eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍سر سفره نشسته و با غذا و فکر و خیال های آشوبش کلنجار می رفت، کاش واقعا خود بی بی واسطه ی گفتن موضوع می شد و خیالش را راحت می کرد. اما واگذار کرده بود به ریحانه و این یعنی سنگین ترین بار دنیا روی شانه هایش بود! _چرا نمی خوری ریحانه جان؟ کوکو دوست نداری مادر؟ _چرا می خورم _داری فقط نگاهش می کنی آخه... غذا هست تو یخچال، گرم کنم؟ _نه نه! خیلی گرسنم نیست بی بی بشقاب را جلوتر کشید و گفت: _گشنه هم که نباشی باز الان باید به خودت بیشتر برسی تا یکم جون بگیری، اینجوری که نمیشه... و بعد با چشم و ابرو اشاره کرد، این اجبار بود که باعث شد ریحانه دچار استرس بشود! قلبش چیزی حدود هزار تا می زد، ارشیا همچنان با آرامش کوکوها را بدون نان و با چنگال می خورد. بی بی با بسم الله و یکی دوتا آخ از درد زانوانش، بلند شد و گفت: _برم یه لقمه ازین غذا برا طیبه خانوم ببرم، گمونم دیر از مسجد برگشته و چیزی نپخته. تا شما بخورید برگشتم. انگار با رفتنش موجی از سرما توی اتاق پیچیده بود، صدای تیک و تاک ساعت کوکی قدیمی روی طاقچه تنها چیزی بود که می شنید و بعد تاپ و تاپ های قلبش. شاید ارشیا بعد از شنیدن، دیس چینی گل گندمی را از عصبانیت پرت می کرد، شایدم هم نه... مثل وقت هایی که خیلی عصبی بود در را بهم می کوبید و می زد بیرون... حتی ممکنه به او حمله کند! حمله می کرد؟ نه... این کار از او بعید بود! هرچه می شد عیبی نداشت اما دلش می خواست که بخیر بگذرد. _چیزی شده ریحانه؟ رنگت پریده، خوبی؟ زبانش را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت: _نه خوبم _جدیدا مدام خوب نیستی! فکر نکن نمی فهمم وقت گفتن بود! دو سه تا آیه خواند توی دلش و نذر کرد... نذرهایی که هیچ وقت یادش نمی ماند. صدایش می لرزید و نگاهش زوم شده بود روی گوجه های حلقه حلقه شده ی گوشه ی بشقاب. _خب... راستش... نمی دونم، خوبم ولی _چته ریحانه؟ بی بی چرا بهت چشمک زد؟ کجا رفت الان؟ اگه چیزی هست که باید بدونم خب بگو می شنوم؛ چرا منو احمق فرض می کنی؟ نباید با سکوتش بیش از این باعث شک و تردیدش می شد. _چیزی که نشده، یعنی شده... ولی بخدا نمی دونم چجوری بگم _چرا؟ _چون می ترسم _از چی؟ نگاهش کرد، ترسناک نبود! شاید کمی هم مهربان بود حتی... _قول میدی که عصبی نشی؟ _پیش پیش قول بدم؟ _آخه احتمالش زیاده _سعیمو می کنم _ارشیا من... یعنی ما داریم... پوووف دست روی پیشانی گذاشت، چشمانش را بست و ادامه داد: _ما داریم بچه دار میشیم! چشمانش را می ترسید که باز کند، زد روی دور تند گفتن: _اون موقع که تو بیمارستان بودی فهمیدم یعنی مطمئن شدم. صدبار خواستم بگم ولی نشد! هر دفعه یه اتفاقی افتاد... دعوا و قهر و افخمو... می دونم که حالا توام مثل خودم تعجب کردی ولی خدا شاهده که من از تو بدترم... هنوز تو بهتم. آخه مگه میشه؟! معجزه نباشه پس چیه؟ باورم نمیشه... باورم نمیشه که قراره مادر بشم. دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ری اکشن همسرش بود... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
. . . فاطمه اومد محمد حسین رو گرفت من برم زیارت خیلی شلوغ بود به سختی میشد نزدیک ضریح شد تصمیم گرفتم از دور خداحافظی کنم اینجا حس خیلی. خوبی بهم میداد برای همه ی دوستام و کسایی که سفارش کرده بودن دعا کردم دیشب سپیده. بهم زنگ زد گفت حال باباش خوب شده کلی خوشحال شدم چشمام و از ضریح برنمیداشتم همینجور نگاه میکردمو اشک میریختم حالا که اخرین دیداره هیچکی نیست میخوام درد دل کنم یا اميرالمومنين تو که انقدررررر خوبی منو دعوت کردی😭😭 کمکم کن بشم بنده ی خدا کمکم کن بتونم اونی بشم که شما میخواید نمیخوام مثل گذشته باشم نمیخوام دیگه بی توجه باشم به نمازو حجابم از همین حالا دلتنگ شدم 😔 بازبطلب آقا حال دلمو خوب کن صورتم خیس شده بود از اشکام به خودم اومدم دیدم یه خانومه داره نگاهم میکنه _التماس دعا دخترم خوش به حالت حلما_😅 خانوم چرا خوش بحالم؟ _به حالت حسودیم شد خیلی خالصانه داشتی درددل میکردی حلما_محتاجیم به دعا😄☺️ حواسم نبود فکر کنم یه جاهایی هم بلند بلند. صحبت کردم 😢😂 دورکعت نماز خوندم و رفتم پیش فاطمه حلما_من اووومدم😁 فاطمه_خوش اومدی. خانوم. قبول. باشه. چشماشوو😍 حلما_چشمام چی؟ فاطمه_قرمز شده کلی اخ این چشما همیشه منو لو میده تا یکم گریه میکنم سرخ میشه😐خیلی بده حلما_دلم تنگ میشه. دوست ندارم بریم فاطمه_حالا الان یه خوش حالیی داریم ذوق داریم که میریم کربلا😭😍 سختی اصلی خداحظی از اونجاست حلما_وای😢😢 فاطمه_ازشون بخواه هر سال بطلبن اینجوری. هر سال میای😍 حلما_جدی میشه؟ فاطمه_اوهوم خیلی مهربونن😍😍من خواستم و چند ساله میایم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 یک لحظه احساس کردم سیمین خبر دارد که من قبلا چقدر بدحجاب بودم و یا اینکه من باهمه بدی هایم عاشق کیانی شده ام که به زلالی آب است . دستم لرزید لب گزیدم تا اشکم نریزد زهرا که متوجه دگرگون شدن حالم شده بود با عصبانیت و متلک گونه گفت: _از الان داری به خودت یادآوری میکنی سیمین جان ؟چون همه ما میدونیم چی از خدا بخوایم که اندازه ظرفیتمون باشه. از اینکه باعث ناراحتی شده بودم غمگین بودم دعا کردم و بعد از دادن ملاقه به خاله ثریا لبخند کمرنگ کمتری زدم و از جمع دور شدم. روی صندلی نشستم کمی که گذشت زهرا هم پیشم نشست و گفت: _روژان جون ناراحت نشو .سیمین کلا اخلاقش اینجوریه میخوام یه چیزی بگم نمیدونم گفتنش درسته یانه. راستش سیمین دوسالی از کیان کوچیکتره .بچه که بودن بابا همیشه میگفت سیمین عروس خودمه .سیمین هم با همین باور بزرگ شد . سیمین هجده سالش که بود واسش خواستگار اومد .بابا به کیان اصرارداشت که اجازه بدن پا پیش بزارن ولی کیان میگفت من سنی ندارم که بخوام ازدواج کنم .سیمین هم بخاطر کیان خواستگارش رو رد کرد و از اون به بعد به بهانه های مختلف خواستگاراش رو رد میکرد به امید اینکه کیان بره خواستگاریش. از این طرف هم کیان در برابر اصرارهای بابا همش بهونه میاورد و از بابا میخواست به عمه بگه که کیان سیمین رو مثل خواهرش میدونه و اگه خواستگار خوب داره ازدواج کنه و آخرش هم وقتی دید کسی به عمه نمیگه خودش رفت سراغ سیمین . بهش گفت نه تنها قصد ازدواج نداره بلکه اصلا نمیتونه به اون به چشم همسر آینده اش نگاه کنه. سیمین هم درجواب حرف های کیان گفته بود که چون دوسش داره پس منتظرش می مونه تا وقتی که به اون علاقه پیدا کنه .کیان هم وقتی دید هرچی میگی فایده نداره .کلا بی خیالش شد و تو خونه هم اتمام حجت کرد که دیگه کسی در مورد ازدواج اون و سیمین حرف نزنند و هرموقع خودش خواست ازدواج کنه به همه میگه . واسه همینه که سیمین هردختری رو که از خودش بهتره میبینه سعی میکنه تحقیرش کنه .الان از حس حسادتشه که اینجوری بهت گفت جون من از حرفش ناراحت نشو _مهم نیست .زهرا جون فکرکنم بهتره من برم نگاهی به سیمین که با اخم به من نگاه میکرد انداختم و ادامه دادم _اومدنم اشتباه بود .نمیخواستم باعث ناراحتی کسی بشم. _اصلا حرفشم نزن .کجا بری من و تو باید بریم آش بدیم به همسایه ها تا برای اومدن داداش کیانم دعای خیر کنند. مگه میزارم بری .اصلا کی میخواد جواب داداش کیانمو بده .مهم تیست بقیه چی میگن مهم اینه داداشم واسه اولین بار عاشق شده گونه هایم رنگ گرفت و با خجالت با ناخنهایم بازی کردم زهرا دستم راگرفت وگفت _پاشو عزیزم بریم آش ها رو پخش کنیم . _باشه بریم بدون توجه به نگاههای مملوء از غرور فروغ و اخم های سیمین همراه با زهرا کاسه های آشی که خاله ثریا روی میز میگذاشت را تزیین میکردم و در دل دعا میکردم کیان به سلامت از این سفر پر از خطر برگردد . صدای زنگ گوشی به گوش می رسید اول توجهی نکردم ولی بعد با صدای ذوق زده زهرا به او نگاه کردم در حالی که چشمانش از خوشحالی همچون چلچراغ میدرخشید به من چشم دوخت... &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 یه دست لباس جلوم می گیره ،دامن قرمز کلش بود و شومیز مشکی حریر با یه شال مشکی پلیسه و یه جفت کفش پاشنه بلند مشکی و جوراب شلواری ،خدایی سلیقه ی خوبی داشت ،خوشگل بودن .نگاهی بهم کرد و چندش آور گفت:دلم برات تنگ شده بود بی وفا چند ماهه منو کاشتی رفتی؟نمیگی کامیار دلتش برات تنگ میشه -مگه قاتلام دل دارن؟ -انقدر به من نگو قاتل -اگه قاتل نیستی پس چیی؟ اشاره ای به لباس ها کرد و گفت آماده شو .از اتاق بیرون رفت .به لباس نگاه کردم ،خدا لعنتت کنه محمد حسین فقط همین ! صدای کلاغ ها و بوی خاک توی اتاق پیچیده شده بود و این بهم یادآوری می کرد که پاییز رسیده .کامیار زهرش رو ریخته بود گفته بود زهر می ریزه .تقه ای به در خورد و کامیار نگاهم کرد:تو که حاضر نشدی ،پاشو پناه انقدر لجباز نباش -نمی خام ببینمت حالم ازت بهم می خوره -حیف شد که دیگه نمی تونی نظر بدی فعلا باید غلام حلقه به گوش باشی -عمرا -خیل خب پس بی خیال پاشا شو -خیلی پست فطرتی خیلی بی توجه به فریادم دستگیره در رو گرفت :منتظرم آماده شی بیا بی میل لباس ها رو بر می دارم و تنم می کنم ،ای کاش بابا کمی محبت داشت ،کمی مثل تمام بابا ها ناز دخترش رو می کشید ،مثل همه ی بابا ها آغوشش برای همه باز بود حتی اگه مثل بابای ملکا نمی تونست دنبالش بدوییه و دنبال بازی کنن حتی اگه سینه اش خس خس می کرد .حتی اگه یه وقتایی کارش به بیمارستان می رسید ولی پدری می کرد .من از روزی فهمیدم دنیا بدترین جاییه که دیدیم که بابام دستم رو گرفت و به زور نشوند سر سفره عقد و تمام خواهشم از یه مرد شد سر کار گذاشتن خودم !.لباس قشنگی بود ،ترکیب تضاد قرمز و مشکی اش بی اندازه قشنگ بود ولی ...در رو باز کرد انگار کلا بیکاره و فقط پشت این در منتظر لباس پوشیدن منه . _آماده شو بریم سوار ماشین شاسی بلندش میشم و با بغض به روزای خوش زندگیم فکر می کنم به روزایی که همیشه می خندیدم بی دلیل ..! دلم فرشته خانوم خاست ،حالا هر چقدر هم که پسرش آدم بدی باشه ،مادر مهربونی که بود ،مادر بود حتی اگه لباسش بوی پیاز سرخ کرده می داد که نمی داد! حتی اگه به خاطر بچه هاش تمام موهای سیاهش سفید بود که نبود!حتی اگه متر نمی رسید که دور کمرش رو بگیره که می رسید!حتی اگه به جای دنبال کردن مد روز ،لباس گل گلی پیرزنونه می پوشید که نمی پوشید! هم بوی عطر یاس می داد و هم موهای فر تلفنیش به رنگ مشکی بود مثل ملکا و هم به جای پیرهن پیرزنی لباس شیک می پوشید ،اون هم مادر بود و هم زن و هم فرشته! کنار قرمه سبزیش برای درست کردن سالاد شیرازی نگران پخش شدن ریملش نبود .واقعا فرشته بود .کنارش بارش باران بارش برگم بود . من پناه دختر ته تغاری پاییز بودم ،دختر رنج دیده اش ،دختر داغ دارش ،دختر عذاب کشیده اش ،پناه و پاییز حتی اول اسممون هم شبیه هم بود 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 صدای امیر قطع شد سرمو گرفتم بالا دیدم داره نگام میکنه - چیزی شده؟ امیر: نه هیچی بعد ادامه داد به خوندن دعا بعد تمام شدن دعا برگشتیم هتل بابا زنگ زد که بیاین رستوران هتل ناهار بخوریم بعد خوردن ناهار بر گشتیم توی اتاقمون اینقدر سرم درد میکرد لباسامو درآوردم و رفتم خوابیدم بعد تمام شدن نمازش پرسیدم! - چرا نرفتی حرم نماز بخونی؟ امیر: حاج رضا و مریم خانم رفته بودن حرم ،منم نمیتونستم تو خونه تنهاتون بزارم ) چه قلب مهربونی داشت ،بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم گذاشتم ( - بریم امیر: کجا؟ - حرم دیگه امیر لبخندی زد و لباسشو پوشید و رفتیم حرم رفتیم یه قسمت فرش نشستیم - اقا امیر امیر : بله - میشه یه چیزی بپرسم امیر: بله - شما ترکیه چیکار میکردین ؟ امیر : عموم اینا ترکیه زندگی میکنن ،به اصرار بابا همراهشون اومدم ترکیه ،اون روز عموم یه مهمونی گرفته بود ،مرد و زن قاطی ،منم اصل اهل همچین مهمونیایی نبودم از خونه زدم بیرون تو کوچه پس کوچه ها میگشتم که یه دفعه صداتونو شنیدم - خیلی ممنونم که نجاتم دادین ،نمیدونم اگه شما نبودین چه اتفاقی برام میافتاد امیر: از خدا باید سپاسگزار باشین نه از من - میشه دوباره زیارت عاشورا بخونین ،صداتون آرومم میکنه امیر: چشم چشممو دوخته بودم به گنبد ، و با صدای امیر اشک از چشمام سرازیر میشد احساس میکنم کم کم دارم دلمو میبازم بهش یه دفعه احساس کردم حالم داره بد میشه - امیر آقا امیر : بله - میشه بریم خونه حالم خوب نیست ) تو چشماش نگرانی و دیدم( امیر : باشه بریم رسیدیم هتل ،وارد اتاق که شدیم رفتم سرویس بالا اوردم امیر از پشت در صدام میکرد: سارا ،سارا خوبی؟ )از یه طرف خوشحال بودم که منو فقط سارا صدا زد ،از یه طرفی واقعن تمام دل و رودم داشت میاومد بیرون ( - خوبم ،خوبم دست و صورتمو آب زدم و رفتم بیرون امیر : حالت بهتره - اره خوبم امیر: میخواین بریم دکتر - نه بهترم ،فقط اگه میشه بابا رضا چیزی نفهمه امیر : باشه چشم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
آریا لبهایش را جمع میکند با پوزخندی آرام میگوید:آرزو! منتظرم تا دفاع کند نگاهمان میکند حرف دارد اما... که میزند:فانتزیای ذهنی با واقعیتای اون ور فرق داره! وحید مسخره میکند. _دقیقاً کدوم ور؟ آریا سیگاری گوشه لبش میگذارد ومیگوید:ما زیاد میریم و میایم. وحید شیرینی دیگری میلمباند. _شما درصد خلوص موادتون بالاست ما زیاد ذرات ناخالص داریم. یه بارم تو برو روستای ما،ما رو بفرستید تا فانتزیای ذهنمون با واقعیت بالانس بشه! مشتی از سعید میخورد و خفه میشود تا آریا ادامه حرفش را بزند. _اون جام صبح تا شبش به کار به هم وصله والا که بیکار میمونی و باید با حقوق بخور و نمیر بیکاری بگذرونی فقط برای نخبه های ما درس و کار حله. پروژه تعریف شده و آماده است. والا که زندگیه دیگه؛ با همه خرکاریاش و سگ دو زدناش حجم درس و کار مثل اينجا زیاده. آرش هميشه ناراحت بود که به چشم یه غریبه به آدم نگاه میکنند و این غیر تفاوت فرهنگیه. به قول آرش؛یه وقتی تعریف یک چیز لذت بخشتر از دیدن و لمس کردنشه. لذتی در خارج خارج گفتن هست که... ادامه نمیدهد اسم آرش مثل آب است. منتهی میدانم که آتش خاموش نمیکند. سکوت کوه و سردی هوا و نبودن آرش در همین لحظه و همینجا برای هرکس حالی می آورد و یادی. اما برای من وسعت دنیا و لذتش میشود اندازه همان قبری که آرش را با دستانم درونش گذاشتم. سعید پیش قدم میشود برای تغییر حال و فضا و دراز میکشد و سرمیگذارد روی پای وحید که ازیک متکای پرهم نرمتر است ومیگوید:کل چهارسالی که جامعه شناسی میخوندیم دقیقاً شرقی غربی بحث میشد جامعه غربی رو با نظریات منطبق بهش برامون میگفتند. بعد هم برامون نسخه زندگی میپیچن که خود اندیشمندای غربی نسبت بهش اعتراض دارند و میگن به بن بست رسیده. حرف من سر غربی و شرقی بودن علم جامعه شناسی نیست،حرفم اینه که بدون بومی سازی کار میکنند. به جای این بگه غربیا از اول این نبودند تلاش کردند این شدند. شما هم یه دسته جوون با استعداد ایرونی،برید نیاز کشور خودتون رو دربیارید و برطرف کنید چطور ما برای آباد کردن کشورمون چلاقیم اونوقت برای راه اندازی پروژه های اروپا و آمریکا برترين هاييم همون که اونجا توی فست فودی زمین طی میکشه،اینجا دنبال میز و صندلی اداریه! وحید کیفم را میکشد و همینطور که زیرورو میکند تا چیزی برای خوردن پیدا کند میگوید:غازه بابا،غازه. مرغ غرب غازه من که فقط میخوام برم اونور ببینم چطوری لبخند میزنند. باورکن!اَه میثم دفعه دیگه اینطور مهمون دعوت کنی خودم اپلایتو جور میکنم. چرا کیفت اینقدر انگلوساکسونه؟ پوزخند آریا آنقدر بلند است که نگاه همه را به سمتش بر میگرداند:قصه فنجونای قهوه است. آریا بقیه اش را نمیگوید که استاد به دانشجوهای غرغرواش،قهوه در انواع فنجان ها تعارف کرد. هرکس فنجانی برداشت یکی چینی یکی پلاستیکی یکی شیشه ای با قیمتهای متفاوت اما داخل همه اش قهوه بود و تلخ. استاد به شاگردانش گفت:خود فنجان مهم است یا قهوه؟ _قهوه! زندگی یک چیز است خیلی دنبال جنس و رنگ و مدلش نباشید سختی و راحتیش برای همه یکی است. چه در خانه اروپایی و آمریکایی چه در ایران خودمان مهم محتوای زندگی است. شهاب سرش را میچرخاند طرف من و چشمانش را تنگ میکند و میگوید:کتاب سرزمین نوچ رو خوندی ؟ نویسندش آمریکا زندگی کرده. خوانده ام حال و روز ایرانی های مقیم آمریکا،با تمام زوایای سانسوری و غیر سانسوریش. نویسنده صادقی است. مثل آخرین پدرخوانده زولا. یکی خریدم و بچه ها بردند. نادر میگفت دروغ ترجمه شده است. باید زبان اصلی خواند. مسعود زبان اصلی خواند. غروب با همه بچه ها برمیگرديم و با تعارف من همه هوار میشوند خانمان! مادر شام ماست و خیار درست کرده بود و با آمدن بچه ها آبش را زیاد کرد،نان خشک هم خرد کرد و شد غذا. وقتی کاسه را گذاشتم وسط سفره و خرما و سبزی هم کنارش؛وحید ابرو بالا داد و زیر لب غرزد. _خدایا گفتی درس بخون،خوندم گفتی نرو لاو استریت نرفتم گفتی بکن نکن من چی بهت گفتم؟ گفتم همه چی حرف تو،یه جا حرف من!قرار به شکنجه نبود!از سر کوچه بوی کباب میاد؛حالا که سفرتو انداختی ماست خیار جلوم میذاری؟ قاشق قاشق میخورد و با تکه هایش جمع را میخنداند. همه حواسم به آریا بود که بعد از اینهمه بیتابی لبخند به لب کنارمان نشسته است و همراهی میکند. وحید پیاز را برداشت و با مشت کوبید وسطش. پیاز هیچ به روی خودش نیاورد و دست دردناکش را به شدت تکان داد:آخ آخ...میثم با این پیازاتون. _عزیزم چاقو برای چیه کنارش! _بالاخره یه مردی گفتن! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ ليلا لحظه اي حرف نزد بعد گفت : حالا نداري و بد بختي اش به كنار ، اون يك پا حزب الهي است.انگار با يك كميته چي ازدواج كني.. تو كه اهل حجاب و نماز واين حرفها نيستي. واسه خودت يك زري مي زني ها! بي حوصله گفتم : اين حرفها چيه ! حسين يك بچه مسلمون واقعيه اين بده ؟ اين بده يك نفر نماز بخونه و روزه بگيره ؟ بده كه از خدا بترسه و گناه نكنه ؟ ... ما بدكاري مي كنيم كه ول مي گرديم و بي توجه و الكي خوش زندگي ميكنيم زندگي درست رو امثال حسين دارن. ليلا نذار يك عده مسلمون نماي عوضي تو رو از هرچي مسلمون واقعيه بترسونن. اين بلا داره سر همه ما مي آد. ليلا با دست به سرش زد : تو واقعا ديوانه شدي... خودتو به يك دكتر خوب نشون بده. اين دكتري كه مي ري انگار چيزي بارش نيست. بايد قرصهاتو عوض كنه. بي حوصله گفتم : لوس نشو حوصله شوخي ندارم . منو ببين با كي حرف مي زنم. اصلا اشتباه كردم برات حرف زدم. بايد تو دلم نگه مي داشتم بالاخره يك چيزي مي شه . بعد از چند لحظه سكوت ليلا پرسيد : حالا واقعا مي خواي باهاش ازدواج كني ؟ شانه اي بالا انداختم و گفتم : نمي دونم خودم هم نمي دونم چه كار ميخوام بكنم همه اش بستگي به حسين داره. تو هم دهن لقي نكن حتي به شادي هم حرفي نزن به هيچكس. نمي خوام تا وقتي چيزي معلوم نيست با كسي جر وبحث كنم . خوب ؟ ليلا سري تكان داد و گفت : خوب. ولي تو رو خدا درست فكر كن. زندگي فقط شعار و حرف نيست . سر برج پول اجاره و آب و گاز و برق و تلفن و هزار تا كوفت و زهرمار ديگه هم هست. زندگي تو صف مرغ و گوشت و روغن و پنير و برنج ايستادن هم هست. اتوبوس سوار شدن و جر و بحث با همسايه ديوار به ديوار و صاحخانه هم هست. اين زندگي كه تو مي خواي انتخابش كني اينه ! درست فكر كن مهتاب تو عادت به اين زندگي نداري . باور كن خسته مي شي آن وقت يا بايد طلاق بگيري يا به زور زندگي كني و از افسردگي و رنج و بدبختي بميري... تازه پدر و مادرت با اون وضع زندگي و طرز رفتار صد سال سياه هم تو روي دستشون مونده باشي هم حاضر نمي شن جنازه ات رو روي دوش حسين بذارن. بهت بگم راه خيلي سختي در پيش داري حالا خود داني ! زير لب گفتم: خودم همه اينها رو مي دونم از همين هم مي ترسم. سر ناهار مادر ليلا در لفافه ازم خواست كه ليلا را نصيحت كنم تا از خر شيطان پياده شود. ليلا پوزخند زد و ساكت نگاهم كرد. خودم هم خجالت كشيدم آهسته گفتم : - هرچي قسمت باشه همون ميشه . مادر ليلا چشم غره اي به من رفت: ‹ وا ؟ اين حرفها يعني چي ؟ قسمت و قدر مال پيرزن هاي قديمي بود. مال آن وقتها كه مي خواستن دخترها رو به زور شوهر بدن ! يك قسمت هم مي ذاشتن روش تا دختره قانع بشه. تو كه ماشاءالله تحصيل كرده اي خانواده ات هم همينطور آدم تا نخواد كسي قسمتش نمي شه ! › جمله آخر مادر ليلا تا خانه در گوشم زنگ مي زد‹ تا كسي را نخواهي قسمت نمي شه › پس يعني اگر كسي رو از ته قلب بخواي قسمتت مي شه ؟ زير لب از خدا خواستم كه اينطور شود و با هزار شك و ترديد در دل راهي خانه شدم. قرار بود فردا برای انتخاب واحد ترم تابستاني به دانشگاه برويم اما صحبت درباره حسين باعث شد كه هيچكدام به فكر واحدهاي فردا نباشيم. آن شب سر شام پدرم را جع به واحدهاي درسي من سوال كرد و از وضع دانشگاه پرسيد. هميشه دلش مي خواست من هم مثل سهيل دانشگاه سراسري قبول شوم ولي خوب من بازيگوش بودم و در ضمن هر سال به تعداد كنكوردهندگان اضافه مي شد و شانس قبولي من اصلا با مال سهيل قابل مقايسه نبود. در هر حال پدرم خودش را به اين راضي كرده بود كه دانشگاه آزاد آنقدر ها هم بد نيست و بالاخره بهتر از هيچي است. اين بود كه گاهي از وضع و حال من مي پرسيد. دلم مي خواست آنقدر جرات داشتم كه در جوابش بگويم ‹ من عاشق يك پسر مسلمون يك لا قبا شده ام به نظرتون چه كار بايد بكنم؟ › اما نه من چنان جراتي داشتم و نه پدرم چنين ظرفيتي داشت. آن شب هم با هول و هراس خوابيدم و هزار بار جلوي خودم را گرفتم كه به حسين زنگ نزنم. فردا بايد به دانشگاه مي رفتم و احتمالا حسين را هم مي ديدم. پايان فصل 14 ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh