امیر : نه دادش حل شد
یاسری هیچی نگفت
) امیر دستمو گرفت و رفتیم از دانشگاه بیرون(
سوار ماشین شدیم،هیچی نگفتم
توراه بودیم نمیدونستم کجا برم ،خونه برم یا خونه امیر
امیر: اگه میشه بریم بهشت زهرا
- چشم
رسیدیم بهشت زهرا امیر جلو تر میرفت منم پشت سرش تا رسیدیم سر خاک مامان ) این اینجارو از کجا بلد بود؟ (
بعد که فاتحه خوند
امیر: میرم سمت گلزار و بر میگردم
منم چیزی نگفتم نشستم کنار سنگ قبر مادرمو سرمو گذاشتم روی سنگ
مامان جون میشه بغلم کنی، میشه ارومم کنی، حالم خرابه خرابه، البته نه از اون خرابهای قبلیاااا ،خرابیش جدیده
دیدی دامادتو ،نمیدونم چرا کنارش احساس آرامش میکنم، نمیدونم چرا تو دانشگاه اومد جلو به همه گفت این زنمه
احساس خوشبختی کردم ،کمکم کن مامان ،کمکم کن درست تصمیم بگیرم
بلند شدمو رفتم سمت گلزار دیدم رفته کنار همون شهید گمنام نشسته قرآن میخونه
رفتم نزدیک شدم کنارش نشستم
لحن خوندن قرآنش خیلی قشنگ بود
امیر :ببخشید که تو دانشگاه دستتونو گرفتم ،مجبور بودم اینکارو کنم
- دستشو گرفتم و باخنده گفتم ،من زنتم دیگه پس میخواستی دسته کیو بگیری
سرشو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد
واییی چه چشمای قشنگی داشت هیچ وقت اینجوری بهش نگاه نکرده بودم چشمای کشیده و عسلی رنگ با یه ته ریش کم
خیلی قشنگ بود
بعد سرشو برد پایین
خندم گرفت
- ببخشید امیر آقا ،،شما اینقدر سرتون پایینه ،چشماتون سیاهی نمیره
امیر: ) خندید( بریم؟
- کجا بریم؟
امیر: دست بوسه حاجی
- عع باشه بریم
بلند شدیمو رفتیم تا برسیم دم ماشین دستشو گرفتم تو دستام ،یه نگاهی به من کردو باز سرشو پایین انداخت ) اه پسرم
اینقدر خجالتی (
رسیدیم خونه دیگه ساعت ۹شب شده بود .بابا هم خونه بود
مریم جونم اومد دم در : سلام خوش اومدین امیر آقا
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#اپلای
#قسمت_پنجاه_سوم
اشک از گوشه چشمش سر میخورد و راه میگیرد بین ریش هایی که سی روز است صورت آریا را با همیشه متفاوت کرده است. سرش که روی شانه کج میشود انگار آرش دارد نگاهم میکند. حالم بهم میریزد و نگاهم را از صورتش برمیدارم و به
آسمان میکشم.
_الان نیست. میخوامش میثم. آرش رو نه،آرامشمو میخوام. آرش رو نمیخوام. بهتر که رفت!
هق میزند وآرام برای خودش زمزمه میکند: بهتر که رفت. اصلا باید میرفت. بیرحم. خداااا. آرش رومیخوام .
زانوانش را بغل میگیرد وسرروی آن میگذارد.
_بی انصاف نبودی که... تنها شدم خدا. آرش،نباید میرفتی.
گریه کلامش را میبرد. اشک راه وبیراهه راه خودش را روی صورتم پیدا میکند.
نمیدانم کی می آید وفقط از صدایش من وآریا سربلند میکنيم. نگاهم را ازدستش که روی شانه آریا نشسته میگیرم وسرپایین می اندازم. صورتش با آرایشی که کرده و اشکی که سیاهی چشمانش را روی صورتش جاری کرده نازیباست. از کی بوده که این همه گریه کرده است. آریا را صدا میزند و سر روی شانه اش میگذارد. آریا تکان میخورد و با خشونتی که برایم عجیب است دست دختر را پس میزند. تعادلش بهم میخورد. تا می آيم اعتراضی کنم،صدای آریا بلند میشود.
_اومدی اینجا چه غلطی بکنی کثافت؟کم زنده بود از دستت کشید. حالا گمشو بذار راحت بخوابه.
لب میگزم ودخترصدای گریه اش بلند میشود. آریا نگاهی به سر تا پای او می اندازد و میگوید: خفه شو نگار تا نزدم لهت کنم. ببرصداتو.
اسم نگار برایم تداعی آن شب و چهره نوجوانی آرش را دارد. دختر خاله ای که... مدل لجنی از زندگی که چشمانت را رها کنی تا هرچه میخواهد ببیند و به دلت افسار نزنی که هر جا خواست برود. چشم ها را باید شست. با سهراب هم باید صحبت کنم که نگوید چشم ها را باید شست،جور دیگر باید دید. به جایش بگوید چشم ها را باید بست،بعضی چیزها را نباید دید. کنترل نگاه،دل راهم به مدیریت میکشاند.
_آریا!
_خفه شو نگار. فقط خفه شو.
بروم یا بمانم. صدای گریه دختر و فحشهای آریا را بشنوم یا... آریا بلند میشود و صدایم میزند. راه می افتد بدون آنکه محلی به دختر بگذارد. این موقع، اينجا،تنها درست نیست. دستش را میگیرم و آرام صدایش میزنم:آریا صبر کن.
_الان نه میثم!
سر برمی گرداند تا برود. دستش را رها نمیکنم،چشم در چشمش میدوزم و دستش را فشار میدهم. در نگاه آریا خشم و نفرت را میخوانم و او هم از نگاهم حرفم را میخواند. مکث میکند و کنار گوشم نگار را صدا می زند. دختر لجوجانه کنار قبر نشسته است وگریه میکند.
_ماشین آوردی نگار؟ با توام!
دختر سر بلند میکند و بله مظلومانه ای میگوید. آریا دیگر نمی ماند و راه می افتد و من فقط میشنوم که زیر لب زمزمه میکند:دختره هرزه نفهم. درستت میکنم.
کلید ماشین آریا را از دستش میگیرم و راهی میشوم. می داند که نباید با من بیاید. گاهی وقت ها جای هیچ دخالتی نیست. هرکس دارد نتیجه کار خودش رامیبیند و دلسوزی تونفهمیدن حکمت هاست؛که هم ذهنت را درگیر میکند بی نتیجه، و هم وقتت را میگیرد. نمیخواهم هیچ چیزی از قبل آریا را بفهمم. نمیخواهم هیچ دستی در حال این روزهای آریا ببرم و نمیخواهم برای آینده اش آرزویی بکنم.
اما دعا میکنم. دعا فراتر از آرزو است. یک ریسمان بلند است که اگردر قلابش گیر کند چه جواب دلخواه تو را بدهد،چه ندهد خیالت راحت است که تو به رشدی میرسی فراتصور خودت! آریا تشنه این دعاهاست. آرش باید خوشحال باشد که خودش به آرامش رسید و آریا در مسیر دعایی او دارد به نتیجه نزدیک میشود.
وقتی که می آید ماشین را از دم خانه تحویل بگیرد بهترین فرصت را پیدا میکنم تا با اصرار من قبول کند از فردا کارها را جلو ببرد. اگر بتواند با فروش آپارتمانی که دیگر دلش نمی آید بدون آرش پا در آن بگذارد خانه ای کوچک بگیرد می شود امید داشت که گامهای بعدی را هم بردارد.
_میثم،دیگه زندگی برای من چه حالی میتونه داشته باشه؟
این شیطان خبیث چه طور طرح و برنامه میدهد که نود درصد کره زمین مثل گله بزغاله دنبالش میروند ؟_شاید جواب آرش رو میدادم،اما به خدا میدونستم که چه قدر...
فاصله بین تکبر تا تواضع همین است. قبول کنی اشتباهت را و بپذیری که چه قدر مقصری. با خدا صداقت داشته باشی. نه اینکه سربالا بگیری و خودت و کارهای اشتباهت را توجیه کنی! هميشه دیگران را مقصر بدانی و خودت را محق!
کاش آریا که اینهمه تجربه تلخ داشته ،یک بار هم تجربه شیرین با او بودن را،داشته باشد. لذت را با اصل لذت آفرین بخواهد.
انسان دلش میخواهد لذت رابطه را درک کند. لذت رابطه که یک طرفه نمیشود. آن هم رابطه با یک مافوق، لذتی که جسمی نیست تا بتوانی از مزه و بو و رنگش بگویی. یک غلیان روحی. یک فهمی که روان و جسم را به زانودر می آورد. حس بودن یکی که مثل همه نیست و تعاملی فراتر دارد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_پنجاه_سوم
شنیدم که با فریاد از کسی می خواست که مزاحمش نشود. با عجله چند پله ای را که پایین رفته بودم، برگشتم. از صحنه ای که دیدم وحشت کردم. پناهی، با خنده وقیحی به مهتاب که از شدت عصبانیت و ناراحتی صورتش برافروخته شده بود، نگاه می کرد. جلو رفتم و از مهتاب سوال کردم کسی مزاحمش شده...پناهی با بی ادبی جوابم را داد. تهدیدش کردم که به حراست دانشگاه می گویم و آنها حالش را جا می آورند، دوباره چیزی گفت و رفت. بعد برگشتم و سراغ مهتاب رفتم که روی پله ها نشسته بود و مظلومانه گریه می کرد. وقتی من رسیدم کلاسورش روی پله ها افتاد و حالا همه جزوه هایش در راه پله ها پخش شده بود. با دقت کاغذها را جمع کردم و روی شماره صفحه مرتبشان کردم. دیدن مهتاب که اشک می ریخت، دلم را ریش می کرد. کلاسورش را برداشتم، بوی عطر مهتاب تمام فضا را پر کرده بود. کلاسورش خاکی شده بود، با اشتیاق با لباس تنم، پاکش کردم و به دستش دادم. در میان اشک هایش، لبخند زد. به پیراهن خاکی ام می خندید، نمی دانست که دیگر پیراهنم را نخواهم شست تا مبادا از خاک کلاسورش پاک شود. دیدم اگر بیشتر آنجا بمانم ممکن است حرفی بزنم یا کاری کنم که یک عمر شرمنده اش باشم، به سرعت خداحافظی کردم و راه افتادم. ازعصبانیت داشتم منفجر می شدم. دلم می خواست پناهی را پیدا کنم و تا جایی که می خورد، بزنمش، ولی بعد پشیمان شدم اگر این کار را می کردم، شک همه برانگیخته می شد، که بین من و مهتاب چه چیزی وجود دارد که من این همه برایش یقه می درانم. بی میل به سمت خانه راه افتادم. می خواستم زودتر لباسم را عوض کنم، مبادا خاکش پاکش پاک شود.
شنبه 30/3/71
با اینکه امروز عید است، ناراحتم. اگر امروز تعطیل نبود حل تمرین داشتم و مهتاب را می دیدم، ولی عید غدیر است و تعطیل، از تنهایی دارم دق می کنم. بعد از ظهر، علی با جعبه ای شیرینی وارد شد، وقتی ازش پرسیدم چرا برای من شیرینی آوردی؟ با محبت جواب داد:« چون تو سید هستی، مگر نه؟ » دلم می خواهد بهش بگویم وجودش چقدر برایم ارزش دارد، اگر او نبود کسی در این خانۀ متروکه را نمی زد. سر نماز، برایش دعا می کنم هر آنچه می خواهد خدا اعطایش فرماید. برای مهتاب هم دعا می کنم.
یکشنبه 31/3/71
از کجا بنویسم که امروز پر از خاطره بود. صبح با بی میلی سر کلاس ترم سومی ها رفتم. حل تمرین ریاضیات گسسته داشتم، اواسط کلاس بودم که صدای جیغ عصبی مهتاب، دیوانه ام کرد. نفهمیدم چطور خودم را به راهرو رساندم. باز هم پناهی با آن لباس جلف و صورت پر از نخوتش با مهتاب درگیر شده بود، باز هم چشمان درشت مهتاب پر از اشک بود و ورقه های کلاسورش پخش زمین شده بود. چند تا از بچه ها هم انگار تأتر تماشا می کنند، ایستاده بودند. خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم، در واقع به من ربطی نداشت. خود مهتاب می توانست شکایت کند ولی باز نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و بعد از چند جمله با پناهی گلاویز شدم. با اینکه هیکلش پر و قد بلند است، طاقت ضربه های حرفه ای را نیاورد و پخش زمین شد، منهم حسابی دق دلم را خالی کردم. چند لحظه بعد، مهتاب همراه آقای جوادی سر رسید، جوادی ما را از هم جدا کرد و هر سه نفرمان را به دفتر حراست معرفی کرد. جلوی حاج آقا مؤید دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. حاج آقا که متوجه حال من شده بود با درایت، مهتاب را از اتاق بیرون فرستاد و از ما خواست توضیح بدهیم. پناهی، موش شده بود و سر به زیر حرفی نمی زد. من، اما، مو به مو چیزهایی که دیده و شنیده بودم بازگو کردم، وقتی حرفهایم تمام شد حاج آقا رو به پناهی کرد و گفت: درسته آقای پناهی؟
وقتی حرفی نزد، حاج آقا گفت: بشین، کارت دانشجویی ات را هم به من بده، تو شرم نکردی تومحیط مقدس دانشگاه مزاحم ناموس مردم شدی؟ حالا از این هم خجالت نکشیدی باز از آقای ایزدی شرم می کردی، ایشون حق استادی به گردن شما داره، آن وقت باهاش دست به یقه می شی؟ ما اینجا اصلا ً به امثال شما میدون نمی دیم، این بار هم در پرونده ات درج می شه، دفعۀ دومی وجود نداره ها! یک بار دیگه به هر دلیلی اینجا ببینمت باید خودت رو دوباره برای کنکور سال بعد آماده کنی! دقت کردی؟
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh